مقالاتى پيرامون سیره ، فضایل و زندگانى امام على بن موسى الرضا (ع)
زندگانى امام على بن موسى الرضا (ع)

امام هشتم شيعيان، حضرت على بن موس الرضا- (ع)- برطبق قول مشهور در تاريخ 11 ذيقعده سال 148 و بنا به قول ديگرى 11 ذيحجه در مدينه چشم به جهان گشودند. جد بزرگوارشان امام صادق (ع) به فرزندشان ، امام كاظم- عليه السلام- اشاره نموده، فرمودند: "خداوند عز و جل، دادرس و فريادرس اين امت است و نور و فهم و حكم اين امت را كه بهترين مولود است از صلب او بيرون خواهد آورد . . . ."

نام شريف آن حضرت، "على"، كنيه ايشان "ابوالحسن" و القاب شريفش "رضا" ، "صابر"، "فاضل"، "رضى"، و "وفى" بوده است كه "رضا" از همه معروفتر است. مادر آن حضرت، اسامى متعددى داشتند، از جمله: تكتم، نجمه، سمانه، اروى و امالبنين.

حضرت رضا (ع) به علم و دانش معروف و مشهور بودند. مأمون، خليفه عباسى، مجالس متعددى با حضور فقها، متكلمين و علماى اديان مختلف تشكيل مىداد تا با آن امام مناظره كنند و ايشان كه از آبشخور وحى، سيراب و دروازه شهر علم و حكمت نبوى بودند، بر همگى غالب مىآمدند و همگان به قصور فهم و دانش خويش در برابر اين درياى بىپايان اعتراف مىنمودند. امام صادق- (ع)- مكررا به فرزندشان امام كاظم-(ع)- مىفرمودند: "عالم آل محمد در صلب تو است اى كاش من، او را درك مىكردم! او همنام اميرالمؤمنين، على- (ع)- است."

از جمله خصوصيات اخلاقى آن حضرت اين است كه ايشان هيچ گاه سخنى را قطع نمىكردند. در حضور ديگران پاى خود را دراز نمىكردند و هيچ گاه آب دهان بر زمين نمىانداختند و چون سفره غذا را مىگستراندند، با تمام غلامان خود بر سر سفره حاضر مىشدند و غذا مىخوردند و از هر غذايى كه در سفره بود، بهترين قسمت آن را جدا كرده، براى مستمندان مىفرستادند. بسيار صدقه مىدادند و اين كار رابيشتر اوقات در تاريكى شب به انجام مىرساندند.

مأمون، خليفه عباسى، همچون اسلاف پيشينش، اهل بيت پيامبر- (ع)- را بزرگترين مانع حكومت خود مىدانست. لذا در صدد مهاركردن اين خطر عظيم برآمد، ولى نه به روش پيشينيان كه همواره از راه زور وارد مىشدند و با سياستى ماهرانه، امام را به خراسان طلبيد. ابتدا خواست خود را از خلافت عزل كند و امام را به اين مقام منصوب كند. تا هم مقام خلافت را (كه منصبى الهى است) پايين آورد منصبى دنيايى وانمود سازد. و در نظر مردم پست جلوه دهد و همچنين وانمود كند كه لازم نيست خليفه را پيامبر و ائمه (ص) از جانب خداوند معرفى كنند، بلكه او نيز مىتواند چنين كند و امام را نيز طالب حكومت معرفى كند. همچنين او قصد داشت شورشهايى را كه در اطراف مملكت اسلامى توسط سادات رهبرى مىشد خاموش سازد زيرا اگر بزرگ خاندان تشيع و رهبر آنان با حكومت سازش مىكرد، بقيه نيز مهر سكوت بر لب مىزدند. امام در پاسخ درخواست وى فرمود: "اگر خلافت را خداوند براى تو قرار داده است، جايز نيست آن را به ديگرى واگذار كنى و اگر خلافت از آن تو نيست، پس نمىتوانى تفويض كنى." مأمون با شدت هر چه تمامتر اصرار مىكرد و سعى داشت امام را به قبول اين امر وادار كند، ولى آن حضرت نمىپذيرفتند. سرانجام مأمون گفت: "اگر خلافت را نمىپذيرى، پس ولايتعهدى مرا بپذير!" بين امام و مأمون سخنانى رد و بدل شد و امام به مأمون فرمود: "من مىدانم غرض تو چيست." مأمون گفت: "غرض من چيست؟" فرمود:"تو مىخواهى به مردم وانمود كنى كه على بن موسى الرضا دنيا را ترك نكرده بود، بلكه دنيا او را ترك كرده بود و اكنون كه توانست به دنيا دست يابد، ولايتعهدى را قبول كرد." مأمون گفت: "شما پيوسته سخنان ناگوار مىگويى و از قدرت و خشم من در امان ماندهاى. به خدا قسم، اگر ولايتعهدى را نپذيرى، گردنت را مىزنم!" امام فرمود: "خداوند نفرموده است كه من خود را به هلاكت افكنم و اگر مجبور باشم، قبول مىكنم، به شرطى كه كسى را عزل و نصب نكنم و هيچ رسم و سنتى را بر هم نزنم و قانون جديدى وضع نكنم و تنها از دور بر امر خلافت نظر كنم." و مأمون پذيرفت. اين واقعه در روز پنچم رمضان رخ داد و روز بعد مأمون از اطرافيان و مردم براى ايشان بيعت گرفت و از آن پس خطيبان و سخنرانان نام امام رضا (ع) را در سخنرانيها با عنوان "وليعهد مسليمن" ذكر مىكردند. همچنين مأمون دختر خود "ام حبيب" را به ازدواج امام و دختر ديگرش "ام الفضل" را به ازدواج امام جواد- (ع)- درآورد و بين خود و ايشان قرابت برقرار كرد.

پس از اتمام ماه مبارك رمضان، مأمون تصميم گرفت كه نماز عيد فطر را امام رضا- عليه السلام- برگزار كنند. لذا درخواست خود را مطرح كرد. حضرت فرمودند: "من ولايتعهدى را قبول كردم بشرط آنكه در امور مداخله نكنم. "اما مأمون پاسخ داد: "غرض من آن است كه مردم، فضل شما را بشناسند و ولايتعهديتان مستحكم شود." اصرار امام سودى نداشت، زيرا مردم نيز خواهان اقامه نماز توسط حضرت شدند، لذا امام فرمودند: "نماز عيد را به همان روشى خواهم خواند كه جدم رسول خدا و اميرالمؤمنين مىخواندند." مأمون نيز پذيرفت . حضرت غسل كردند، و عمامهاى سفيد بر سر بستند، درحالى كه يك طرف آن را در ميان سينه خود و طرف ديگر را بين دو كتف انداخته بودند، عطر استعمال كردند و با عصا به راه افتادند و به غلامان امر كردند كه هر عملى را كه ايشان انجام مىدهند، تكرار كنند. امام جامههاى خود را تا نصف ساق بالا زده، با پاى برهنه به راه افتادند و پس از اندكى حركت، سر به سوى آسمان بلند كردند و تكبير گفتند و به دنبال آن همگان نيز چنين كردند.

امراى لشكر كه اين حالت معنوى را مشاهده كردند، از اسبها پياده شده، با پاى برهنه به دنبال حضرت حركت كردند. كار به جايى رسيد كه تمام مردم شهر در حالى كه مىگريستند به دنبال فرزند پيامبر (ص) به راه افتادند. اين كار، يك اقبال عمومى به طرف امام- عليه السلام- و ضربهاى خطرناك بر پيكر مأمون بود. او سخت به وحشت افتاد و با بهانهجويى و عذرتراشى، امام را از بين راه بازگرداند و امامت را شخص ديگرى عهدهدار شد.

نفوذ معنوى امام چنان عظيم بود كه نقشههاى شوم مأمون نقش بر آب شد و نتوانست نتيجهاى مطلوب از عمل خود بگيرد. لذا تصميم گرفت آن حضرت را به شهادت برساند. امام هنگام ورود به خراسان به منزل "حميد بن قحطبه" وارد شدند و محل قبر خود را مشخص ساختند. حضرت به "ابوالصلت"- يكى از اصحاب خود- فرمودند: "مأمون مرا شهيد خواهد كرد و مىخواهد قبر پدرش را قبله قبر من قرار دهد (يعنى مرا طورى دفن كند كه روى من به طرف قبر او باشد)، ولى سنگ بزرگى در آن محل است كه كسى نخواهد توانست آن را بشكند . . ." آنگاه كيفيت حفر قبر خود را براى وى توضيح دادند.

مأمون آن حضرت را با انگور مسموم وبنا به روايتى، با انار مسموم كرده، به شهادت رساند. در تاريخ شهادت آن حضرت اختلاف است. بعضى 14 و بعضى 17 و بعضى روز آخر ماه صفر سال 203 و بعضى 23 ذيقعده را تاريخ شهادت ايشان دانستهاند.

حديثى از آن حضرت:

امام در راه سفر خود به خراسان، وارد نيشابور شدند. عده بسيار زيادى دور حضرت را گرفتند و از ايشان طلب حديث كردند. حضرت از پدرشان حضرت كاظم- (ع)-، از پدرشان امام جعفر صادق (ع)، از امام محمد باقر (ع)، از امام زين العابدين (ع)، از امام حسين (ع) از على بن ابى طالب (ع)، از رسول خدا- (ص)- نقل فرمودند كه جبرئيل به آن حضرت عرض كرد: "خداوند مىفرمايد: كلمة لا إله إلا الله حصنى. فمن دخل حصنى، أمن من عذابى : كلمه لا إله إلا الله قلعه من است و هر كس داخل قلعه من شود، از عذابم در امان است." (برطبق برخى نقلها پس از لختى درنگ، فرمود:بشروطها و أنا من شروطها: اين امر شروطى دارد و من - يعنى پذيرش ولايت من - از جمله آن شروط هستم.)

هشت درس و پيام از هشتمين امام(ع)

سيد على رضا جعفرى

اصولا رسول اكرم(ص) و ائمه(عليهم السلام) طبق رواياتى كه داريم قبل‏از اين عالم انوارى بوده‏اند در ظل عرش و در انعقاد نطفه و طينت از بقيه مردم‏امتياز داشته‏اند.»

حضرت امام خمينى ضمن بيان مطلب فوق افزوده‏اند:

«ومقاماتى دارند الى ماشاء الله چنانكه در روايات معراج جبرئيل عرض مى‏كند:

... هرگاه كمى نزديكتر مى‏شدم، سوخته بودم.

با اين فرمايش كه ... ما با خداحالاتى داريم كه نه فرشته مقرب آن را مى‏تواند داشته باشد و نه پيامبر مرسل.اين‏جزء اصول مذهب ماست كه ائمه(عليهم السلام) چنين مقاماتى دارند.

چنانكه به حسب روايات اين مقامات معنوى براى حضرت زهرا(ع) هم هست.»

پيشوايان شيعه تمام عمر خويش را صرف بسط احكام و اخلاق و عقايد نمودند و تنهاهدف و مقصدشان نشر احكام خدا و اصلاح و تهذيب بشر بوده، نورشان از بسيط خاك تاآن سوى افلاك و از عالم ملك تا آن سوى ملكوت اعلى پرتوافشانى كرده و مى‏كند.

در اين مختصر با استفاده از رهنمودهاى معصومين(عليهم السلام) و علماى بزرگواردر محضر درخشان‏ترين سيماى نورانى از تبار امام كاظم(ع) و آفتاب خطه خراسان‏مى‏نشينيم و از اخلاق امام هشتم، هشت درس فرا مى‏گيريم.

دستت نمى‏رسد كه بچينى گلى ز شاخ بارى بپاى گلبن ايشان گياه باش

1- عبادت و نيايش

امام خمينى مى‏نويسد:

فرموده ائمه(عليهم السلام) كه:

«عبادت ما عبادت احرار است كه فقط براى حب خداست، نه طمع به بهشت‏يا ترس‏از جهنم است‏»از مقامات معمولى و اول درجه ولايت است. از براى آنها در عبادات حالاتى است كه‏به فهم ما و شما نمى‏گنجد.

و در جاى ديگر مى‏فرمايد: شما خيال مى‏كنيد گريه‏هاى‏ائمه طاهرين(عليهم السلام) و ... براى تعليم بوده و مى‏خواسته‏اند به ديگران‏بياموزند؟

آنان با تمام آن معنويات و مقام شامخى كه داشتند از خوف خدامى‏گريستند و مى‏دانستند راهى كه در پيش دارند پيمودنش چه قدر مشكل و خطرناك‏است.

از مشكلات، سختيها ناهمواريهاى عبور از صراط كه يك طرف آن دنيا و طرف‏ديگرش آخرت مى‏باشد و از ميان جهنم مى‏گذرد خبر داشتند.

از عوالم قبر، برزخ،قيامت و عقبات هولناك آن آگاه بودند از اين روى هيچگاه آرام نداشته و همواره‏از عقوبات شديد آخرت به خدا پناه مى‏بردند.

شيخ صدوق (متوفا به سال 381) ازابراهيم بن عباس نقل مى‏كند كه: حضرت رضا(ع) در شب كم مى‏خوابيد و بيشتر بيدارمى‏ماند، اكثر شبهايش را از اول شب تا صبح احيا مى‏داشت (و به عبادت و نيايش‏مى‏پرداخت).

و حتى اهل منزل خود را به نماز شب وادار مى‏ساخت.

شيخ صدوق در جاى ديگر از رجاء بن ابى‏ضحاك نقل مى‏كند كه وى گفت:

مامون به من ماموريت داد تا حضرت رضا(ع) را (به اجبار) از مدينه به مروبياورم (تا تحت نظر باشد) و دستور داشتم از راه مخصوصى امام را بياورم و وى رااز قم عبور ندهم (چون مركز شيعيان بود و احتمال شورش مى‏رفت) و شب و روزمى‏بايست‏به نگهبانى از آن حضرت مشغول باشم. از مدينه تا مرو با حضرت بودم، به‏خدا سوگند كسى را مانند او در تقوا و كثرت ذكر خدا و خوف از او در تمام اوقات‏نديدم. و سپس به تفصيل، كيفيت اداى نمازها و ذكرها و راز و نيازهاى‏حضرت‏راشرح‏مى‏دهد.

آن حضرت درباره وحشت و هراس شيطان از نماز و نمازگزارمى‏فرمايد:

شيطان همواره از مومنى كه مراقب وقت نمازهاى پنجگانه‏اش باشد در هراس‏است و در صورتى كه وى نمازهاى خود را ضايع كند بر او جرات پيدا مى‏كند و كم كم‏او را در گناهان بزرگ مى‏اندازد.

برخيز و شست و شو كن با اشك خود وضو كن تحصيل آبرو كن در پيشگاه يزدان دور افكن اين ريا را وين كبر و اين هوى رايكدم بخوان خدا را چون عاشقى پريشان

2- انس به قرآن و تامل در آن

اصولا پيوند ميان قرآن و عترت پيوندى عميق،جاودانه و پايدار است كه حديث‏شريف ثقلين بدان شهادت داده است.

شيخ صدوق از يكى از معاصران حضرت چنين نقل كرده است: همه كلام حضرت و جوابها ومثالهايش برگرفته از قرآن بود، هر سه روز يك بار قرآن را ختم مى‏كرد و مى‏فرمود:

اگر بخواهم در كمتر از سه روز هم مى‏توانم آن را ختم نمايم اما هرگز به آيه‏اى‏نمى‏رسم مگر اينكه در معناى آن و اينكه درباره چه چيزى و در چه وقتى نازل گشته،مى‏انديشم.

آن حضرت در مورد پيروى از قرآن مى‏فرمايد: قرآن كلام و سخن خداست ازآن نگذريد و هدايت را در غير آن نجوييد كه گمراه مى‏شويد. (12)

3- اطاعت از ولى امر

اساسا تمامى ائمه اطهار(عليهم السلام) تا قبل از رسيدن به‏مقام امامت مطيع‏ترين فرد نسبت‏به ولى امر خويش بوده‏اند.

امام كاظم(ع) فرموده‏اند:

«على، پسرم، بزرگترين فرزندم است و سخنانم راشنواتر و دستوراتم را مطيع‏تر است‏».

و اينك ما كه در زمان غيبت‏حضرت صاحب‏العصر(ع) بسر مى‏بريم نيز بايستى با تمام توان خويش از ولايت فقيه كه منصب‏نمايندگى از جانب حضرت حجت(ع) است، حمايت و پاسدارى نماييم. و چه بسيار دور ازحقيقت‏اند آنان كه با طرح شبهات كودكانه مى‏خواهند اصل ولايت فقيه را زير سؤال‏برند، در صورتى كه اطاعت از ولى فقيه در زمان غيبت، مورد تصريح حضرات‏معصومين(عليهم السلام) قرار گرفته است و حضرت امام خمينى نيز به تفصيل در كتاب‏ولايت فقيه به شرح آن پرداخته‏اند.

در قسمتى از كتاب فوق مى‏خوانيم:

الفقهاء امناء الرسل .. همانطور كه پيغمبر اكرم مامور اجراى احكام و برقرارى‏نظامات اسلام بود و خداوند او را رئيس و حاكم مسلمين قرار داده و اطاعتش راواجب شمرده است فقهاى عادل هم بايستى رئيس و حاكم باشند و اجراى احكام كنند ونظام اجتماعى اسلام را مستقر گردانند.

4- علم و دانش

شيخ طبرسى (از علما و دانشمندان قرن ششم) نقل مى‏كند كه:

امام كاظم(ع) همواره به فرزندان خويش مى‏فرمود: اين برادر شما، على بن موسى،عالم آل محمد است، پس از وى در مورد اديان خود بپرسيد و آنچه به شما تعليم‏مى‏دهند را حفظ كنيد، چرا كه از پدرم (امام صادق(ع‏» چندين بار شنيدم كه‏مى‏فرمود:

عالم آل محمد در صلب توست و اى كاش او را درك مى‏كردم. يك بار خودآن حضرت فرمودند:

من در روضه (مسجد النبى ص) مى‏نشستم، در مدينه دانشمندان زيادى بودند، هرگاه‏يكى از آنها در پاسخ دادن به مطلبى عاجز مى‏گشت، همگى به من اشاره مى‏كردند ومسائلى را پيش من مى‏فرستادند و من به آنها پاسخ مى‏دادم.

آرى! از سربلندى‏نديده قافش صداى سيمرغ.

شيخ طبرسى از هروى نقل كرده است كه: هيچ كس را دانشمندتر از على بن موسى‏الرضا(ع) نديدم و هيچ دانشمندى نيز وى را نديد مگر اينكه همانند من به فضل ودانش او شهادت داد.

شيخ صدوق مى‏نويسد: مامون افرادى را از فرقه‏ها و گروههاى‏مختلف و گمراه دعوت مى‏كرد و قصد آن داشت تا بر امام در بحث و مناظره پيروزشوند و اين به جهت‏حقد و حسدى بود كه نسبت‏به آن حضرت در دل داشت، اما امام باكسى به بحث ننشست جز آنكه در پايان به فضيلت آن حضرت اعتراف كرد و در برابراستدلال امام سر فرود آورد.

آرى «چراغى را كه ايزد برفروزد» هيچكس را توان‏خاموشى آن نخواهد بود.

خود حضرت امام رضا(ع) مى‏فرمايد:

... آنگاه كه من بر اهل تورات با توراتشان و بر اهل انجيل با انجيلشان و براهل زبور با زبورشان و بر صائبين با زبان عبرى خودشان و بر هربذان با زبان‏فارسى‏شان و بر روميان با زبان خودشان و بر اصحاب مقالات با لغت‏خودشان استدلال‏كنم. و آنگاه كه هر دسته‏اى را محكوم كردم و دليلشان را باطل ساختم و دست ازعقيده و گفتار خود كشيدند و به گفتار من گراييدند مامون در مى‏يابد مسندى كه‏بر آن تكيه كرده است‏حق او نيست و در اين هنگام پشيمان مى‏گردد. سپس فرمود:

«ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم‏».

5-امر به معروف و نهى از منكر

طبق تصريح آيات قرآن و روايات‏اهل بيت(عليهم السلام) امر به معروف و نهى از منكر از اهميت ويژه‏اى برخورداراست و اصولا ساير واجبات به واسطه آن دو برپا مى‏گردند.

اميرالمؤمنين(ع) فرموده است:

امر به معروف و نهى از منكر را ترك مكنيد كه در غير اين صورت ستمگران برشما مسلط مى‏گردند و آنگاه هر قدر هم كه دعا كنيد اجابت‏نمى‏شود.

در جاى ديگر نيز فرموده‏اند:

قوام دين در سه چيز خلاصه مى‏شود:

امر به معروف، نهى از منكر و اقامه حدود.

با توجه به فرمايش حضرت رسول اكرم(ص) كه بالاترين جهاد سخن‏عدلى است كه نزد فرمانرواى ظالمى ايراد گردد حضرت رضا(ع) در مقاطع مختلف‏زندگى خويش با جلوه‏هاى گوناگون توانست‏با بالاترين جهاد سياستهاى باطل‏زمامداران ستمگر زمان خويش را نقش بر آب نمايد و چهره حق و حقيقت رابنماياند.

نقش امر به معروف و نهى از منكر به حدى در زندگى آن حضرت بارز بود كه يكى ازمهمترين علل شهادت حضرت رضا(ع) محسوب مى‏گردد.

مرحوم شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا(ع) در باب اسباب شهادت آن حضرت، سه‏خبر نقل كرده است كه مويد ادعاى مزبور مى‏باشد.

و جالب اينجاست كه در ضمن خبراول حضرت به پرونده ثروتهاى بادآورده مامون و غيرقانونى بودن آنها نيز اشارت‏كرده است.

مرحوم شيخ كلينى (متوفا به سال‏329) درباره عذاب تاركان امر به معروف و نهى‏از منكر حديثى از امام رضا(ع) نقل كرده كه آن حضرت از قول رسول خدا(ص) فرموده:

زمانى كه امت من نسبت‏به امر به معروف و نهى از منكر سهل انگارى كنند ومسووليت را به گردن يكديگر اندازند (و هر كس منتظر اين باشد كه ديگرى آن راانجام دهد) در اين صورت بايستى منتظر عذاب الهى باشند و اين كار آنها به منزله‏اعلان جنگ با خداست.

يكى از كنيزان مامون چنين گفته است:

«هنگامى كه در منزل مامون بوديم در بهشتى از خوردنى‏هاى و نوشيدنى‏ها و بوى خوش و پول فراوان بسرمى‏برديم اما همين كه مامون مرا به امام رضا(ع) بخشيد ديگر از آن همه ناز ونعمت‏خبرى نبود، زنى كه سرپرست ما بود، شب ما را بيدار مى‏كرد و به نماز وادارمى‏ساخت كه بر ما سخت و گران مى‏آمد و آرزو مى‏كردم از آنجا رهايى يابم ..»

كه‏البته به زودى توسط حضرت به ديگرى بخشيده شد زيرا لياقت‏خدمت در منزل امام رانداشت.

همانطور كه ملاحظه مى‏شود، امام نسبت‏به نماز شب خواندن اهل منزل عنايت‏داشتند و لذا به سرپرست زنان دستور داده بودند كه آنها را در آن موقع بيدارنمايند.

در اينجا يادآورى اين نكته بجاست كه ميان «تحميل عقيده‏» و «تحميل‏عمل در برخى امور» تفاوت وجود دارد. در قرآن كريم مى‏خوانيم:

«لا اكراه فى الدين‏»[در دين تحميل عقيده راه ندارد.] در صورتى كه تحميل عمل در برخى ازموارد كه مصلحت‏بالاترى وجود دارد نه تنها جايز بلكه ضرورى مى‏باشد. به عنوان‏مثال وقتى معلمى دلسوز، دانش‏آموز خود را به انجام پاره‏اى از تكاليف وادارمى‏سازد، هيچگاه نمى‏خواهد تحميل عقيده نمايد بلكه به خاطر در نظر گرفتن صلاح ومصلحت دانش‏آموزش به وى نوعى عمل را اجبار مى‏كند و چه بسا همان دانش‏آموز پس ازرسيدن به مدارج عالى علمى از كار معلم بسيار خشنود و دلشاد گردد.

تذكرات دلسوزانه خمينى كبير را مرورى دوباره كنيم: بايد همه بدانيم كه آزادى‏به شكل غربى آن كه موجب تباهى جوانان و دختران و پسران مى‏شود از نظر اسلام وعقل محكوم است و تبليغات و مقالات و سخنرانى‏ها و كتب و مجلات بر خلاف اسلام و عفت‏عمومى و مصالح كشور حرام است و بر همه ما و همه مسلمانان جلوگيرى از آنها واجب‏است و از آزادى‏هاى مخرب بايد جلوگيرى شود و از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه‏برخلاف مسير ملت و كشور اسلامى و مخالف با حيثيت جمهورى اسلامى است‏بطورقاطع اگرجلوگيرى نشود همه مسوول مى‏باشند و مردم و جوانان حزب‏اللهى اگر برخورد به يكى‏از امور مذكور نمودند به دستگاههاى مربوطه رجوع كنند و اگر آنان كوتاهى نمودندخودشان مكلف به جلوگيرى هستند خداوند تعالى مددكار همه باشد.

6- هشيارى سياسى و سازش ناپذيرى

ائمه(عليهم السلام) نه فقط خود با دستگاههاى‏ظالم و دولتهاى جائر و دربارهاى فاسد مبارزه كرده‏اند بلكه مسلمانان را به جهادبر ضد آنها دعوت نموده‏اند، بيش از پنجاه روايت در وسائل الشيعه و مستدرك‏و ديگر كتب هست كه «از سلاطين و دستگاه ظلمه كناره‏گيرى كنيد و به دهان مداح‏آنها خاك بريزيد، هر كس يك مداد به آنها بدهد يا آب در دواتشان بريزد چنين وچنان مى‏شود ..» خلاصه دستور داده‏اند كه با آنها به هيچ وجه همكارى نشود وقطع رابطه بشود.

امام خمينى در جاى ديگر اينطور مى‏فرمايند:

ائمه ما(عليهم السلام) همه شان كشته شدند براى اينكه همه اينها مخالف با دستگاه ظلم‏بودند اگر چنانچه امامهاى ما تو خانه‏هايشان مى‏نشستند .. محترم بودند،روى سرشان مى‏گذاشتند ائمه ما را، لكن مى‏ديدند هر يك از اينها حالا كه‏نمى‏تواند لشركشى كند از باب اينكه مقتضياتش فراهم نيست، دارد زيرزمينى اينهارا از بين مى‏برد، اينها را مى‏گرفتند حبس مى‏كردند ..

مرحوم شيخ كلينى از قول‏يكى از ياران امام رضا(ع) مى‏نويسد:

پس از آنكه حضرت رضا(ع) به امامت رسيد سخنانى ايراد فرمود كه بر جان وى‏ترسيديم و لذا به آن حضرت عرض شد: مطلبى آشكار كردى كه بيم داريم اين طاغوت(هارون) بر عليه شما اقدامى كند، و حضرت در جواب فرمود:

هر كارى مى‏تواند انجام دهد ..

يكى ديگر از ياران حضرت مى‏گويد:

به امام عرض كردم: شما خود را به اين امر (يعنى امامت) شهره ساخته و جاى پدرنشسته‏ايد، در حالى كه از شمشير هارون خون مى‏چكد (و دوران اختناق عجيبى‏حكمفرماست، شما با چه جراتى چنين مى‏كنيد؟!) كه آن حضرت با پاسخ خود به وى‏فهماند كه اين مسائل و ماموريتهاى ائمه(عليهم السلام) قبلا از جانب الهى تعيين‏شده و هارون قدرت مقابله با حضرت را ندارد.

امام هشتم با هشيارى سياسى خويش‏توانست پس از مرگ هارون (كه در سال دهم از امامت‏حضرت اتفاق افتاد) در دوران‏نزاع و كشمكش‏هاى ميان دو برادر (يعنى امين و مامون) به ارشاد و تعليم و تربيت‏شيعه ادامه دهد.

و بالاخره پس از به قدرت رسيدن مامون، با حركتها و موضعگيريهاى دقيق وحكيمانه نقش عظيم خويش را به خوبى ايفا نمود.

همانطور كه معروف است مامون در ميان خلفاى بنى‏عباس از همه داناتر و زيرك‏تربود، از علوم مختلف آگاهى داشت و تمام اينها را وسيله‏اى براى پيشبرد قدرت‏شيطانى خويش قرار داده بود و از همه مهمتر جنبه عوام فريبى وى بود. وى با طرح‏يك نقشه حساب شده، ولايت عهدى حضرت را پيشنهاد كرد كه اهداف مختلفى را دنبال‏مى‏نمود از جمله: در هم شكستن قداست و مظلوميت امامان شيعه و پيروانشان،مشروعيت‏بخشيدن به حكومت‏خويش و خلفاى جور قبلى و كسب وجهه و حيثيت‏براى خويش،تخطئه شيعيان مبنى بر عدم اعتنا به دنيا و رياست، كنترل مركز و كانون مبارزات، دور كردن امام از مردم و تبديل امام به يك عنصر دربارى و توجيه‏گر دستگاه.

مقام معظم رهبرى حضرت آيه‏الله خامنه‏اى (مدظله العالى) ضمن برشمردن و توضيح‏اهداف فوق فرموده‏اند:

در اين حادثه، امام هشتم على بن موسى الرضا(ع) در برابر يك تجربه تاريخى عظيم‏قرار گرفت و در معرض يك نبرد پنهان سياسى كه پيروزى يا ناكامى آن مى‏توانست‏سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد. در اين نبرد رقيب كه ابتكار عمل را بدست‏داشت و با همه امكانات به ميدان آمده بود مامون بود.

مامون با هوشى سرشار و تدبيرى قوى و فهم و درايتى بى‏سابقه قدم در ميدانى‏نهاد كه اگر پيروز مى‏شد و اگر مى‏توانست آنچنانكه برنامه‏ريزى كرده بود كار رابه انجام برساند يقينا به هدفى دست مى‏يافت كه از سال چهل هجرى يعنى از شهادت‏على بن ابيطالب(ع) هيچيك از خلفاى اموى و عباسى با وجود تلاش خود نتوانسته‏بودند به آن دست‏يابند يعنى مى‏توانست درخت تشيع را ريشه‏كن كند و جريان معارضى‏را كه همواره همچون خارى در چشم سردمداران خلافتهاى طاغوتى فرو رفته بود بكلى‏نابود سازد. اما امام هشتم با تدبيرى الهى بر مامون فائق آمد و او را درميدان نبرد سياسى كه خود به وجود آورده بود بطور كامل شكست داد و نه فقط تشيع‏ضعيف يا ريشه‏كن نشد بلكه حتى سال دويست و يك هجرى يعنى سال ولايتعهدى آن حضرت‏يكى از پر بركت‏ترين سالهاى تاريخ تشيع شد و نفس تازه‏اى در مبارزات علويان‏دميده شد و اين همه به بركت تدبير الهى امام هشتم و شيوه حكيمانه‏اى بود كه آن‏امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.

آرى نمونه‏هاى هشيارى وتيزبينى آن حضرت در قضاياى متعددى جلوه‏گر است مانند ماجراى نماز عيد كه هر چندبا پيشنهاد مامون بود اما حركت و شيوه حضرت به گونه‏اى بود كه مامون دستورجلوگيرى از اقامه نماز را صادر كرد و به قول رهبر عزيزمان «مامون را درميدان نبردى كه خود به وجود آورده بود بطور كامل شكست داد.»

7- تواضع و فروتنى

مرحوم شيخ صدوق به نقل از يكى از معاصران حضرت رضا(ع)مى‏نويسد: چون سفره انداخته مى‏شد، غلامانش حتى دربان و نگهبان نيز با اوسر يك سفره مى‏نشستند.

مرحوم ابن شهر آشوب (متوفا به سال 588) نيز مى‏نويسد:

روزى امام وارد حمام شد، مردى (كه حضرت را نمى‏شناخت) از وى درخواست كرد تا اورا كيسه كشد، امام نيز پذيرفت و مشغول شد. حاضران به آن مرد، حضرت را معرفى‏كردند و او با كمال شرمندگى و سرافكندگى از حضرت پوزش خواست اما حضرت رضا(ع)او را آرام نمود و به كار خود همچنان ادامه داد.

مرحوم كلينى طبق حديثى فرموده:

شبى امام مهمان داشت، در ميان صحبت، چراغ دچار نقص گشت، مهمان خواست‏آن را اصلاح نمايد ولى حضرت اجازه نداد و خود به اصلاح آن پرداخت.

مرحوم علامه مجلسى (متوفا به سال 1111) چنين نقل كرده است:

مردى از اهالى بلخ گويد:

در سفر خراسان با حضرت همراه بودم، به دستور وى سفره‏انداخته شد و خدمتكاران و غلامان، چه سياهان و چه غير ايشان، همگى را بر سر يك‏سفره نشاند، به امام عرض كردم:

فدايت‏شوم خوب بود براى اينها سفره جداگانه‏اى‏مى‏انداختيد. حضرت فرمود:

ساكت‏باش.

پروردگار همه يكى است، پدر و مادر همه يكى است و پاداش و جزا (فقط) به عمل‏بستگى دارد (نه بر حسب و نسب و جاه و مقام).

8- احترام و محبت‏به ديگران

مرحوم اربلى (از دانشمندان قرن هفتم) در خبرى‏كه نقل نموده است از قول يكى از معاصران امام رضا(ع) مى‏نويسد:

هرگز نديدم كه‏امام در سخن خويش نسبت‏به كسى بى‏احترامى كند و هرگز نديدم كه كلام ديگرى‏را قطع كند، و مى‏گذاشت تا سخنانش به پايان رسد .. هيچگاه در برابر كسى كه‏مقابلش نشسته بود پاهايش را دراز نمى‏كرد و تكيه نمى‏زد. هرگز نديدم به هيچيك‏از خدمتكاران و غلامانش ناسزا گويد ..

آن حضرت فرموده است:

محبت‏به ديگران‏نيمى از عقلانيت و خرد ورزى است.

و از آنجا كه درصد قابل توجهى از كينه‏ها ودلخورى‏ها به سبب سخنان بى‏مورد و بعضا نيش‏دارى است كه نسبت‏به يكديگر اظهارمى‏گردد و شايد در اكثر موارد نيز بى‏قصد و غرض باشد آن حضرت فرموده‏اند:

سكوت موجب جلب محبت مى‏گردد.

پوزش

در پايان، از محضر نورانى امام رئوف و مهربان‏حضرت رضا(ع) پوزش مى‏طلبيم; چرا كه بيان يك ويژگى از ويژگيهاى خدايى ايشان ازعهده كسى ساخته نيست.

كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست كه تر كنم سرانگشت و صفحه بشمارم

 

حكومت و سياست در سيره امام رضا (ع )

آن چه در حيات سياسى امام هشتم (ع ) قابل توجه و دقت است ، مسئله ى خلافت و ولايتعهدى است كه از طرف مأمون الرشيد خليفه عباسى به آن حضرت پيشنهاد شد و آن حضرت از پذيرفتن خلافت سرباز زد، و ولايتعهدى مأمون را به كراهت پذيرفت .

داستان آن به اختصار به روايت ابوصلت هروى چنين است : وى مى گويد: در مرو، خدمت امام رضا (ع ) بودم و مامون به آن حضرت گفت : اى فرزند رسول خدا (ص ) فضيلت ، علم ، زهد؛ پارسايى و عبادت تو را مى دانم ، و تو را در امر خلافت از خود شايسته تر مى دانم ، مى خواهم خود را از خلافت عزل كنم و به تو بسپارم و به تو بيعت نمايم . امام (ع ) فرمود:

<اگر خلافت را خدا براى تو قرار داد، روا نيست لباسى را كه خدا در قامت تو راست كرد، بيرون كنى و به ديگران بدهى ، و اگر از آن تو نيست چگونه آن را به من مى سپارى ؟>.

مأمون گفت :

<چاره ى ندارى جز آن كه بپذيرى !>.

امام (ع ) فرمود:

<هرگز اين كار را نكنم ، مأمون بالاخره از اصرار خود نااميد گرديد>.

مأمون گفت :

<وقتى كه خلافت را قبول نمى كنى ، پس ولايتعهدى مرا قبول كن >.

امام رضا (ع ) فرمود:

<پدرم از پدرانش روايت كرد كه من قبل از تو مى ميرم و با زهر شهيد مى شوم >.

مأمون اصرار كرد و امام (ع ) اباء ورزيد، تا آن كه مأمون امام را تهديد كرد كه اگر ولايتعهدى مرا نپذيرى ، گردنت را مى زنم ، امام (ع ) قبول كرد به اين شرط كه عزل و نصب نكند، و عملاً كارى را انجام ندهد، و سنت و شيوه اى را تغيير ندهد، و از دوربه حيث يك مشاور باشد، و مأمون با اين شرط موافقت كرد.

اين جا جاى اين پرسش است در صورتى كه امامان شيعه ولايت و حكومت را حق خود مى دانستند و براى بدست گرفتن قدرت سياسى تلاش مى كردند، پس چرا وقتى كه مأمون خلافت را به آن حضرت پيشنهاد مى كند، حضرت از قبول آن امتناع مى ورزد؟ و ولايتعهدى را با اكراه مى پذيرد و شرط مى كند كه در امور مملكتى دخالت نكند؟

بى ترديد كه خلافت و ولايتعهدى امر عظيمى بود كه دل ها بخاطر آن افسوس مى خورد، و براى انسان هاى آزمند، چه آرزوى بالاتر از اين منصب است كه حاكميت بر همه ى جهان اسلام را پيدا نمايد، و در هر جمعه و جماعات و منابر او از ياد شود، خصوصاً علويون كه در عصر بنى اميه و بنى عباس براى بدست گرفتن زمام حكومت در حال شورش و انقلاب بودند، ولى هم اكنون كه خلافت اسلامى دو دستى به سيد و آقاى آن ها تقديم مى شود، چگونه از پذيرفتن آن سرباز مى زنند؟

اين وضعيت شك و سؤال را در دل ها بر مى انگيزد، در حالى كه همه ى مردم به اعلميت ، اورعيت ، افضليت و شايستگى امام براى خلافت اذعان داشتند، خصوصاً شيعه ها كه امام را معصوم مى دانستند، خصوصاً وقتى مأمون خلافت را پيشنهاد كرد، براى عامه ى مردم ثابت شد كه امام از هر كسى سزاوارتر به خلافت است . پس حتماً در پشت پرده رازها و رمزهايى است كه امام (ع ) آن را مى داند و مردم نمى دانند. تحليل اين قضيه درايت سياسى امام (ع ) را به خوبى روشن مى كند، كه آن حضرت با شيوه ى كه در پيش گرفت ، مأمون را كه داراى نبوغ سياسى بى نظيرى بود، كاملاً شكست داد، و تمامى نقشه هاى سياسى او را نقش بر آب كرد، تا آن كه مأمون آن حضرت را به شهادت رساند.

جاى اين پرسش هم هست كه مأمون چرا خلافت و ولايتعهدى را براى امام هشتم (ع ) پينشهاد كرد؟ آيا اين پيشنهاد صورت واقع را داشت يا يك بازى سياسى بود كه مأمون مى خواست از آن براى استحكام پايه هاى حكومت خود بهره گيرى نمايد؟
آيا بنى عباس كه همه ى شورش هاى عليه خود را سركوب كردند، ابومسلم خراسانى را كه براى استقرار و استحكام حاكميت آن ها ششصد هزار نفر را بخاك و خون كشيده ، از دم تيغ گذراند و با خاندان برمك چه كرد، امكان دارد كه با اخلاص و صداقت دست از خلافت بردارند؟

مأمون كه به خاطر مسئله ى خلافت با برادرش امين جنگ داشت ، آيا قابل باور است كه يكسره دست از همه ى امتيازات بردارد، و از اداره ى امور ممكلت منصرف شود و به گوشه ى بنشيند و به كارهاى شخصى خود بپردازد؟ پى بردن به عمق قضيه ايجاب مى كند كه اولا منظور و هدف مأمون را از پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى بدانيم ، وانگهى عكس العمل امام رضا (ع ) را:

اما اول : هدف و منظور مأمون را بايد از خود او بشنويم ، عده ى از عباسيان و ديگر پيروان مأمون بدو گفتند: اى اميرالمؤمنين (ع ) چرا مى خواهى كه افتخار عظيم خلافت را از خاندان بنى عباس خارج كرده و به خاندان على (ع ) برگردانى ؟
با اين كار خود مقام على ابن موسى (ع) را بالا بردى و مقام خودت را پايين آوردى ، و خود را به تباهى افكندى ؟ آيا هيچ كسى نسبت بخودش و حكومتش مانند تو جنايت مى كند؟ مأمون گفت : به چند دليل دست به اين عمل زدم :

1 قدكان هذا الرجل مستتراً عنّا يدعوا الى نفسه ، فاردنا نجعله ولى عهدنا ليكون دعائه لنا. يعنى : <اين مرد بشكل پنهانى مردم را بسوى خود مى خواند؛ و من او را وليعهد خود كردم تا مردم را به سوى من دعوت نمايد>. مأمون مى خواست با آوردن امام (ع ) در تشكيلات عباسيان ، فعاليت هاى آن حضرت را محدود كند، تا امام نه براى خود بلكه براى خلافت از مردم دعوت كند، و اين استقلال آل على را از بين مى برد.

2 وليعترف بالملك و الخلافة لنا. يعنى : <تا بحكومت و خلافت ما اعتراف نمايد>. قبول ولايتعهدى و راه يافتن ]؛5 امام هشتم (ع ) در دستگاه خلافت ، از ديدگاه عامه ى مردم ،اعتراف به مشروعيت حكومت بنى عباس بود و اين امتياز بزرگ براى آن ها بود و در اين صورت مخالفت ها و مخاصمت هاى علويان ، خودبخود بنفع عباسيان حل مى شد.

3 وليعتقد فيه المفتونون به انه ليس مما ادعى فى قليل ولاكثير. يعنى : <تا شيفتگانش از وى روى گردان شوند، وباور كنند كه او آنچنان كه ادعا داشت ، نه كم و نه زياد هيچ ندارد>. مأمون مى خواست با تحميل ولايتعهدى ازمقام و منزلت معنوى امام (ع ) كاسته شود، و حضرت رضا (ع ) از نفوذ كلام بماند، و از چشم اطرافيانش ساقط شود، و ديگر كسى او را به عنوان يك چهره ى مقدس و منزه نشناسد، و در نتيجه اعتقاد مردم نسبت به آن حضرت ضعيف شده و اعتمادشان سلب گردد، چه خلافت از نظر مردم نوعى آلودگى تلقى مى شد، و وارد ساختن يك انسان مهذب در آن ،باعث تنزل و سقوط اجتماعى او مى گرديد، از اين جهت بود كه به آن حضرت اعتراض كردند، و حضرت فرمود: قد علم الله كراهتى .

4 و قد خشينا ان تركناه على تلك الحال ان ينتفق علينا منه مالانسده و يأتى علينا منه ما لا نطيقه . يعنى : <ترسيدم از آن كه اگر او را بحالش واگذارم ، چنان رخنه ى دركار ما پديد آورد كه نتوانم آن را سد كنم ، و چنان مشكل براى ما خلق كند كه تاب نياورم >. با اين روش مى توانست فعاليت هاى امام را زير نظر بگيرد، از اين رو، مراقبان و محافظان زياد بر او گماشته بود، تا اخبار امام رضا (ع ) را به سوى برسانند>. والان اذا فعلنا به ما فعلنا و اخطئنا فى امره بما اخطائنا و اشرفنا من الهلاك بالتنويه به على ما اشرفنا، فليس يجوز التهاون فى امره ، ولكنا نحتاج ان نضع منه قليلاً قليلاً حتى نصوره عند الرعية بصورة من لا يستحق لهذا الامر، ثم ندبر فيه بما يحسم علينا مواد بلائه .

يعنى : <حال كه در كار خود مرتكب خطا شده و خود را با بزرگ كردن او، در لبه ى پرتگاه قرار داده ام ، نبايد درباره وى سهل انگارى كنيم ، بدين جهت بايد كم كم از شخصيت و عظمت او بكاهيم ، تا او را پيش مردم بصورتى درآوريم كه از نظر آن ها شايستگى خلافت را نداشته باشد، سپس درباره ى وى چنان چاره انديشى كنيم كه از خطرات او كه ممكن است متوجه ما شود، جلوگيرى كرده باشيم >. 5 خاموش ساختن شعله هاى خشم و اعتراض مخالفين خصوصاً علويان ، و وانمود ساختن علاقه و محبت خود نسبت به آل على (ع ) براى جلب حمايت علويان هدف ديگر مأمون بود. زيرا شعله هاى جنگى كه بين امين و5 مأمون بر سر خلافت برافروخته شده بود، اكثريت عباسى ها و شيعيان از امين پشتيبانى مى كردند، خصوصاً مخالفت شيعيان خراسان كه بيشتر نابودى مأمون را تهديد مى كرد، و شورش هاى ديگرى در كوفه و بصره و مدينه و مكه ، عليه مأمون محسوس بود، مأمون اين وضعيت را كه درك كرد، هيچ وسيله اى كه براى بقاى حكومت او نافع باشد نديد، جز آن كه تظاهر به شيعى بودن كند، بدين سبب امام را به قبول ولايتعهدى مجبور كرد و مردم را به دوستى او مى خواند و پول رسمى را بنام او سكه مى زد و بدين وسيله شعله هاى خشم مردم را فرو مى نشاند. و خود مى گفت : <ما ظننت ان احداً من آل ابيطالب يخافنى بعد ما عملته بالرضا> يعنى : <گمان نمى كنم بعد از آن كه رضا را وليعهد خود قرار دادم ، از احدى از آل ابوطالب بترسم >.1

عكس العمل امام هشتم (ع )

مأمون از امام (ع ) دعوت كرد كه با خانواده و دوستان خود بيايد، تا وانمود سازد كه پيشنهاد خلافت به او امر جدى است ، و طبيعت قضيه يعنى تسليم شدن حكومت اقتضاء دارد كه امام در مرو، دير بنماند، پس بايد با خاندانش باشد، اما امام (ع ) تنها آمد، و چنين رفتارى بى ترديد مى توانست كسانى را كه از مسايل سياسى آگاهى داشتند، بخصوص شيعيان را كه در ارتباط مستقيم با امام بودند، متوجه سازد كه اما اجباراً اين مسافرت را پذيرفته است .2

امام (ع ) با علم و آگاهى مخصوصى كه داشت ، تاكتيك هاى مأمون را مى دانست كه مأمون فقط براى استقرار پايه هاى حكومت خود او را مى خواهد اما همين كه حكومت او استحكام يابد، مأمون كار خود را مى كند، لذا از قبولى پيشنهاد خلافت سرباز زد، و قبولى و لايتعهدى ماه ها بطول انجاميد تا آن كه امام تهديد شد و ازروى اكراه و اجبار آن را پذيرفت . ريان مى گويد: بر امام رضا (ع ) وارد شدم و گفتم : يابن رسول الله (ع ) مردم مى گويند: تو با اين زهد و تقوا چرا ولايتعهدى مأمون را قبول كردى ؟ حضرت فرمود: خدا مى داند خوش نداشتم ، ولى خود را در معرض قتل مى ديدم پس قبول كردم واى بر اين ها مگر نمى دانند كه يوسف نبى كه فرستاده خدا بود، وقتى كه مضطر شد، تسلط بر دارايى مملكت را براى خود پيشنهاد كرد و گفت : <اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم > .3

مأمون برخلاف شرطى كه از امام قبول كرده بود، مى كوشيد كه امام (ع ) را در صحنه بكشاند، و از او براى خاموش كردن غائله ها بنفع خود استفاده نمايد، و امام (ع ) شرط را به ياد او مى آورد. مأمون از امام (ع ) خواست كه نامه ى به دوستانش كه كار را بر مأمون سخت كرده بودند، بنويسد و آنان را به آرامش بخواند، امام (ع ) فرمود : من شرط كرده بودم كه در امور مداخله نكنم ، و ازروزى كه ولايتعهدى را پذيرفته ام چيزى بر نعمتم افزوده نگشته است .

قبولاندن اين شرط همه ى فرصت هاى مأمون را از بين برد، و به هدف هايى كه مى خواست به آن برسد، نرسيد.
مأمون مى خواست امام (ع) را در كارهاى خود شريك نمايد، و امام با عدم قبولى مسؤوليت ، وضعيت ناهنجارى را كه محصول دو قرن بود، نپذيرفت .4

 امام (ع ) در نيشابور در برابر ازدحام عظيمى ، حديثى را كه سلسله ى سند آن را به پيامبر مى رساند، خواند، و در آن توحيد را كه اساس عقيده و حيات است ، مطرح كرد و خود را بعنوان شرط توحيد مطرح نمود، و با اين گفتار مشروعيت حكومت بنى عباس را زير سؤال برد، و اين ضربه ى بزرگ ديگرى بود كه به مأمون وارد مى شد، زيرا منظور از اين شروط كه موجب تماميت توحيد است ، نه خلافت است و نه ولايتعهدى ، چون تا هنوز امام اين منصب را بعهده نگرفته است ، بلكه منظور از اين شرط امامت و ولايت است .5

امام رضا (ع ) فرمود:

<مأمون چيزى به من نداده است و آن چه را به من پيشنهاد مى كند حق من است >.6

در كيفيت بيعت ، اثبات كرد كه مأمون كه خود را اميرالمؤمنين و خليفه ى رسول الله مى داند، تازه جاهل به احكام است حتى عقد آن چه را به امام سپرده است ، نمى داند. و امام در اين مجلس بزرگ دست خود را طورى گرفت كه پشت دست طرف خودش باشد و روى دستش طرف مردم ، مأمون گفت : دستت را دراز كن تا مردم بيعت كنند، حضرت فرمود: جدم رسول خدا (ص ) اين چنين بيعت مى گرفت ، پس مردم بيعت كردند. و قال الناس كيف يستحق الامامة من لايعرف عقد البيعة. كسى كه عقد بيعت را نمى داند چگونه مستحق امامت باشد؟ 7

امام (ع ) در وثيقه ى ولايتعهدى نوشت :

<ان الله يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور>.

<خواست نظرها را متوجه بسازد كه كار به خيانت علنى كشانده خواهد شد>. 8
اين اقدام امام (ع ) حقانيت امامت ائمه (ع ) و بطلان خلافت خلفاى پيشين را به اثبات رساند، و امام در خطبه اش فرمود:

<سپاس خداى را كه براى ما آن چه را كه مردم از بين برده بودند، حفظ كرد و آن چه را پست و بى مقدار كرده بودند، بالا برد، چنان چه هشتاد سال بر منبرهاى كفر، مورد سب و سرزنش قرار گرفته بوديم ، فضايل و مناقب ما را ازمردم پوشيده نگهداشتند، و اموال هنگفتى براى دروغ بستن به ما، به مردم داده بودند، و با تمام اين احوال ، خدا براى ما جز بلندى نام نخواست ، و فضيلت ها را آشكار فرمود>.9

و اين فرموده ى امام (ع ) كه :

<اميرالمؤمنين كه خدا او را در رفتن راه راست كمك كند و در استقامت امرش توفيق دهد، از حق ما آن چه ديگران انكار كرده بودند، به رسميت شناخت و مرا به ولى عهدى برگزيد، و اگر من پس از او زنده ماندم ، رياست كل را بعهده خواهم داشت >.

گرفتن اعتراف است از مأمون به آن كه خلافت حق اهلبيت است و يكى از نكات اصلى مسئله كه امام (ع ) آن را دنبال مى كرد، همين موضوع بود. 10

مأمون با تشكيل جلسات علمى و دعوت فقها، متكلمين ، اهل حديث و... از طرفى علم دوستى خود را وانمود مى ساخت ، اما منظور اصلى او اين بود كه شايد مسئله ى مشكلى متوجه آن حضرت شده و او را از پاسخ ناتوان بسازد، و بدين وسيله او را بى اعتبار نمايد، ولى نتيجه ى معكوس مى داد، و براى همه ثابت شد كه امام رضا (ع ) سزاوارتر به خلافت است به جهت علم و فضلى كه دارد تا آن كه مأمون احساس خطر كرد و او را به فكر انداخت كه امام (ع ) نه تنها درد او را دواء نمى كند، بلكه اوضاع را عليه او تحريك مى نمايد، و اين به شهادت آن حضرت منجر شد .11

و بالاخره امام على ابن موسى الرضا (ع ) در برابر پيشنهاد مأمون بيشتر از دو راه در پيش نداشت و آن اين كه يا بايد خلافت را قبول و به رأى خود عمل مى كرد و بما انزل الله حكم مى نمود؛ و از لازمه ى آن اين است كه بايد در كل نظام تغييرات بوجود بياورد، و عناصر فاسد را بكلى از دستگاه عزل كرده و عناصر صالح به جاى آن بگمارد، ولى تحقق اين كار مشكل بود، زيرا شيعيان هر چند زياد بودند، ولى آنچنان نيروى تعليم ديده و وفادارى ]؛5 كه بتوانند مسؤوليت ها را بپذيرند، و از عهده ى كشوردارى خوب بيرون آيند، و در برابر اعتشاشات و مخالفت هاى داخلى مقاومت نمايند، نبودند. زيرا مردم هر چند اهلبيت (ع ) را دوست داشتند، ولى كاملاً تربيت اسلامى صحيح نشده بودند، و از مردمى كه در جو حكومت بنى اميه و بنى عباس تربيت شده و به فرهنگ آنان خو گرفته اند، نبايد انتظار داشت كه چنين اصلاحات ريشه دارى را تحمل كرده و از حكم تخلف ننمايند. بگذاريم از آن كه پيشنهاد مأمون از روى صدق و اخلاص نبود، و تهديد بقتل شاهد آنست چه اگر كسى به امامت امام (ع ) به راستى معتقد باشد، او را تهديد بقتل نمى كند و همچنين برگرداندن امام (ع ) از نيمه راه و اجازه ندادن براى نماز عيد.

راه ديگرى كه براى امام ميسر بود، همين بود كه از خلافت خود را سبك دوش نمايد، و ولايتعهدى را بپذيرد با همين شروط كه مطرح كردند و اين اصولى ترين روشى بود كه بازى هاى سياسى مأمون را كاملاً خنثى نمود.


پى نوشتها:

1 بحارالانوار: مجلسى ، محمد باقر، ج 48 ص 134به نقل از علل الشرايع و عيون اخبارالرضا.
2 پيشين ، جعفريان ، ج 2 ص 76به نقل از تاريخ الحكماء: ص 221 حيات امام رضا (ع ): ص 222
3 همان ، ج 2 ص 76به نقل از عيون اخبار الرضا: ج 2 ص 151
4 همان ، ج 2 ص 74به نقل از عيون اخبار الرضا: ج 2 ص 168ـ 167
5 شذرات سياسيه من حيات الائمه (ع ): شبر، حسن ، ص 153به نقل از بحار:ج 49
6 همان ، ج 2 ص 78به نقل از اصول كافى : ج 1 ص 448 عيون اخبار الرضا (ع ): ج 2 ص 219 چاپ
اعلمى ؛ اثبات الوصية: ص 203
7 يوسف 55
8 پيشين ، مجلسى ، ج 49 ص 155به نقل از كافى : ج 8 ص 151
9 همان ، ص 141به نقل از عيون اخبار الرضا: ص 154ـ 151
10 شذرات سياسيه من حيات الائمه (ع ): ص 167
11 پيشين ، جعفريان ، ج 2به نقل از عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 162،چاپ اعلمى

 

مسئله ولايتعهدی امام رضا عليه السلام(جلسه اول)

نويسنده: شهيد مرتضي مطهري

نوشتار حاضر حاوي مطالبي در خصوص ولايتعهدي حضرت امام رضا عليه السلام در زمان مامون مي باشد كه شهيد مرتضي مطهري به بررسي آن پرداخته است.

بسم الله الرحمن الرحيم
بحث امروز ما يك بحث تاريخى و از فروع مسائل مربوط به امامت و خلافت است و آن،مساله به اصطلاح ولايتعهد حضرت رضا عليه السلام است كه مامون ايشان را از مدينه به خراسان آن وقت(به مرو)آورد و به عنوان ولى عهد خودش منصوب كرد،و حتى همين كلمه‏«وليعهد»يا«ولى عهد»هم در همان مورد استعمال شده،يعنى اين تعبير تنها مربوط به امروز نيست،مربوط به همان وقت است،و من از چند سال پيش در فكر بودم كه ببينم اين كلمه از چه تاريخى پيدا شده،در صدر اسلام كه نبوده،يعنى اصلا موضوعش نبوده،لغتش هم استعمال نمى‏شده،اين كار كه خليفه وقت در زمان حيات خودش فردى را به عنوان جانشين معرفى كند و از مردم بيعت‏بگيرد،اول بار در زمان معاويه و براى يزيد انجام شد،ولى اين اسم را نداشت كه براى يزيد بيعت كنيد به عنوان‏«ولى عهد».در دوره‏هاى بعد هم يادم نيست[اين تعبير را]ديده باشم با اينكه به اين نكته توجه داشته‏ام.ولى در اينجا مى‏بينيم كه اين كلمه استعمال شده است و همواره هم تكرار مى‏شود،و لهذا ما نيز به همين تعبير بيان مى‏كنيم چون اين تعبير مربوط به تاريخ است،تاريخ به همين تعبير گفته،ما هم قهرا به همين تعبير بايد بگوييم. نظير شبهه‏اى كه در مساله صلح امام حسن هست در اينجا هم هست‏با اينكه ظاهر امر اين است كه اينها دو عمل متناقض و متضاد است،زيرا امام حسن خلافت را رها كرد و به تعبير تاريخ-يا به تعبير خود امام-تسليم امر كرد يعنى كار را وا گذاشت و رفت،و در اينجا قضيه بر عكس است،قضيه،وا گذارى نيست،تحويل گرفتن است‏به حسب ظاهر.ممكن است‏به نظر اشكال برسد كه پس ائمه چكار بكنند؟وقتى كه كار را وا گذار مى‏كنند مورد ايراد قرار مى‏گيرند،وقتى هم كه ديگران مى‏خواهند وا گذار كنند و آنها مى‏پذيرند باز مورد ايراد قرار مى‏گيرند.پس ايراد در چيست؟

ولى ايراد كنندگان وجهه نظرشان يك امرى است كه مى‏گويند مشترك است ميان هر دو، ميان آن وا گذار كردن به ديگران،و اين قبول كردن از ديگران در حالى كه دارند وا گذار مى‏كنند.مى‏گويند در هر دو مورد نوعى سازش است،آن وا گذار كردن،نوعى سازش بود با خليفه وقت كه به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود،و اين قبول كردن-كه قبول كردن ولايتعهد است-نيز بالاخره نوعى سازش است.كسانى كه ايراد مى‏گيرند حرفشان اين است كه در آنجا امام حسن نبايد تسليم امر مى‏كرد و به اين شكل سازش مى‏نمود بلكه بايد مى‏جنگيد تا كشته مى‏شد،و در اينجا هم امام رضا نمى‏بايست مى‏پذيرفت و حتى اگر او را مجبور به پذيرفتن كرده باشند مى‏بايست مقاومت مى‏كرد تا حدى كه كشته مى‏شد.حال ما مساله ولايتعهد را كه يك مساله تاريخى مهمى است تجزيه و تحليل مى‏كنيم تا مطلب روشن شود. درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودى بحث‏شد.

اول بايد خود ماجرا را قطع نظر از مساله حضرت رضا-كه[چرا ولايتعهدى را]قبول كرد و به چه شكل قبول كرد-از نظر تاريخى بررسى كرد كه جريان چه بوده است.

رفتار عباسيان با علويين
مامون وارث خلافت عباسى است.عباسيها از همان روز اولى كه روى كار آمدند برنامه‏شان مبارزه كردن با علويين به طور كلى و كشتن علويين بود،و مقدار جنايتى كه عباسيان سبت‏به علويين بر سر خلافت كردند از جناياتى كه امويين كردند كمتر نبود بلكه از يك نظر بيشتر بود،منتها در مورد امويين چون فاجعه كربلا-كه طرف امام حسين است-رخ مى‏دهد قضيه خيلى اوج مى‏گيرد و الا منهاى مساله امام حسين فاجعه‏هايى كه اينها راجع به ساير علويين به وجود آوردند از فاجعه كربلا كمتر نبوده و بلكه زيادتر بوده است.منصور كه دومين خليفه عباسى است،با علويين،با اولاد امام حسن-كه در ابتدا خودش با اينها بيعت كرده بود-چه كرد و چقدر از اينها را كشت و اينها را چه زندانهاى سختى برد كه واقعا مو به تن انسان راست مى‏شود،كه عده زيادى از اين سادات بيچاره را مدتى ببرد در يك زندانى،آب به آنها ندهد،نان به آنها ندهد،حتى اجازه بيرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد،به يك شكلى آنها را زجر كش كند و وقتى كه مى‏خواهد آنها را بكشد بگويد برويد آن سقف را روى سرشان خراب كنيد.

بعد از منصور هم هر كدامشان كه آمدند به همين شكل عمل كردند.در زمان خود مامون نج‏شش نفر امام زاده قيام كردند كه مروج الذهب مسعودى و كامل ابن اثير همه اينها را نقل كرده‏اند.در همان زمان مامون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قيام كردند.پس كينه و عداوت ميان عباسيان و علويان يك مطلب كوچكى نيست.عباسيان به خاطر رسيدن به خلافت‏به هيچ كس ابقاء نكردند،احيانا اگر از خود عباسيان هم كسى رقيبشان مى‏شد فورا او را از بين مى‏بردند.ابو مسلم اينهمه به اينها خدمت كرد،همين قدر كه ذره‏اى احساس خطر كردند كلكش را كندند.برامكه اينهمه به هارون خدمت كردند و ايندو اينهمه نسبت‏به يكديگر صميميت داشتند كه صميميت هارون و برامكه ضرب المثل تاريخ است (1) .ولى هارون به خاطر يك امر كوچك از نظر سياسى،يكمرتبه كلك اينها را كند و فاميلشان را دود داد.خود همين جناب مامون با برادرش امين در افتاد،اين دو برادر با هم جنگيدند و مامون پيروز شد و برادرش را به چه وضعى كشت.

حال اين خودش يك عجيبى است از عجايب تاريخ كه چگونه است كه چنين مامونى حاضر مى‏شود حضرت رضا را از مدينه احضار كند،دستور بدهد كه برويد او را بياوريد،بعد كه مى‏آورند موضوع را به امام عرضه بدارد،ابتدا بگويد خلافت را از من بپذير (2) ،و در آخر راضى شود كه تو بايد ولايتعهد را از من بپذيرى،و حتى كار به تهديد برسد،تهديدهاى بسيار سخت. او در اين كار چه انگيزه‏اى داشته؟و چه جريانى در كار بوده است؟تجزيه و تحليل كردن اين قضيه از نظر تاريخى خيلى ساده نيست.

جرجى زيدان در جلد چهارم تاريخ تمدن همين قضيه را بحث مى‏كند و خودش يك استنباط خاصى دارد كه عرض خواهم كرد،ولى يك مطلب را اعتراف مى‏كند كه بنى العباس ياست‏خود را مكتوم نگاه مى‏داشتند حتى از نزديكترين افراد خود و لهذا اسرار سياست اينها مكتوم مانده است.مثلا هنوز روشن نيست كه جريان ولايتعهد حضرت رضا براى چه بوده است؟اين جريان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.

مساله ولايتعهد امام رضا و نقلهاى تاريخى
ولى بالاخره اسرار آن طور كه بايد مخفى بماند مخفى نمى‏ماند.از نظر ما كه شيعه هستيم اسرار اين قضيه تا حدود زيادى روشن است.در اخبار و روايات ما-يعنى در نقلهاى تاريخى كه از طريق علماى شيعه رسيده است نه رواياتى كه بگوييم از ائمه نقل شده است-مثل آنچه كه شيخ مفيد در كتاب ارشاد نقل كرده و آنچه-از او بيشتر-شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا نقل كرده است،مخصوصا در عيون اخبار الرضا نكات بسيار زيادى از مساله ولايتعهد حضرت رضا هست،و من قبل از اين كه به اين تاريخهاى شيعى استناد كرده باشم،در درجه اول كتابى از مدارك اهل تسنن را مدرك قرار مى‏دهم و آن،كتاب مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهانى است.

ابو الفرج اصفهانى از اكابر مورخين دوره اسلام است.او اصلا اموى و از نسل بنى اميه است،و اين از مسلمات مى‏باشد.در عصر آل بويه مى‏زيسته است و چون ساكن اصفهان بوده به نام‏«ابو الفرج اصفهانى‏»معروف شده است.اين مرد،شيعه نيست كه بگوييم كتابش را روى احساسات شيعى نوشته است،مسلم سنى است،و ديگر اينكه يك آدم خيلى با تقوايى هم نبوده كه بگوييم روى جنبه‏هاى تقوايى خودش مثلا تحت تاثير[حقيقت ماجرا]قرار گرفته است.او صاحب كتاب الاغانى است.«اغانى‏»جمع‏«اغنيه‏»است و اغنيه يعنى آوازها.تاريخچه موسيقى را در دنياى اسلام-و به تناسب تاريخچه موسيقى،تاريخچه‏هاى خيلى زياد ديگرى را-در اين كتاب كه ظاهرا هجده جلد بزرگ است‏بيان كرده است.مى‏گويند صاحب بن عباد-كه معاصر اوست-هر جا مى‏خواست‏برود،يك يا چند بار كتاب با خودش مى‏برد،وقتى كتاب ابو الفرج به دستش رسيد گفت:«من ديگر از كتابخانه بى‏نيازم‏».اين كتاب آنقدر جامع و پر مطلب است كه با اينكه نويسنده‏اش ابو الفرج و موضوعش تاريخچه موسيقى و موسيقيدانهاست افرادى از محدثين شيعه از قبيل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شيخ عباس قمى مرتب از كتاب اغانى ابو الفرج نقل مى‏كنند.

گفتيم ابو الفرج كتابى دارد كه از كتب معتبره تاريخ اسلام شمرده شده به نام‏«مقاتل الطالبيين‏»تاريخ كشته شدن‏هاى بنى ابى طالب(اولاد ابى طالب).او در اين كتاب،تاريخچه قيامهاى علويين و شهادتها و كشته شدن‏هاى اولاد ابى طالب اعم از علويين و غير علويين را-كه البته بيشترشان علويين هستند-جمع آورى كرده است كه اين كتاب اكنون در دست است.در اين كتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا،و جريان ولايتعهد حضرت رضا را نقل كرده،كه وقتى ما اين كتاب را مطالعه مى‏كنيم مى‏بينيم با تاريخچه‏هايى كه علماى شيعه به عنوان‏«تاريخچه‏»نقل كرده‏اند خيلى وفق مى‏دهد،مخصوصا آنچه كه در مقاتل الطالبيين آمده با آنچه كه در ارشاد مفيد آمده-ايندو را با هم تطبيق كردم-خيلى به هم نزديك است،مثل اين است كه يك كتاب باشند،چون گويا سندهاى تاريخى هر دو به منابع واحدى مى‏رسيده است.بنابراين مدرك ما در اين مساله تنها سخن علماى شيعه نيست.

حال برويم سراغ انگيزه‏هاى مامون،ببينيم مامون را چه چيز وادار كرد كه اين موضوع[را مطرح كند؟]آيا مامون واقعا به اين فكر افتاده بود كه كار را به حضرت رضا واگذار كند كه اگر خودش مرد يا كشته شد خلافت‏به خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟اگر چنين اعتقادى داشت آيا اين اعتقادش تا نهايت امر باقى ماند؟در اين صورت بايد قبول نكنيم كه مامون حضرت رضا را مسموم كرده،بايد حرف كسانى را قبول كنيم كه مى‏گويند حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفتند.از نظر علماى شيعه اين فكر كه مامون از اول حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت‏خود باقى بود مورد قبول نيست.بسيارى از فرنگيها چنين اعتقادى دارند،معتقدند كه مامون واقعا شيعه بود،واقعا معتقد و علاقه‏مند به آل على بود.

مامون و تشيع
مامون عالمترين خلفا و بلكه شايد عالمترين سلاطين جهان است.در ميان سلاطين جهان شايد عالمتر،دانشمندتر و دانش دوست‏تر (3) از مامون نتوان پيدا كرد.و در اينكه در مامون تمايل روحى و فكرى هم به تشيع بوده باز بحثى نيست،چون مامون نه تنها در جلساتى كه حضرت رضا شركت مى‏كردند و شيعيان حضور داشتند دم از تشيع مى‏زده است،[در جلساتى كه اهل تسنن حضور داشته‏اند نيز چنين بوده است.]«ابن عبد البر»كه يكى از علماى معروف اهل تسنن است اين داستانى را كه در كتب شيعه هست،در آن كتاب معروفش نقل كرده است كه روزى مامون چهل نفر از اكابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مى‏كند كه صبح زود بياييد نزد من.صبح زود مى‏آيد از آنها پذيرايى مى‏كند،و مى‏گويد من مى‏خواهم با شما در مساله خلافت‏بحث كنم.مقدارى از اين مباحثه را آقاى[محمد تقى]شريعتى در كتاب خلافت و ولايت نقل كرده‏اند.قطعا كمتر عالمى از علماى دين را من ديده‏ام كه به خوبى مامون در مساله خلافت استدلال كرده باشد،با تمام اينها در مساله خلافت امير المؤمنين مباحثه كرد و همه را مغلوب نمود.

در روايات شيعه هم آمده است،و مرحوم آقا شيخ عباس قمى نيز در كتاب منتهى الآمال نقل مى‏كند كه شخصى از مامون پرسيد كه تو تشيع را از چه كسى آموختى؟گفت:از پدرم هارون. مى‏خواست‏بگويد پدرم هارون هم تمايل شيعى داشت.بعد داستان مفصلى را نقل مى‏كند، مى‏گويد پدرم تمايل شيعى داشت،به موسى بن جعفر چنين ارادت داشت،چنين علاقه‏مند بود،چنين و چنان بود،ولى در عين حال با موسى بن جعفر به بدترين شكل عمل مى‏كرد.من يك وقت‏به پدرم گفتم تو كه چنين اعتقادى درباره اين آدم دارى پس چرا با او اين جور رفتار مى‏كنى؟گفت:الملك عقيم(مثلى است در عرب)يعنى ملك فرزند نمى‏شناسد تا چه رسد به چيز ديگر.گفت:پسرك من!اگر تو كه فرزند من هستى با من بر سر خلافت‏به منازعه برخيزى، آن چيزى را كه چشمانت در او هست از روى تنت‏برمى‏دارم،يعنى سرت را از تنت جدا مى‏كنم.

پس در اينكه در مامون تمايل شيعى بوده شكى نيست،منتها به او مى‏گويند«شيعه امام كش‏». مگر مردم كوفه تمايل شيعى نداشتند و امام حسين را كشتند؟!و در اين كه مامون مرد عالم و علم دوستى بوده نيز شكى نيست و اين سبب شده كه بسيارى از فرنگيها معتقد بشوند كه مامون روى عقيده و خلوص نيت،ولايتعهد را به حضرت رضا تسليم كرد و حوادث روزگار مانع شد،زيرا حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفت و موضوع منتفى شد.ولى اين مطلب البته از نظر علماى شيعه درست نيست،قرائن هم بر خلاف آن است.اگر مطلب تا اين مقدار صميمى و جدى مى‏بود عكس العمل حضرت رضا در مساله قبول ولايتعهد به اين شكل نبود كه بود.ما مى‏بينيم حضرت رضا قضيه را به شكلى كه جدى باشد تلقى نكرده‏اند.

نظر شيخ مفيد و شيخ صدوق
فرض ديگر-كه اين فرض خيلى بعيد نيست چون امثال شيخ مفيد و شيخ صدوق آن را قبول كرده‏اند-اين است كه مامون در ابتداى امر صميميت داشت ولى بعد پشيمان شد.در تاريخ هست-همين ابو الفرج هم نقل مى‏كند،و شيخ صدوق مفصلترش را نقل مى‏كند،شيخ مفيد هم نقل مى‏كند-كه مامون وقتى كه خودش اين پيشنهاد را كرد گفت:زمانى برادرم امين مرا احضار كرد(امين خليفه بود و مامون با اينكه قسمتى از ملك به او واگذار شده بود وليعهد هم بود)من نرفتم و بعد لشكرى فرستاد كه مرا دست‏بسته ببرند.از طرف ديگر در نواحى خراسان قيامهايى شده بود و من لشكر فرستادم،در آنجا شكست‏خوردند،در كجا چنين شد و شكست‏خورديم،و بعد ديدم روحيه سران سپاه من هم بسيار ضعيف است،براى من ديگر تقريبا جريان قطعى بود كه قدرت مقاومت‏با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت،كت‏بسته تحويل او خواهند داد و سر نوشت‏بسيار شومى خواهم داشت.روزى بين خود و خداى خود توبه كردم-به آن كسى كه با او صحبت مى‏كند اتاقى را نشان مى‏دهد و مى‏گويد-در همين اتاق دستور دادم كه آب آوردند،اولا بدن خودم را شستشو دادم،تطهير كردم(نمى‏دانم كنايه از غسل كردن است‏يا همان شستشوى ظاهرى)،سپس دستور دادم لباسهاى پاكيزه سفيد آوردند و در همين جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار ركعت نماز بجا آوردم و بين خود و خداى خود عهد كردم(نذر كردم)كه اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى كند و بر برادرم پيروز گرداند،خلافت را به كسانى بدهم كه حق آنهاست،و اين كار را با كمال خلوص قلب كردم.از آن به بعد احساس كردم كه گشايشى در كار من حاصل شد.بعد از آن در هيچ جبهه‏اى شكست نخوردم.در جبهه سيستان افرادى را فرستاده بودم،خبر پيروزى آنها آمد. بعد طاهر بن الحسين را فرستادم براى برادرم،او هم پيروز شد،مرتب پيروزى و پيروزى،و من چون از خدا اين استجابت دعا را ديدم مى‏خواهم به نذرى كه كردم و به عهدى كه كردم وفا كنم.

شيخ صدوق و ديگران قبول كرده‏اند،مى‏گويند قضيه همين است،انگيزه مامون فقط همين عهد و نذرى بود كه در ابتدا با خدا كرده بود.اين يك احتمال.

احتمال دوم
احتمال ديگر اين است كه اساسا مامون در اين قضيه اختيارى نداشته،ابتكار از مامون نبوده، ابتكار از فضل بن سهل ذو الرياستين وزير مامون بوده است (4) كه آمد به مامون گفت:پدران تو با آل على بد رفتار كردند،چنين كردند چنان كردند،حالا سزاوار است كه تو افضل آل على را كه امروز على بن موسى الرضا است‏بياورى و ولايتعهد را به او وا گذار كنى،و مامون قلبا حاضر نبود امام چون فضل اين را خواسته بود چاره‏اى نديد.

باز بنا بر اين فرض كه ابتكار از فضل بود،فضل چرا اين كار را كرد؟آيا فضل شيعى بود؟روى اعتقاد به حضرت رضا اين كار را كرد؟يا نه،او روى عقايد مجوسى خود باقى بود،خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباس بيرون بكشد،و اصلا مى‏خواست‏با اساس خلافت‏بازى كند،و بنا بر اين با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود،و لهذا اگر نقشه‏هاى فضل عملى مى‏شد خطرش بيشتر از خلافت‏خود مامون بود چون مامون بالاخره هر چه بود يك خليفه مسلمان بود ولى اينها شايد مى‏خواستند اساسا ايران را از دنياى اسلام مجزا كنند و ببرند به سوى مجوسيت.

اينها همه سؤال است كه عرض مى‏كنم،نمى‏خواهم بگويم كه تاريخ يك جواب قطعى به اينها مى‏دهد.

نظر جرجى زيدان
جرجى زيدان يكى از كسانى است كه معتقد است ابتكار از فضل بن سهل بود،ولى همچنين معتقد است كه فضل بن سهل شيعى بود و روى اعتقاد به حضرت رضا چنين كارى را كرد. ولى اين حرف هم حرف صحيح و درستى نيست[زيرا]با تواريخ تطبيق نمى‏كند.اگر فضل بن سهل آنچنان صميمى مى‏بود و واقعا مى‏خواست تشيع را بر تسنن پيروزى بدهد عكس العمل حضرت رضا در مقابل ولايتعهد اين جور نبود كه بود،و بلكه در روايات شيعه و در تواريخ شيعه زياد آمده است كه حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلكه بيشتر از آن كه با مامون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را يك خطر به شمار مى‏آورد و گاهى به مامون هم مى‏گفت كه از اين بترس،اين و برادرش بسيار خطرناكند.و نيز دارد كه فضل بن سهل نيز عليه حضرت رضا خيلى سعايت مى‏كرد.

پس تا اينجا ما دو احتمال ذكر كرديم:يكى اينكه ابتكار از مامون بود و مامون صميميت داشت‏به خاطر آن نذر و عهدى كه كرده بود،حال يا بعدها منحرف شد،كه شيخ صدوق و ديگران اين نظر را قبول كرده‏اند،و يا به صميميت‏خودش تا آخر باقى ماند،كه بعضى از مستشرقين اين طور عقيده دارند.

دوم اينكه اصلا ابتكار از مامون نبود،ابتكار از فضل بن سهل بود،كه برخى گفته‏اند فضل، شيعى و صميمى بود،و بعضى مى‏گويند نه،فضل سوء نيت‏خطرناكى داشت.

احتمال سوم: الف.جلب نظر ايرانيان
احتمال ديگر اين است كه ابتكار از خود مامون بود و مامون از اول صميميت نداشت و به خاطر يك سياست ملكدارى اين موضوع را در نظر گرفت.آن سياست چيست؟بعضى گفته‏اند جلب نظر ايرانيها،چون ايرانيها عموما تمايلى به تشيع و خاندان على عليه السلام داشتند و از اول هم كه عليه عباسيها قيام كردند تحت عنوان‏«الرضا(يا الرضى)من آل محمد»قيام كردند و لهذا به حسب تاريخ-نه به حسب حديث-لقب‏«رضا»را مامون به حضرت رضا داد،يعنى روزى كه حضرت را به ولايتعهد نصب كرد گفت كه بعد از اين ايشان را به لقب‏«الرضا»بخوانيد، مى‏خواست آن خاطره ايرانيها را از حدود نود سال پيش كه تحت عنوان‏«الرضا من آل محمد»يا«الرضى من آل محمد»قيام كردند زنده كند كه ببينيد!من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احياء مى‏كنم،آن كسى كه شما مى‏خواستيد من او را آوردم،[و با خود]گفت فعلا ما آنها را راضى مى‏كنيم،بعدها فكر حضرت رضا را مى‏كنيم.و اين مساله هم هست كه مامون يك جوان بيست و هشت‏ساله و كمتر از سى ساله است،و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است(و به قول شيخ صدوق و ديگران حدود چهل و هفت‏سال،كه شايد همين حرف درست‏باشد.)مامون پيش خود مى‏گويد:به حسب ظاهر،ولايتعهدى اين آدم براى من خطرى ندارد،حد اقل بيست‏سال از من بزرگتر است،گيرم كه اين چند سال هم بماند،او قبل از من خواهد مرد.

پس يك نظر هم اين است كه گفته‏اند[طرح مساله ولايتعهدى حضرت رضا]سياست مامون بود،ابتكار از خود مامون بود و او نظر سياسى داشت و آن آرام كردن ايرانيها و جلب نظر آنها بود.

ب.فرو نشاندن قيامهاى علويان
بعضى[براى اين سياست مامون]علت ديگرى گفته‏اند و آن فرو نشاندن قيامهاى علويين است. علويون خودشان يك موضوعى شده بودند،هر چند سال يك بار-و گاهى هر سال-از يك گوشه مملكت‏يك قيامى مى‏شد كه در راس آن يكى از علويون بود.مامون براى اينكه علويين را راضى كند و آرام نگاه دارد و يا لا اقل در مقابل مردم خلع سلاح كرده باشد[دست‏به اين كار زد].وقتى كه راس علويون را بياورد در دستگاه خودش،قهرا آنها مى‏گويند پس ما هم سهمى در اين خلافت داريم،حالا كه سهمى داريم برويم آنجا،كما اينكه مامون خيلى از اينها را بخشيد با اينكه از نظر او جرمهاى بزرگى مرتكب شده بودند،از جمله‏«زيد النار»برادر حضرت رضا را عفو كرد.با خود گفت‏بالاخره راضى‏شان كنم و جلوى قيامهاى اينها را بگيرم.در واقع خواست‏يك سهم به علويين در خلافت‏بدهد كه آنها آرام شوند،و بعد هم مردم ديگر را از دور آنها متفرق كند،يعنى علويين را به اين وسيله خلع سلاح نمايد كه ديگر هر جا بخواهند بروند دعوت كنند كه ما مى‏خواهيم عليه خليفه قيام كنيم،مردم بگويند شما كه الآن خودتان هم در خلافت‏سهيم هستيد،حضرت رضا كه الآن وليعهد است،پس شما عليه حضرت رضا مى‏خواهيد قيام كنيد؟!

ج.خلع سلاح كردن حضرت رضا
احتمال ديگر در باب سياست مامون كه ابتكار از خودش بوده و سياستى در كار بوده،مساله خلع سلاح كردن خود حضرت رضاست و اين در روايات ما هست كه حضرت رضا روزى به خود مامون فرمود هدف تو اين است.مى‏دانيد وقتى افرادى كه نقش منفى و نقش انتقاد را دارند،به يك دستگاه انتقاد مى‏كنند،يك راه براى اينكه آنها را خلع سلاح كنند اين است كه به خودشان پست‏بدهند،بعد اوضاع و احوال هر چه كه باشد،وقتى كه مردم ناراضى باشند آنها ديگر نمى‏توانند از نارضايى مردم استفاده كنند و بر عكس،مردم ناراضى عليه خود آنها تحريك مى‏شوند،مردمى كه هميشه مى‏گويند خلافت‏حق آل على است،اگر آنها خليفه شوند دنيا گلستان خواهد شد،عدالت اينچنين بر پا خواهد شد و از اين حرفها.مامون واست‏حضرت رضا را بياورد در منصب ولايتعهد تا بعد مردم بگويند:نه،اوضاع فرقى نكرد، چيزى نشد،و يا[آل على عليه السلام را]متهم كند كه اينها تا دست‏خودشان كوتاه است اين حرفها را مى‏زنند ولى وقتى كه دست‏خودشان هم رسيد ديگر ساكت مى‏شوند و حرفى نمى‏زنند.

بسيار مشكل است كه انسان از ديدگاه تاريخ بتواند از نظر مامون به يك نتيجه قاطع برسد. آيا ابتكار مامون بود؟ابتكار فضل بود؟اگر ابتكار فضل بود روى چه جهت؟و اگر ابتكار مامون بود آيا حسن نيت داشت‏يا حسن نيت نداشت؟اگر حسن نيت داشت در آخر برگشت‏يا برنگشت؟و اگر حسن نيت نداشت‏سياستش چه بود؟اينها از نظر تاريخ،امور شبهه‏ناكى است. البته اغلب اينها دلايلى دارد ولى يك دلايلى كه بگوييم صد در صد قاطع است نيست و شايد همان حرفى كه شيخ صدوق و ديگران معتقدند[درست‏باشد]گو اينكه شايد با مذاق امروز شيعه خيلى سازگار نباشد كه بگوييم مامون از اول صميميت داشت ولى بعدها پشيمان شد، مثل همه اشخاص كه وقتى[دچار سختى مى‏شوند تصميمى مبنى بر باز گشت‏به حق مى‏گيرند اما وقتى رهايى مى‏يابند تصميم خود را فراموش مى‏كنند:] فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجيهم الى البر اذا هم يشركون (5) .قرآن نقل مى‏كند كه افرادى وقتى در چهار موجه دريا گرفتار مى‏شوند خيلى خالص و مخلص مى‏شوند،ولى هنگامى كه بيرون آمدند تدريجا فراموش مى‏كنند.مامون هم در آن چهار موجه گرفتار شده بود،اين نذر را كرد،اول هم تصميم گرفت‏به نذرش عمل كند ولى كم كم يادش رفت و درست از آن طرف برگشت.

بهتر اين است كه ما مساله را از وجهه حضرت رضا بررسى كنيم.اگر از اين وجهه بررسى كنيم، مخصوصا اگر مسلمات تاريخ را در نظر بگيريم،به نظر من بسيارى از مسائل مربوط به مامون هم حل مى‏شود.

مسلمات تاريخ: 1. احضار امام از مدينه به مرو
يكى از مسلمات تاريخ اين است كه آوردن حضرت رضا از مدينه به مرو،با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است.يك نفر ننوشته كه قبلا در مدينه مكاتبه يا مذاكره‏اى با امام شده بود كه شما را براى چه موضوعى مى‏خواهيم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى كه از او شده بود و براى همين موضوع معين حركت كرد و آمد.مامون امام را احضار كرد بدون اينكه اصلا موضوع روشن باشد.در مرو براى اولين بار موضوع را با امام در ميان گذاشت.نه تنها امام را،عده زيادى از آل ابى طالب را دستور داد از مدينه،تحت نظر و بدون اختيار خودشان حركت دادند[و به مرو]آوردند.حتى مسيرى كه براى حضرت رضا انتخاب كرد يك مسير مشخصى بود كه حضرت از مراكز شيعه نشين عبور نكند،زيرا از خودشان مى‏ترسيدند. دستور داد كه حضرت را از طريق كوفه نياورند،از طريق بصره و خوزستان و فارس بياورند به نيشابور.خط سير را مشخص كرده بود.كسانى هم كه مامور اين كار بودند از افرادى بودند كه فوق العاده با حضرت رضا كينه و عداوت داشتند،و عجيب اين است كه آن سردارى كه مامور اين كار شد به نام‏«جلودى‏»يا«جلودى‏»(ظاهرا عرب هم هست) آنچنان به مامون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود كه وقتى مامون در مرو قضيه را طرح كرد او گفت من با اين كار مخالفم.هر چه مامون گفت:خفه شو،گفت:من مخالفم.او و دو نفر ديگر به خاطر اين قضيه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همين قضيه كشته شدند،[به اين ترتيب كه]روزى مامون اينها را احضار كرد،حضرت رضا و عده‏اى از جمله فضل بن سهل ذو الرياستين هم بودند،مجددا نظرشان را خواست،تمام اينها در كمال صراحت گفتند ما صد در صد مخالفيم، و جواب تندى دادند.اولى را گردن زد.دومى را خواست.او مقاومت كرد.وى را نيز گردن زد.به همين‏«جلودى‏»رسيد (6) .حضرت رضا كنار مامون نشسته بودند.آهسته به او گفتند:از اين صرف نظر كن.جلودى گفت:يا امير المؤمنين!من يك خواهش از تو دارم،تو را به خدا حرف اين مرد را درباره من نپذير.مامون گفت:قسمت عملى است كه هرگز حرف او را در باره‏ات نمى‏پذيرم.(او نمى‏دانست كه حضرت شفاعتش را مى‏كند.)همان جا گردنش را زد.به هر حال حضرت رضا را با اين حال آوردند و وارد مرو كردند.تمام آل ابى طالب را در يك محل جاى دادند و حضرت رضا را در يك جاى اختصاصى،ولى تحت نظر و تحت الحفظ،و در آنجا مامون اين موضوع را با حضرت در ميان گذاشت.اين يك مساله كه از مسلمات تاريخ است.

2.امتناع حضرت رضا
گذشته از اين مساله كه اين موضوع در مدينه با حضرت در ميان گذاشته نشد،در مرو كه در ميان گذاشته شد حضرت شديدا ابا كرد.همين ابو الفرج در مقاتل الطالبيين نوشته است كه مامون،فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و[ايندو موضوع را مطرح كردند.]حضرت امتناع كرد و قبول نمى‏كرد.آخرش گفتند: چه مى‏گويى؟!اين قضيه اختيارى نيست،ما ماموريت داريم كه اگر امتناع كنى همين جا گردنت را بزنيم.(علماى شيعه مكرر اين را نقل كرده‏اند.)بعد مى‏گويد:باز هم حضرت قبول نكرد.اينها رفتند نزد مامون.بار ديگر خود مامون با حضرت مذاكره كرد و باز تهديد به قتل كرد.يكدفعه هم گفت:چرا قبول نمى‏كنى (7) ؟!مگر جدت على بن ابى طالب در شورا شركت نكرد؟!مى‏خواست‏بگويد كه اين با سنت‏شما خاندان هم منافات ندارد،يعنى وقتى على عليه السلام آمد در شورا شركت كرد و[در امر انتخاب خليفه]دخالت نمود معنايش اين بود كه عجالتا از حقى كه از جانب خدا براى خودش قائل بود صرف نظر كرد و تسليم اوضاع شد تا ببيند شرايط و اوضاع از نظر مردمى چطور است،كار به او واگذار مى‏شود يا نه.پس اگر شورا خلافت را به پدرت على مى‏داد قبول مى‏كرد،تو هم بايد قبول كنى.حضرت آخرش تحت عنوان تهديد به قتل كه اگر قبول نكند كشته مى‏شود قبول كرد.البته اين سؤال براى شما باقى است كه آيا ارزش داشت كه امام بر سر يك امتناع از قبول كردن ولايتعهد كشته شود يا نه؟آيا اين نظير بيعتى است كه يزيد از امام حسين مى‏خواست‏يا نظير آن نيست؟كه اين را بعد بايد بحث كنيم.

3.شرط حضرت رضا
يكى ديگر از مسلمات تاريخ اين است كه حضرت رضا شرط كرد و اين شرط را هم قبولاند كه من به اين شكل قبول مى‏كنم كه در هيچ كارى مداخله نكنم و مسؤوليت هيچ كارى را نپذيرم.در واقع مى‏خواست مسئووليت كارهاى مامون را نپذيرد و به قول امروزيها ژست مخالفت را و اينكه ما و اينها به هم نمى‏چسبيم و نمى‏توانيم همكارى كنيم حفظ كند و حفظ هم كرد.(البته مامون اين شرط را قبول كرد.)لهذا حضرت حتى در نماز عيد شركت نمى‏كرد تا آن جريان معروف رخ داد كه مامون يك نماز عيدى از حضرت تقاضا كرد،امام فرمود:اين بر خلاف عهد و پيمان من است،او گفت:اينكه شما هيچ كارى را قبول نمى‏كنيد مردم پشت‏سر ما يك حرفهايى مى‏زنند،بايد شما قبول كنيد،و حضرت فرمود:بسيار خوب،اين نماز را قبول مى‏كنم،كه به شكلى هم قبول كرد كه خود مامون و فضل پشيمان شدند و گفتند اگر اين برسد به آنجا انقلاب مى‏شود،آمدند جلوى حضرت را گرفتند و ايشان را از بين راه برگرداندند و نگذاشتند كه از شهر خارج شوند.

4.طرز رفتار امام پس از مساله ولايتعهدى
مساله ديگر كه اين هم باز از مسلمات تاريخ است،هم سنى‏ها نقل كرده‏اند و هم شيعه‏ها،هم ابو الفرج نقل مى‏كند و هم در كتابهاى ما نقل شده است،طرز رفتار حضرت است‏بعد از مساله ولايتعهدى.مخصوصا خطابه‏اى كه حضرت در مجلس مامون در همان جلسه ولايتعهدى مى‏خواند عجيب جالب است.به نظر من حضرت با همين خطبه يك سطر و نيمى-كه همه آن را نقل كرده‏اند-وضع خودش را روشن كرد.خطبه‏اى مى‏خواند.در آن خطبه نه اسمى از مامون مى‏برد و نه كوچكترين تشكرى از او مى‏كند.قاعده‏اش اين است كه اسمى از او ببرد و لا اقل يك تشكرى بكند.

ابو الفرج مى‏گويد بالاخره روزى را معين كردند و گفتند در آن روز مردم بايد بيايند با حضرت رضا بيعت كنند.مردم هم آمدند.مامون براى حضرت رضا در كنار خودش محلى و مجلسى قرار داد و اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا بيعت كند پسر خودش عباس بن مامون بود.دومين كسى كه آمد يكى از سادات علوى بود.بعد به همين ترتيب فت‏يك عباسى و يك علوى بيايند بيعت كنند و به هر كدام از اينها هم جايزه فراوانى مى‏داد و مى‏رفتند.وقتى آمدند براى بيعت،حضرت دستش را به شكل خاصى رو به جمعيت گرفت. مامون گفت:دستت را دراز كن تا بيعت كنند.فرمود:نه،جدم پيغمبر هم اين جور بيعت مى‏كرد،دستش را اين جور مى‏گرفت و مردم دستشان را مى‏گذاشتند به دستش.بعد خطبا و شعرا،سخنرانان و شاعران-اينها كه تابع اوضاع و احوال هستند-آمدند و شروع كردند به خطابه خواندن،شعر گفتن،در مدح حضرت رضا سخن گفتن،در مدح مامون سخن گفتن،و از اين دو نفر تمجيد كردن.بعد مامون به حضرت رضا گفت:«قم فاخطب الناس و تكلم فيهم‏»برخيز خودت براى مردم سخنرانى كن.قطعا مامون انتظار داشت كه حضرت در آنجا يك تاييدى از او و خلافتش بكنند.نوشته است:«فقال بعد حمد الله و الثناء عليه‏»اول حمد و ثناى الهى را گفت.. (8)

پى‏نوشت‏ها:

1- البته نمى‏خواهم مثل خيلى از به اصطلاح ايران پرستان از برامكه دفاع كنم چون ايرانى هستند.آنها هم در رديف همينها بودند،برامكه هم با خلفايى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى كوچكترين تفاوتى نداشتند.

2- البته اين از نظر همه تواريخ قطعى نيست ولى در بسيارى از تواريخ اين طور است.

3- نه به معنى مشوق علما.

4- مامون وزيرى دارد به نام فضل بن سهل.دو برادرند:حسن بن سهل و فضل بن سهل.ايندو ايرانى خالص و مجوسى الاصل هستند.در زمان برامكه-كه نسل قبل بوده‏اند-فضل بن سهل-كه با هوش و زرنگ و تحصيلكرده بود و مخصوصا از علم نجوم اطلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامكه و به دست آنها مسلمان شد.(بعضى گفته‏اند پدرشان مسلمان شد و بعضى گفته‏اند نه،خود اينها مجوسى بودند،همان جا مسلمان شدند.)بعد كارش بالا گرفت،رسيد به آنجا كه وزير مامون شد و دو منصب را در آن واحد اشغال كرد.اولا وزير بود(وزير آن وقت مثل نخست وزير امروز بود،يعنى همه كاره بود،چون هيئت وزرا كه نبود،يك نفر وزير بود كه بعد از خليفه قدرتها در اختيار او بود.)و علاوه بر اين به اصطلاح امروز رئيس ستاد و فرمانده كل ارتش بود.اين بود كه به او«ذو الرياستين‏»مى‏گفتند،هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى كل قوا.لشكر مامون،همه،ايرانى هستند(عرب در اين سپاه بسيار كم است)چون مامون در خراسان بود،جنگ امين و مامون هم جنگ عرب و ايرانى بود،اعراب طرفدار امين بودند و ايرانيها و بالاخص خراسانيها(مركز،خراسان بود)طرفدار مامون.مامون از طرف مادر ايرانى است.مسعودى،هم در مروج الذهب و هم در التنبيه و الاشراف نوشته است-و ديگران هم نوشته‏اند-كه مادر مامون يك زن بادقيسى بود.

كار به جايى رسيد كه فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مامون را به صورت يك لت‏بلا اراده در آورد.

5- عنكبوت/65.

6- جلودى يك سابقه بسيار بدى هم داشت و آن اين بود كه در قيام يكى از علويين كه در مدينه قيام كرده و بعد مغلوب شده بود،هارون ظاهرا به همين جلودى دستور داده بود كه برو در مدينه تمام اموال آل ابى طالب را غارت كن،حتى براى زنهاى اينها زيور نگذار،و جز يك دست لباس،لباسهاى اينها را از خانه‏هاشان بيرون بياور.آمد به خانه حضرت رضا.حضرت دم در را گرفت و فرمود من راه نمى‏دهم.گفت:من ماموريت دارم،خودم بايد بروم لباس از تن زنها بكنم و جز يك دست لباس برايشان نگذارم.فرمود:هر چه كه تو مى‏گويى من حاضر مى‏كنم ولى اجازه نمى‏دهم داخل شوى.هر چه اصرار كرد حضرت اجازه نداد.بعد خود حضرت[به زنها]فرمود:هر چه داريد به او بدهيد كه برود،و او لباسها و حتى گوشواره و النگوى آنها را جمع كرد و رفت.

7- آنها خودشان مى‏دانستند كه ته دلها چيست و حضرت رضا چرا قبول نمى‏كند.حضرت رضا قبول نمى‏كرد چون خود حضرت هم بعدها به مامون فرمود:تو مال چه كسى را دارى مى‏دهى؟!اين مساله براى حضرت رضا مطرح بود كه مامون مال چه كسى را دارد مى‏دهد؟و قبول كردن اين منصب از وى به منزله امضاى اوست.اگر حضرت رضا خلافت را من جانب الله حق خودش مى‏داند،به مامون مى‏گويد تو حق ندارى مرا ولى عهد كنى،تو بايد واگذار كنى بروى و بگويى من تاكنون حق نداشتم،حق تو بوده،و شكل واگذارى قبول كردن توست،و اگر انتخاب خليفه به عهده مردم است‏باز به او چه مربوط؟!

8- [چند دقيقه از آخر اين سخنرانى متاسفانه روى نوار ضبط نشده است.]

 

مسئله ولایتعهدی امام رضا علیه السلام(جلسه دوم)

نویسنده: شهید مرتضی مطهری

 
موضوع بحث،مساله ولایتعهد حضرت رضا نسبت‏به مامون بود.در جلسه پیش عرض كردیم كه در این داستان یك سلسله مسائل قطعى و مسلم از نظر تاریخى،و یك سلسله مسائل مشكوك است،و حتى مورخینى مثل جرجى زیدان تصریح مى‏كنند كه بنى العباس سیاستشان بر كتمان بود و اسرار سیاسى‏شان را كمتر مى‏گذاشتند كه فاش شود،و لهذا این مجهولات در تاریخ باقى مانده است.آنچه كه قطعیت دارد و جاى بحث نیست این است كه مساله ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده،یعنى اینچنین نیست كه براى این كار اقدامى از این طرف شده باشد،از طرف مامون شروع شده،و تازه شروع هم كه شده به این شكل نبوده كه مامون پیشنهاد كند و حضرت رضا قبول نماید،بلكه به این شكل بوده كه بدون اینكه این موضوع را فاش كنند،عده‏اى را از خراسان-از خراسان قدیم،از مرو،از ما وراء النهر،از این سر زمینهایى كه امروز جزء روسیه به شمار مى‏رود و مامون در آنجا بوده-مى‏فرستند به مدینه و عده‏اى از بنى هاشم و در راس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مى‏كنند،و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است،و حتى خط سیرى را هم كه حضرت را عبور مى‏دهند قبلا مشخص مى‏كنند كه از شهرستانها و از راههایى عبور دهند كه شیعه در آن كمتر وجود دارند یا وجود ندارند.مخصوصا قید كرده بودند كه حضرت رضا را از شهرهاى شیعه نشین عبور ندهند.وقتى كه[این گروه را]وارد مرو مى‏كنند،حضرت رضا را جدا در یك منزل اسكان مى‏دهند و دیگران را در جاى دیگر،و در آنجا براى اولین بار این موضوع عرضه مى‏شود و مامون پیشنهاد مى‏كند كه[حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد.]صحبت اول مامون این است كه من مى‏خواهم خلافت را واگذار كنم.(البته این خیلى قطعى نیست.)به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمى‏پذیرى ولایتعهد را بپذیر،و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شدید امتناع كرد.

حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع كرد؟البته اینها را ما به صورت یك امر صد در صد قطعى نمى‏توانیم بگوییم ولى در روایاتى كه از خود ما نقل كرده‏اند-از جمله در روایت عیون اخبار الرضا-ذكر شده است كه وقتى مامون گفت من این جور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جاى خودم نصب كنم و با تو بیعت نمایم،امام فرمود:یا تو در خلافت ذى حقى و یا ذى حق نیستى.اگر این خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و این خلافت‏یك خلافت الهى است،حق ندارى چنین جامه‏اى را كه خدا براى تن تو تعیین كرده است‏به غیر خودت بدهى،و اما اگر از آن تو نیست‏باز هم حق ندارى بدهى.چیزى را كه از آن تو نیست تو چرا به كسى بدهى؟!معنایش این است كه اگر خلافت از آن تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام كنى كه من ذى حق نیستم،و قهرا پدران خودت را تخطئه كنى همان طور كه او تخطئه كرد و گفت:پدران من به نا حق این جامه را به تن كردند و من هم در این چند وقت‏به ناحق این جامه را به تن كردم.بنا بر این من مى‏روم،نه اینكه بگویى من خلافت را تفویض و واگذار مى‏كنم.وقتى كه مامون این جمله را شنید فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت:شما مجبور هستید.

سپس مامون تهدید كرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود (1) .جمله‏اى گفت كه در آن،هم استدلال بود و هم تهدید،و آن این بود كه گفت:«جدت على بن ابى طالب در شورا شركت كرد(در شوراى شش نفرى)و عمر كه خلیفه وقت‏بود تهدید كرد،گفت:در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم‏نگرفتند یا بعضى از آنها از تصمیم اكثریت تمرد كردند ابو طلحه انصارى مامور است كه گردنشان را بزند.»خواست‏بگوید الآن تو در آن وضع هستى كه جدت على در آن وضع بود،من هم در آن وضعى هستم كه عمر بود.تو از جدت پیروى كن و در این كار شركت نما.در این جمله تلویحا این معنا بود كه جدت على با اینكه خلافت را از خودش مى‏دانست چرا در كار شورا شركت كرد؟اینكه در كار شورا شركت كرد یعنى آمد آنجا تبادل نظر كند كه آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟و این خودش یك نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب كه نیامد سر سختى كند و بگوید شورا یعنى چه؟! خلافت مال من است،اگر همه‏تان كنار مى‏روید بروید تا من خودم خلیفه باشم،اگر نه،من در شورا شركت نمى‏كنم.اینكه در شورا شركت كرد معنایش این است كه از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد.تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع على بن ابى طالب است.این،جنبه استدلال قضیه بود.اما جنبه تهدیدش:عمر خلیفه‏اى بود كه كارهایش براى عصر و زمان تقریبا سند شمرده مى‏شد.مامون خواست‏بگوید كه اگر من تصمیم شدیدى بگیرم جامعه از من مى‏پذیرد،مى‏گویند او همان تصمیمى را گرفت كه خلیفه دوم گرفت،او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر كسى از آن تخلف كند گردنش را بزنید، من هم به حكم اینكه خلیفه هستم چنین فرمانى را مى‏دهم،مى‏گویم مصلحت مسلمین این است كه على بن موسى ولایتعهد را بپذیرد،اگر تخلف كند،به حكم اینكه خلیفه هستم گردنش را مى‏زنم.استدلال را با تهدید مخلوط كرد.

پس یكى دیگر از مسلمات تاریخ این مساله است كه حضرت رضا[از قبول ولایتعهد مامون] امتناع كرده است ولى بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.

مساله سوم كه این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است كه امام از اول با مامون شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم،یعنى عملا جزء دستگاه نباشم،حالا اسم مى‏خواهد ولایتعهد باشد،باشد،سكه به نام من مى‏خواهند بزنند،بزنند،خطبه به نام مى‏خواهند بخوانند،بخوانند،ولى در كارها عملا مرا شریك نكن،كارى را عملا به عهده من نگذار،نه در كار قضا و داد گسترى دخالتى داشته باشم،نه در عزل و نصبها و نه در هیچ كار دیگرى (2) .در همان مراسم تشریفاتى نیز امام طورى رفتار كرد كه آن ناچسبى خودش به دستگاه مامونى را ثابت كرد.آن جمله‏اى كه در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلى عجیب و با ارزش است.آن مجلس عظیم را مامون تشكیل مى‏دهد و تمام سران مملكتى از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت مى‏كند و همه با لباسهاى سبز-كه شعارى بود كه آن وقت مقرر كردند-شركت مى‏كنند (3) .اول كسى را كه دستور داد بیاید با حضرت رضا به عنوان ولایتعهد بیعت كند پسرش عباس بن مامون بود كه ظاهرا قبلا ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود،و بعد دیگران یك یك آمدند و بیعت كردند.سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسیار عالى خواندند و خطابه‏هاى بسیار غرا انشاء كردند.بعد قرار شد خود حضرت خطابه‏اى بخواند. حضرت برخاست و در یك سطر و نیم فقط،صحبت كرد كه جملاتش در واقع ایراد به تمام كارهاى آنها بود.مضمونش این است:«ما(یعنى ما اهل بیت،ما ائمه)حقى داریم بر شما مردم به اینكه ولى امر شما باشیم:معنایش این است كه این حق اصلا مال ما هست و چیزى نیست كه مامون بخواهد به ما واگذار كند.و شما در عهده ما حقى دارید.حق شما این است كه ما شما را اداره كنیم.و هر گاه شما حق ما را به ما دادید-یعنى هر وقت‏شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید-بر ما لازم مى‏شود كه آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم،و السلام‏» (4) .دو كلمه:«ما حقى داریم و آن خلافت است،شما حقى دارید به عنوان مردمى كه خلیفه باید آنها را اداره كند،شما مردم باید حق ما را به ما بدهید،و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفه‏اى داریم كه باید انجام دهیم،و وظیفه خودمان را انجام مى‏دهیم.»نه تشكرى از مامون و نه حرف دیگرى،و بلكه مضمون بر خلاف روح جلسه ولایتعهدى است.بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا مى‏كند،حضرت رضا یك ولیعهد به اصطلاح تشریفاتى است كه حاضر نیست در كارها مداخله كند و در یك مواردى هم كه اجبارا مداخله مى‏كند به شكلى مداخله مى‏كند كه منظور مامون تامین نمى‏شود،مثل همان قضیه نماز عید خواندن كه مامون مى‏فرستد نزد حضرت و حضرت مى‏گوید:ما با تو قرار داریم كه من در هیچ كار مداخله نكنم.مى‏گوید آخر اینكه تو در هیچ كار مداخله نمى‏كنى مردم مرا متهم مى‏كنند، حال این یك كار مانعى ندارد،حضرت مى‏فرماید:اگر بخواهم این كار را بكنم باید به رسم جدم عمل كنم نه به آن رسمى كه امروز معمول است.مامون مى‏گوید بسیار خوب.امام از خانه خارج مى‏شود.چنان غوغایى در شهر بپا مى‏شود كه در وسط راه مى‏آیند حضرت را بر مى‏گردانند.

بنابر این تا این مقدار مساله مسلم است كه حضرت رضا را بالاجبار[به مرو]آورده‏اند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل كرده‏اند،تهدید به قتل كرده‏اند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول كرده به این شرط كه در كارها عملا مداخله نكند،و بعد هم عملا مداخله نكرده و طورى خودش را كنار كشیده كه ثابت كرده است كه خلاصه ما به اینها نمى‏چسبیم و اینها هم به ما نمى‏چسبند.

مسائل مشكوك
اما مسائلى كه عرض كردیم مشكوك است.در اینجا قضایاى مشكوك زیاد است.اینجاست كه علما و اهل تاریخ،اجتهادشان اختلاف پیدا كرده.اصلا این مساله ولایتعهد چه بود؟چطور شد كه مامون حاضر شد حضرت رضا را از مدینه بخواهد براى ولایتعهد،و خلافت را به او تفویض كند،از خاندان عباسى بیرون ببرد و تحویل خاندان علوى بدهد؟آیا این ابتكار از خودش بود یا از فضل بن سهل ذو الریاستین سرخسى و او بر مامون تحمیل كرده بود از باب اینكه وزیر بسیار مقتدرى بود و لشكریان مامون كه اكثریت قریب به اتفاقشان ایرانى بودند تحت نظر این وزیر بودند و او هر نظرى كه داشت مى‏توانست تحمیل كند.حال او چرا این كار را كرد؟ بعضى-كه البته این احتمال خیلى ضعیف است گو اینكه افرادى مثل‏«جرجى زیدان‏»و حتى‏«ادوارد براون‏»قبول كرده‏اند-مى‏گویند:اصلا فضل بن سهل شیعه بوده[و در این موضوع] حسن نیت داشت و مى‏خواست واقعا خلافت را[به خاندان علوى]منتقل كند.اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همكارى كند،به جهت اینكه وسیله كاملا آماده شده است كه خلافت‏به علویین منتقل شود،و حتى نباید بگوید من قبول نمى‏كنم تا تهدید به قتلش كنند و بعد هم كه قبول كرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد،من در كارها مداخله نمى‏كنم،بلكه باید جدا قبول كند،در كارها هم مداخله نماید و مامون را عملا از خلافت‏خلع ید كند. البته اینجا یك اشكال هست و آن این كه اگر فرض هم كنیم كه با همكارى حضرت رضا و فضل بن سهل مى‏شد مامون را از خلافت‏خلع كرد،چنین نبود كه دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد،چون خراسان جزئى از مملكت اسلامى بود،همین قدر كه به مرز رى مى‏رسیدیم،از آنجا به آن طرف،یعنى قسمت عراق كه قبلا دار الخلافه بود،و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت،آنها كه تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمایلاتى بر ضد اینها داشتند،یعنى اگر فرض هم مى‏كردیم كه این قضیه به همین شكل بود و عملى مى‏شد،حضرت رضا در خراسان خلیفه بود،بغداد در مقابلش محكم مى‏ایستاد،همچنانكه تا خبر ولایتعهد حضرت رضا به بغداد رسید و بنى العباس در بغداد فهمیدند كه مامون چنین كارى كرده است فورا نماینده مامون را معزول كردند و با یكى از بنى العباس به نام ابراهیم بن شكله-با اینكه صلاحیتى هم نداشت-بیعت كردند و اعلام طغیان نمودند،گفتند ما هرگز زیر بار علویین نمى‏رویم،اجداد ما صد سال است كه زحمت كشیده‏اند،جان كنده‏اند،حالا یكدفعه خلافت را تحویل علویین بدهیم؟!بغداد قیام مى‏كرد و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مى‏كردند.

ولى این یك فرض است و تازه اصل فرض درست نیست،یعنى این حرف قابل قبول نیست كه فضل بن سهل ذو الریاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین كارى كرد.اولا اینكه ابتكار از او باشد محل تردید است.ثانیا:به فرض اینكه ابتكار از او باشد،اینكه او احساسات شیعى داشته باشد سخت محل تردید است.آنچه احتمال بیشتر قضیه است این است كه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مى‏خواست‏به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام (5) ،فكر كرد الآن ایرانیها قبول نمى‏كنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر كه اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مى‏كنند.با خود اندیشید كه كلك خلیفه عباسى را به دست مردى كه خود او وجهه‏اى دارد بكند،حضرت رضا را عجالتا بیاورد روى كار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفت‏بنى العباس كند،و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام ودوره زردشتیگرى.

اگر این فرض درست‏باشد،در اینجا وظیفه حضرت رضا همكارى با مامون است‏براى قلع و قمع كردن خطر بزرگتر،یعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مامون است‏براى اسلام،زیرا بالاخره مامون هر چه هست‏یك خلیفه مسلمان است.

یك مطلب دیگر را هم باید عرض كنم و آن این است كه ما نباید این جور فكر كنیم كه همه خلفایى كه با ائمه مخالف بودند یا آنها را شهید كردند در یك عرض هستند،بنا بر این چه فرقى میان یزید بن معاویه و مامون است؟تفاوت از زمین تا آسمان است.مامون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین،هم از جنبه علمى و هم از جنبه‏هاى دیگر یعنى حسن سیاست،عدالت نسبى و ظلم نسبى،و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم،از بهترین خلفا و سلاطین است.مردى بود بسیار روشنفكر.این تمدن عظیم اسلامى كه امروز مورد افتخار ماست‏به دست همین هارون و مامون به وجود آمد،یعنى اینها یك سعه نظر و یك روشنفكرى فوق العاده داشتند كه بسیارى از كارهایى كه كردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است.مساله‏«الملك عقیم‏»و اینكه مامون به خاطر ملك و سلطنت‏بر ضد عقیده خودش قیام كرد و همان امامى را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد یك مطلب است،و سایر قسمتها مطلب دیگر.

به هر حال اگر واقعا مطلب این باشد كه مساله ولایتعهد ابتكار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور كه قرائن نشان مى‏دهد[سوء نیت داشته است،در این صورت امام مى‏بایست طرف مامون را بگیرد.]روایات ما این مطلب را تایید مى‏كند كه حضرت رضا از فضل بن سهل بیشتر تنفر داشت تا مامون،و در مواردى كه میان فضل بن سهل و مامون اختلاف پیش مى‏آمد،حضرت طرف مامون را مى‏گرفت.در روایات ما هست كه فضل بن سهل و یك نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند كه خلافت‏حق شماست،اینها همه‏شان غاصبند،شما موافقت كنید،ما مامون را به قتل مى‏رسانیم و بعد شما رسما خلیفه باشید.حضرت به شدت این دو نفر را طرد كرد.اینها بعد فهمیدند كه اشتباه كرده‏اند،فورا رفتند نزد مامون،گفتند:ما نزد على بن موسى بودیم،خواستیم او را امتحان كنیم،این مساله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم كه او نسبت‏به تو حسن نیت دارد یا نه.دیدیم نه،حسن نیت دارد.به او گفتیم بیا با ما همكارى كن تا مامون را بكشیم،او ما را طرد كرد.و بعد حضرت رضا در ملاقاتى كه با مامون داشتند-و مامون هم سابقه ذهنى داشت-قضیه را طرح كردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ مى‏گویند،جدى مى‏گفتند،و بعد حضرت به مامون فرمود كه از اینها احتیاط كن.

مطابق این روایات،على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مامون بالاتر و شدیدتر مى‏دانسته است.بنا بر این فرض[كه ابتكار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است] (6) حضرت رضا این ولایتعهدى را كه به دست این مرد ابتكار شده است‏خطرناك مى‏داند، مى‏گوید نیت‏سوئى در كار است،اینها آمده‏اند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسى‏گرى.

پس ما روى فرض صحبت مى‏كنیم.اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعا شیعه باشد(آن طور كه برخى از مورخین اروپایى گفته‏اند)حضرت رضا باید با فضل همكارى مى‏كرد علیه مامون،و اگر این روح زردشتیگرى در كار بوده،بر عكس باید با مامون همكارى مى‏كرد علیه اینها تا كلك اینها كنده شود.روایات ما این دوم را بیشتر تایید مى‏كند،یعنى فرضا هم ابتكار از فضل نبوده،اینكه حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتى مامون را از خطر فضل مى‏ترساند،از نظر روایات ما امر مسلمى است.

فرضیه دیگر این است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده،ابتكار از خود مامون بوده است.اگر ابتكار از خود مامون بوده،مامون چرا این كار را كرد؟آیا حسن نیت داشت‏یا سوء نیت؟اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیت‏خود باقى بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا كرد؟اینكه بگوییم مامون حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت‏خود باقى بود سخن غیر قابل قبولى است. هرگز چنین چیزى نبوده.حد اكثر این است كه بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولى در انتها تغییر عقیده داد.عرض كردیم كه شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم[بر این عقیده بوده‏اند].شیخ صدوق در كتاب عیون اخبار الرضا عقیده‏اش این است كه مامون در ابتدا حسن نیت داشت،واقعا نذرى كرده بود،در آن گرفتار شدیدى كه با برادرش امین پیدا كرد نذر كرد كه اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز كند خلافت را به اهلش برگرداند،و اینكه حضرت رضا[از قبول‏ولایتعهد]امتناع كرد از این جهت‏بود كه مى‏دانست كه او تحت تاثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مى‏شود،شدید هم پشیمان مى‏شود.البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند كه مامون از اول حسن نیت نداشت و یك نیرنگ سیاسى در كار بود.حال نیرنگ سیاسى‏اش چه بود؟آیا مى‏خواست نهضتهاى علویین را به این وسیله فرو بنشاند؟و آیا مى‏خواست‏به این وسیله حضرت رضا را بدنام كند؟چون اینها در كنار كه بودند به صورت یك شخص منتقد بودند.خواست‏حضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضى درست كند،همین طور كه در سیاستها اغلب این كار را مى‏كنند،براى اینكه یك منتقد فعال وجیه المله‏اى را خراب كنند مى‏آیند پستى به او مى‏دهند و بعد در كار او خرابكارى مى‏كنند،از یك طرف پست‏به او مى‏دهند و از طرف دیگر در كارهایش اخلال مى‏كنند تا همه كسانى كه به او طمع بسته بودند از او برگردند.در روایات ما این مطلب هست كه حضرت رضا در یكى از سخنانشان به مامون فرمودند:«من مى‏دانم تو مى‏خواهى به این وسیله مرا خراب كنى‏»كه مامون عصبانى و ناراحت‏شد و گفت:این حرفها چیست كه تو مى‏گویى؟!چرا این نسبتها را به ما مى‏دهى؟!

بررسى فرضیه‏ها
در میان این فرضها،در یك فرض البته وظیفه حضرت رضا همكارى شدید بوده،و آن فرض همان است كه فضل شیعه بوده و ابتكار در دست او بوده است.بنا بر این فرض،ایرادى بر حضرت رضا از این نظر نیست كه چرا ولایتعهد را قبول كرد،اگر ایرادى باشد از این نظر است كه چرا جدى قبول نكرد.ولى ما از همین جا باید بفهمیم كه قضیه به این شكل نبوده است. حال ما از نظر یك شیعه نمى‏گوییم،از نظر یك آدم به اصطلاح بى‏طرف مى‏گوییم:حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا.اگر مرد دین بود باید وقتى كه مى‏بیند چنین زمینه‏اى[براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى]فراهم شده[با فضل]همكارى كند،و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همكارى مى‏كرد.پس اینكه حضرت همكارى نكرده و او را طرد نموده دلیل بر این است كه این فرض غلط است.

اما اگر فرض این باشد كه ابتكار از ذو الریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده،كار حضرت رضا صد در صد صحیح است،یعنى حضرت در میان دو شر،آن شر كوچكتر را انتخاب كرده و در آن شر كوچكتر(همكارى با مامون)هم به حداقل ممكن اكتفا نموده است.

اشكال،بیشتر در آنجایى است كه بگوییم ابتكار از خود مامون بوده است.اینجاست كه شاید اشخاصى بگویند وظیفه حضرت رضا این بود كه وقتى مامون او را دعوت به همكارى مى‏كند و سوء نیت هم دارد،مقاومت كند،و اگر مى‏گوید تو را مى‏كشم،بگوید بكش.باید حضرت رضا مقاومت مى‏كرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضى مى‏شد،و حاضر مى‏گردید كه او را بكشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهرى و تشریفاتى و نچسب را نمى‏پذیرفت.

اینجاست كه باید قضاوت شود كه آیا امام باید همین كار را مى‏كرد یا باید قبول مى‏كرد؟ مساله‏اى است از نظر شرعى:مى‏دانیم كه خود را به كشتن دادن یعنى كارى كردن كه منجر به قتل خود شود،گاهى جایز مى‏شود اما در شرایطى كه اثر كشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن،یعنى امر دایر باشد كه یا شخص كشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضیه امام حسین.از امام حسین براى یزید بیعت مى‏خواستند و براى اولین بار بود كه مساله ولایتعهد را معاویه عملى مى‏كرد.حضرت امام حسین كشته شدن را بر این بیعت كردن ترجیح داد،و بعلاوه امام حسین در شرایطى قرار گرفته بود كه دنیاى اسلام احتیاج به یك بیدارى و یك اعلام امر به معروف و نهى از منكر داشت و لو به قیمت‏خون خودش باشد،این كار را كرد و نتیجه‏هایى هم گرفت.اما آیا شرایط امام رضا نیز همین طور بود؟یعنى واقعا براى حضرت رضا كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود[كه خود را به كشتن دهد؟]یك وقت كسى به جایى مى‏رسد كه بدون اختیار خودش او را مى‏كشند،مثل قضیه مسمومیت كه البته قضیه مسمومیت از نظر روایات شیعه یك امر قطعى است ولى از نظر تاریخ قطعى نیست. بسیارى از مورخین-حتى مورخین شیعه مثل مسعودى (7) -معتقدند كه حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفته و كشته نشده است.حال بنا بر عقیده معروفى كه میان شیعه هست و آن این است كه مامون حضرت رضا را مسموم كرد،بسیار خوب،انسان یك وقت در شرایطى قرار مى‏گیرد كه بدون اختیار خودش مسموم مى‏شود،ولى یك وقت در شرایطى قرار مى‏گیرد كه میان یكى از دو امر مختار و مخیر است،خودش باید انتخاب كند،یا كشته شدن را و یا اختیار این كار را.نگویید عاقبت همه مى‏میرند.اگر من یقین داشته باشم كه امروز غروب مى‏میرم ولى الآن مرا مخیر كنند میان انتخاب یكى از دو كار،یا كشته بشوم یا فلان كار را انتخاب كنم، آیا در اینجا من مى‏توانم بگویم من كه غروب مى‏میرم،این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟نه، باز من باید حساب كنم كه در همین مقدار كه مى‏توانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد كه من حیات خودم را به دست‏خودم از دست‏بدهم؟حضرت رضا مخیر مى‏شود میان یكى از دو كار:یا چنین ولایتعهدى را-كه من تعبیر مى‏كنم به‏«ولایتعهد نچسب‏»و از مسلمات تاریخ است-بپذیرد و یا كشته شدن كه بعد هم تاریخ بیاید او را محكوم كند.به نظر من مسلم اولى را باید انتخاب كند.چرا آن را انتخاب نكند؟!صرف همكارى كردن با شخصى مثل مامون كه ما مى‏دانیم گناه نیست،نوع همكارى كردن مهم است.

همكارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مى‏دانیم كه در همان زمان خلفاى عباسى،با آنهمه مخالفت‏شدیدى كه ائمه ما با خلفا داشتند[و افراد را از همكارى با آنها منع مى‏كردند،در موارد خاصى همكارى با دستگاه آنها را به خاطر نیل به برخى اهداف اسلامى تجویز و بلكه تشویق مى‏نمودند.]صفوان جمال-كه شیعه موسى بن جعفر است-شترهایش را براى سفر حج‏به هارون كرایه مى‏دهد.مى‏آید خدمت موسى بن جعفر.حضرت به او مى‏گوید:تو همه چیزت خوب است الا یك چیزت. مى‏گوید چى؟مى‏فرماید:چرا شترهایت را به هارون كرایه دادى؟مى‏گوید من كه كار بدى نكردم،براى سفر حج‏بود،براى كار بدى نبود.فرمود:براى سفر حج هم[نباید چنین مى‏كردى.] بعد فرمود:لا بد پس كرایه‏اش باقى مانده است كه بعد باید بگیرى.عرض كرد:بله،فرمود:و لا بد اگر به تو بگویند چنانچه هارون همین الآن از بین برود راضى هستى یا راضى نیستى،دلت مى‏خواهد كه طلب تو را بدهد و بعد بمیرد.این مقدار راضى به بقاى او هستى.گفت:بله.فرمود: همین مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است.صفوان كه یك شیعه خالص است ولى سوابق زیادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسایل كار خود را یكجا فروخت.(او حمل و نقل دار بود).به هارون خبر دادند كه صفوان هر چه شتر و وسایل حمل و نقل داشته همه را یكجا فروخته است.هارون احضارش كرد.گفت چرا این كار را كردى؟ گفت:دیگر پیر شده‏ام و از كار مانده‏ام،نمى‏توانم بچه‏هایم را خوب اداره كنم،فكر كردم كه دیگر از این كار به كلى صرف نظر كنم.هارون گفت:راستش را بگو.گفت:همین است.هارون خیلى زیرك بود،گفت:آیا مى‏خواهى بگویم قضیه چیست؟من فكر مى‏كنم بعد از اینكه تو با من این قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشاره‏اى كرده.گفت:نه،این حرفها نیست.گفت‏بیخود انكار نكن.اگر آن سوابق چندین ساله‏اى كه من با تو دارم نبود همین جا دستور مى‏دادم گردنت را بزنند.

همین ائمه كه همكارى[با خلفا]را تا این حد نهى مى‏كنند و ممنوع مى‏شمارند،در عین حال اگر كسى همكارى‏اش به نفع جامعه مسلمین باشد،آنجا كه مى‏رود از مظالم و شرور بكاهد، یعنى در جهت هدف و مسلك خود فعالیت كند-نه آن كارى كه صفوان جمال كرد كه فقط تایید و همكارى است-این همكارى را جایز مى‏دانند.یك وقت‏یك كسى مى‏رود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مى‏كند براى اینكه از این پست و مقام حسن استفاده كند.این همان چیزى است كه فقه ما اجازه مى‏دهد،سیره ائمه اجازه مى‏دهد،قرآن هم اجازه مى‏دهد.

استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض كردند كه چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟فرمود:آیا پیغمبران شانشان بالاتر است‏یا اوصیاء پیغمبران؟گفتند:پیغمبران.فرمود:یك پادشاه مشرك بدتر است‏یا یك پادشاه مسلمان فاسق؟گفتند:پادشاه مشرك.فرمود:آن كسى كه همكارى را با تقاضا بكند بالاتر است‏یا كسى كه به زور به او تحمیل كنند؟گفتند:آن كسى كه با تقاضا بكند. فرمود:یوسف صدیق پیغمبر است،عزیز مصر كافر و مشرك بود،و یوسف خودش تقاضا كرد كه: اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم (8) ،چون مى‏خواست پستى را اشغال كند كه از آن پست‏حسن استفاده كند.تازه عزیز مصر كافر بود،مامون مسلمان فاسقى است،یوسف پیغمبر بود،من وصى پیغمبر هستم،او پیشنهاد كرد و مرا مجبور كردند.صرف این قضیه كه نمى‏شود مورد ایراد واقع شود.

حال،حضرت موسى بن جعفرى كه صفوان جمال را كه صرفا همكارى مى‏كند ووجودش فقط به نفع آنهاست‏شدید منع مى‏كند و مى‏فرماید:چرا تو شترهایت را به هارون اجاره مى‏دهى، على بن یقطین را كه محرمانه با او سر و سرى دارد و شیعه است و تشیع خودش را كتمان مى‏كند تشویق مى‏نماید كه حتما در این دستگاه باش،ولى كتمان كن و كسى نفهمد كه تو شیعه هستى،وضو را مطابق وضوى آنها بگیر،نماز را مطابق نماز آنها بخوان،تشیع خودت را به اشد مراتب مخفى كن،اما در دستگاه آنها باش كه بتوانى كار بكنى.

این همان چیزى است كه همه منطقها اجازه مى‏دهد.هر آدم با مسلكى به افراد خودش اجازه مى‏دهد كه با حفظ مسلك خود و به شرط اینكه هدف،كار براى مسلك خود باشد نه براى طرف،[وارد دستگاه دشمن شوند]یعنى آن دستگاه را استخدام كنند براى هدف خودشان،نه دستگاه،آنها را استخدام كرده باشد براى هدف خود.شكلش فرق مى‏كند،یكى جزء دستگاه است،نیروى او صرف منافع دستگاه مى‏شود،و یكى جزء دستگاه است،نیروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایده‏اى كه خودش دارد استخدام مى‏كند.

به نظر من اگر كسى بگوید این مقدار هم نباید باشد،این یك تعصب و یك جمود بى جهت است.همه ائمه این جور بودند كه از یك طرف،شدید همكارى با دستگاه خلفاى بنى امیه و بنى العباس را نهى مى‏كردند و هر كسى كه عذر مى‏آورد كه آقا بالاخره ما نكنیم كس دیگر مى‏كند،مى‏گفتند همه نكنند،این كه عذر نشد،وقتى هیچ كس نكند كار آنها فلج مى‏شود،و از طرف دیگر افرادى را كه آنچنان مسلكى بودند كه وقتى در دستگاه خلفاى اموى یا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مى‏كردند تشویق مى‏كردند چه تشویقى!مثل همین‏«على بن یقطین‏»یا«اسماعیل بن بزیع‏»،و روایاتى كه ما در مدح و ستایش چنین كسانى داریم حیرت آور است،یعنى اینها را در ردیف اولیاء الله درجه اول معرفى كرده‏اند.روایاتش را شیخ انصارى در مكاسب در مساله‏«ولایت جائر»نقل كرده است.

ولایت جائر
مساله‏اى داریم در فقه به نام‏«ولایت جائر»یعنى قبول پست از ناحیه ظالم.قبول پست از ناحیه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفته‏اند همین كه فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مى‏شود و در مواردى واجب.نوشته‏اند اگر تمكن از امر به معروف و نهى از منكر-كه امر به معروف و نهى از منكر در واقع یعنى خدمت-متوقف باشد بر قبول پست از ناحیه ظالم،پذیرفتن آن واجب است.منطق هم همین را قبول مى‏كند،زیرا اگر بپذیرید مى‏توانید در جهت هدفتان كار كنید و خدمت نمایید،نیروى خودتان را تقویت و نیروى دشمنتان را تضعیف كنید.من خیال نمى‏كنم اهل مسلكهاى دیگر،همانها كه مادى و ماتریالیست و كمونیست هستند این گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انكار كنند، مى‏گویند:بپذیر ولى كار خودت را بكن.

ما مى‏بینیم در مدتى كه حضرت رضا ولایتعهد را قبول كردند كارى به نفع آنها صورت نگرفت،به نفع خود حضرت صورت گرفت.صفوف،بیشتر مشخص شد.بعلاوه حضرت در پست ولایتعهدى به طور غیر رسمى شخصیت علمى خود را ثابت كرد كه هیچ وقت دیگر ثابت نمى‏شد.در میان ائمه،به اندازه‏اى كه شخصیت علمى حضرت رضا و حضرت امیر ثابت‏شده-و حضرت صادق هم در یك جهت دیگرى-شخصیت علمى هیچ امام دیگرى ثابت نشده است، حضرت امیر به واسطه همان چهار پنج‏سال خلافت،آن خطبه‏ها و آن احتجاجات كه باقى ماند،حضرت صادق به واسطه آن مهلتى كه جنگ بنى العباس و بنى الامیه با یكدیگر به وجود آورد كه حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشكیل داد،و حضرت رضا براى همین چهار صباح ولایتعهد و آن خاصیت علم دوستى مامون و آن جلسات عجیبى كه مامون تشكیل مى‏داد،و از مادیین گرفته تا مسیحیها،یهودیها،مجوسیها،صابئیها و بوداییها،علماى همه مذاهب را جمع مى‏كرد و حضرت رضا را مى‏آورد و حضرت با اینها صحبت مى‏كرد،و واقعا حضرت رضا در آن مجالس-كه اینها در كتابهاى احتجاجات هست-هم شخصیت علمى خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود،در واقع از پست ولایتعهد یك استفاده غیر رسمى كرد،آن شغلها را نپذیرفت ولى استفاده اینچنینى هم كرد.

پرسش و پاسخ
سؤال:وقتى معاویه یزید را به ولایتعهدى انتخاب كرد همه مخالف بودند،نه به خاطر اینكه یزید یك شخصیت فاسدى بود،بلكه اساسا با اصل ولایتعهدى!143 مخالفت مى‏شد.آنوقت چطور شد كه ولایتعهدى در زمان مامون این ایراد را نداشت؟

جواب:اولا این كه مى‏گویند مخالفت مى‏شد،آنچنان هم مخالفت نمى‏شد،یعنى آن وقت هنوز دیگران به خطرات این مطلب توجه نكرده بودند،فقط عده كمى توجه داشتند،و این بدعتى بود كه براى اولین بار در دنیاى اسلام به وجود آمد،و علت آن عكس العمل بسیار شدید امام حسین نیز همین بود كه بى اعتبارى و بدعت‏بودن و حرام بودن این كار را مشخص كند كه كرد.در دوره‏هاى بعد این امر دیگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود،همان شكل ولایتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه پشتوانه‏اش فقط زور بود و دیگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت،و علت مخالفت‏حضرت رضا با قبول ولایتعهدى نیز یكى همین بود-و در كلمات خود حضرت هست-كه اصلا خود این عنوان‏«ولایتعهد»عنوان غلطى است،چون معنى‏«ولایتعهد»این است كه حق مال من است و من زید را براى جانشینى خودم انتخاب مى‏كنم،و آن بیانى كه حضرت فرمود این مال توست‏یا مال غیر و اگر مال غیر است تو حق ندارى بدهى،شامل‏«ولایتعهد»هم هست.

سؤال:فرضى فرمودند كه اگر فضل بن سهل شیعى واقعى بود مصلحت‏بود كه حضرت در ولایتعهدى با ایشان همكارى كند و بعد دست مامون را از خلافت كوتاه كنند.اینجا اشكالى پیش مى‏آید و آن اینكه در این صورت لازم مى‏شد كه حضرت مدتى اعمال مامون را تصویب كنند و حال آنكه با توجه به عمل حضرت على علیه السلام امضا كردن كار ظالم در هر حدى جایز نیست.

جواب:به نظر مى‏رسد كه این ایراد وارد نباشد.فرمودید به فرض اینكه فضل بن سهل شیعى بود حضرت باید مدتى اعمال مامون را امضاء مى‏كرد و این جایز نبود همچنانكه حضرت امیر حكومت معاویه را امضاء نكرد.

خیلى تفاوت است میان وضع حضرت رضا نسبت‏به مامون و وضع حضرت امیر نسبت‏به معاویه.حضرت امیر مى‏بایست امضایش به این شكل مى‏بود كه معاویه به عنوان یك نایب و كسى كه از ناحیه او منصوب است كار را انجام دهد،یك ظالمى مثل معاویه به عنوان نیابت از على بن ابى طالب كار كند.ولى قضیه حضرت رضا این بود كه حضرت رضا باید مدتى كارى به كار مامون نداشته باشد،یعنى مانعى در راه مامون ایجاد نكند.به طور كلى،هم منطقا و هم شرعا فرق است میان اینكه مفسده‏اى را ما خودمان بخواهیم تاثیرى در ایجادش داشته باشیم-كه در اینجا یك وظیفه داریم-و این كه مفسده موجودى را بخواهیم از بین ببریم[كه در اینجا وظیفه دیگرى داریم.]

مثالى عرض مى‏كنم.یك وقت هست من شیر آب را باز مى‏كنم كه آب بیاید داخل حیاط شما خرابى به بار آورد.اینجا من ضامن حیاط شما هستم به جهت اینكه در خرابى آن تاثیر داشته‏ام.و یك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مى‏شوم،مى‏بینم كه شیر آب باز شده و آب به پاى دیوار شما رسیده است.اینجا اخلاقا من وظیفه دارم كه این شیر را ببندم و به شما خدمت كنم.نمى‏كنم و این ضرر به شما وارد مى‏آید.در اینجا این كار بر من واجب نیست.

این را گفتم از نظر این كه خیلى فرق است میان این كه كارى به دست‏شخصى یا به دست دست او مى‏خواهد انجام شود.و این كه كارى را یك كس دیگر انجام مى‏دهد و دیگرى وظیفه از بین بردن آن را دارد.معاویه،مافوقش على علیه السلام بود،یعنى تثبیت معاویه معنایش این بود كه على علیه السلام معاویه را به عنوان دستى براى خود بپذیرد،ولى تثبیت[مامون توسط] حضرت رضا(به قول شما)معنایش این است كه حضرت رضا مدتى در مقابل مامون سكوت داشته باشد.این،دو وظیفه است.در آنجا على علیه السلام مافوق است.در اینجا قضیه بر عكس است،مامون مافوق است.این كه حضرت رضا مدتى با فضل بن سهل همكارى كند،یا به قول شما[مامون را]تثبیت كند،یعنى مدتى در مقابل مامون ساكت‏باشد.مدتى ساكت‏بودن براى مصلحت‏بزرگتر،براى انتظار كشیدن یك فرصت‏بهتر،مانعى ندارد.و بعلاوه در قضیه معاویه، مساله تنها این نیست كه حضرت راضى نمى‏شد كه معاویه یك روز حكومت كند(البته این هم یك مساله آن است،فرمود:من راضى نمى‏شوم كه ظالم حتى یك روز حكومت كند)،مساله دیگرى هم وجود داشت كه جهت عكس قضیه بود،یعنى اگر حضرت،معاویه را نگاه مى‏داشت، او روز به روز نیرومندتر مى‏شد و از هدف خودش هم بر نمى‏گشت.ولى در اینجا فرض این است كه باید صبر كنند تا روز به روز مامون ضعیفتر شود و خودشان قویتر گردند.پس اینها را نمى‏شود با هم قیاس كرد. سؤال:سؤال بنده راجع به مسمومیت‏حضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن بیاناتتان فرمودید كه حضرت رضا معلوم نیست كه مسموم شده باشد،ولى واقعیت این است كه چون هر چه مى‏گذشت‏بیشتر معلوم مى‏شد كه خلافت‏حق حضرت رضاست،مامون مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند.دلیلى كه مى‏آورند راجع به سن حضرت رضاست كه حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنیا رفتند.اینكه امامى كه تمام جنبه‏هاى بهداشتى را رعایت مى‏كند و مثل ما افراط و تفریط ندارد در سن 52 سالگى بمیرد خیلى بعید است.همچنین آن حدیث معروف مى‏فرماید:«ما منا الا مقتول او مسموم‏»یعنى هیچ كدام از ما(ائمه)نیستیم الا اینكه كشته شدیم یا مسموم شدیم.بنابراین این امر از نظر تاریخ شیعه مسلم است.حالا اگر صاحب مروج الذهب(مسعودى)اشتباهى كرده دلیل نمى‏شود كه ما بگوییم حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند بلكه از نظر اكثر مورخین شیعه حضرت رضا مسلما مسموم شده‏اند.

جواب:من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكرده‏اند.من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همین نظر شما را تایید مى‏كنم.قرائن همین را نشان مى‏دهد كه ایشان را مسموم كردند،و یك علت اساسى همان قیام بنى العباس در بغداد بود.مامون در حالى حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مى‏رفت و مرتب[اوضاع بغداد را]به او گزارش مى‏دادند.به او گزارش دادند كه اصلا بغداد قیام كرده.او دید كه حضرت رضا را معزول كه نمى‏تواند بكند،و اگر با این وضع هم بخواهد برود آنجا كار بسیار مشكل است.براى اینكه زمینه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بنى العباس بگوید كار تمام شد،حضرت را مسموم كرد. آن علت اساسى‏اى كه مى‏گویند و قابل قبول هم هست و با تاریخ نیز وفق مى‏دهد همین جهت است،یعنى مامون دید كه رفتن به بغداد عملى نیست و بقاى بر ولایتعهد هم عملى نیست(با اینكه مامون جوانتر بود،حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند،و حضرت رضا نیز در آغاز به مامون فرمود:من از تو پیرترم و قبل از تو مى‏میرم)و اگر به این شكل بخواهد به بغداد برود محال است كه بغداد تسلیم بشود و یك جنگ عجیبى در مى‏گیرد.وضع خود را خطرناك دید.این بود كه تصمیم گرفت هم فضل را از میان بردارد و هم حضرت رضا را.فضل را در حمام سرخس از بین برد.البته این قدر معلوم است كه فضل به حمام رفته بود،عده‏اى با شمشیر ریختند و قطعه قطعه‏اش كردند و بعد هم گفتند«افرادى با او كینه داشتند»(و اتفاقا یكى از پسر خاله‏هاى او نیز جزء قتله بود)و خونش را لوث كردند، ولى ظاهر این است كه آن هم كار مامون بود،دید او خیلى قدرت پیدا كرده و اسباب زحمت است،او را از بین برد.بعد،از سرخس آمدند به همین طوس.مرتب گزارشهاى بغداد هم مى‏رسید.دید نمى‏تواند با حضرت رضا و ولیعهد علوى وارد بغداد شود،این بود كه حضرت را نیز در آنجا كشت.

یك وقت‏یك حرفى مى‏زنیم از نظر آنچه كه براى خود ما امرى است مسلم.از نظر روایات شیعى شكى نیست در اینكه مامون[حضرت رضا را مسموم كرد]ولى از نظر برخى مورخین این طور نیست،مثلا مورخ اروپایى این حرف را قبول نمى‏كند،او مدارك تاریخى را مطالعه مى‏كند،مى‏گوید:تاریخ نوشته‏«قیل‏».اغلب مورخین اهل تسنن كه[این قضیه را]نقل كرده‏اند، نوشته‏اند حضرت آمد در[طوس]مریض شد و فوت كرد و«قیل‏»كه مسموم شد(و گفته شده كه مسموم شد).این بود كه من خواستم با منطقى غیر منطق شیعه نیز در این زمینه صحبت كرده باشم،و الا قرائن همه حكایت مى‏كند از همین كه حضرت را مسموم كردند.

پى‏نوشت‏ها:

1- مامون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده،از حدیث آگاه بود،از تاریخ آگاه بود،از منطق آگاه بود،از ادبیات آگاه بود،از فلسفه آگاه بود و شاید اندكى از طب و نجوم آگاه بود،اصلا جزء علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد.

2- در واقع امام نمى‏خواست جزء دستگاه مامونى قرار گیرد به طورى كه به این دستگاه بچسبد.

3- البته اینكه لباس سبز چرا،بعضى مى‏گویند این،تدبیر فضل بن سهل بود،زیرا شعار خود عباسیها لباس سیاه بود،فضل از آن روز دستور داد كه همه با لباس سبز بیایند،و گفته‏اند در این تدبیر،روح زردشتیگرى وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسیها بود.ولى من نمى‏دانم این سخن چقدر اساس دارد.

4- [در بحار الانوار،ج‏49/ص‏146 عبارت چنین است:لنا علیكم حق برسول الله صلى الله علیه و آله،و لكم علینا حق به،فاذا انتم ادیتم الینا ذلك وجب علینا الحق لكم.]

5- عرض كردیم كه اینها هیچ كدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است،ولى برخى از روایات این طور حكایت مى‏كند.

6- حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست‏برمكیها مسلمان شده بود و اسلامش یك اسلام سیاسى بود زیرا یك آدم زردشتى نمى‏توانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.

7- مسعودى به عقیده بسیارى از علما یك مورخ شیعى است.

8- یوسف/55.

 

یاران خراسانی

سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

***

در بزم وصال تو نگویم زکم و بیش

چون آینه خو کرده به ویرانی خویشم

***

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

***

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان زپشیمانی خویشم

***

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم

شرمنده جانان زگران جانی خویشم

***

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

***

هر چند امین، بسته دنیا نیم اما

دلبسته یاران خراسانی خویشم

حضرت آیه الله خامنه ای

سخنان مقام معظم رهبری در مورد امام رضا(ع)

بايد اعتراف كنيم كه زندگى ائمه ، عليهم‏السلام، بدرستى شناخته‏نشده و ارج و منزلت جهاد مرارت‏بار آنان حتى بر شيعيانشان نيز پوشيده مانده است. على‏رغم هزاران كتاب كوچك و بزرگ و قديم و جديد درباره زندگى ائمه ، عليهم‏السلام، امروز همچنان غبارى از ابهام و اجمال، بخش عظيمى از زندگى اين بزرگواران را فرا گرفته وحيات سياسى برجسته‏ترين چهره‏هاى خاندان نبوت كه دو قرن و نيم از حساسترين دورانهاى تاريخ اسلام را دربرمى‏گيرد با غرض‏ورزى يا بى‏اعتنايى و يا كج‏فهمى بسيارى از پژوهندگان و نويسندگان روبرو شده است. اين است كه ما از يك تاريخچه مدون و مضبوط درباره زندگى پرحادثه و پرماجراى آن پيشوايان، تهيدستيم .

زندگى امام هشتم ،عليه‏السلام، كه قريب بيست‏سال از اين دوره تعيين كننده و مهم را فراگرفته از جمله برجسته‏ترين بخشهاى آن است كه بجاست درباره آن تامل و تحقيق لازم به كار رود .

مهمترين چيزى كه در زندگى ائمه ، عليهم‏السلام، به‏طور شايسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر «مبارزه حاد سياسى» است. از آغاز نيمه دوم قرن اول هجرى كه خلافت اسلامى به‏طور آشكار با پيرايه‏هاى سلطنت آميخته شد و امامت اسلامى به حكومت جابرانه پادشاهى بدل گشت، ائمه اهل بيت ،عليهم‏السلام، مبارزه سياسى خود را به‏شيوه‏اى متناسب با اوضاع و شرايط، شدت بخشيدند.

اين‏مبارزه‏بزرگترين‏هدفش تشكيل نظام اسلامى و تاسيس حكومتى بر پايه امامت‏بود. بى‏شك تبيين و تفسير دين با ديدگاه مخصوص اهل بيت وحى، و رفع تحريف‏ها و كج‏فهمى‏ها از معارف اسلامى‏و احكام‏دينى نيز هدف مهمى براى جهاد اهل بيت‏به حساب مى‏آمد. اما طبق قرائن حتمى، جهاد اهل بيت‏به اين هدفها محدود نمى‏شد و بزرگترين هدف آن، چيزى جز تشكيل حكومت علوى و تاسيس نظام عادلانه اسلامى نبود. بيشترين‏دشواريهاى‏زندگى‏مرارت‏بار و پر از ايثار ائمه و ياران آنان به خاطر داشتن اين هدف بود و ائمه ، عليهم‏السلام، از دوران امام سجاد ، عليه‏السلام، وبعدازحادثه عاشورا به زمينه‏سازى دراز مدت براى اين مقصود پرداختند.

در تمام دوران صدو چهل ساله ميان حادثه عاشورا و ولايتعهدى‏امام هشتم ،عليه‏السلام، جريان وابسته به امامان اهل بيت‏يعنى شيعيان هميشه بزرگترين و خطرناكترين دشمن دستگاههاى خلافت‏به حساب مى‏آمد. در اين مدت بارها زمينه‏هاى آماده‏اى پيش آمد و مبارزات تشيع كه بايد آن را نهضت علوى نام داد به پيروزيهاى بزرگى نزديك گرديد.

اما، در هر بار موانعى برسر راه پيروزى نهايى پديد مى‏آمد و غالبا بزرگترين ضربه از ناحيه تهاجم بر محور و مركز اصلى اين نهضت، يعنى‏شخص‏امام‏در هر زمان و به زندان افكندن يا به شهادت رساندن آن حضرت وارد مى‏گشت و هنگامى‏كه‏نوبت‏به امام بعد مى‏رسيد اختناق و فشار و سختگيرى به حدى بود كه براى آماده كردن زمينه به زمان طولانى ديگرى نياز بود .

ائمه ،عليهم‏السلام، در ميان طوفان سخت اين حوادث هوشمندانه و شجاعانه تشيع را همچون جريانى كوچك اما عميق و تند و پايدار از لابه‏لاى گذرگاههاى دشوار و خطرناك گذراندند . و خلفاى اموى و عباسى در هيچ زمان نتوانستند با نابود كردن امام، جريان امامت را نابود كنند و اين خنجر برنده همواره در پهلوى دستگاه خلافت، فرو رفته ماند و به صورت تهديدى هميشگى آسايش‏راازآنان‏سلب‏كرد.هنگامى‏كه حضرت‏موسى‏بن‏جعفر،عليه‏السلام، پس از سالها حبس در زندان هارونى مسموم و شهيد شد در قلمرو وسيع سلطنت عباسى اختناقى كامل حكمفرمابود .در آن فضاى گرفته كه به گفته يكى از ياران‏امام‏على‏بن موسى، عليه‏السلام، «از شمشير هارون خون مى‏چكيد».

بزرگترين هنر امام معصوم و بزرگوار ما آن بود كه توانست درخت تشيع را از گزند طوفان حادثه سلامت‏بدارد و از پراكندگى و دلسردى ياران پدر بزرگوارش مانع شود و با شيوه تقيه‏آميز و شگفت‏آورى جان خود را كه محور و روح جمعيت‏شيعيان بود حفظ كرد و در دوران قدرت مقتدرترين خلفاى بنى‏عباس و در دوران استقرار و ثبات كامل آن رژيم مبارزات عميق امامت را ادامه داد. تاريخ نتوانسته است ترسيم روشنى از دوران ده‏ساله زندگى امام هشتم در زمان هارون و بعد از او در دوران پنج‏ساله‏جنگهاى‏داخلى‏ميان‏خراسان و بغداد به ما ارائه كند. اما به تدبر مى‏توان فهميد كه امام هشتم در اين دوران همان مبارزه دراز مدت اهل بيت ،عليهم‏السلام، را كه در همه اعصار بعد از عاشورا استمرار داشته با همان جهت‏گيرى و همان اهداف ادامه مى‏داده است. هنگامى كه مأمون در سال صد و نود و هشت از جنگ قدرت با امين فراغت‏يافت و لافت‏بى‏منازع را به چنگ آورد يكى از اولين تدابير او حل مشكل علويان و مبارزات تشيع بود، او براى اين منظور، تجربه همه خلفاى سلف خود را پيش چشم داشت.

تجربه‏اى كه نمايشگر قدرت ، وسعت و عمق روزافزون آن نهضت و ناتوانى دستگاههاى قدرت از ريشه‏كن كردن و حتى متوقف و محدود كردن آن بود. او مى‏ديد كه سطوت و حشمت هارونى حتى با به‏بندكشيدن طولانى و بالاخره مسموم كردن امام هفتم در زندان هم نتوانست از شورشها و مبارزات سياسى، نظامى، تبليغاتى و فكرى شيعيان مانع شود. او اينك در حالى كه از اقتدار پدر و پيشينيان خود نيز برخوردار نبود و بعلاوه بر اثر جنگهاى داخلى ميان بنى عباس، سلطنت عباسى را در تهديد مشكلات بزرگى مشاهده مى‏كرد بى‏شك لازم بود به خطر نهضت علويان به چشم جدى‏ترى بنگرد. شايد مأمون در ارزيابى خطر شيعيان براى دستگاه خود واقع‏بينانه فكر مى‏كرد. گمان زياد بر اين است كه فاصله پانزده ساله بعد از شهادت امام هفتم تا آن روز و بويژه فرصت پنج‏ساله جنگهاى داخلى، جريان تشيع را از آمادگى‏بيشترى‏براى‏برافراشتن‏پرچم حكومت‏علوى‏برخوردار ساخته بود.

مأمون اين خطر را زيركانه حدس زد و درصدد مقابله با آن برآمد و به دنبال همين ارزيابى و تشخيص بود كه ماجراى دعوت امام هشتم از مدينه به خراسان و پيشنهاد الزامى وليعهدى به آن حضرت پيش آمد و اين حادثه كه در همه دوران طولانى امامت كم‏نظير و يا در نوع خود بى‏نظير بود تحقق يافت.

اكنون جاى آن است كه باختصار، حادثه وليعهدى را مورد مطالعه قرار دهيم.

در اين حادثه امام هشتم على‏بن موسى‏الرضا ،عليه‏السلام، در برابر يك تجربه تاريخى عظيم قرار گرفت و در معرض يك نبرد پنهان سياسى كه پيروزى يا ناكامى آن مى‏توانست‏سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد.

دراين نبرد رقيب كه ابتكار عمل را به دست داشت و با همه امكانات به ميدان آمده بود مأمون بود. مأمون با هوشى سرشار و تدبيرى قوى و فهم ودرايتى‏بى‏سابقه‏قدم در ميدانى نهاد كه اگر پيروز مى‏شد و مى‏توانست آنچنان كه برنامه‏ريزى كرده بود كار را به انجام برساند، يقينا به هدفى دست مى‏يافت كه از سال چهل هجرى يعنى از شهادت على‏بن ابى‏طالب ،عليه‏السلام، هيچ يك از خلفاى‏اموى و عباسى با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست‏يابند، يعنى مى‏توانست درخت تشيع را ريشه‏كن كند و جريان معارضى راكه همواره همچون خارى در چشم سردمداران خلافتهاى طاغوتى فرو رفته بود به كلى نابود سازد.

اما امام هشتم با تدبيرى الهى بر مامون‏فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسى كه خود به وجود آورده بود به‏طور كامل شكست داد و نه فقط تشيع، ضعيف يا ريشه‏كن نشد بلكه حتى‏سال‏دويست و يك هجرى، يعنى سال ولايتعهدى آن حضرت، يكى از پربركت‏ترين‏سالهاى‏تاريخ‏تشيع شد و نفس تازه‏اى در مبارزات علويان دميده شد؛ و اين همه به بركت تدبير الهى امام هشتم و شيوه حكيمانه‏اى بودكه‏آن‏امام‏معصوم‏دراين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.

براى اينكه پرتوى بر سيماى اين حادثه عجيب افكنده شود به تشريح كوتاهى‏ازتدبيرمامون‏وتدبيرامام در اين حادثه مى‏پردازيم.

مامون‏ازدعوت‏امام‏هشتم‏به‏خراسان چند مقصود عمده را تعقيب مى‏كرد: اولين و مهمترين آنها، تبديل صحنه مبارزات حاد انقلابى شيعيان به عرصه‏فعاليت‏سياسى‏آرام‏و بى‏خطر بود . همان‏طور كه گفتم شيعيان در پوشش‏تقيه،مبارزاتى خستگى‏ناپذير و تمام نشدنى داشتند، اين مبارزات كه با دو ويژگى همراه بود، تاثير توصيف‏ناپذيرى‏در برهم زدن بساط خلافت داشت، آن دو ويژگى، يكى مظلوميت‏بود و ديگرى قداست.

شيعيان با اتكاء به اين دو عامل نفوذ، انديشه شيعى را كه همان تفسير و تبيين اسلام از ديدگاه ائمه اهل‏بيت است، به زواياى دل و ذهن مخاطبان‏خودمى‏رساندندوهركسى‏را كه از اندك آمادگى برخوردار بود، به آن طرز فكر متمايل و يا مؤمن مى‏ساختند و چنين بود كه دائره تشيع، روز به روز در دنياى اسلام گسترش‏مى‏يافت و همان مظلوميت و قداست‏بودكه با پشتوانه تفكر شيعى اينجاو آنجا در همه دورانها قيامهاى مسلحانه وحركات‏شورشگرانه‏را بر ضددستگاههاى‏خلافت‏سازماندهى مى‏كرد.

مأمون مى‏خواست‏يكباره آن خفا و استتار را از اين جمع مبارز بگيرد و امام را از ميدان مبارزه انقلابى به ميدان‏سياست‏بكشاندو به اين وسيله كارايى‏نهضت‏تشيع‏راكه بر اثر همان استتار و اختفا روز به روز افزايش يافته بود به صفر برساند. با اين كار مأمون آن دو ويژگى مؤثر و نافذ را نيز از گروه علويان مى‏گرفت زيرا جمعى‏كه‏رهبرشان‏فردممتازدستگاه خلافت و وليعهد پادشاه مطلق‏العنان وقت‏و متصرف در امور كشور است نه مظلوم است و نه آن چنان مقدس.

اين تدبير مى‏توانست فكر شيعى را هم در رديف بقيه عقايد و افكارى كه درجامعه طرفدارانى داشت قرار دهد و آن‏را از حد يك تفكر مخالف دستگاه كه اگرچه از نظر دستگاهها ممنوع و مبغوض‏است‏ازنظر مردم بخصوص ضعفا پرجاذبه و استفهام برانگيز است‏خارج سازد.

دوم، تخطئه مدعاى تشيع مبنى بر غاصبانه بودن خلافتهاى اموى و عباسى و مشروعيت دادن به اين خلافتهابود، مأمون با اين كار به همه شيعيان‏مزورانه‏ثابت‏مى‏كردكه‏ادعاى غاصبانه‏و نامشروع بودن خلافتهاى مسلطكه‏همواره‏جزء اصول اعتقادى شيعه به حساب مى‏آمده است‏يك حرف بى‏پايه و ناشى از ضعف و عقده‏هاى حقارت بوده است، چه اگر خلافتهاى ديگران نامشروع و جابرانه بود خلافت مامون‏هم‏كه جانشين‏آنهاست‏مى‏بايد نامشروع و غاصبانه باشد و چون على‏بن‏موسى الرضا، عليه‏السلام، با ورود در اين دستگاه و قبول جانشينى مأمون او را قانونى و مشروع دانسته پس بايد بقيه‏خلفا هم از مشروعيت‏برخوردار بوده‏باشند و اين، نقض همه ادعاهاى شيعيان است، با اين كار نه فقط مأمون از على‏بن موسى‏الرضا ، عليه‏السلام، بر مشروعيت‏حكومت‏خود و گذشتگان اعتراف مى‏گرفت‏بلكه يكى از اركان اعتقادى تشيع يعنى ظالمانه بودن پايه حكومتهاى قبلى را نيز درهم مى‏كوبيد.

علاوه بر اين ادعاى ديگر شيعيان مبنى بر زهد و پارسايى و بى‏اعتنايى ائمه به‏دنيانيزبا اين كار نقض مى‏شد كه‏آن‏حضرات‏فقط در شرايطى كه به دنيا دسترسى نداشته‏اند نسبت‏به آن زهد مى‏ورزيدند و اكنون كه درهاى بهشت دنيا به روى آنان باز شدبه‏سوى آن شتافتند ومثل ديگران خود را از آن متنعم كردند.

سوم، اينكه‏مامون‏با اين كار، امام را كه‏همواره‏يك‏كانون‏معارضه‏ومبارزه بود دركنترل دستگاههاى خود قرار مى‏داد. به جز خود آن حضرت، همه سران و گردنكشان و سلحشوران علوى را نيز در سيطره خود درمى‏آورد و اين موفقيتى بود كه هرگز هيچ يك از اسلاف مأمون چه بنى‏اميه و چه بنى‏عباس بر آن دست نيافته بودند.

چهارم، اينكه امام را كه يك عنصر مردمى و قبله اميدها و مرجع سؤالها و شكوه‏ها بود در محاصره ماموران حكومت‏قرار مى‏داد و رفته رفته رنگ مردمى بودن را از او مى‏زدود و ميان او و مردم و سپس ميان او و عواطف و محبتهاى مردم فاصله مى‏افكند.

پنجم، اين بود كه با اين‏كار براى خود وجهه و حيثيتى معنوى كسب مى‏كرد. طبيعى بود كه در دنياى آن روز همه او را بر اينكه فرزندى از پيغمبر و شخصيتى مقدس و معنوى را به وليعهدى خود برگزيده و برادران و فرزندان خود را از اين امتياز محروم ساخته است، ستايش كنند و هميشه چنين است كه نزديكى دينداران به دنياطلبان از آبروى دينداران مى‏كاهد و بر آبروى دنياطلبان مى‏افزايد.

ششم، آنكه در پندار مأمون، امام با اين‏كار به يك توجيه‏گر دستگاه خلافت‏بدل مى‏گشت، بديهى است‏شخصى در حد علمى و تقوايى امام باآن‏حيثيت‏وحرمت‏بى‏نظيرى كه وى به عنوان فرزند پيامبر در چشم همگان داشت اگر نقش توجيه حوادث را در دستگاه حكومت‏بر عهده مى‏گرفت هيچ نغمه مخالفى نمى‏توانست‏خدشه‏اى بر حيثيت آن دستگاه وارد سازد، اين خود در حكم حصار منيعى بود كه مى‏توانست همه خطاها و زشتى‏هاى دستگاه خلافت را از چشمها پوشيده بدارد .

به جز اينها هدفهاى ديگرى نيز براى مأمون متصور بود.

چنانكه مشاهده مى‏شود اين تدبير به‏قدرى پيچيده و عميق است كه يقيناهيچ‏كس‏جز مأمون نمى‏توانست آن را بخوبى هدايت كند و بدين جهت‏بود كه دوستان و نزديكان مأمون از ابعاد و جوانب آن بى‏خبر بودند. از برخى گزارشهاى تاريخى چنين برمى‏آيد كه حتى «فضل‏بن سهل» وزير و فرمانده كل و مقربترين فرد دستگاه خلافت نيز از حقيقت و محتواى اين سياست، بى‏خبر بوده است.مامون‏حتى‏براى‏اينكه هيچ‏گونه ضربه‏اى‏برهدفهاى وى از اين حركت پيچيده وارد نيايد داستانهاى جعلى براى‏علت‏وانگيزه‏اين اقدام مى‏ساخت و به اين و آن مى‏گفت.

حقا بايد گفت‏سياست مأمون از پختگى و عمق بى‏نظيرى برخوردار بود. اما آن سوى ديگر اين صحنه نبرد، امام على‏ابن موسى‏الرضا ، عليه‏السلام،است و همين است كه على‏رغم زيركى شيطنت‏آميز مأمون تدبير پخته و همه جانبه او را به حركتى بى‏اثر و بازيچه‏اى كودكانه بدل مى‏كند، مأمون با قبول آن همه زحمت و با وجود سرمايه‏گذارى عظيمى كه در اين راه كرد از اين عمل نه تنها طرفى بر نبست‏بلكه سياست او به سياستى بر ضد او بدل شد. تيرى كه با آن، اعتبار و حيثيت و مدعاهاى امام على‏بن موسى‏الرضا ، عليه‏السلام، را هدف گرفته شده بود خود او را آماج قرار داد، به طورى‏كه بعد از گذشت مدتى كوتاه ناگزير شد همه تدابير گذشته خود را كان‏لم‏يكن شمرده، بالاخره همان شيوه‏اى را در برابر امام در پيش بگيرد كه همه گذشتگانش درپيش‏گرفته‏بودنديعنى «قتل» و مأمون كه در آرزوى چهره قداست مآب خليفه‏اى موجه و مقدس و خردمند، اين همه تلاش كرده بود سرانجام در همان مزبله‏اى كه همه خلفاى پيش از او در آن سقوط كرده بودند، يعنى فساد و فحشا و عيش و عشرت توام با ظلم و كبر فرو غلطيد. دريده شدن پرده ريا مأمون را در زندگى پانزده ساله او پس از حادثه وليعهدى در دهها نمونه مى‏توان مشاهده كرد كه از جمله آن به خدمت گرفتن قاضى القضاتى فاسق و فاجر و عياش همچون يحيى‏بن اكثم و همنشينى و مجالست با عموى خواننده و خنياگرش ابراهيم‏بن‏مهدى‏وآراستن بساط عيش و نوش و پرده‏درى در دارالخلافه او در بغداد است.

اكنون به تشريح سياستها و تدابير امام على بن موسى الرضا، عليه السلام، در اين حادثه مى‏پردازيم:

1. هنگامى كه امام را از مدينه به خراسان دعوت كردند آن حضرت فضاى مدينه را از كراهت و نارضايى خود پر كرد، به طورى كه همه كس در پيرامون امام يقين كردند كه مأمون با نيت‏سوء حضرت‏را از وطن خود دور مى‏كند، امام بد بينى خود به مأمون را با هر زبان ممكن به همه گوشها رساند، در وداع با حرم پيغمبر، در وداع با خانواده‏اش، در هنگام خروج از مدينه، در طواف كعبه كه براى وداع انجام مى‏داد، با گفتار و رفتار با زبان دعا و زبان اشك، بر همه ثابت كرد كه اين سفر، سفر مرگ اوست، همه كسانى‏كه بايد طبق انتظار مأمون نسبت‏به اوخوش‏بين و نسبت‏به امام به خاطر پذيرش پيشنهاد او بدبين مى‏شدند در اولين لحظات اين سفر دلشان از كينه مأمون كه امام عزيزشان را اين‏طور ظالمانه از آنان جدا مى‏كرد و به قتلگاه مى‏برد لبريز شد.

2. هنگامى كه در مرو پيشنهاد ولايتعهدى آن حضرت مطرح شد حضرت بشدت استنكاف كردند و تا وقتى مأمون صريحا آن حضرت را تهديد به قتل نكرد، آن را نپذيرفتند. اين مطلب همه‏جا پيچيد كه على‏بن موسى‏الرضا ،عليه‏السلام، وليعهدى و پيش از آن خلافت را كه مأمون به او با اصرار پيشنهاد كرده بود نپذيرفته است، دست‏اندركاران امور كه به ظرافت تدبير مأمون واقف نبودند ناشيانه عدم قبول امام را همه‏جا منتشر كردند حتى فضل‏بن سهل در جمعى از كارگزاران و ماموران حكومت گفت من هرگز خلافت را چنين خوار نديده‏ام اميرالمؤمنين آن را به على‏بن موسى‏الرضا ، عليه‏السلام، تقديم مى‏كند و على‏بن موسى دست رد به سينه او مى‏زند.

خود امام در هر فرصتى، اجبارى بودن اين منصب را به گوش اين و آن مى‏رساندوهمواره مى‏گفت من تهديد به قتل شدم تا وليعهدى را قبول كردم. طبيعى بود كه اين سخن همچون عجيب‏ترين پديده سياسى، دهان به دهان و شهر به شهر پراكنده شود و همه آفاق اسلام در آن روز يا بعدها بفهمند كه در همان زمان كه كسى مثل مأمون فقط به دليل آنكه از وليعهدى برادرش امين عزل شده است‏ به جنگى چند ساله دست مى‏زند و هزاران نفر از جمله برادرش امين را به خاطر آن به قتل مى‏رساند و سر برادرش را از روى خشم شهر به شهر مى‏گرداند كسى مثل‏على‏بن‏موسى‏الرضا،عليه‏السلام، پيدا مى‏شودكه به وليعهدى با بى‏اعتنايى نگاه مى‏كند و آن را جز با كراهت و در صورت تهديد به قتل نمى‏پذيرد.

مقايسه ‏اى كه از اين رهگذر ميان امام‏على‏بن‏موسى‏الرضا،عليه‏السلام، و مأمون عباسى در ذهنها نقش مى‏بست درست عكس آن چيزى را نتيجه مى‏داد كه مأمون به خاطر آن سرمايه‏گذارى كرده بود.

3. با اينهمه على‏بن موسى‏الرضا، عليه‏السلام،فقط بدين‏شرط وليعهدى را پذيرفت كه در هيچ يك از شؤون حكومت دخالت نكند و به جنگ و صلح و عزل و نصب و تدبير امور نپردازد و مأمون كه فكر مى‏كرد فعلا در شروع كار اين شرط قابل تحمل است و بعدا بتدريج مى‏توان امام را به صحنه فعاليتهاى خلافتى كشانيد، اين شرط را از آن حضرت قبول كرد، روشن است كه با تحقق اين شرط، نقشه مأمون نقش برآب مى‏شد و بيشتر هدفهاى او برآورده نمى‏گشت.

امام در همان حال كه نام وليعهد داشت و قهرا از امكانات دستگاه خلافت‏ نيز برخوردار بود چهره‏اى به خود مى‏گرفت كه گويى با دستگاه خلافت، مخالف و به آن معترض است، نه امرى نه نهى نه تصدى مسؤوليتى، نه قبول شغلى، نه دفاعى از حكومت و طبعا نه هيچ‏گونه توجيهى براى كارهاى آن دستگاه.

روشن است كه عضوى در دستگاه حكومت كه چنين با اختيار و اراده خود، از همه مسؤوليتها كناره مى‏گيرد، نمى‏تواند نسبت‏به آن دستگاه صميمى و طرفدار باشد، مأمون بخوبى اين نقيصه را حس مى‏كرد و لذا پس از آنكه كار وليعهدى انجام گرفت‏بارها درصدد برآمد امام را بر خلاف تعهد قبلى با لطائف‏الحيل به مشاغل خلافتى بكشاند و سياست مبارزه منفى امام را نقض كند، اما هر دفعه امام هوشيارانه نقشه او را خنثى مى‏كرد.

يك نمونه همان است كه معمربن خلاد از خود امام هشتم نقل مى‏كند كه مأمون به امام مى‏گويد : اگر ممكن است‏به كسانى كه از او حرف شنوى دارند در باب مناطقى كه اوضاع آن پريشان است، چيزى بنويس و امام استنكاف مى‏كند و قرار قبلى كه همان عدم دخالت مطلق است را به يادش مى‏آورد و نمونه بسيار مهم و جالب ديگر ماجراى نماز عيد است كه مأمون به اين بهانه«كه مردم قدر تو را بشناسند و دلهاى آنان آرام گيرد»، امام را به امامت نماز عيد دعوت مى‏كند، امام استنكاف مى‏كند و پس از اينكه مأمون اصرار را به نهايت مى‏رساند امام به اين شرط قبول مى‏كند كه نماز را به شيوه پيغمبر و على‏بن ابى‏طالب به جا آورد و آنگاه امام از اين فرصت چنان بهره‏اى مى‏گيرد كه مأمون را از اصرار خود پشيمان مى‏سازد و امام را از نيمه‏راه نماز برمى‏گرداند، يعنى بناچار ضربه‏اى ديگر بر ظاهر رياكارانه خود وارد مى‏سازد .

4. اما بهره ‏بردارى اصلى امام از اين ماجرا بسى از اينها مهمتر است: امام با قبول وليعهدى، دست‏به حركتى مى‏زند كه در تاريخ زندگى ائمه پس از پايان خلافت اهل بيت در سال چهلم هجرى تا آن‏روز و تا آخر دوران خلافت‏بى‏نظير بوده است و آن برملا كردن داعيه امامت‏شيعى در سطح عظيم اسلام و دريدن پرده غليظ تقيه و رساندن پيام تشيع به گوش همه مسلمانهاست .

تريبون عظيم خلافت در اختيار امام قرار گرفت و امام در آن سخنانى را كه در طول يكصد و پنجاه سال جز در خفا و با تقيه جز به خاصان و ياران نزديك گفته نشده بود به صداى بلند فرياد كرد و با استفاده از امكانات معمولى آن زمان كه جز در اختيار خلفا و نزديكان درجه يك آنها قرار نمى‏گرفت آن را به گوش همه رساند، مناظرات امام در مجمع علما و در محضر مأمون كه در آن قويترين استدلالهاى امامت را بيان فرموده است؛ نامه جوامع‏الشريعه كه در آن همه رئوس مطالب عقيدتى و فقهى شيعى را براى فضل‏بن سهل نوشته است، حديث معروف امامت كه در مرو براى عبدالعزيزبن مسلم بيان كرده است؛ قصائد فراوانى كه در مدح آن حضرت به مناسبت ولايتعهدى سروده شده وبرخى از آن مانند قصيده دعبل و ابونواس هميشه در شمار قصائد برجسته عربى به شمار رفته است نمايشگر اين موفقيت عظيم امام ،عليه‏السلام، است.

در آن سال در مدينه و شايد دربسيارى‏ازآفاق اسلامى ‏هنگامى ‏كه خبر ولايتعهدى‏على‏بن‏موسى‏الرضا، عليه‏السلام، رسيد در خطبه فضائل اهل بيت‏بر زبان رانده شده بود و اهل بيت پيغمبر كه نود سال علنا بر منبرها دشنام داده شده بودند و سالهاى متمادى ديگر كسى جرات بر زبان آوردن فضائل آنها را نداشت، اكنون همه جا به عظمت و نيكى ياد مى‏شدند، دوستان آنان از اين حادثه روحيه و قوت‏قلب گرفتند، بى‏خبرها و بى‏تفاوتها با آنان آشنا شدند و به آن، گرايش يافتند و دشمنان سوگند خورده احساس ضعف و شكست كردند، محدثان و متذكران شيعه معارفى را كه تاآن روز جز در خلوت نمى‏شد به زبان آورد، در جلسات درسى بزرگ و مجامع عمومى بر زبان راندند.

5. در حالى‏كه مأمون امام را جدا از مردم مى‏پسنديد و اين جدايى را در نهايت وسيله‏اى براى قطع رابطه معنوى و عاطفى ميان امام و مردم مى‏خواست، امام در هر فرصتى خود را در معرض ارتباط با مردم قرار مى‏داد.
با اينكه مأمون آگاهانه مسير حركت امام از مدينه تا مرو را طورى انتخاب كرده بود كه شهرهاى معروف به محبت اهل بيت مانند كوفه و قم در سر راه قرار نگيرند، امام در همان مسير تعيين‏شده، از هر فرصتى براى ايجاد رابطه جديدى ميان خود و مردم استفاده كرد، در اهواز آيات امامت را نشان داد، در بصره خود را در معرض محبت دلهايى كه با او نامهربان بودند قرار داد، در نيشابور حديث‏سلسلةالذهب را براى هميشه به يادگار گذاشت و علاوه بر آن نشانه‏ها و معجزه‏هاى ديگرى نيز آشكار ساخت و در جاى‏جاى اين سفر طولانى فرصت ارشاد مردم را مغتنم شمرد. در مرو هم كه سرمنزل اصلى و اقامتگاه دستگاه خلافت‏بود هرگاه فرصتى دست‏داد حصارهاى‏دستگاه حكومت را براى حضوردرانبوه‏جمعيت‏مردم‏شكافت .

6. نه‏ تنها سرجنبانان تشيع از سوى امام‏ به سكوت‏ وسازش ‏تشويق نشدند بلكه قرائن حاكى ‏از آن است كه وضع جديد امام موجب دلگرمى آنان شد و شورشگرانى كه بيشترين دورانهاى عمرخودرا در كوههاى صعب‏العبور و آباديهاى دور دست و با سختى و دشوارى مى‏گذراندند با حمايت امام على بن موسى الرضا،عليه‏السلام، حتى مورداحترام ‏و تجليل كارگزاران حكومت ‏در شهرهاى‏مختلف ‏نيز قرار گرفتند. هر ناسازگار و تند زبانى چون دعبل كه هرگز به هيچ خليفه و وزيرواميرى روى‏خوش نشان‏نداده ودر دستگاه‏آنان رحل اقامت نيفكنده بوده‏و هيچ‏كس‏از سرجنبانان خلافت از تيزى زبان او مصون نمانده بود و به همين دليل هميشه مورد تعقيب و تفتيش دستگاههاى دولتى به‏سر مى‏برد و ساليان دراز، دار خود را بر دوش‏خودحمل‏مى‏كردوميان‏شهرهاو آباديهاسرگردان‏وفرارى‏مى‏گذرانيد، توانست‏به حضور امام و مقتداى محبوب خود برسد و معروفترين و شيواترين‏قصيده‏خود را كه ادعانامه نهضت‏نبوى ضددستگاههاى‏خلافت اموى‏وعباسى‏است‏براى آن حضرت بسرايد و شعر او در زمانى كوتاه به همه اقطار عالم اسلام برسد، به طورى كه در بازگشت از محضر امام آن را از زبان رئيس راهزنان ميان راه مى‏شنود.

اكنون‏ بار ديگر نگاهى بر وضع كلى صحنه اين نبرد پنهانى كه مأمون آن را به ابتكار خود آراسته و امام‏على بن موسى‏الرضا، عليه‏السلام، را با انگيزه‏هايى كه اشاره شد به آن ميدان كشانده بود مى‏افكنيم:

يك‏سال پس از اعلام وليعهدى وضعيت چنين است:

مامون‏ چه ‏درمتن ‏فرمان‏ ولايتعهدى ‏و چه در گفته‏ ها و اظهارات ديگر او را به فضل و تقوى و نسب رفيع و مقام علمى ‏منيع ستوده‏است و او اكنون در چشم آن مردمى كه برخى از او فقط نامى شنيده و حتى به همين اندازه هم او را نشناخته و شايد گروهى بغض او را همواره در دل پرورانده بودند به عنوان يك چهره در خور تعظيم و تجليل و يك انسان شايسته خلافت كه از خليفه به سال علم و تقوى و خويشى با پيغمبر، بزرگتر و شايسته‏تر است‏ شناخته ‏اند.
مأمون نه تنها با حضور او نتوانسته معارضان شيعى خود را به خود خوشبين و دست و زبان تند آنان را ازخود و خلافت‏خود منصرف سازد بلكه حتى على‏بن موسى،عليه‏السلام، مايه ايمان و اطمينان و تقويت روحيه آنان نيز شده است.
 در مدينه ، مكه و ديگر اقطار مهم اسلامى نه فقط نام على‏بن موسى ،عليه‏السلام، به تهمت‏ حرص ‏به‏ دنيا و عشق‏ به ‏مقام ‏و منصب از رونق نيفتاده بلكه حشمت ظاهرى بر عزت معنوى او افزوده شده و زبان ستايشگران پس از دهها سال به فضل و رتبه معنوى پدران مظلوم و معصوم او گشوده شده است.

كوتاه سخن آنكه مأمون در اين قمار بزرگ نه تنها چيزى به دست نياورده كه بسيارى چيزها را از دست داده و در انتظار است كه بقيه را نيز از دست ‏بدهد.

اينجابود كه ‏مامون ‏احساس شكست و خسران كرد و درصدد برآمد كه خطاى فاحش خود را جبران كند و خود را محتاج آن ديد كه پس از اين همه سرمايه‏ گذارى سرانجام براى مقابله با دشمنان آشتى ‏ناپذير دستگاههاى خلافت‏ يعنى ائمه اهل بيت ،عليهم‏السلام، به همان شيوه ‏اى متوسل شود كه هميشه گذشتگان ظالم و فاجر او متوسل شده بودند يعنى قتل.

بديهى است قتل امام هشتم پس از چنان موقعيت ممتاز به ‏آسانى ميسر نبود. قرائن نشان مى‏دهد كه مأمون پيش از اقدام قطعى خود براى به شهادت رساندن امام به كارهاى ديگرى دست ‏زده ‏است‏ كه شايد بتواند اين آخرين علاج را آسانتر به‏ كار برد، به گمان زياد اينكه ناگهان در مرو شايع شد كه على ‏بن موسى ، عليه ‏السلام، همه مردم را بردگان خود مى ‏دانند، جز با دست ‏اندركارى عمال مأمون ممكن نبود.

هنگامى كه اباصلت اين خبر را براى امام آورد حضرت فرمود: «بارالها اى پديدآورنده آسمانها و زمين تو شاهدى كه نه من و نه هيچ‏يك از پدرانم هرگز چنين سخنى نگفته ‏ايم و اين يكى از همان ستمهايى است كه از سوى اينان به ما مى‏شود.»

تشكيل مجالس مناظره با هر آن كسى كه كمتر اميدى به غلبه او بر امام مى‏رفت نيز از جمله همين تدابير است. هنگامى ‏كه ‏امام مناظره ‏كنندگان اديان و مذاهب مختلف را در بحث عمومى خود منكوب كرد و آوازه دانش و حجت قاطعش در همه ‏جا پيچيد مأمون درصدد برآمد كه هر متكلم و اهل مجادله ‏اى را به مجلس مناظره با امام بكشاند، شايد يك نفر دراين بين بتواند امام را مجاب كند.

البته چنانكه مى ‏دانيم هرچه تشكيل مناظرات ادامه مى‏يافت قدرت علمى امام‏ آشكارترمى‏شد و مأمون از تاثير اين وسيله نوميدتر.

بنابر روايات يك يا دو بار توطئه قتل امام را به وسيله نوكران و ايادى خود ريخت و يكبار هم حضرت را در سرخس‏به زندان‏افكندامااين شيوه‏ها هم نتيجه‏اى جز جلب اعتقاد همان دست‏اندركاران به رتبه معنوى امام، به بار نياورد، و مأمون درمانده‏تر و خشمگين‏تر شد، در آخر چاره‏اى جز آن نيافت كه به دست‏خود و بدون هيچ واسطه‏اى امام را مسموم كند و همين كار را كرد و در ماه صفر دويست و سه هجرى يعنى قريب دو سال پس از آوردن آن حضرت از مدينه به خراسان و يك سال و اندى پس از صدور فرمان وليعهدى به نام آن حضرت، دست‏خود را به جنايت‏بزرگ و فراموش نشدنى قتل امام آلود.

مهمترين ‏چيزى‏ كه‏ در زندگى ائمه ، عليهم‏السلام، به ‏طور شايسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر «مبارزه حاد سياسى» است.

در تمام دوران صدو چهل ساله ميان حادثه عاشورا و ولايتعهدى ‏امام هشتم ، عليه‏السلام،جريان‏ وابسته به امامان اهل بيت‏ يعنى شيعيان‏ هميشه بزرگترين و خطرناكترين دشمن دستگاههاى خلافت ‏به حساب مى‏آمد.

حضرت آيت الله خامنه ‏اى

 

نمونه هايى از فضائل وسيره فردى امام رضا (ع )

سيد على اكبر قريشى

دعاى مستجاب

1- آل برمك، مخصوصاً يحيى بن خالد بر مكى براى حفظ حكومت و مقام خويش هارون عباسى را وادار كردند تا موسى بن جعفر (ع) را شهيد كرد، بدين سبب امام رضا (ع) در مكه به آنها نفرين كردند، حكومت و مقامشان تار و مار گرديد.

محمد بن فضيل گويد: ابوالحسن رضا (ع) را ديدم، در عرفات ايستاده و دعاى مى‏كرد. بعد سرش را پايين انداخت، (گويى چيزى به قلب مباركش الهام شد) كه وى علت سر به زير انداختن را پرسيدند؟

فرمود: به برامكه نفرين مى‏كردم كه سبب قتل پدرم شدند. خداوند امروز دعاى مرا درباره آنها مستجاب كرد، امام از مكه برگشت، چيزى نگذشت كه در همان سال، هارون بر آنها خشم گرفت وتار و مارشان كرد.(1)

جعفر برمكى شقه شد، پدرش يحيى به زندان رفت، بطورى متلاشى شدند كه مايه عبرت مردم گشتند.

 

* * *

علم غيب ‏

2- حسن بن على بن وشا از مسافر نقل مى‏كند: با ابوالحسن الرّضا (ع) در «منى» بودم، يحيى بن خالد با گروهى از آل برمك از آنجا گذشتند. امام صلوات الله عليه فرمود: بيچاره‏ها نمى‏دانند در اين سال چه بلايى به سرشان خواهد آمد، بعد فرمود: بدانيد عجيب‏تر از اين آن است كه من با هارون مانند اين دو انگشت خواهم بود، آنگاه دو تا انگشت مبارك را در كنار هم گذاشت. مسافر گويد: والله من معنى اين كلام را نفهميدم مگر بعد از آنكه امام را در طوس در كنار قبر هارون دفن كرديم. (2)

 

* * *

لقب رضا ازخدا است

3- ابونصر بزنطى رضوان الله عليه گويد: به امام جواد صلوات الله عليه گفتم: قومى از مخالفان شما مى‏گويند: پدرت صلوات الله عليه را مأمون، رضا لقب داد، كه به ولايت عهدى راضى شد. فرمود: به خدا قسم، دروغ گفته و گناهكار شده‏اند. پدرم را خداى تعالى رضا لقب داده است زيرا كه به خداوندى خدا در آسمانش و به رسالت رسول الله و ائمه در زمينش راضى بود.

گفتم: مگر همه پدرانت چنين نبودند؟ فرمود: آرى. گفتم: پس چرا فقط پدرت به اين لقب ملقب شدند؟ فرمود: چون مخالفان از دشمنانش مانند موافقان از دوستانش از وى راضى شدند و چنين چيزى براى پدرانش به وجود نيامد، لذا از ميان همه به رضا ملقب گرديد. (3)

ناگفته نماند: مخالفان خواسته‏اند با اين طريق منقصتى بر آن حضرت فراهم آوردند، ولى چنانكه ديديم اين لقب از جانب خدا بوده است، درست است كه همه امامان صادق، كاظم، رضا، جواد و هادى و... بودند ولى براى هر يك بمناسبتى لقب بخصوص تعيين گشته است .

 

* * *

حضرت ابوالحسن رضا (ع) در«نياج»

4- ابو حبيب نياجى (4) گويد: رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به «نياج» آمد و در مسجدى كه حاجيان هر سال مى‏آمدند نشستم.

گويا محضر ايشان رفته و سلام كرده و مقابلش ايستادم، در پيش آن حضرت طبقى از برگ درختان خرماى مدينه بود و در آن خرماى صيحانى داشت. گويا رسول خدا مشتى از آن خرما را به من داد، شمردم هيجده تا بود، - پس از بيدارى - خوابم را چنين تأويل كرديم كه هيجده سال عمر خواهم كرد.

بعد از بيست روز در زمينى بودم كه براى زراعت آماده مى‏كردند، مردى پيش من آمد گفت: حضرت ابوالحسن رضا (ع) به «نياج» آمده و الان در مسجد نشسته‏اند. در اين بين ديدم كه مردى به ديدار آن حضرت مى‏روند، من هم به زيارت آن بزرگوار شتافتم، ديدم در محلى نشسته كه رسول خدا (ص) را در آنجا ديده بودم، زير آن حضرت حصيرى بود مانند حصيررى كه در زير جدش بود. و در پيش وى طبقى از برگ درخت خرما و در آن خرماى صيحانى قرار داشت .

سلام كردم، جواب سلامم را داد و از من خواست نزدش بروم، مشتى از خرما به من داد كه شمردم هيجده تا بود، گفتم: يابن رسول الله (ص)! زياد بدهيد، فرمود: اگر رسول خدا (ص) زياد داده بود ما هم زياد مى‏داديم «فقال لوزادكَ رسولُ اللّه لزدْناكَ» (5).

 

* * *

فضايل امام رضا(ع)از زبان ابراهيم بن عباس

5- ابراهيم بن عباس گويد: امام رضا (ع) نشد كه به كسى در سخن گفتن ظلم يا جفا كند، هر كه با او سخن مى‏گفت، كلام او را قطع نمى‏كرد و مجال مى‏داد تا آخر سخنش را بگويد. اگر كسى حاجت پيش او مى‏آورد در صورت امكان ابداً او را رد و مأيوس نمى‏كرد. نديدم كه در پيش كسى پايش را دراز كند، و نديدم در پيش كسى تكيه كند. نديدم كه به كسى از غلامانش فحش بدهد، نديدم كه آب دهان را به زمين اندازد، و نديم كه با صدا و قهقهه بخندد بلكه فقط تبسم مى‏كرد.

چون سفره طعام را باز مى‏كردند همه خدمتكاران و غلامانش را و حتى دربان را با خود در سر سفره مى‏نشانيد. شبها كم مى‏خوابيد، بيشتر بيدار مى‏ماند، اكثر شبها از اول تا آخر احيا مى‏كرد، بسيار روزه مى‏گرفت، در هر ماه سه روز روزه از وى فوت نمى‏شد. مى‏گفت : اين روزه همه عمر است «ذلك صومُ الدّهر» .(6)

در پنهانى بسيار احسان مى‏كرد و صدقه مى‏داد، اين كار را بيشتر در شبهاى ظلمانى انجام مى‏داد، هر كه گويد: نظير او را در خوبى ديده‏ام، باور نكنيد (7).

 

* * *

مبارزه با اسراف

6- روزى غلامانش ميوه‏اى را خوردند ولى آن را تمام نخوردند و مقدارى مانده به دور انداختند، امام صلوات الله عليه بر آنها بر آشفت و فرمود: سبحان الله، اگر شما بى نياز هستيد ديگران بدان نيازمندند، بجاى انداختن، به مستمندان انفاق كنيد، «سبحان الله ان كنتم استغنيتم فان اُنا ساً لم يستغنوا اطعموه من يحتاج اليه»(8).

 

* * *

علم غيب ‏

7- محمد بن سنان گويد: به آن حضرت عرض كردم: خودت را به امامت و پيشوايى مشهور كرده و در جاى پدرت نشستى حال آن كه از شمشير هارون خون مى‏ريزد؟! فرمود: قول رسول خدا (ص) به من اين جرأت را داده است، آن حضرت فرمود: اگر ابوجهل مويى از سر من بركند، بدانيد كه من پيغمبر نيستم، و من مى‏گويم: اگر هارون توانست مويى از سر من بگيرد بدانيد كه من امام نيستم. (9)

 

* * *

فضيلت زيارت امام رضا(ع)

8- رسول خدا (ص) فرمود: بزودى پاره‏اى از بدن من در زمين خراسان دفن مى‏شود، هيچ غمگينى او را زيارت نمى‏كند، مگر آن كه خدا غمش را زايل مى‏كند و هيچ گناهكارى او را زيارت نمى‏كند، مگر آن كه خدا گناهانش را مى‏آمرزد.

«قال رسول اللّه (ص) ستّد فَنُ بضعةٌ منى بخراسان مازارها مكروب الا نفس الله كربه و لا مذنب الا غفرالله ذنوبه» (10)

زيارت ائمه عليهم السلام مانند توبه از مكفرات است و مصداق: «ان الحسنات يذهبن السيئات» (هود: 114) مى‏باشد، رسول خدا (ص) اين كلام را در وقتى فرموده كه هنوز پدر و مادر امام هم به دنيا نيامده بودند.

امام جواد صلوات الله عليه به داوود صرمى فرمود: «من زار ابى فله الجنة» .(11)
هر كه قبر پدرم را زيارت كند اجرش بهشت است .

و در روايت ديگرى فرمود: هر كس قبر پدرم را عارفاً بحقه زيارت كند ازطرف خدا بهشت او را ضمانت مى‏كنم: «قال ابوجعفر محمد بن على الرضا (ع) ضمنت لمن زار قبر ابى (ع) بطوس عارفاً بحقه الجّنةَ على اللّه عزوجل» (12).

 

* * *

سخنىگهربار

9- ثامن الائمه صلوات الله عليه فرمود: مؤمن، مؤمن (واقعى) نمى‏شود مگر آن كه در وى سه سنت (عادت و كار) باشد: سنتى از پروردگارش ،سنتى از پيامبرش و سنتى از امامش. اما خصلتش از پروردگار آن است كه اسرار مردم را مخفى بدارد و افشا نكند و اما خصلتش از پيامبر آن است كه با مردم مدارا كند، و امام خصلتش از امام آن است كه در ضررهاى بدنى و مالى صبر و استقامت داشته باشد.

«قال الرضا (ع) لايكون المؤمن مؤمناً حتّى يكونَ فيه ثلاث خصالٍ: سنةٌ من ربه و سنة من نبيه و سنة من وليّه، فاما السّنةُ من ربه فكتمان السر و اما السنة من نبيه فمداراة الناس و اما السنة من وليّه فالصبر فى الباساء والضراء» تحف العقول: ص 442.

 

* * *

احسان

10- مردى به محضر حضرت رضا (ع) آمد و گفت: به اندازه مروت خويش به من احسان كن، فرمود: نمى‏توانم (زيرا مروت امام خارج از حد بود). گفت: پس بقدر مروت من احسان كن، امام فرمود: آرى، بعد به غلامش فرمود: دويست دينار به او بده.

امام در روز عرفه در خراسان همه مالش (شايد نقدينه باشد) را احسان كرد و به اهل نياز تقسيم فرمود. فضل بن سهل گفت: اين غرامت و اسراف است. فرمود: نه، بلكه غنيمت است، آنچه را كه در آن پاداش و كرامت هست، غرامت مشمار.(13)

 

* * *

على بن موسى عالم آل محمد

11- موسى بن جعفر صلوات الله عليه به پسرانش مى‏فرمود: برادرتان على بن موسى عالم آل محمد است، از او از دينتان بپرسيد، آنچه مى‏گويد حفظ كنيد، من ازپدرم امام صادق (ع) دفعات شنيدم مى‏گفت: عالم آل محمد در صلب تو است اى كاش او را درك مى‏كردم، او همنام اميرالمؤمنين على است. .(14)
امام صادق صلوات الله عليه در 25 شوال 83 هجرى از دنيا رفت، امام رضا (ع) بعد از 16 روز در 11 ذوالقعده همان سال به دنيا آمد.

 

* * *

تواضع

12- مردى از اهل بلغ گويد: در سفر خراسان در خدمت امام رضا (ع) بودم .روزى طعام خواست، همه خدمتكاران از سياهان و ديگران را كنار سفره جمع كرد، گفتم: فدايت شوم ،بهتر آن است كه آنها در خوان ديگرى بخورند. فرمود: آرام باش پروردگار همه يكى است، مادرمان حوا و پدرمان آدم يكى است، مجازات بسته به اعمال است «فقال: مه ان الرّبّ تبارك و تعالى واحد، والام واحدة والاب واحد و الجزاء بالاعمال» (15).

 

* * *

بنده نوازى

13- امام صلوات الله عليه به غلامانش گفته بود: در وقت طعام خوردن اگر بالاى سرتان هم بايستم قبل از تمام كردن طعام برنخيزيد، ياسر گويد: گاهى بعضى از ما را صدا مى‏كرد، مى‏گفتند: مشغول طعام خوردنند، مى‏فرمود: پس بگذاريد طعامشان را تمام كنند: «قال: ان قمت على رؤوسكم و انتم تاكلون فلاتقوموا حتى تفرغوا».(16)

 

* * *

توحيد

14- بزنطى عليه الرحمة نقل مى‏كند: مردى از ماوراء نهر بلخ خدمت امام رضا (ع) آمد و گفت: از شما سؤالى مى‏كنم اگر جواب داديد به امامتان معتقد خواهم بود، حضرت فرمود: از هر چه مى‏خواهى بپرس.

گفت: مرا از خدايت خبر بده، در كجا بوده و چطور بوده و بر چه چيز تكيه كرده بوده است؟ امام (ع) فرمود:

«انّ اللّه اَيّنَ الأَينَ بلاأينٍ و كَيّفَ الكْيفَ بلا كيفٍ و كان اعتمادُه على قدرته» .

يعنى خداوند به وجود آوردنده مكان است بى آنكه مكانى داشته باشد و به وجود آورنده كيفيت است بى آنكه كيفيتى داشته باشد و اعتمادش بر قدرتش بود، (خدا لامكان است، مكان از عوارض جسم است، خدا جسم نيست، كيفيت، مخلوق خداست، لازمه‏اش محدود بودن است، خدا بى انتها است، خدا بر قدرت خود ايستاده، هستى را از جايى دريافت نكرده است).

آن مرد چون اين جواب را شنيد برخاست، سر مبارك امام را بوسيد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله و ان عليا وصى رسول الله والقيّمُ بعده بما أَقام به رسول الله و انّكم الائمة الصادقون و انك الخلف بعدهم» (17)

ظاهراً آن مرد از فلاسفه بوده و از جواب امام (ع) پى‏به دانايى و امامت آن حضرت برده است .

 

* * *

‏معجزه اى از امام رضا (ع) و مجسم شدن عكسها

صدوق رحمة الله عليه در عيون اخبار الرضا (ع) نقل مى‏كند: در عهد مأمون عباسى كه حضرت رضا (ع) وليعهد بود، باران قطع گرديد، مأمون از آن حضرت خواست درباره باران دعا كند، امام فرمود: روز دوشنبه چنين خواهم كرد، رسول خدا (ص) ديشب با اميرالمؤمنين به خواب من آمد و فرمود: روز دوشنبه به صحرا برو و از خدا باران بطلب كه خدا بر آنها باران خواهد فرستاد...

امام به صحرا رفت و از خدا باران خواست، باران آمد و احتياج مردم رفع گرديد.
امام جواد صلوات الله عليه فرمود: بعضى از بدخواهان پدرم، به مأمون گفتند: يا اميرالمؤمنين! به خدا پناه كه تو شرافت عميم و افتخار بزرگ خلافت را از خاندان بنى عباس به خاندان علويان منتقل كنى!! بر عليه خود و خانواده‏ات اقدام كردى.
اين جادوگر و فرزند جادوگران را آوردى، و او را پس از آن كه گمنام بود ميان مردم شهرت دادى، آوازه‏اش را بلند كردى.

دنيا را با اين جادو كه در وقت دعايش باران آمد، پر كرد. مرا واهمه گرفت كه خلافت را ازخاندان عباسى خارج گرداند، حتى وحشت كردم كه با سحر خود نعمت شما را زايل نموده و بر مملكت تو شورش بر پا دارد، آيا كسى بر عليه خود چنين جنايتى كرده است؟!!

مأمون گفت: اين مرد در پنهانى مردم را به سوى خويش دعوت مى‏كرد، خواستيم او را وليعهد خود گردانيم تا مردم را به سوى ما دعوت نمايد و مردم بدانند كه اهل حكومت و خلافت (دنيا دوست) است و آنان كه به وى فريفته شده‏اند بدانند كه در ادعاى خود از تقوا و فضيلت و زهد صادق نيست! خلافت مال ما است نه مال او، ولى ترسيديم كه اگر او را به حال خود رها كنيم، براى ما از جانب او وضعى پيش بيايد كه جلوگيرى نتوانيم كرد.

واكنون كه كرده خود را كرديم و به خطاى خود پى برديم، مسامحه در كار وى ابداً روا نيست، ولى مى‏خواهيم بتدريج او را در نزد رعيت چنان بنمايانيم كه بدانند لياقت حكومت ندارد، آنوقت ببينيم با چه راهى بلاى او را از سر خود مى‏توانيم قطع نماييم.

آن مرد گفت: يا اميرالمؤمنين! مجادله با او را به عهده من بگذاريد، تا خود و يارانش را مغلوب نمايم و احترام و عظمت او را پايين آورم، اگر هيبت تو در سينه‏ام نبود او را سر جاى خودش مى‏نشاندم. و بر مردم آشكار مى‏كردم كه از لياقت ولايت عهدى كه به او تفويض كرده‏اى قاصر است .

مأمون گفت: چيزى براى من محبوبتر از اين كار نيست كه به او اهانت و از قدرتش كاسته گردد، گفت: پس بزرگان مملكت، فرماندهان، قضات، و بهترين فقهاء را جمع نماييد، تا منقصت او را در پيش آنها روشن كنم، تا از مقامى كه او را در آن قرار داده‏اى پايين آيد.

مأمون نامبردگان را جمع كرد، و در صدر مجلس نشست و حضرت رضا (ع) را در مقام ولايت عهدى در طرف راست خود نشانيد، پس از رسميت جلسه، آن شخص كه از طرف مأمون مطمئن بود، شروع به سخن كرد و گفت: مردم از شما بسيار حكايات نقل مى‏كنند. و در تعريف شما افراط كرده‏اند، بطورى كه اگر خودتان بدانيد از آنها بيزارى مى‏كنيد، اولين اينها آن است كه: شما خدا را درباره باران كه عادت باريدن دارد، دعا كرديد و باران آمد، مردم آن را به حساب معجزه‏اى از شما گذاشتند و نتيجه گرفتند كه در دنيا نظير و مانندى ندارد.

اين اميرالمؤمنين ادام الله ملكه و بقاءه است كه با كسى مقايسه نمى‏شود مگر آن كه برتر آيد، شما را در محلى قرار داده كه مى‏دانيد، اين پاسدارى از حق و انصاف نيست كه مجال دهيد دروغگويان بر عليه او و بر له شما بدروغ چيزهايى بگويند كه تكذيب مقام اميرالمؤمنين است!! و شما را از او بالاتر بدانند؟!!!

امام صلوات الله عليه فرمود: بندگان خدا را مانع نمى‏شوم ازاين كه نعمتهاى خدا را درباره من ياد و حكايت كنند، اما اين كه گفتى: صاحب تو (مأمون) مقام مرا برتر داشت، او مرا قرار نداد مگر در مقامى كه پادشاه مصر، يوسف صديق را در آن قرار داد، حال آن دو را نيز مى‏دانى (يوسف پيامبر بود و او يك پادشاه مشرك).

در اين وقت آن مرد بر آشفت و گفت: پسر موسى! از حد خود قدم فراتر گذاشتى، كه خداوند بارانى را در وقت معين خود نازل كرد و تو آن را وسيله بلندى مقام خود قراردادى، كه به مقام حمله به ديگران بر آيى؟ گويا معجزه ابراهيم خليل را آورده‏اى كه سرهاى پرندگان را در دست گرفت و اعضاء آنها را در كوهها پراكنده نمود و به وقت خواندن، آمدند و بر سرهاى خود چسبيدند و شروع به پرواز كردند؟!!!

اگر راستگويى اين دو عكس شير را كه در مسند خليفه هستند زنده كن و بر من مسلط گردان، در اين صورت معجزه‏اى براى تو خواهد بود، اما باران كه با دعاى تو آمد، تو از ديگران در اين كار برتر نيستى.

امام صلوات الله عليه از جسارت آن خبيث برآشفت و به دو عكس شير فرياد كشيد: اين فاجر را بگيريد، پاره كنيد، از او عينى و اثرى نگذاريد. در دم آن دو عكس به دو شير ژيان مبدل شدند، و آن خبيث را گرفته و خرد كردند و خوردند و خونش را كه ريخته بود ليسيدند، مردم با حيرت به اين منظره نگاه مى‏كردند. آنگاه آن دو شير محضر حضرت آمده و گفتند: يا ولى الله فى ارضه! ديگر چه فرمانى دارى، مى‏خواهى مأمون را نيز مانند او به سزايش برسانيم.

مأمون از شنيدن اين سخن بيهوش گرديد، امام فرمود: در جاى خويش بايستيد. بعد فرمود: بر صورت مأمون گلاب پاشيدند، به حال آمد، شيران عرض كردند: مى‏فرماييد او را به رفيقش ملحق سازيم؟ فرمود: نه، خداوند عز و جل را تدبيرى است كه به سر خواهد برد(اجازه نداده از ولايت تكوينى هر استفاده‏اى را بكنيم).

گفتند: پس فرمانت چيست؟ فرمود: برگرديد به حالت اولى خود، آن دو شير در دم مبدل به عكس شده و در روى مسند قرار گرفتند.

مأمون گفت: خدا را حمد مى‏كنم كه مرا از شر حميدبن مهران خلاص كرد (آن مرد خبيث)، بعد گفت: يابن رسول الله! خلافت مال جد شما بود، سپس از آن شماست اگر مى‏خواهى آن را به شما تحويل بدهم، امام فرمود: اگر خلافت را مى‏خوستم در عدم قبول آن با تو منازعه نمى‏كردم و از تو آن را نمى‏خواستم، زيرا خداوند از اطاعت مخلوقش به من عطا فرموده مانند آن را كه با چشم ديدى كه چگونه آن دو تصوير به شير مبدل شدند.

ولى جهال بنى آدم از من طاعت ندارند، آنها هر چند در اين كار زيانكار شده‏اند ولى خدا را در تدبير آنها مشيتى است، مرا امرفرموده بر تو اعتراضى نكنم و كارى را كه كردم بر تو ننمايم، چنان كه به يوسف (ع) نيز درباره پادشاه مصر چنان فرمان داده بود...

نگارنده گويد: در اين كار ابداً شگفتى نيست، آن مانند مبدل شدن عصاى موسى به اژدهاست. امام (ع) ولايت تكوينى داشت و خدا او را چنين قدرتى داده بود، چنان كه عيسى (ع) نيز نظير آن را انجام داد. در بعضى نقلها ديده‏ام كه مأمون به آن حضرت گفت: دعا كنيد كه آن مرد زنده شود، فرمود: اگر عصاى موسى جادوها را پس مى‏داد، اينها نيز آن مرد را پس مى‏دادند.

 


پى نوشتها:

1- عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 225 باب 50.
2- عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 225 باب 50.
3- علل الشرايع: ج 2 ص 237 باب 172.
4- نياج بر وزن كتاب روستايى است در باديه.
5- عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 210 باب 47، بحار ج 49 ص 35.
6- چون بحكم «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها» هر يك روز در جاى ده روز است .
7- عيون اخبار الرضا: ج 2 ص 184، بحار ج 49 ص 91.
8- انوار البهيه ص 107.
9- انوار البهيه ص 107.
10- وسائل الشيعه: ج 10 ص 433 و 435.
11- وسائل الشيعه: ج 10 ص 433 و 435.
12- وسائل الشيعه: ج 10 ص 433 و 435.
13- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
14- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
15- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
16- فروع كافى: ج 6 ص 298.
17- اصول كافى: ج 1 ص 88 باب الكون و المکان


 

 

سيره عملى واخلاقى امام هشتم (عليه السلام)

 بى گمان ديده گشودن بر آفتاب كارى ناشدنى است، چونان كه پريدن در آسمان بلند.

شناخت خدايى مردان برخاسته از بوستان عترت، نه براى هر بال بشكسته‏اى شدنى، چه آنان كه بر آفتاب ديده گشوده‏اند جز سايه مژگان خويش نديده و آنها كه در آن آسمان پريده‏اند جز شكسته بال خويش را نيافته‏اند.

با اين همه شايد بتوان ديده بر پرتويى از آفتاب كه بر زاويه‏اى تابيده است دوخت و در آن نشانها از حقيقت نور يافت كه نور، همه يك گوهر است.

با چنين اعترافى به يكى از جنبه‏هاى پند آكنده حيات امام روى مى كنيم و دست كوتاه خويش را به درياى ناشناخته كرانه «خوى ستوده امام» فرو مى بريم تا مرواريدى چند برگيريم و فراروى گذاريم.

عبادت امام

براى آنان كه بودن را مفهومى جز بنده بودن ندانند، پرستش نه يك «تكليف»، بلكه معناى زندگى و راز جاودانگى است. در نگاه آنان خدا پرستيدن نه يك واجب است كه بايد از سر گذراند و برائت ذمه حاصل كرد، بلكه شهيد شيرينى است كه بايد چشيد و در آن روح بودن و ماندن را يافت.

از اين روى، اگر درباره خداپرستى اين گونه كسان كه امام پيشاپيش همه آنان است سخنى گفته شود سخن از «اندازه عبادت» نيست، بلكه سخن از «چگونگي» است. آنان بنده بودن را مايه افتخار، بندگى كردن را مايه سربلندى، و سر فرود آوردن در برابر خواست آشكار و پنهان خداوند را اساس سرافرازى شمردند.

اين معناى سخن هشتمين امام است كه مى گويد: «به بندگى خدا افتخار مى كنم».همين حقيقت است كه بدخواهان او را ناخواسته بر آن مى دارد كه اعتراف كنند او پرستشگرترين همه زمينيان است.

و در ميان همه فرزندان عباس و على(ع) با فضيلت‏تر، پرهيزگارتر، ديندارتر، و شايسته‏تر از او نديده‏اند.

در پرتو توجه به چنين برداشتى از مفهوم عبادت در نظر امام است كه مى‏توان براى خواندن هزار ركعت نماز در شبانه روز، سجده هاى طولانى پس از نماز صبح، روزه‏هاى مكرر، شب زنده‏داريهاى پر رمز و راز و همدمى هميشگى با قرآن تفسيرى شايسته يافت، يا به درك حقيقت اين سخن نايل آمد كه كسى درباره آن حضرت مى‏گويد: «به خداوند سوگند مردى نديدم كه بيش از او از خدا پروا كند، بيش از او در همه اوقات به ياد خدا باشد، و بيش از او از خدا بترسد».

گوينده اين سخن نه كسى از شاگردان او، بلكه فرستاده دستگاه خلافت، رجاءبن ابى ضحّاك است كه به عنوان گماشته مأمون به مدينه رفته تا امام را زير نظر گيرد و با خود به مرو برد. او در ادامه سخن خود مى گويد:
«شب هنگام كه به بستر مى رفت بسيار فرآن تلاوت مى كرد، و چون بر آيه‏اى كه در آن يادى از بهشت يا دوزخ بود مى‏گذشت مى گريست و از خداوند بهشت مى خواست و از آتش به او پناه مى جست... چون ثلث آخر شب فرا مى‏رسيد از بستر بر مى‏خواست و به تسبيح و تحميد و تهليل و استغفار مى‏پرداخت. پس از آن مسواك مى كرد و سپس به نماز شب مى‏ايستاد. او نماز جعفر طيار را چهار ركعت به جاى مى‏آورد و اين ركعتها را در شمار ركعتهاى نماز شب مى‏آورد».

امام براساس همين برداشت همواره با قرآن همدم بود و به گفته ابراهيم ابن عباس حتى سخن او، پاسخهايى كه مى داد و مثالهايى كه مى‏آورد همه برگرفته از قرآن بود و كتاب الهى را هر سه روز يك بار ختم مى‏كرد.

او خود در اين باره فرمود: «اگر مى‏خواستم قرآن را در كمتر از سه روز ختم مى كردم. اما من به هر آيه‏اى كه مى‏رسم در آن مى‏انديشم و در اين امر درنگ مى‏نمايم كه درباره چه و به چه هنگام نازل شده و بدين سبب است كه آنرا در سه روز ختم مى‏كنم».

هم بر اين اساس است كه امام هر برترى را به تقوا مى داند و حتى به ديگران نيز حق مى‏دهد كه اگر بتوانند بيش از او از تقوا بهره‏مند شوند از او برتر باشند، چونان كه در پاسخ مردى كه سوگند ياد كرد او بهترين مردم است، فرمود: «اى مرد! سوگند مخور، برتر از من كسى است كه بيشتر تقواى خدا داشته و در برابر او فرمانبردارتر باشد. به خدا سوگند هنوز اين آيه نسخ نشده است كه برترين شما پرهيزگارترين شماست».

همو در جايى ديگر نيز فرمود: «اى زيد، از خدا بترس كه آنچه بدان رسيده‏ايم تنها به كمك تقوا ميسر شده است».

او همين تقوا، خداترسى و فرمانبرى را معيار و نشان شيعه بودن نيز مى‏خواند و به يكى مى گويد: «هر كدام از پيروان ما كه خدا را فرمان نبرد از ما نيست، و تو اگر از خدا فرمانبرى از ما خاندان هستي».

زهد و ساده زيستن

روشن است آن كه با خدا چنين پيوندى جانمايه دارد ديگر دل در پى جز او نمى‏گذارد و جز اويى به ديده وى نيايد تا دلش از آن ياد كند. آن كه خدا را يافته و سراى لقاى او را مى شناسد سراى ناپايدار كنونى را جز باتلاقى نمى‏داند كه هر چه به درونش نزديكتر شوى رهايى از آن دشوارتر و مرگ و نيستى حتمى مى‏شود.


چنين است كه امام دنيا را سرايى آكنده از شر و بدى مى‏شمرد و از شر آن به خداوند پناه مى برد و راه رهايى را «زهد و پارسايى» مى‏بيند و مى فرمايد: «به وسيله زهد و بى‏رغبتى به دنيا نجات از شر دنيا را مى جويم».


محمدبن عباد مى گويد: «رضا عليه السلام تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس مى نشست و جامه‏هاى خشن بر تن مى‏كرد و تنها هنگامى كه در جمع مردمان حضور مى يافت جامه رسمى مردمان را مى‏پوشيد».


يك بار سفيان ثورى او را ديد كه جامه‏اى از خز برتن كرده است. او را گفت: «اى پسر پيغمبر! چه خوب بود لباس پايينتر از اين مى‏پوشيدى!» فرمود: «دستت را پيش آر». پس دست او را به گريبان خود برد و او ديد كه در زير جامه بوريايى بيش نيست. آنگاه فرمود: «اى سفيان، آن جامه خز براى خلق اين لباس ژنده براى حضرت حق است».


اباصلت هروى نيز درباره آن حضرت مى‏گويد: «او غذايى ساده و خوراكى اندك داشت». امام حتى زمانى كه رسماً وليعهد خلافت بود از همان زهد و پارسايى و ساده زيستى جدايى نداشت.


شكايتى كه يكى از كنيزان خانه از وضع رفاهى و معيشتى دارد گواه اين حقيقت است. آن كنيز كه زمانى در خانه مأمون، اندكى در خانه امام رضا عليه‏السلام و پس از آن در خانه عبدالله‏بن عباس بوده است اين سه دوره را چنين ترسيم مى‏كند:


«ما در سراى او (مأمون) در بهشتى از خوردنى و آشاميدنى و عطر و دينار بسيار بوديم پس از چندى مأمون مرا به حضرت رضا عليه‏السلام بخشيد و چون به خانه او رفتم همه آن رفاه و خوشى را كه داشتم از دست دادم. در آنجا سرپرستى بر ما نظارت داشت كه ما را شب بيدار مى كرد و به نماز وا مى‏داشت و اين از هر چيز براى ما سخت‏تر بود و من آرزو مى‏كردم از خانه او به جايى ديگر روم، تا آنكه مرا به عبدالله‏بن عباس يخشيد و چون به سراى او رفتم چنان بود كه گويا به بهشت در آمده‏ام».

برخورد با مردم

امام عليه ‏السلام در برخورد با مردمان چهره راستين اسلام را ترسيم مى كرد، آن هم در عصرى كه جلال و شكوه پوشالين دستگاه خلافت از اين آيين، سيمايى ديگر ارائه مى‏داشت.


نخستين نكته اينكه او ديگران را هم داراى ارزش انسانى مى‏دانست و از اين ديدگاه با آنان برخورد مى‏كرد. ابراهيم‏بن عباس مى‏گويد:
«هيچ نشنيدم و نديدم كسى برتر از ابوالحسن رضا عليه‏السلام باشد. بر هيچ كس به سخن خويش بى‏مهرى و ستم روا نداشت، سخن هيچ كس را نبريد، هيچ نيازمندى را بى‏پاسخ نگذاشت، پاى خود در حضور هيچ كس دراز نكرد، در پيش هيچ كس لم نداد، هرگز غلامان و وابستگان خويش را ناسزا نگفت، به گاه خنده قهقهه نزد، بر سفره غلامان و وابستگان خود مى‏نشست، بسيار در پنهان صدقه مى‏داد و به ديگران كمك مى‏كرد».


او حتى در برخورد با غلامان و خادمان هرگز حاضر نبود كرامت انسانى آنان را ناديده بگيرد و چيزى از حقوق آنان فرو گذارد. او حتى در ريزترين نكته‏ها اين كرامت را پاس مى‏داشت.


ياسر خادم آن حضرت مى‏گويد: امام رضا عليه السلام به ما فرمود: «اگر بر بالاى سر شما ايستادم و در حال غذا خوردن بوديد بلند نشويد تا غذا خوردن را به پايان بريد». گاه يكى از ما را مى‏خواست و چون به او مى گفتند در حال غذا خوردن است مى‏فرمود : «بگذاريد تا غذايش را بخورد».


او هيچ اندرز گونه‏اى را كه با اصل كرامت انسان ناسازگار باشد نمى پذيرفت و همچنان بسادگى و دورى از تكلف در برخورد با ديگران ادامه مى‏داد.


يكى از مردمان بلخ مى گويد: در سفر امام به خراسان همراه او بودم. روزى سفره غذايى طلبيد و همه خدمتكاران و غلامان را بر سر آن سفره گرد آورد. گفتم: جانم به فدايت، خوب بود براى اينها سفره‏اى جداگانه مى گستردى! امام فرمود: «خاموش! كه خدا يكى است، پدر و مادر در همه ما يكى است و پاداش هر كس نيز به كردارهاى اوست».


او هرگز از برآوردن نياز ديگران روى برنتافت و چونان كه شيوه اين خاندان و سرشت امامان است گشاده دستى و بزرگوارى را به غايت مى‏رساند، البته از آن پرهيز داشت كه در برابر دادن چيزى به ديگران و برآوردن كارى براى آنان كرامت انسانى را از ايشان بستاند.


داستان آن مرد خراسانى مشهور است كه چون از در راه ماندگى خود سخن به ميان آورد و از امام كمكى خواست تا پس از رسيدن به شهر خود آن را از جانب ايشان صدقه دهد، به او فرمود تا بنشيند، و پس از آنكه اطرافيان رفتند به اندرون رفت و بى‏آنكه به خانه باز گردد دست از فراز در آورد و مرد خراسانى را خواست و دويست دينار به او داد و فرمود:
«اين دويست دينار را بگير و خرج راه كن و عوض آن از طرف من صدقه هم نده. بيرون برو كه نه من تو را ببينم و نه تو مرا». چون بيرون رفت يكى پرسيد: فدايت شوم، كرم و گشاده دستى شما بسيار است، اما چرا از آن مرد روى پوشانديد؟ فرمود: «از بيم آنكه مبادا خوارى حاجت خواستن را بدان سبب كه حاجت او برآوردم در جهره‏اش ببينم. آيا نشنيدى سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه فرمود: آن كه نيكى خود را بپوشاند كارش برابر هفتاد حج است».


مردى چنين گشاده دست است كه چون يكى به او مى گويد: مرا به اندازه مردانگى خويش عطا ده، در پاسخ مى فرمايد: «اين در توانم نيست»، و آن گاه كه او مى گويد: مرا به اندازه مردانگى خودم عطا ده مى‏فرمايد: «اين شدنى است».


همين امام است كه چون تمام دارايى خود را در روز عرفه با تهيدستان قسمت مى‏كند و كسى مى گويد: چه زيان بزرگى كردى! در پاسخ مى فرمايد: «اين زيان نيست، بلكه سود است. آنچه را به وسيله‏اش پاداش و بزرگوارى فراهم آورده اى زيان مدان».


امام با آن همه گشاده دستى - كه به جاى خود رواست - هرگز اين صفت شايسته را برابر نهاده اسراف و تبذير ريخت و پاش نمى‏داند و از كوچكترين كوتاهى در اين باره نمى‏گذرد، چونان كه به گفته خادم آن حضرت ياسر، روزى كه غلامان ميوه خورده و نيمخورده آنها را ريخته بودند برآشفته به آنان مى‏فرمايد: «سبحان الله! اگر از آن بى‏نيازيد كسانى هستند كه به آن نياز دارند؛ آنرا به كسى بدهيد كه نيازمند است».


اين شخصيت متعادل است كه از سويى در برخورد با فروتران فروتنى مى كند و چون تنها مى شود فارغ از كارهاى رسمى و دولتى اطرافيان خود از كوچك و بزرگ را گرد مى‏آورد، با آنان سخن مى گويد، با آنان همدم مى‏شود، و حشمت از خويش فرو مى‏نهد تا با او همدم شوند؛ و از سوى در برابر آن كه خود را در ظاهر پرشكوه خلافت آراسته است سربلند و سرافراز مى‏ايستد و چون از او مى‏شنود كه دوست دارد جامه خلافت بر تن او كند در پاسخ مى‏فرمايد:
« اگر خلافت از آن توست تو را حق آن نيست كه جامه‏اى را كه خدا بر تنت كرده است بر تن ديگران كنى و اگرخلافت از تو نيست روا نيست آنچه را از تو نباشد به من بدهى». امام در برابر او موضع خويش در برخورد با خويشتن و هم در برخورد با دنيا را چنين ترسيم مى‏كند:


« به بندگى افتحار مى‏كنم،

... با بيرغبتى به دنيا، رهايى از شر دنيا را مى‏جويم،

... با دامن در كشيدن از حرامها نايل آمدن به سودهاى حقيقى را اميدوارم،

... با فروتنى در اين سراى، بلندى نزد خداوند را خواهانم.»

 

شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات 

ابن طلحه مى گويد: (1) ... اينك سخن درباره سومين على يعنى على الرضا عليه السلام است و هر كه به دقت بنگرد براستى او را وارث ايشان مى يابد و حكم مى كند كه وى سومين على (2) است. ايمان و مقام و منزلتش والا و توانمندى وى گسترده و يارانش فراوان و برهانش هويدا و آشكار است تا آن جا كه مامون خليفه عباسى او را از خواص خود قرار داد و در مملكت خويش شريك ساخت و امر جانشينى خويش را به او واگذارد و دخترش را به همسرى او درآورد.

مناقبش والا و صفات شريفش برجسته و بخشندگى اش چون حاتم و طبيعتش چون اخزم (جد حاتم ) و اخلاقش عربى و نفس شريفش هاشمى و خصلت بزرگوارى اش چون پيامبر صلى اللّه عليه و اله بود، چنان كه هر چه از فضايلش بشمارند او از آن برتر و هر مقدار از مناقبش ياد كنند، وى از آن بلند مرتبه تر است .

مى گويد: امّا القاب آن حضرت : رضا، صابر، رضى ، وفى ، و مشهورتر از همه رضاست.

مناقب و صفات آن حضرت(ع)

خداوند برخى از آنها را به او اختصاص داده تا به علوّ مقام و ارجمندى اش گواهى دهند.

ابن طلحه بخشى از كرامات آن حضرت را بيان كرده كه (( ان شا اللّه )) ما بعضى از آنها را نقل خواهيم كرد.

شيخ مفيد - رحمه اللّه - از يزيد بن سليط ضمن حديثى طولانى از ابوابراهيم امام كاظم عليه السلام نقل كرده است كه در همان سال رحلتش ‍ فرمود: ((من امسال از دنيا مى روم و امر ولايت به پسرم على همنام دو على مى رسد؛ امّا على اول ، على بن ابى طالب عليه السلام و على ديگر، على بن حسين عليه السلام است ، علم و حلم ، نصرت و محبت ، ورع و ديانت اولى و محنت پذيرى وصبر بر شدايد دومى را به او داده اند.(3)

على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - در فصلى كه بخشى از خصايص و مناقب و اخلاق كريمه امام رضا عليه السلام را نقل كرده ، (4) به نقل از ابراهيم بن عباس مى گويد: من هرگز نديدم كه چيزى را از امام رضا عليه السلام بپرسند و او نداند و در روزگاران تا زمان او كسى را داناتر از او سراغ ندارم ، مامون درباره هر چيزى به عنوان آزمون از او مى پرسيد و او پاسخ مى داد در حالى كه تمام سخن و پاسخ و استشهاد وى برگرفته از قرآن مجيد بود.

هر سه روز يك مرتبه قرآن را ختم مى كرد و مى فرمود: ((اگر بخواهم كمتر از سه روز ختم كنم . مى توانم ولى من هرگز بر آيه اى نمى گذرم مگر اينكه درباره آن مى انديشم و درباره شان نزولش فكر مى كنم .))

از جمله مى گويد: كسى را برتر از ابوالحسن الرضا عليه السلام نديدم (وصف كسى را برتر از او) نشنيده ام ، از او چيزها ديده ام كه از هيچ كس نديده ام ؛ هرگز نديدم در سخن گفتن كلمه اى رنجش آور به كسى بگويد يا سخن كسى را پيش از آنكه از گفتار خويش فارغ شود قطع كند و يا حاجت كسى را در صورت توانايى بر اجابت آن ، رد كند و هرگز نديدم پاهايش را نزد همنشينى دراز كند و در حضور كسى تكيه دهد، و نديدم كسى از خادمان و غلامانش را دشنام گويد و نديدم كه آب دهان بيندازد و نديدم كه با صداى بلند بخندد؛ بلكه همواره خنده اش به صورت بلند بود و چون خلوت مى كرد و سفره گسترده مى شد، نوكران و غلامانش را حتى دربانان و پرده دار را بر سر سفره مى نشاند.

شب هنگام ، كم خواب و بيشتر روزها روزه دار بود.
در هر ماه سه روز، روزه اش ترك نمى شد. كار خير بسيار مى كرد و صدقه نهانى بسيار مى داد كه بيشتر آن در شبهاى تاريك بود. بنابراين هر كه گمان كند نظير او در فضيلت ديده است ، باور نكن .(5)

از محمّد بن عباد نقل كرده ، مى گويد: حضرت رضا عليه السلام تابستان روى حصير و زمستان روى پلاس مى نشست ، تن پوشش جامه اى خشن بود امّا در حضور مردم با لباس آراسته ظاهر مى شد.(6)

از اباصلت ، عبدالسلام بن صالح هروى نقل كرده كه مى گويد: من داناتر از على بن موسى الرضا عليه السلام را نديدم و هيچ عالمى هم او را نديده مگر اين كه مانند من درباره او گواهى داده است. مامون گروهى از دانشمندان اديان و فقهاى شريعت و متكلمان را در چندين مجلس با آن حضرت رو به رو كرد و آن حضرت سرانجام بر همه غالب شد تا آنجا كه كسى از ايشان نماند مگر آن كه به فضل آن وجود گرامى اقرار كرد و به ناچيزى خويش ‍ اعتراف نمود.
من از آن حضرت شنيدم كه مى گفت : ((در روضه پيامبر صلى اللّه عليه و اله مى نشستم در حالى كه بسيارى از علماى مدينه در آن جا بودند. وقتى كه يكى از آنها از حل مساله اى فرو مى ماند همگى به من اشاره مى كردند و مسائل را نزد من مى فرستادند و من جواب مى دادم .))(7)

ابوالصلت مى گويد: محمّد بن اسحاق بن موسى از قول پدرش نقل مى كند كه موسى بن جعفر عليه السلام به پسرش مى گفت: ((اين برادر شما على بن موسى عالم آل محمّد صلى اللّه عليه و اله است ، مسائل دينتان را از او بپرسيد و آنچه را كه مى گويد حفظ كنيد؛ زيرا من از پدرم جعفر بن محمّد عليه السلام شنيدم كه به من فرمود: عالم آل محمّد صلى اللّه عليه و اله در صلب تو است ، كاش من او را درك مى كردم كه او همنام اميرالمؤ منين عليه السلام است )).(8)

از محمّد بن يحيى فارسى نقل شده كه : روزى ابونواس امام رضا عليه السلام را ديد كه سوار بر استر از نزد مامون مى آمد، به آن حضرت نزديك شد و سلام داد و گفت : يابن رسول اللّه ، من اشعارى درباره شما گفته ام ، مايلم كه شما آنها را از زبان من بشنويد.
فرمود: بخوان ! ابونواس شروع به خواندن كرد. امام رضا عليه السلام فرمود: تو اشعارى گفته اى كه پيش از تو كسى نظير آنها را نگفته است. غلامش را صدا زد و فرمود: ((آيا چيزى از مخارجمان موجود است ؟ عرض كرد: سيصد دينار موجود است . فرمود: آنها را به ابونواس بده . سپس فرمود: شايد اين مبلغ كم باشد اين استر را هم به او بده .))(9)

از ابوالصلت هروى نقل است كه امام رضا عليه السلام با همه مردم به زبان خودشان سخن مى گفت و به خدا سوگند كه فصيح ترين و داناترين مردم به تمام زبانها و لهجه ها بود.

روزى به آن حضرت گفتم : يابن رسول اللّه من از اين كه شما اين همه زبانهاى مختلف را مى دانيد در شگفتم . فرمود: ((اى اباصلت من حجت خدايم بر خلق و نمى شود كه خداوند حجتى را بر قومى بفرستد و او زبان آن قوم را نداند. آيا اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام را نشنيده اى كه فرمود: ((ما را فصل الخطاب داده اند)) و آيا فصل الخطاب چيزى جز دانستن زبانهاى مختلف است .))(10)

و از امام رضا عليه السلام نقل شده است كه مردى از اهل خراسان به آن حضرت گفت : يابن رسول اللّه ، رسول خدا را در خواب ديدم ، به من فرمود: چگونه خواهيد بود وقتى كه در سرزمين شما پاره تن من دفن شود و امانت من به شما سپرده شده تا آن را حفظ كنيد و قطعه اى از جسم من در خاك شما پنهان شود؟

امام رضا عليه السلام فرمود: ((منم آن مدفون در سرزمين شما و منم پاره تن پيامبرتان و منم آن امانت و آن قطعه بدن ، بدانيد كه هركس مرا زيارت كند در حالى كه به آنچه خداى تعالى از حقوق و طاعت من واجب كرده است معرفت داشته باشد، من و پدرانم روز قيامت شفيع او خواهيم بود و هركه را ما شفاعت كنيم نجات يافته است هر چند كه بمانند گناه جن و انس داشته باشد، پدرم به نقل از جدم و او از قول پدرش نقل كرده كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: هر كه مرا در خواب ببيند، به حق مرا ديده است زيرا كه شيطان نمى تواند به صورت من و كسى از اوصياى من و احدى از شيعيان ايشان در آيد و براستى كه رؤ ياى صادقه يك جزء از هفتاد جزء نبوت است )).(11)

امّا رواياتى كه از آن حضرت در علوم مختلف و انواع حكمت نقل شده و اخبار جمع شده و پراكنده و احسان آن حضرت با اهل ملل و مناظرات مشهورش ، بيش از حد شمار است .

على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - گويد: (12) اين كتاب (( عيون اخبار الرضا عليه السلام  )) مشتمل بر مطالب كمياب و برجسته ، بهتر از رشته هاى گلوبند آويخته بر گردن دوشيزگان بكر، هركه مى خواهد چشمش ‍ در باغستان آن كتاب سير كند و تشنگيش را از زلال آبگيرهايش سيرآب نمايد و از شگفتيها و فنون و بوستانها و چشمه سارانش بهره گيرد من او را راهنمايى كردم و انديشه اش را بدان سمت هدايت نمودم ، چيزى افزون بر محتواى آن نتوان يافت كه سخن جامع را بخوبى بيان كرده است .

فصل کرامات

1. از جمله مواردى كه ابن طلحه (13) نقل كرده ، اين است كه چون مامون امام را به وليعهدى خود برگزيد و خلافت پس از خود را به آن حضرت واگذارد، اطرافيان مامون از اين عمل ناخشنود گشتند و ترسيدند كه خلافت از خاندان عباس بيرون شود و به بنى فاطمه اعاده گردد. از اين رو نسبت به امام رضا عليه السلام بسيار بدبين گشتند.

در آن هنگام عادت چنان بود كه هرگاه حضرت رضا عليه السلام بر مامون وارد مى شد از اطرافيان مامون ، هر كه داخل تالار بود به حضرت سلام مى دادند و پرده بر مى گرفتند تا امام عليه السلام وارد شود، امّا چون نفرت آنان نسبت به آن حضرت بالا گرفت ، به يكديگر سفارش كردند و گفتند: هر وقت امام رضا عليه السلام آمد و خواست بر خليفه وارد شود، رو برگردانيد و پرده را برنگيريد.
همگان در اين باره هم پيمان شدند. در آن اوان روزى كه همه نشسته بودند، ناگهان امام رضا عليه السلام مطابق معمول به مجلس خليفه وارد شد، آنان خوددارى نتوانستند و بى اختيار سلام دادند و پرده را بر گرفتند.

پس از آن آنها يكديگر را ملامت كردند كه چرا بر خلاف توافقى كه كرده بودند، عمل كردند. گفتند: نوبت آينده وقتى كه آمد، پرده را بر نمى داريم ، چون نوبت ديگر فرا رسيد و امام عليه السلام به مجلس آمد، از جا بلند شدند، سلام دادند ولى همچنان ايستادند و پرده را بر نداشتند.

از اين رو خداوند تند بادى را فرستاد كه به پرده وزيد و بيشتر از هر روز آن را بلند كرد و پس از ورود امام عليه السلام از وزيدن ايستاد و پرده به حال اول برگشت و چون امام خواست بيرون شد دوباره وزيدن گرفت و پرده را بلند كرد، امام عليه السلام كه بيرون شد، باز ايستاد دوباره پرده به جاى خود برگشت . پس از رجعت امام عليه السلام ، مخالفان رو به يكديگر كردند و گفتند: ديديد چه شد؟ گفتند: آرى . آنگاه به يكديگر گفتند: دوستان ! اين مرد در نزد خدا مقامى والا دارد و خداوند را به او عنايتى است .

مگر نديديد كه چون شما پرده را بر نگرفتيد خداوند باد را فرستاد و براى برگرفتن پرده ، باد را مسخّر او كرد، همچنان كه براى سليمان عليه السلام مسخر كرده بود. بنابراين در خدمت او باشيد كه به نفع شماست . اين بود كه به حال اول برگشتند و بر حسن عقيده شان نسبت به آن حضرت افزوده شد.

2. از جمله وقتى كه امام رضا عليه السلام در خراسان بود زنى به نام زينب مدعى شد كه علويه و از دودمان فاطمه عليهاالسلام است و به مردم خراسان به خاطر نسبش فخر فروشى مى كرد.

امام رضا عليه السلام جريان را شنيد و چون نسبت ادعايى او را قبول نداشت. آن زن را به نزد خود طلبيد و نسبت او را رد كرد و فرمود: اين زن دروغ مى گويد. آن زن (جسارت ورزيد) و نسبت سفاهت به حضرت داد و گفت : همان طور كه نسب مرا رد كردى من هم در نسبت شما ايراد دارم ، امام عليه السلام را غيرت علوى تكان داد و موضوع را به حاكم خراسان ارجاع فرمود - حاكم خراسان جایى داشت به نام (بركة السباع) كه در آن جا درندگان را به زنجير بسته بودند براى مجازات مفسدان نگهدارى مى كردند.

- امام رضا عليه السلام آن زن را نزد حاكم خراسان آورد و فرمود: اين زن بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، از نسل ايشان نيست (ليكن خود را به ايشان منسوب مى دارد)، اگر كسى براستى پاره تن فاطمه و على عليه السلام باشد، گوشتش بر درندگان حرام است ، اين زن را به بركة السباع عليه السلام بيندازيد، اگر راست گفته باشد درندگان به او نزديك نخواهند شد و اگر دروغ گفته باشد او را مى درند. وقتى زن اين سخن را از امام عليه السلام شنيد، گفت : تو خود اگر راست مى گويى كه به تو نزديك نمى شوند و تو را نمى درند به آن جا وارد شو! امام عليه السلام بى آنكه چيزى در پاسخ آن زن بگويد از جاى خود برخاست.

حاكم گفت : به كجا مى رويد؟ فرمود به (( بركة السّباع )) به خدا سوگند كه بايد وارد آنجا شوم ، حاكم و مردم و اطرافيان حاكم برخاستند و آمدند و در (( بركة السّباع )) را باز كردند. امام رضا عليه السلام به آن جايگاه وارد شد در حالى كه مردم از بالاى بركه ، نگاه مى كردند، همين كه امام ميان درندگان قرار گرفت همگى روى دمها بر زمين نشستند، امام عليه السلام به سمت يكى يكى آنها مى آمد و به سر و صورت و پشت آنها دست مى كشيد و آن درنده كرنش مى كرد تا همگى را دست كشيد، سپس در مقابل چشم ناظران بيرون آمد.

بعد به حاكم گفت: اكنون اين زن را كه بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، وارد (( بركة السّباع )) كن تا مطلب روشن شود. آن زن خوددارى كرد ولى حاكم او را مجبور كرد و به مامورانش دستور داد تا او را در بركه انداختند. به مجرد اين كه درندگان او را ديدند به سمت او جستند و او را دريدند. نام آن زن در خراسان به زينب دروغگو مشهور شد و داستانش در آن ديار بر سر زبانها افتاد.(14)

3. از جمله داستان دعبل بن على خزاعى شاعر بود.
دعبل مى گويد: چون قصيده ((مدارس آيات )) را سرودم ، آهنگ ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام را كردم كه در خراسان وليعهد مامون در امر خلافت بود. وقتى كه وارد آن ديار شدم و به خدمت آن حضرت رسيدم و قصيده را خواندم . آن را مورد تحسين قرار داده به من فرمود: اين اشعار را تا من دستور نداده ام بر كسى نخوان .

خبر من به خليفه مامون رسيد، مرا احضار كرد و از من پرسيد سپس گفت : دعبل ! قصيده ((مدارس آيات خلت من تلاوة )) را برايم بخوان . گفتم : به خاطر ندارم يا اميرالمؤ منين گفت: اى غلام ، ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام را حاضر كن ! مى گويد: ساعتى نگذشته بود كه امام عليه السلام حضور يافت.
مامون گفت : يا اباالحسن ! من از دعبل خواستم تا ((مدارس آيات )) را برايم بخواند، گفت : به خاطر ندارم ، امام رضا عليه السلام رو به من كرد و فرمود: دعبل براى اميرالمؤ منين بخوان .
شروع به خواندن كردم و مامون تحسين كرد و دستور داد پنجاه هزار درهم به من دادند و حدود اين مبلغ را نيز امام رضا عليه السلام فرمان داد. عرض كردم : مولاى من چه خوب بود كه مقدارى از جامه تان را به من مى داديد تا كفنم باشد! فرمود: بسيار خوب ، آنگاه پيراهنى به من لطف كرد كه كهنه بود با يك حوله نازك و فرمود: اين را نگه دار كه باعث حفظ تو مى شود.

سپس ذوالرياستين ابوالعباس فضل بن سهل وزير مامون به من جايزه اى داد و مرا بر اسبى زرد رنگ و خراسانى سوار كرد. و در يك روز بارانى كه بر آن اسب را مى سپردم بالاپوش بارانى و كلاه خزى را كه پوشيده بود به من بخشيد و براى خود بارانى جديدى خواست و پوشيد و گفت: از اين جهت شما را مقدم داشتم و جامه تنم را به تو بخشيدم كه اين بهترين بارانى بود.

دعبل مى گويد: آن را به هشتاد دينار فروختم با وجود آن دلم از فروش آن ناراضى بود. پس از چندى دوباره به عراق برگشتم ، در بين راه گروهى از راهزنان سر راه بر ما گرفتند در حالى كه آن روز هم باران مى باريد.
من ماندم با يك پيراهن كهنه و از خسارتى كه بر من وارد شده بود متاسف بودم و بيش ‍ از هر چيزى براى آن پيراهن و حوله تاسف مى خوردم و به سخن مولايم امام رضا عليه السلام مى انديشيدم كه ناگهان يكى از راهزنان را ديدم ، سوار بر اسب زردى كه ذوالرياستين به من داده بود نزديك من ايستاده و در حالى كه آن بارانى را به تن داشت، منتظر بود تا افرادش جمع شوند و در آن حال ابياتى از قصيده ((مدارس آيات خلت من تلاوة )) را مى خواند و گريه مى كرد.

چون من اين حال را ديدم از اين كه دزدى از مردم بيابانى اظهار تشيع مى كند متعجب شدم ، آنگاه طمع در آن پيراهن و حوله بستم و گفتم : سرورم ، اين قصيده اى كه مى خوانيد، از كيست ؟ گفت: واى بر تو، به تو چه مربوط كه مال كيست ؟ گفتم : علتى دارد كه خواهم گفت . گفت : اين قصيده مشهورتر از آن است كه صاحب آن را نشناسى . گفتم : صاحب آن كيست ؟ گفت : دعبل بن على خزاعى شاعر آل محمّد كه خداوند او را جزاى خير دهد! گفتم : سرورم من دعبل ام و اين قصيده از من است . گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟! گفتم : قضيه روشن تر از اينهاست .

كسى را نزد اهل كاروان فرستاد و گروهى را احضار و راجع به من از آنها پرس و جو كرد. همگى گفتند: اين دعبل بن على خزاعى است . گفت: از تمام اموالى كه از كاروان گرفته ايم ، از يك سيخ تا ارزشمندترين مالها، از همه به احترام تو دست برداشتم . سپس يارانش را صدا زد و به آنها دستور داد، هر كس چيزى گرفته است باز پس دهد. تمام اموال مردم را پس دادند و اموال من نيز، همه به من برگشت . آنگاه تا جاى امنى ما را بدرقه كرد و به اين ترتيب به بركت آن پيراهن و حوله من و كاروان محفوظ مانديم . ببين اين منقبت چقدر ارزنده و والاست.(15)

4. به اين منقبت بزرگ و كرامت ارزنده نگاه كن كه حكايت از توجه خاص ‍ خداوندى و بلندى مرتبه آن حضرت در پيشگاه خدا دارد.(16)

(( عيون اخبار الرضا عليه السلام )) صدوق - رحمه اللّه - به نقل از على بن ميثم از قول پدرش روايت كرده ، مى گويد: شنيدم مادرم مى گفت : من از نجمه مادر حضرت رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: وقتى كه به فرزندم حامله بودم احساس سنگينى حمل را نمى كردم و در خواب صداى تسبيح ، تهليل و تحميد را از شكمم مى شنيدم كه باعث ترس و بيم من مى شد.

وقتى كه از خواب بيدار مى شدم چيزى نمى شنيدم . هنگامى كه وضع حمل كردم نوزاد دست بر زمين و سر به طرف آسمان بلند كرد و چنان لبهايش را حركت مى داد كه گويا حرف مى زد. در اين بين پدرش موسى بن جعفر عليه السلام وارد شد، فرمود: اى نجمه گوارا باد بر تو كرامت پروردگارت ! نوزاد را پيچيده در پارچه اى سفيد، به آن حضرت دادم ، به گوش راستش اذان بو به گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست با آب فرات كام نوزاد را برداشت . سپس به من باز گردانيد و فرمود: او را بگير كه او بقية اللّه در روى زمين است .(17)

از دلايل حميرى به نقل از جعفر بن محمّد بن يونس نقل كرده مى گويد: مردى نامه اى خدمت امام رضا عليه السلام نوشت و از آن حضرت مسائلى را پرسيد ليكن فراموش كرد مساله پوشيدن لباس نيمه ابريشمى توسط محرم و موضوع اسلحه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را كه قصد پرسيدنشان را داشت در نامه بنويسد.
از اين رو افسوس مى خورد كه چرا ننوشتم ! وقتى كه پاسخ مسائل آمد آن حضرت ، نوشته بود: اشكالى بر احرام در جامه نيمه ابريشمى نيست و بدان كه اسلحه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در نزد ما نظير تابوت در نزد بنى اسرائيل است هر امامى ، هر جا كه باشد آن اسلحه همراه اوست .(18)

5. از جمله ابواسماعيل سندى مى گويد: در سند شنيدم كه خداوند حجتى در ميان عرب دارد، از آن جا به قصد ديدن وى در آمدم ، مرا به امام رضا عليه السلام راهنمايى كرد. آهنگ ايشان را كردم و به خدمتش رسيدم در حالى كه يك كلمه عربى نمى دانستم .

به زبان سندى سلام دادم ، آن حضرت به زبان خودم جواب داد، شروع كردم به زبان سندى سخن گفتن و ايشان به همان زبان پاسخ مى داد. عرض كردم : من در سند شنيدم كه خدا را در ميان عرب ، حجتى است به قصد ديدنش از سند بيرون شده ام .
فرمود: آرى من مطلعم ، آن حجت منم . سپس فرمود: هر چه مى خواهى بپرس ! آنچه خواستم پرسيدم . وقتى قصد كردم كه از حضورش مرخص شوم ، عرض ‍ كردم : من از زبان عربى چيزى نمى دانم ، از خدا بخواهيد به قلبم بيندازد تا بتوانم با مردم عرب صحبت كنم . امام عليه السلام دست مباركش را بر لبم كشيد، من از آن لحظه به زبان عربى تكلم كردم .(19)

6. از جمله سليمان جعفرى مى گويد: خدمت امام رضا عليه السلام در ميان باغى بوديم كه متعلق به آن حضرت بود. من با او صحبت مى كردم ، ناگهان گنجشكى آمد و در حضور امام عليه السلام به زمين افتاد، و شروع كرد به بانگ زدن و صدا در آوردن ، همچنان با نگرانى بانگ و فرياد مى زد، امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: آيا مى دانى چه مى گويد؟ عرض كردم : خدا و پيامبر و پيامبر زاده اش بهتر مى دانند. فرمود: اين گنجشگ به من مى گويد: مارى مى خواهد بچه مرا در آن خانه بخورد، بلند شو، آن تنگ چهار پا را بردار و مار را بكش .
مى گويد: وارد خانه شدم مارى را ديدم كه در وسط خانه دور مى زند، او را كشتم .(20)

7. از جمله به نقل از وشا آورده است كه حضرت رضا عليه السلام در خراسان فرمود: وقتى خواستند مرا از مدينه بيرون كنند، خاندانم را جمع كردم و دستور دادم بر من چنان بگريند كه من صداى گريه آنها را بشنوم سپس ‍ دوازده هزار درهم بين آنها تقسيم كردم . آنگاه فرمود: من هرگز به نزد خانواده ام بر نمى گردم .(21)


پاورقى ها :

1- مطالب السؤال ص 84.
2- على بزرگ و عاليقدر و شريف .
3- ارشاد، ص 285.
4- (( كشف الغمه ، )) ص 274.
5- همان ماخذ، ص 273.
6- همان ماخذ، همان ص .
7- همان ماخذ، همان ص .
8- همان ماخذ، همان ص .
9- همان ماخذ، ص 273 و 277.
10- همان ماخذ، ص 273 و 277.
11- همان ماخذ، ص 273.
12- همان ماخذ، ص 268.
13- (( مطالب السؤ ول )) ص 85.
14- همان ماخذ، همان ص .
15- همان ماخذ، ص 85 و 86.
16- (( كشف الغمه ، )) ص 258.
17- (( كشف الغمه ، )) ص 258.
18- (( كشف الغمه ، )) ص 269. 
19- همان ماخذ، همان ص .
20- همان ماخذ، همان ص .
21- (( كشف الغمه ، )) ص 270.

 

امام رضا(ع) و تربيت فرزند

على همت‏بنارى

تربيت عبارت است از شكوفا سازى استعدادها و جهت دهى آن به سوى كمال مطلوب. تربيت ضرورى‏ترين نياز انسان در زندگى است. انسان بدون تربيت صحيح ره به جايى نمى‏برد، نه از باغ زندگى خويش ميوه شيرين‏مى‏چيند و نه كام انسانهاى ديگر را از ثمرات درخت وجود خود شيرين مى‏كند;و بالاتر آنكه نه به درك معناى انسانيت نايل مى‏آيد و نه به فتح قله‏هاى‏رفيع انسانيت دست مى‏يازد. بدين جهت تربيت عاليترين هدف پيامبران و اساسى‏ترين‏پيام كتب و اولين و ضرورى‏ترين وظيفه والدين است. ضرورت و اهميت تربيت،والدين را بر آن مى‏دارد كه به اين مسووليت‏بزرگ ارجى دو چندان نهند; براى‏ايفاى درست آن خود را به صلاح و آگاهى از روش و فنون تربيت مجهز بسازند و باالگو گرفتن از مربيان موفق در انجام دادن اين وظيفه مهم بكوشند. بى‏شك معصومان عليهم السلام موفق‏ترين مربيان و سيره قولى و عملى آنهامطمئن‏ترين الگو براى والدين در امر ظريف و پرپيچ و خم تربيت است. اين‏مقاله بر آن است تا نكاتى از سيره تربيتى امام رضا(ع) در تربيت فرزند رايادآورى كند و گامى، هر چند ناچيز، در ترويج معارف اهل‏بيت‏بردارد.

سيره تربيتى امام رضا(ع)، با توجه به سفر آن حضرت به خراسان و دورى از كانون‏خانواده و نيز تك فرزندى چنانكه برخى از بزرگان قايلند بسيار قابل‏توجه است; چرا كه تربيت فرزند يگانه آن هم از راه دور شيوه‏اى خاص مى‏طلبد.

1- تدريجى بودن تربيت

تربيت جريانى مستمر و فعاليتى تدريجى است كه نه مرزمى‏شناسد و نه زمان و مكان; بلكه به درازاى عمر است و به پهناى ابعادوجودى عالم اكبر، يعنى انسان. درخت تربيت زود ثمر نمى‏دهد و نبايد انتظارداشت‏يك شبه يا چند ماهه در امر ظريف و پيچيده تربيت معجزه انجام گيرد; بلكه‏بايد از سالها قبل از تولد زمينه تربيت صحيح را فراهم كرد و بعد از تولد،بتدريج‏با صبر و حوصله، به انجام آن پرداخت. در سيره ائمه اطهار عليهم السلام‏و ديدگاههاى آنان مسايلى چون انتخاب همسر شايسته، لزوم رعايت آداب ازدواج،توجه به مواقع و شرايط انعقاد نطفه، مراقبتهاى ايام باردارى و ... حكايت ازاين نكته مهم دارد.

الف) انتخاب همسر صالح و شايسته

صفوان بن‏يحيى از امام‏رضا(ع) نقل كرده است كه فرمود: هيچ سودى براى مرد بهتر از همسر صالح، كه‏هنگام ديدن وى شوهر خوشحال شود و در غياب شوهر نگهدار خود و اموالش باشد،نيست.

همچنانكه زن بايد صالح و شايسته باشد، مرد نيز بايد شايسته باشد. بروالدين است كه به كمك دخترانشان، شوهران شايسته و صالحى براى آنان‏انتخاب كنند. حسين بن‏بشار واسطى مى‏گويد: خدمت امام رضا(ع) نامه نوشتم كه يكى‏از بستگانم از دخترم خواستگارى كرده است، ولى مرد بد اخلاقى است. [آيا صلاح‏هست كه دخترم را به ازدواج او در آورم؟] حضرت فرمود: اگر بداخلاق است، دخترت‏را به ازدواج او در نياور.

ب) رعايت آداب ازدواج

بعد از انتخاب همسر شايسته، در طليعه ازدواج بايدمهمترين هدف ازدواج، كه همان تربيت فرزندان صالح است، مورد توجه باشد وياد خداوند متعال ميهمان قلبهاى پاك زن و مرد بوده و آنها بايد، ضمن رعايت‏ساير آداب نكاح، از خداوند فرزند سالم و صالح طلب كنند. در كتاب شريف فقه‏الرضا، كه به حضرت رضا(ع) منسوب است، در مورد اولين برخورد زن و مرد، خطاب‏به شوهر، چنين آمده است: هنگامى كه زن به خانه تو وارد شد، پيشانى‏اش را بگير; او را به طرف قبله‏بنشان و بگو: «خداوندا، او را به امانت گرفته‏ام و با ميثاق تو بر خود حلال‏كرده‏ام; پروردگارا، از او فرزند با بركت و سالم روزى‏ام كن و شيطان را درنطفه‏ام شريك مساز و سهمى براى او قرار مده.»

ج) مراقبتهاى ايام باردارى

بعد از انعقاد نطفه، مراقبتهاى ايام باردارى بسيار مهم و ضرورى است. توجه به‏وضعيت روانى همسر، گستراندن بستر آرامش در منزل و خارج آن و نيز تغذيه مناسب‏و سالم از ضرورتهاى اين دوره است. علاوه بر غذاى سالم و مقوى، استفاده ازبرخى ميوه‏ها و خوراكيها مى‏تواند در آينده كودك و شخصيت و صفاتش مؤثر باشد،بدين جهت، معصومان عليهم السلام بهره‏گيرى از برخى خوردنيها در ايام باردارى‏توصيه كرده‏اند. محمد بن سنان از امام رضا(ع) نقل كرده است كه آن حضرت فرمود: «همسران باردارتان را كندر دهيد; اگر حمل آنها پسر باشد، پاكيزه قلب ودانشمند و شجاع خواهد شد و اگر دختر باشد، خوش اخلاق و زيبا مى‏شود و نزدشوهرش منزلت مى‏يابد.»

ناگفته پيداست كه اين نوع خوراكيها علت تامه پديدآمدن اين صفات نيست و عوامل ديگر هم مؤثر است.

2- اولين گام

بعد از تولد، كودك قدم به جهانى نو مى‏گذارد. در اولين گام‏بايد آواى توحيد را در گوش نوزاد زمزمه كرد، فضاى هستى‏اش را از نسيم خوش‏توحيد و بندگى عطرآگين ساخت و با افشاندن بذر توحيد سرزمين وجودش را ازلاله‏هاى زيباى ذكر الهى سرشار كرد. امام رضا(ع) فرمود هنگام تولد فرزند درگوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه بگوييد.

3- نامگذارى

هر واژه‏اى حكايت از معنايى مى‏كند. زيبايى و ركيك بودن واژه‏ها بستگى مستقيم به معناى آنها دارد. گرچه معناامرى اعتبارى است و در نامگذارى چندان مورد توجه نيست; ولى هنگام به كاربردن آنها معانى ناخودآگاه تداعى مى‏شود. نام نيكو مايه سربلندى و افتخار ونام زشت‏باعث‏سرشكستگى و احيانا احساس حقارت است. زيرا نام تا پايان عمر باانسان همراه است و فرد همواره با آثار خوب و بدش مواجه است. ائمه طاهرين‏عليهم السلام هم خود نامهاى نيكو براى فرزندانشان بر مى‏گزيدند و هم ديگران رابدين امر سفارش مى‏كردند. امام هشتم شيعيان نام نيكوى محمد را بر فرزنددلبندش نهاد و از تاثير اين نام نيكو چنين پرده برداشت: «خانه‏اى كه در آن‏نام محمد باشد، روز و شبشان را با خير و نيكى به پايان مى‏رسانند.»

4- مراقبت از كودك

نوزاد انسان گلى نو رسيده است كه بتدريج‏به رشد و شكوفايى‏مى‏رسد. به ثمر نشستن گل به مراقبت دائمى باغبان نياز دارد. والدين، بويژه‏مادر، باغبانان دلسوز زندگى‏اند و گلهاى معطر زندگيشان به مراقبت همه جانبه‏آنان نياز دارد. مراقبت از سلامت جسمانى، تغذيه مناسب، تامين آرامش و سلامت‏روانى و تامين نيازهاى عاطفى نوزاد در رشد جسمانى، عاطفى و تكامل معنوى‏اش‏تاثير بسزا دارد. به ويژه در نخستين روزهاى زندگى كه نوزاد، به خاطربيگانگى با محيط جديد و ضعف و ناتوانى، به مراقبت و توجه افزونتر نيازمنداست.

حكيمه خواهر امام رضا(ع) گفته است: وقتى زمان وضع حمل خيزران، مادر حضرت جواد(ع)، رسيد، حضرت رضا(ع) مرا صدا زد و فرمود: هنگام وضع حمل، پيش او حاضر باش و همراه او و قابله‏درون اتاق برو. آنگاه حضرت چراغى در اتاق گذاشت و در آن را بست. هنگام وضع‏حمل خيزران چراغ خاموش شد و او ناراحت گرديد. در اين وضيعت‏بوديم كه حضرت‏جواد(ع) به دنيا آمد در حالى كه بر روى او چيز نازكى مانند پارچه بود، نورش‏تمام اتاق را روشن كرد و ما به آن نگاه مى‏كرديم. آنگاه او را در آغوش گرفتم و آن پرده را از او جدا كردم. در اين هنگام امام‏رضا(ع) آمد، در اتاق را باز كرد، جواد(ع) را گرفت، در گهواره گذاشت و به‏من فرمود: «يا حكيمه الزمى مهده‏»; حكيمه مراقب گهواره‏اش باش ...

5- كودك و سلامتى

از ويژگيهاى دين اسلام تاكيد بر پرورش همه ابعاد زندگى‏انسان است. هر چند در تربيت اسلامى پرورش ابعاد معنوى هدف اصلى و نهايى‏است; اما دستيابى به آن هدف بزرگ در پرتو داشتن جسمى سالم و روانى با نشاط‏امكان‏پذير است. در سيره تربيتى امام رضا(ع)، علاوه بر تاكيد بر ساير ابعاد،به رعايت‏بهداشت، تغذيه سالم و نيز عوامل غير مادى مؤثر در سلامتى مانند صدقه‏و عقيقه توجه خاص شده است. آن حضرت، در بخشى از مطالبى كه براى مامون نوشت،چنين نگاشت: عقيقه كردن براى پسر و دختر، نامگذارى، تراشيدن موهاى سر نوزاددر روز هفتم و معادل وزن موها طلا يا نقره صدقه دادن لازم است.

در سخن ديگرى به نقل از پيامبر اكرم(ص) فرمود: فرزندانتان را در روز هفتم‏ختنه كنيد; زيرا ختنه باعث پاكى بيشتر و رشد سريعتر آنان مى‏شود.

علاوه بر اينها، تغذيه سالم و مقوى فرزند مورد توجه حضرت بود. يحيى صنعانى‏مى‏گويد: در منى بر حضرت رضا(ع) وارد شدم، در حالى كه جواد(ع) در دامان‏حضرت نشسته بود و حضرت به او موز مى‏داد.

6- صحبت‏با كودك

قدرت درك كودك اندك است و توان فهم معانى كلمات را ندارد. در عين حال سخن گفتن با او نشانه توجه والدين به اوست. كودك اين توجه رانوعى اظهار محبت و ابراز عاطفه مى‏داند و با تمام ضعف و نقصان، گاه با لبخندو زمانى با حركات دست و پا به آن پاسخ مى‏دهد. علاوه بر اين، مشاهده چگونه سخن‏گفتن والدين، به ويژه حركات لب، زمينه مساعدى براى آموزش سخن گفتن كودك پديدمى‏آورد.

كليم بن عمران مى‏گويد: به امام رضا(ع) گفتم: از خدا بخواه به توفرزندى دهد. حضرت فرمود: من صاحب يك فرزند مى‏شوم و او وارثم خواهد شد.

هنگامى كه امام جواد(ع) به دنيا آمد، حضرت رضا(ع) به اصحابش فرمود: فرزندى به دنيا آمد كه شبيه موسى بن عمران شكافنده درياست و مانند عيسى‏بن مريم مادرش پاك و مطهر است. راوى در ادامه مى‏گويد: و كان طول ليلته‏يناغيه فى مهده; حضرت در تمام طول شب با او صحبت مى‏كرد.

7- محبت

محبت داروى شفابخش دردها، تسكين دهنده قلبهاست و بهترين راه حل‏مشكلات و ناسازگاريهاى تربيتى است. حبت‏بجا، در هر مكان و زمان و در هر مقطع و سن، وسيله‏اى كارآمد و مؤثر است. همگان، در هر سن و موقعيت، به عاطفه و محبت نيازمندند; اما كودكان،نوجوانان و جوانان بيش از ديگران تشنه جام زلال محبتند. رفتار نابجا وناقصشان را محبت اصلاح مى‏كند و ناسازگارى و پرخاشگرى نابجايشان را داروى محبت‏از ميان مى‏برد. آرى، با محبت مى‏توان بسيارى از گره‏ها را گشود و راههاى‏ناهموار را هموار كرد. امام رضا(ع) از اين شيوه مؤثر تربيتى به شكلهاى‏گوناگون بهره مى‏گرفت. گاهى اوج محبت‏خود را در قالب جمله زيباى «بابى‏انت و امى‏» (پدر و مادرم به فدايت) نشان مى‏داد و زمانى او را در آغوش‏مى‏گرفت، به سينه خود مى‏فشرد و مى‏بوسيد. اباصلت مى‏گويد: هنگامى كه جواد(ع) بربستر شهادت پدر وارد شد، حضرت رضا(ع) از بستر برخاست، به سوى او رفت، دست‏برگردنش انداخت، او را به سينه فشرد، ميان دو چشمش را بوسيد و با او سخن گفت... محبت كليد حل بسيارى از مشكلات تربيتى است. گاهى والدين در مقابل اصرارزياد كودكان بر خواستهاى غير معقول يا غير ممكن، رفتارى تند و نامناسب‏ابراز مى‏كنند; ولى حتى در چنين موقعيتى رفتار محبت آميز مناسبتر و مؤثرتراست. اميه بن على نقل مى‏كند: در سالى كه امام رضا(ع) حج‏به جاى آورد و سپس‏به خراسان رفت، من در مكه همراه امام(ع) بودم و امام جواد(ع) نيز همراهش‏بود. امام(ع) با خانه كعبه وداع كرد. وقتى طوافش تمام شد، به طرف مقام[ابراهيم] رفت و در آنجا نماز گزارد. جواد(ع) كه خردسال بود، بر دوش موفق(غلام حضرت) طواف داده مى‏شد. جواد(ع) به طرف حجر [اسماعيل] رفت، در آنجا نشست‏و اين امر مدتى طول كشيد. موفق به او گفت: جانم به فدايت‏باد، برخيز. او فرمود: برنمى‏خيزم تا وقتى كه خدابخواهد و در چهره‏اش غم نمايان شد. موفق خدمت امام رضا(ع) آمد و گفت: جانم به فدايت‏باد، جواد(ع) در حجر نشسته، برنمى‏خيزد. امام رضا(ع) به طرف‏جواد(ع) آمد و فرمود: برخيز، اى حبيب من. جواد(ع) فرمود: چگونه برخيزم، درحالى كه شما با كعبه چنان وداع مى‏كنيد كه گويا هرگز به سويش بازنمى‏گرديد! [براى بار سوم] امام رضا(ع) فرمود: برخيز، اى حبيب من. جواد(ع)برخاست.

از اين حديث‏شريف در مى‏يابيم كه امام رضا(ع) در مقابل اصرار جواد(ع)هرگز به او تندى نكرد; بلكه با جملات محبت‏آميزى چون «قم يا حبيبى‏» و صبرو حوصله فرزند خردسالش را قانع كرد.

8- احترام

بى‏شك هر انسانى در هر مقطع سنى، با توجه به برداشتى كه از ارزش ومنزلت‏خويش دارد، براى خود احترام و شخصيت قايل است. هر انسانى خود رادوست دارد و دوست دارد كه مورد احترام ديگران واقع شود. كودك و نوجوان نيزهر چند به رشد اجتماعى و عقلانى كافى نرسيده است; اما براى خود احترام قايل‏است. بدين جهت رفتار احترام‏آميز والدين و مربيان نقش مؤثرى در تربيت و رشداو دارد. امام رضا(ع) براى جواد(ع) احترام بسيار قايل بودند و از اين شيوه‏مؤثر در تربيت فرزند بسيار بهره مى‏برد. محمد بن ابى‏عباد، كه به تصويب فضل بن‏سهل امور نگارش حضرت رضا(ع) را به عهده گرفته بود، مى‏گويد: حضرت رضا(ع)همواره از فرزند بزرگوارش محمد با كنيه [كه نزد عرب علامت‏بزرگداشت و احترام‏است] نام مى‏برد و مى‏فرمود: ابوجعفر به من چنين نوشت و من به ابوجعفر چنين‏نوشتم. با آنكه امام جواد(ع) در مدينه به سر مى‏برد و كودكى بيش نبود، حضرت‏رضا(ع) وى را بسيار احترام مى‏كرد و نامه‏هايى كه از حضرت جواد به وى مى‏رسيد،با كمال بلاغت و نيكويى پاسخ مى‏داد ...

9- تشويق

تشويق در تربيت كودك و نوجوان بسيار مؤثر است. تشويق بجا و مناسب‏در فرزندان ايجاد انگيزه و شوق مى‏كند و آنان را براى انجام كارهاى بزرگترآماده مى‏سازد. در واقع تشويق نردبان پيشرفت و موفقيت آنهاست. بدين جهت اين‏شيوه نيز مورد توجه حضرت رضا(ع) بود. زكريا بن آدم مى‏گويد: خدمت امام رضا(ع)بودم كه حضرت جواد(ع) را نزد ما آوردند. او، كه حدود چهار ساله بود، دستهارا بر زمين نهاد و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و به فكر فرو رفت. امام‏رضا(ع) به او فرمود: جانم به فدايت‏باد، در چه موضوعى چنين انديشه مى‏كنى؟ فرمود: در آنچه نسبت‏به‏مادرم فاطمه(س) انجام داده‏اند. به خدا قسم، آنها را از قبر بيرون مى‏آورم،مى‏سوزانم و خاكسترشان را به دريا مى‏ريزم. امام رضا(ع) [در مقابل كار نيكويش]او را به خود نزديك ساخت، بين دو چشمش را بوسيد و فرمود: پدر و مادرم به‏فدايت‏باد، تو براى مامت‏شايستگى دارى.»

10- نظارت والدين

زندگى صحنه درس‏و تجربه است. آنانكه بيشتر عمر خود در كسب تجارب صرف كرده‏اند، در رويارويى با دشواريها ازتوان فزونتر برخوردارند. كودكان و نوجوانان بهره كمترى از تجربه دارند وبدين سبب به نظارت و كمك والدين نيازمندترند. نظارت مستمر و حساب شده بروضعيت اخلاقى، تحصيلى و رفتارى فرزند يك ضرورت انكارناپذير در امر تربيت است;البته اين نظارت بايد منطقى و حتى‏الامكان غير مستقيم و بجا باشد. نكته مهم‏اين است كه نظارت به مواقع حضور والدين، به ويژه پدر، در كانون خانواده‏اختصاص ندارد; بلكه حتى وقتى پدر براى مدتى از كانون خانواده فاصله مى‏گيرد وحضور فيزيكى ندارد، بايد همچنان از وضعيت فرزندانش آگاه باشد و بر كار آنهانظارت كند. سفارشهاى پيش از مسافرت و مكاتبه با فرزند در طول سفر، امرى‏ضرورى و كارساز است. حضرت رضا(ع) كه به سبب ستم فرمانروايان ناگزير مدتى دوراز وطن و خاواده به سر برد، به شكلهاى گوناگون همچون نامه و پيامهاى‏شفاهى از دور بر وضعيت فرزندش جواد(ع) نظارت مى‏كرد و راهنماييهاى لازم را به‏وى ارائه مى‏دادند. چنانكه پيش از رفتن به خراسان درباره فرزندانش آنچه‏شايسته مى‏نمود، سفارش كرد. اشاره به دو نمونه از رفتار آن حضرت در اين‏زمينه بسيار سودمند مى‏نمايد:

الف) قبل از سفر

ابى محمد وشاء از امام رضا(ع)نقل كرد كه حضرت فرمود: هنگامى كه خواستم از مدينه به سوى خراسان حركت‏كنم، اهل و عيال خود را جمع كردم و از آنها خواستم كه با صداى بلند بر من‏بگريند. سپس دوازده هزار دينار بين آنها تقسيم كردم و گفتم: من هرگز به سوى‏شما بر نمى‏گردم. سپس دست جواد(ع) را گرفتم، وارد مسجد پيامبر(ص) شدم، دست اورا بر قبر گذاشتم و از رسول خدا(ص) نگهدارى‏اش را طلب كردم. جواد(ع) [رازكارم را] دريافت و گفت: پدر و مادرم به فدايت، به سوى دشمن مى‏روى؟ حضرت همه‏وكلاء و خدام خود را سفارش‏كرد كه به سخنان جواد(ع) گوش فرادهند، از اواطاعت‏كنند، با او مخالفت نورزند و بعد از وفات من به وى بگروند. و آنها راآگاه كردم كه او امام بعد از من و جانشين من است ...

ب) بعد از سفر

ابن ابى‏نصر مى‏گويد امام رضا(ع) در نامه‏اى به حضرت جواد(ع)چنين نوشته بود: اى اباجعفر، به من اطلاع دادند كه خدام، هنگام خروج شما ازخانه، شما را از در كوچك بيرون مى‏برند و اين به خاطر بخل آنهاست تا از شمابه كسى خيرى نرسد; [فرزندم] به حقى كه بر گردن تو دارم، از تو مى‏خواهم كه‏ورود و خروجت فقط از در بزرگ باشد. هنگامى كه خواستى از خانه خارج شوى،همراه خود طلا و نقره داشته باش و هر كه از تو چيزى خواسته، عطا كن. اگرعموهايت از تو طلب كمك كردند، كمتر از پنجاه دينار عطا نكن و بيشتر از آن به‏اختيار توست. اگر از عمه‏هايت كسى از تو كمك خواست، كمتر از بيست و پنج دينارمده و بيشتر از آن به اختيار توست. [فرزندم،] اين سفارش من به خاطر رشد ورفعت مقام توست، پس به ديگران انفاق كن و از خداى صاحب عرش، ترس فقر وتنگدستى نداشته باش.

11- خود اتكايى

توجه به استقلال و خوداتكايى از نكات‏مهم تربيتى است. همگام با رشد جسمانى و افزايش سن، توقعات و انتظارات‏مردم از كودك افزايش مى‏يابد و او بايد خود را براى ايفاى نقش در جامعه آماده‏سازد. از طرفى وابستگى فرزند به والدين، به ويژه پدر، نه مطلوب است و نه‏همواره ممكن. زيرا امكان پيش آمدن موقعيت ويژه و محروم شدن فرزند از كمك‏والدين انكارناپذير است. بنابراين، والدين بايد ضمن نظارت صحيح و حساب شده‏به تدريج زمينه استقلال و خوداتكايى را در فرزندانشان به وجود آورند و باواگذارى مسووليت‏بدانان قدرت اداره زندگى را در آنها تقويت كنند. از نكات‏بسيار زيباى سيره تربيتى امام رضا(ع) توجه به اين امر مهم است. آن حضرت به‏خوبى براى فرزندش جواد(ع) آينده‏نگرى فرمود و چون مى‏دانست فرزندش در نوجوانى‏مسووليت‏بزرگ رهبرى جامعه اسلامى را به عهده مى‏گيرد با واگذاردن مسووليتها به‏وى قدرت مديريت و رهبرى را در او تقويت كرد. امام هشتم(ع)، هنگامى كه درمدينه بود، اداره امور خويش را عملا به فرزندش وا نهاد و حضرت جواد(ع)، بااينكه كودك و نوجوان بود، به خوبى از عهده اين امر برآمد. حنان بن سديرمى‏گويد: ... پيوسته حضرت جواد(ع) با اينكه كودك و نوجوان بود، اداره امورحضرت رضا(ع) را در مدينه به عهده داشت و به خادمان حضرت امر و نهى مى‏كرد وهيچ يك از خدمتگزاران با وى مخالفت نمى‏كرد. اين سخن بدان معناست كه حضرت‏جواد(ع) به خوبى مديريت مى‏كرد و آنها با او مخالفت نمى‏كردند.

12- پرورش بعد عقلانى

تربيت‏بايد همه جانبه باشد. پرورش بعد عقلانى و شكوفاساختن استعداد منطق و استدلال در فرزند يكى از مهمترين ابعاد تربيت است.

منطقى بار آوردن فرزند سبب مى‏شود درست‏بينديشد، منطقى تصميم بگيرد، منطقى‏رفتار كند و در صورت لزوم، بى‏هيچ هراسى از ديدگاهها و رفتارهاى خود دفاع‏كند. سيره تربيتى حضرت رضا(ع) از اين منظر نيز الگويى كامل براى همه رهروان‏آن حضرت است. بنان بن نافع نقل مى‏كند كه روزى مامون از جايى كه حضرت‏جواد(ع) با كودكان بازى مى‏كرد، مى‏گذشت. كودكان از ترس ميدان بازى را ترك‏كردند و تنها جواد(ع) آنجا ايستاد. مامون از او پرسيد: چرا همراه بچه‏هافرار نكردى؟ فرمود: گناهى مرتكب نشدم تا از ترس بگريزم و جاده هم تنگ نيست‏تا آن را برايت‏باز كنم، از هر جا مى‏خواهى عبور كن. مامون [از اين پاسخ‏تعجب كرد و] پرسيد: تو كيستى؟ حضرت در جواب فرمود: من محمد بن على بن موسى‏بن جعفر بن‏محمد بن‏على بن‏الحسين بن‏على بن‏ابى‏طالب عليهم السلام هستم ...

 

اخلاق و کردار رضوی(ع )

اخلاق و كردار امام رضا عليه السلام

عطر اخلاق امام(ع)، در نسيم شعر شاعران

اخلاق امام(ع) در بيان روايات

مهمانى و آداب آن

حقوق كارگر

تواضع در كمك كردن

تقوى ملاك برترى

اسراف و تبذير

حرمت مؤمن

اطعام مساكين

عبادت‏هاى سنگين و ختم قرآن و سجده‏هاى طولانى



اخلاق و كردار امام رضا عليه السلام

ابراهيم بن عباس مى گويد: من هرگز نديدم حضرت رضا(ع) به كسى ظلم كند يا سخن كسى را قطع نمايد يا حاجت كسى را در صورت قدرت رد كند يا در مجلسى پاهاى خود را دراز كند يا به نشانه بى احترامى نسبت به كسى، تكيه دهد يا بنده‏هاى خود را ناسزا گويد يا آب دهان خود را بيرون بريزد يا صدايش را به قهقهه بلند كند؛ بلكه خنده آن حضرت تبسّم بود.

وقتى براى آن حضرت سفره مى‏انداختند، تمام بندگان و خدمتگزاران خود، حتى دربانان و چوپانها را در سر همان سفره مى‏نشاند. خواب آن حضرت بسيار كم و بيدارى اش زياد بود و بسيارى از شب ها تا به صبح نمى خوابيد.

روزه هاى مستحبى بسيار مى‏گرفت و هرگز سه روز روزه را در يك ماه ترك نمى‏كرد و مى‏فرمود كه آن روزه دهر است و آن روز پنجشنبه اول و پنجشنبه آخر و چهارشنبه اول از دهه دوم هر ماه است . صدقات سرى آن حضرت بسيار بود و اكثرا آنها را در شب‏هاى تار- بدون مهتاب- انجام مى داد. هر كس گمان كند كه مانند آن حضرت را ديده است او را تصديق نكنيد.

ابن ابى عباد، وزير مامون، شيوه زندگى امام(ع) را چنين يادآور شده است:
"حضرت على بن موسى(ع) در تابستان روى حصير مى نشست و فرش او در زمستان نوعى پلاس بود، دور از چشم مردم جامه خشن مى‏پوشيد و هنگام رويارويى با مردم، لباس معمولى مى‏پوشيد تا خودنمايى به زهد، تلقى نشود."


عطر اخلاق امام(ع)، در نسيم شعر شاعران

ابونواس، از اديبان و شعراى معروف عصر امام رضا(ع) است. وى كه در ادبيات و شعر، شهره و نامدار زمان خود بوده است، با تمام توان ادبى كه داشت، از ستودن امام(ع) اظهار ناتوانى كرد. ابن طولون مى‏نويسد،

برخى از اصحاب به ابونواس اعتراض داشته، چنين گفتند: تو در باره شراب، كوه و دشت، موسيقى و ... شعر سروده‏اى، تو را چه شده است كه درباره موضوعى مهم، يعنى شخصيت والاى امام على‏بن موسى الرضا(ص) تاكنون چيزى نگفته و شعرى نسروده‏اى؟ با آن كه معاصر امام نيز هستى و او را به خوبى مى‏شناسى.
ابونواس در پاسخ چنين گفت: والله ماتركت ذلك الا اعظاما له و ليس يقدر مثلى ان يقول مثله

سوگند به خدا كه بزرگى او مانع اين كار شده است. چگونه كسى چون من، درباره شخصيتى چون او مدح تواند كرد.

آنگاه ابيات زير را سرود:

قيل لى انت اوحد الناس‏طرا فى فنون من الكلام النبيه
لك فى جوهر الكلام بديع يثمر الدر فى يدى مجتبيه

فعلام تركت مدح ابن‏موسى و الخصال التى تجمعن فيه
قلت لا اهتدى لمدح امام كان جبريل خاد ما لابيه

چكيده سخن او چنين است: از من نخواهيد او را بستايم، مرا توان آن نيست تا از كسى كه جبرئيل خدمتگزار آستان پدر اوست مدح گويم.  

قصيده‏اى به او منسوب است كه در مرو چون چشمش به حضرت رضا(ع) افتاد، آن را سرود و گفت:

مطهرون نقيات ثيابهم تجرى الصلاة عليهم اينما ذكروا

من لم يكن علوياحين تنسبه فماله فى قديم الدهر مفتخر

فانتم الملا الاعلى و عندكم علم الكتاب و ما جاءت به‏السور

امامان معصوم، پاكيزگان و پاكدامنان هستند كه هرگاه نامى از ايشان به ميان آيد، بر آنان درود و تحيت فرستاده خواهد شد.
كسى كه انتسابش به سلاله پاك على(ع) نرسد، در روزگاران داراى مجد و افتخار نيست.
به راستى كه شما در جايگاه بلندى قرار داريد و علم كتاب و مضامين سوره‏هاى قرآن نزد شماست.


ابن صباع مالكى درباره حضرتش مى‏نويسد:
حضرت از مناقبى والا و صفاتى پسنديده برخوردار است. نفس شريفش پاك، هاشمى‏نسب و از نژاد پاك نبوى(ص) است. بعداز جريان ولايتعهدى، روزى عبدالله‏بن مطرف ‏بن هامان بر مامون وارد شد. حضرت رضا(ع) نيز در مجلس حضور داشت. خليفه رو به عبدالله كرد و گفت: در باره ابوالحسن على‏بن موسى الرضا(ع) چه مى‏گويى؟

عبدالله گفت:


«چه بگويم در باره كسى كه طينت او با آب رسالت سرشته شده و ريشه در گواراى وحى دوانيده است. آيا از چنين ذاتى جز مشك هدايت و عنبر تقوا مى‏تواند ظاهر شود؟»

اخلاق امام(ع) در بيان روايات

او بسيار به مستمندان رسيدگى مى‏كرد. به دادن صدقه به ويژه در شبهاى تار و به صورت پنهانى بسيار مبادرت مى‏كرد. با خدمتگزارانش كنار يك سفره مى‏نشست و غذا مى‏خورد.

هيچ فرقى ميان غلامان و اشراف و اقوام و بيگانگان نمى‏گذاشت، مگر براساس تقوا. همواره متبسم و خوش‏رو بود. بهترين بخش غذاى خود را قبل از تناول، براى گرسنگان جدا مى‏ساخت. با فقرا مى‏نشست. در تشييع جنازه شركت مى‏جست. خدمتكارى را كه مشغول خوردن غذا بود، به خدمت فرا نمى‏خواند. با صداى بلند و با قهقهه هرگز نمى‏خنديد.

رفع نياز مؤمنان و گره‏گشايى از ايشان را بر ديگر كارها مقدّم مى‏داشت. روى حصير مى‏نشست. قرآن زياد تلاوت مى‏كرد. با گفتارش دل كسى را نرنجانيد. سخن هيچ كس را ناتمام نمى‏گذاشت و نمى‏شكست. هيچ نيازمندى را تا حد امكان رد نكرد. پاى خود را هنگام نشستن در حضور ديگران دراز نمى‏كرد. در حضور ديگران همواره از ديوار فاصله داشت و هيچ گاه تكيه نزد.

همواره ياد خدا بر زبان جارى داشت. از اسراف و تبذير سخت پرهيز داشت. به مسافرى كه پول خود را تمام و يا گم‏كرده بود، بدون چشمداشت، هزينه سفر مى‏داد. در دادن افطارى به روزه‏داران كوشا بود. به عيادت بيماران مى‏رفت. در معابر عمومى، آب دهان خود را نمى‏انداخت. از ميهمان شخصا پذيرايى مى‏كرد. هنگامى كه بر جمعى كنار سفره وارد مى‏شد، اجازه نمى‏داد تا براى احترام وى از جاى برخيزند. به سخن ديگران كه وى را مورد خطاب قرار داده، از او پرسشى داشتند، با دقت كامل گوش مى‏داد.

خويش را به بوى خوش معطر مى‏كرد، به خصوص براى نماز. به نظافت جسم و لباس به ويژه موى سر توجّه داشت. قبل از غذا دست‏ها را مى‏شست و با چيزى خشك نمى‏كرد، بعد از غذا نيز آنها را مى‏شست و با حوله‏اى خشك مى‏كرد.

اگر غذايى از حد نياز زياد مى‏آمد، آن را هرگز دور نمى‏ريخت. در حضور ديگران به تنهايى چيزى نمى‏خورد. بسيار بردبار و شكيبا بود. كارگرى را كه به مبلغ معين اجير مى‏كرد، در پايان افزون بر مزدش به او عطا مى‏كرد. با همگان با رافت و خوشرويى روبرو مى‏شد. بسيار فروتن بود. به فقرا و بيچارگان بسيار مى‏بخشيد و آن را براى خود پس انداز مى‏دانست.

اين همه كه ياد شد، بى‏گمان خوشه ‏اى از خرمن شخصيت اخلاقى آن امام بزرگ است و نه تمام.

مهمانى و آداب آن

شبى حضرت رضا(ع) مهمانى داشتند كه يك مرتبه چراغ تغييرى كرد- و احتياج به اصلاح داشت- مهمان، دست خود را دراز كرد تا چراغ را درست كند.

حضرت رضا(ع) دست او را كنار زدند و خودشان به اصلاح چراغ پرداختند و فرمودند: «ما قومى هستيم كه مهمانهايمان را به كارى وا نمى‏داريم» احترام مهمان، بيش از اين است كه به خدمت صاحبخانه بپردازد.

حقوق كارگر

سليمان جعفرى مى‏گويد:... من با حضرت رضا(ع) وارد منزلشان شديم، حضرت ديدند غلامانشان مشغول گلكارى هستند و كارگر سياه چهره‏اى هم با آنها مشغول كار است.

حضرت فرمود، اين كيست با شما؟ غلامان گفتند او را آورده‏ايم به ما كمك كند و چيزى هم به او بدهيم. حضرت فرمود، آيا مزد او را معين كرده‏ايد؟ گفتند نه، ما هر چه به او بدهيم راضى است.
حضرت بسيار خشمگين شدند به طورى كه مى‏خواستند غلامان خود را با تازيانه ادب كنند، من پيش رفته گفتم، فدايتان شوم چرا ناراحت شديد؟!

حضرت فرمود: آخر من چندين بار آنها را از مانند اين كار منع كرده‏ام كه به هيچ كس كارى ندهند مگر مزد و اجرت او را تعيين كنند.

- اى سليمان- بدان اگر كارگرى براى تو كارى كرد بدون تعيين اجرت غالبا چنين است- اگر سه برابر اجرتش را هم به او بدهى باز گمان مى‏كند. كم داده‏اى و اگر مزد او را تعيين كردى، اگر همان مقدار هم بدهى ترا سپاسگزار است و اگر يك ذره اضافه كنى آنرا بحساب مى‏آورد و مى‏فهمد كه به او زيادى هم داده‏اى.


تواضع در كمك كردن

يك بار حضرت امام رضا(ع) وارد حمام عمومى شدند. يكى از كسانى كه داخل حمام بود و حضرتش را نمى‏شناخت از حضرت خواست كه او را دلاكى كند. حضرت با تمام جلالتى كه داشتند شروع كردند به كيسه كشيدن آن شخص.

هنوز چيزى نگذشته بود كه افرادى كه در حمام رفت و آمد داشتند، حضرت را شناختند و به آن شخص معرفى كردند آن مرد شروع كرد به عذرخواهى، ولى حضرت بدون اينكه از كار خودشان دست بردارند، جملاتى براى رفع ناراحتى او فرمودند و همانگونه كه دلاكى مى‏كردند با كلام نرم و ملايم قلب او را آرامش بخشيدند.

تقوى ملاك برترى

يكى از اهالى بلخ مى‏گويد: من در سفر حضرت رضا(ص) به خراسان همراه بودم، يك روز وقتى سفره‏اى براى حضرت انداختند آن حضرت تمام خدمتگزاران اعم از سياه و غير سياه را بر سر آن سفره جمع كرد.

من عرض كردم فدايت شوم خوب است براى آنها سفره ديگرى قرار دهيد! حضرت فرمود، آرام باش كه خداى همه ما يكى است، مادر همه ما و پدر همه ما يكى است و پاداش هم به عمل است. هر كس عملش بهتر است نزد خداوند مقرب‏تر است هر چند بنده يا سودانى سياه باشد.


اسراف و تبذير

ياسر خادم مى‏گويد: روزى غلامان حضرت ميوه‏اى خوردند و آن را به پايان نرسانده به دور انداختند.

حضرت رضا(ع) به آنها فرمود: سبحان الله اگر شما از همين ميوه نيم خورده بى‏نياز هستيد- بدانيد- افرادى هستند كه به آن محتاج‏اند، آن را به افرادى كه احتياج دارند برسانيد.

حرمت مؤمن

يسع ‏بن حمزه مى‏گويد: من در مجلسى با حضرت رضا(ص) مشغول صحبت بودم و عده زيادى هم براى پرسش از مسائل حلال و حرام جمع شده بودند. كه مردى بلند قامت و گندمگون داخل شد و سلام كرد و عرضه داشت. من دوستى از دوستداران شما و اجداد شما هستم و از حج مى‏آيم، زاد و توشه‏ام گم شده اگر ممكن است كمكى بفرمائيد كه من به شهرم برسم كه اين نعمتى است بر من از جانب خداى تعالى، پس چون به شهرم رسيدم آنرا از جانب شما صدقه مى‏دهم چون من احتياجى به صدقه ندارم.


حضرت فرمود: بنشين، خدا ترا رحمت كند. حضرت رو كردند به مردم و با آنها سخن گفتند تا وقتى كه متفرق شدند و فقط آن مرد و من و سليمان جعفرى و خيثمه باقى مانديم. حضرت فرمود، اجازه مى‏دهيد من به داخل منزل بروم؟
بلند شدند و داخل رفتند و بعد از لحظاتى آمدند پشت در و دست مبارك خود را از بالاى در خارج كردند و فرمودند: كجاست آن مرد خراسانى؟ آن مرد گفت: بله اينجا هستم. حضرت فرمود: اين دويست دينار را بگير و كار خود را انجام بده و به آن متبرك شو و از طرف من هم لازم نيست صدقه دهى، بيرون برو كه من ترا نبينم و تو مرا نبينى. آن مرد خارج شد.

وقتى حضرت آمدند، سليمان گفت فدايت شوم شما كه عطاى وافر و زيادى به اين مرد فرموديد چرا روى نازنين خود را از او پوشانديد؟ حضرت فرمود، تا مبادا ذلت سؤال را در چهره‏اش ببينم. آيا مگر نشينده‏اى كه رسول خدا(ص) فرمود: هر كس حسنه و كار نيك خود را مستور بدارد، برابر است با هفتاد حج و هر كس سيئه و كار زشت خود را آشكار كند خوار مى‏شود و هر كس زشتى خود را بپوشاند و عمل خلافش را در پنهان انجام دهد بخشيده خواهد شد؟!

اطعام مساكين
معمربن خلاد مى‏گويد: وقتى حضرت رضا(ص) مى‏خواستند غذا بخورند يك كاسه بزرگى را كنار سفره مى‏گذاشتند و از بهترين غذاها، از هر كدام مقدارى، در آن كاسه مى‏ريختند و مى‏فرمودند: آنرا به مساكين بدهند.

سپس اين آيه مباركه را قرائت مى‏فرمودند: فلا اقتحم العقبة - سوره بلد آيه 11 - «پس انسان. آن گردنه‏هاى سخت را نتواند پيمود.» و بعد مى‏فرمود، چون خداوند مى‏دانست كه براى هر انسانى، آزاد كردن بنده، مقدور نيست راهى براى رسيدن به بهشت قرار داد با اطعام طعام.

عبادت‏هاى سنگين و ختم قرآن و سجده‏هاى طولانى
برادر دعبل مى‏گويد: حضرت رضا(ص) پيراهنى از خز سبز رنگ و انگشترى از عقيق به برادرم «دعبل» عنايت كردند و فرمودند، اى دعبل برو «قم» كه در آنجا فايده خواهى برد، و فرمود: اين پيراهن را محافظت كن.

زيرا كه من در اين پيراهن در هزار شب، هر شب هزار ركعت نماز خوانده‏ام و در آن هزار بار قرآن را از ابتدا تا انتها ختم كرده‏ام.

صولى مى‏گويد: از جده‏ام پرسيدند كه درباره رفتار حضرت رضا(ع) سخنى بگويد.
جده من كه زنى بسيار عاقل و سخاوتمند بود گفت: حضرت رضا(ع) كه هميشه نمازش را در اول وقت مى‏خواند وقتى نماز صبحش تمام مى‏شد به سجده ميرفت و سر مبارك خود را بر نمى‏داشت تابالا آمدن آفتاب. و آن حضرت در اين مدت به ذكر خداى تعالى مشغول بود.

علل پذيرش ولايت عهد

مؤلف: سيد جعفر شهيدى

پس از آنكه امام تراژدى پيشنهاد خلافت را با توجه به جدى نبودن آن از سوى مامون، پشت‏سر نهاد، خود را در برابر صحنه‏بازى ديگرى يافت. آن اينكه مامون به رغم امتناع امام هرگز از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويشتن را به وى پيشنهاد كرد. در اينجا نيز امام مى‏دانست كه منظور تامين هدفهاى شخصى مامون است، لذا دوباره امتناع ورزيد، ولى اصرار و تهديدهاى مامون چندان اوج گرفت كه امام بناچار با پيشنهادش موافقت كرد.

دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى

هنگامى امام رضا(ع) وليعهدى مامون را پذيرفت كه به اين حقيقت پى برده بود كه در صورت امتناع بهايى را كه بايد بپردازد تنها جان خودش نمى‏باشد، بلكه علويان و دوستدارانشان همه در معرض خطر واقع مى‏شوند. در حالى كه اگر بر امام جايز بود كه در آن شرايط، جان خويشتن را به خطر بيفكند، ولى در مورد دوستداران و شيعيان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمى‏داد كه جان آنان را نيز به مخاطره دراندازد.

افزون بر اين، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند. زيرا امت اسلامى بسيار به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز داشت. اينان بايد باقى مى ‏ماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ‏ها باشند.

آرى، مردم به وجود امام و دستپروردگان وى نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانه‏اى بر همه جا چيره شده بود و با خود ارمغان كفر و الحاد در قالب بحثهاى فلسفى و ترديد نسبت‏به مبادى خداشناسى، مى‏آورد. بر امام لازم بود كه بر جاى بماند و مسؤوليت‏خويش را در نجات امت‏به انجام برساند. و ديديم كه امام نيز - با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى - چگونه عملا وارد اين كارزار شد.

حال اگر او با رد قاطع و هميشگى وليعهدى، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مى‏سپرد اين فداكارى كوچكترين تاثيرى در راه تلاش براى اين هدف مهم در برنمى‏داشت.

علاوه بر اين، نيل به مقام وليعهدى يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى‏رفت داير بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومت‏سهم شايسته‏اى داشتند.

ديگر از دلايل قبول وليعهدى از سوى امام آن بود كه اهلبيت را مردم در صحنه سياست‏حاضر بيابند و به دست فراموشيشان نسپارند، و نيز گمان نكنند كه آنان همانگونه كه شايع شده بود، فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نمى‏آيند. شايد امام نيز خود به اين نكته اشاره مى‏كرد هنگامى كه «ابن عرفه‏» از وى پرسيد:

- اى فرزند رسول خدا، به چه انگيزه‏اى وارد ماجراى وليعهد شدى؟

امام پاسخ داد:

به همان انگيزه‏اى كه جدم على(ع) را وادار به ورود در شورا نمود. (1)

گذشته از همه اينها، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى مامون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و هدفهاى وى در كارهايى كه انجام مى‏داد، هرگونه شبهه و ترديدى را از نظر مردم برداشت.

آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت؟

اينها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميل باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى‏باشد. بلكه همانگونه كه حوادث بعدى اثبات كرد، او مى‏دانست كه هرگز از دسيسه‏هاى مامون و دار و دسته‏اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نيز تا مرگ مامون پايدار نخواهد ماند. امام بخوبى درك مى‏كرد كه مامون به هر وسيله‏اى كه شده در مقام نابودى وى - جسمى يا معنوى - برخواهد آمد.

تازه اگر هم فرض مى‏شد كه مامون هيچ نيت‏شومى در دل نداشت. با توجه به سن امام اميد زيستنش تا پس از مرگ مامون بسيار ضعيف مى‏نمود. پس اينها هيچ كدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود.

از همه اينها كه بگذريم و فرض را بر اين بگذاريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگذشت مامون را نيز مى‏داشت، ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى كه خشنود از شيوه حكمرانى وى نبودند، حتمى بود. همچنين توطئه‏هاى عباسيان و دار و دسته‏شان و بسيج همه نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه اجراى احكام خدا به شيوه جدش پيامبر(ص) و على(ع) بايد پياده مى‏شد، امام را با همان مشكلات زيانبارى روبرو مى‏ساختند كه برايتان در فصل گذشته شرح داديم. در آنجا گفتيم كه حتى مردم نيز حكومت‏حق و عدل امام(ع) را در آن شرايط نمى‏توانستند تحمل كنند.

فقط اتخاذ موضع منفى درست‏بودبا توجه به تمام آنچه كه گفته شد در مى‏يابيم كه براى امام(ع) طبيعى بود كه انديشه رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و خطر از سر بدر كند، چه نه تنها هيچ يك از هدفهاى وى را به تحقق نمى‏رساند، بلكه بر عكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدفها و آمالشان نيز مى‏گرديد.

بنابراين، اقدام مثبت در اين جهت‏ يك عمل افتخارآميز و بى منطق قلمداد مى‏شد.

برنامه پيشگيرى امام‏اكنون كه امام رضا(ع) در پذيرفتن وليعهدى از خود اختيارى ندارد، و نه مى‏تواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدفهاى خويش قرار دهد، چه زيانهاى گرانبارى بر پيكر امت اسلامى وارد آمده دينشان هم به خطر مى‏افتد. . . و از سويى هم امام نمى ‏تواند ساكت‏بنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولتمردان نشان بدهد. . . . پس بايد برنامه‏اى بريزد كه در جهت‏خنثى كردن توطئه‏ هاى مامون پيش برود.

اكنون در اين باره سخن خواهيم راند.

پى ‏نوشت:

(1) مراجعه شود به: مناقب آل ابى‏طالب / 4 / ص 364 - معادن الحكمة / ص 192 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 40 - بحار / 49 / ص 140 و 141.

 

انگيزه ‏هاى مامون

نويسنده: سيد جعفر شهيدى

چشم داشت مامون از گرفتن بيعت‏ براى ولايتعهدى امام رضا(ع) تامين هدفهايى بود كه به اجمال ذيلا بيان مى ‏گردد:

نخستين هدف

احساس ايمنى از خطرى كه او را از سوى شخصيت امام رضا(ع) تهديد مى‏كرد. شخصيتى نادر كه نوشته‏ هاى علميش در شرق و غرب نفوذ فراوان داشت و نزد خاص و عام - به اعتراف مامون - از همه محبوبتر بود. در صورت وليعهدى، او ديگر نمى‏توانست مردم را به شورش يا هر گونه حركت ديگرى بر ضد حكومت، دعوت كند.

هدف دوم

شخصيت امام بايد تحت كنترل دقيق وى قرار گيرد، و از نزديك هم از داخل و هم از خارج اين كنترل بر او اعمال گردد، تا آنكه كم كم راه براى نابود ساختن وى به شيوه ‏هاى مخصوصى هموار شود. مثلا همانگونه كه گفتيم يكى از انگيزه‏هاى مامون در تزويج دخترش اين بود كه در زندگى داخلى امام مراقبى را بگمارد كه هم مورد اطمينان او باشد و هم جلب اعتماد بنمايد.

افزون بر اين، چشمهاى ديگرى نيز از سوى مامون براى مراقبت امام رضا گماشته شده بودند كه تمام حركات و اعمال وى را گزارش مى‏كردند. يكى از آنها «هشام بن ابراهيم راشدى‏» بود كه از نزديكان امام به شمار رفته، كارهايش همه به دست وى انجام مى ‏گرفت.

ولى هنگامى كه امام را به مرو بردند، هشام با ذوالرئاستين و مامون تماس گرفت و موقعيت ويژه خود را به آنان عرضه كرد. مامون نيز او را بعنوان دربان امام قرار داد. از آن پس تنها كسى مى‏توانست امام را ملاقات كند كه هشام مى‏خواست. در نتيجه، دوستان امام كمتر به او دسترسى پيدا مى ‏كردند. . . » (1)

هدف سوم

مامون مى‏خواست امام چنان به او نزديكى پيدا كند كه براحتى بتواند او را از زندگى اجتماعى محروم ساخته، مردم را از او دور بگرداند. تا آنان تحت تاثير نيروى شخصيت امام، علم، حكمت و درايتش قرار نگيرند.

از اين مهمتر آنكه مامون مى‏خواست امام را از شيعيان و دوستانش نيز جدا سازد تا با قطع رابطه‏شان با او به پراكندگى افتند و ديگر نتوانند دستورهاى امام را دريافت نمايند.

هدف چهارم

همزمان با آنكه مامون مى‏خواست‏خود را در پناه وجود امام از خشم و انتقام مردم عليه بنى‏عباس مصون بدارد، همچنين مى‏خواست از احساسات مردم نسبت‏به اهلبيت - كه پس از برافروختن شعله جنگ بين او و برادرش پيوسته رو به تزايد نهاده بود - نيز به نفع خويشتن و در راه مصالح حكومت عباسى، بهره ‏بردارى كند.

به ديگر سخن، مامون از اين بازى مى‏خواست پايگاهى نيرومند و گسترده و ملى براى خود كسب كند. او چنين مى‏پنداشت كه به همان اندازه كه شخصيت امام از تاييد و نفوذ و نيرومندى برخوردار بود، حكومت وى نيز مى‏توانست‏با اتصال به او در ميان مردم جا باز كند.

دكتر شيبى مى‏نويسد: «امام رضا پس از وليعهد شدن ديگر تنها پيشواى شيعيان نبود، بلكه اهل سنت، زيديه و ديگر فرقه‏هاى متخاصم شيعه، همه بر امامت و رهبرى وى اتفاق كردند» (2) .

هدف پنجم:

نظام حكومتى در آن ايام نياز به شخصيتى داشت كه عموم مردم را با خشنودى به سوى خود جلب كند.

در برابر آن افراد كم لياقت و چاپلوسى كه بر سر خوان حكومت عباسى فقط به منظور طلب شهرت و طمع مال گرد آمده بودند و حال و مالشان بر همگان روشن بود، وجود چنان شخصيتى عظيم يك نياز مبرم بود. بويژه آنكه به لحاظ منطق در برابر هجوم علماى ساير اديان با شكست مواجه مى‏شدند. هنگام بروز ضعف و پراكندگى در دستگاه دولتى، متفكران ساير اديان بر فعاليت‏خود بسى افزوده بودند.

بنابراين، حكومت در آن ايام به دانشمندان لايق و آزادانديش نياز داشت نه به يك مشت آدم چاپلوسى و خشك و تهى مغز.

لذا مى‏بينيم كه اصحاب حديث متحجر را از خود مى‏راند، و بر عكس، معتزليانى چون «بشر مريسى‏» و«ابوالهذيل علاف‏» را به خويشتن جذب مى‏كرد. با اينهمه، تنها شخصيت علمى كه درباره برترى علميش توام با تقوا و فضيلت، كسى ترديد نداشت امام رضا(ع) بود. اين را خود مامون نيز اعتراف كرده بود. بنابراين، حكومت‏به وى بيش از هر شخصيت ديگرى احساس نياز مى‏كرد.

هدف ششم:

اوضاع پر آشوب آن زمان كه آشوب و بلوا و شورشها از هر سو مردم را فرا گرفته بود، ايجاب مى‏كرد كه ذهن آنان را به طرقى از حقيقت آنچه كه در متن جامعه مى‏گذرد، منصرف گردانند. تا بدين وسيله و با توجه به رويدادهاى مهم مشكلات حكومت و ملت كمتر احساس شود.

هدف هفتم:

بنابر آنچه كه گفته شد ديگر براى مامون طبيعى بود كه مدعى شود - چنانكه در سند ولايتعهدى مدعى شده - كه هدف از تمام كارها و اقداماتش چيزى غير از خير امت و مصالح مسلمانان نبوده. حتى در كشتن برادرش نمى‏خواسته فقط به رياست و حكومت دست‏يابد، بلكه بيشتر هدفش تامين مصالح عمومى مسلمانان بوده است.
دليل بر اين ادعا آن است كه چون خير ملت را در جدا ساختن خلافت از عباسيان و تسليم آن به بزرگترين دشمن اين خاندان يافت، هرگز درنگ نكرد و با طيب خاطر، به گفته خويش، اين عمل را انجام داد. بدين وسيله، مامون كفاره گناه زشت‏خود را كه قتل برادر بود و بر عباسيان هم بسيار گران تمام مى ‏شد، پرداخت.

با اين عمل رابطه امت را با خلافت استوار كرده اعتمادشان را در اين راه جلب نمود، بگونه‏اى كه دل و ديده مردم متوجه آن گرديد. مردم بدين امر دل بسته بودند كه دستگاه خلافت از آن پس با آنان و در خدمتشان خواهد بود.

در نتيجه، مامون با اين شگرد توانسته بود براى هر اقدامى كه در آينده ممكن بود انجام دهد، حمايت مردم را جلب كند هر چند كه آن اقدام نامانوس و يا نا معقول جلوه نمايد.

بهر حال، از آنچه كه گفتيم دو نتيجه به بار مى ‏آيد:

نخست: پس از اين اقدامات از سوى مامون، ديگر منطقى نمى‏نمود كه اعراب به دليل رفتار پدر يا برادر و يا ساير پيشينيانش باز هم از دست او عصبانى باشند. چه هر كس در گرو عملى است كه خود انجام مى ‏دهد نه ديگرى.

چگونه بر اعراب روا بود كه مامون را مورد خشم خود قرار دهند و حال آنكه خلافت را به آنان يعنى به ريشه‏دارترين خانواده در ميانشان برگرداند، و عملا نشان داد كه جز صلاح و نيكى براى عرب و غير عرب نمى ‏خواهد.

از اين رو، ديگر جاى شگفتى نبود اگر اعراب بيعت‏با امام رضا را با روحى سرشار از خشنودى پذيرفتند.

دوم: اما ايرانيان، بويژه اهالى خراسان و كسانى كه شيعه علويان بودند، براى مامون ادامه ياريش را تضمين كردند چه او برايشان بزرگترين آرزوها را عملى ساخته و ثابت كرده بود نسبت‏به شخصى كه محبوبترين انسانها نزد ايشان است، مهر مى‏ورزد و اينكه در نظر او فرقى ميان عرب و عجم يا عباسى و غير عباسى وجود ندارد. او فقط به مصالح امت مى ‏انديشد و بس.

هدف هشتم:

مامون مى‏خواست‏با انتخاب امام رضا به وليعهدى خويش، شعله شورشهاى پى در پى علويان را كه تمام ايالات و شهرها را فرا گرفته بود، فرو نشاند. براستى همينگونه هم شد، چون پس از انجام بيعت تقريبا ديگر هيچ قيامى صورت نگرفت، مگر قيام عبدالرحمن ابن احمد در يمن، و تازه انگيزه آن ظلم واليان آن منطقه بود كه به مجرد دادن قول رسيدگى به خواستهايش، او نيز بر سرجاى خود نشست.

در اينجا چند نكته را هم بايد افزود:

الف: موفقيت مامون تنها در فرو نشاندن اين شورشها نبود، بلكه اعتماد بسيارى از رهبران و هواخواهانشان را نيز به سوى خود جلب كرد.

ب: به علاوه، بسيارى از اين رهبران و پيروانشان با مامون بيعت هم كردند. اساسا بيشتر مسلمانان كه تا آن زمان مخالف او بودند، از در اطاعت در آمدند. اين خود بدون ترديد يكى از بزرگترين آرزوهاى مامون بود.

ج: بيشتر قيامهايى كه بر ضد مامون صورت مى‏گرفت، از سوى اولاد حسن بود، بويژه آنانى كه آيين زيديه را پذيرفته بودند. لذا او مى‏خواست كه در برابر ايشان ايستادگى كرده، براى هميشه خود و آيينشان را به نابودى كشاند.

در آن زمان، مذهب زيديه بسيار رواج پيدا كرده بود و هر روز نيز دامنه‏اش گسترده‏تر مى‏شد. شورشگران زيدى نفوذ فراوانى در ميان مردم داشتند، بطوريكه حتى مهدى يك نفر زيدى را به نام يعقوب بن داود، به وزارت خود گماشته و تمام امور خلافتش را به دست وى داده بود. (3) .

مورخان اين مطلب را به صراحت نوشته‏اند كه اصحاب حديث همگى همراه با ابراهيم بن عبدالله بن حسن قيام كرده و يا فتوا به همياريش در اين قيام داده بودند. (4) .

به هر حال، چيزى كه براى مامون مهم بود تار و مار كردن زيديه و درهم شكستن شوكت و ارجشان، از طريق اخذ بيعت‏با امام رضا(ع) بود. او حتى با دادن لقب «رضا» به امام قصد خلع شعار از آنان را كرده بود كه پيوسته از آغاز دعوت و قيام خويش فرياد بر آورده، مى‏گفتند: «رضا و خشنودى خاندان محمد» (5) .

در برابر اين شعار، مامون به امام لقب رضا را داد تا به همه بفهماند كه اكنون رضاى خاندان محمد به دست وى تحقق يافته و ازين پس ديگر هر گونه دعوتى در اين زمينه خالى از محتواست. بدينوسيله بود كه مامون ضربه بزرگى به زيديه فرود آورد.

هدف نهم:

پذيرفتن وليعهدى از سوى امام رضا(ع) پيروزى ديگرى هم براى مامون به ارمغان آورد. آن اينكه بدينوسيله توانست از سوى علويان اعتراف بگيرد كه حكومت عباسيان از مشروعيت‏برخوردار است. اين موضوع را مامون نيز خود به صراحت گفته بود: «ما او را وليعهد خود قرار داديم تا. . . ملك و خلافت را براى ما اعتراف كند. . . ».

جنبه منفى اين اعتراف از نظر مامون آن بود كه امام رضا(ع) با پذيرفتن اين مقام اقرار مى ‏كرد كه خلافت هرگز به تنهايى براى او نيست و نه براى علويان بدون مشاركت ديگران. بنابراين، مامون ديگر خوب مى‏توانست‏با همان سلاحى كه علويان در دست داشتند، با خودشان مبارزه كند. از آن پس ديگر دشوار بود كه كسى دعوت به يك شورش را عليه حكومتى كه اينگونه به مشروعيتش اعتراف شده بود، اجابت كنند.

تازه مامون به نحوى برداشت كرده بود كه از اين اعتراف منحصر بودن حكومت‏براى عباسيان را نتيجه بگيرد و براى علويان هرگز بهره‏اى نبود. وليعهدى امام رضا(ع) فقط جنبه لطف و گشاده‏دستى داشت و به انگيزه ايجاد پيوند ميان خاندان عباسى و علوى صورت مى‏گرفت. هدف آن بود كه زنگار كدورتها از دل مردم بخاطر آنچه كه از سوى رشيد و اسلافش بر سر ايشان آمده بود، زدوده شود.

لازم به تذكر است كه گرفتن اينگونه اعتراف از امام رضا(ع) بمراتب زيانبارتر و خطرناكتر بود بر جان علويان تا شيوه‏هاى كشتار و غارت و تبعيدى كه امويان عليه اين خاندان در پيش گرفته بودند.

هدف دهم:

مامون، به گمان خود، از امام رضا قانونى بودن اقدامات خود را در مدت ولايتعهدى، بطور ضمنى تاييد گرفت، و همان تصويرى را كه خود مى‏خواست از حكومت و حاكم در برابر ديدگان مردم قرار داد. وى در تمام محافل تاكيد مى‏كرد كه فقط حاكم اوست و اقداماتش نيز چنين و چنان است. ديگر كسى حق نداشت آرزوى حكمران ديگرى بكند حتى اگر به خاندان پيغمبر تعلق مى ‏داشت.

بنابراين، سكوت امام در برابر اعمال هيات حاكمه در ايام ولايتعهدى، بعنوان رضايت و تاييد وى تلقى مى‏شد. در آن صورت، مردم براحتى مى‏توانستند هيت‏حكومت‏خود امام يا هر علوى ديگرى كه ممكن بود روزى بر سر كار آيد، پيش خود مجسم كنند. حال اگر قرار است كه شكل و محتوا و اساس يكى باشد و فقط در نام و عنوان اختلافى رخ دهد، مردم چرا خود را به زحمت انداخته دنبال چيزى كه وجود خارجى ندارد، يعنى حكومتى برتر و حكمرانانى دادگسترتر، بگردند.

هدف يازدهم:

پس از دستيابى به تمام هدفهايى كه مامون از وليعهدى امام رضا(ع) منظور كرده بود، نوبت‏به اجراى بخش دوم برنامه جهنميش فرا مى‏رسيد. آن اينكه آرام آرام و بى آنكه شبهه‏اى برانگيزد به نابود ساختن علويان از طريق نابودى بزرگترين شخصيت ايشان، اقدام كند. او بايد اين كار را بكند تا براى هميشه از منشا خطر و تهديد عليه حكومتش، رهايى يابد.

مامون تصميم گرفت كه نظر مردم را از علويان برگرداند و حس اعتماد و مهرشان را از آنان بزدايد، ولى البته به گونه‏اى كه احساساتشان را هم جريحه‏ دار نكرده باشد.

اجراى اين هدف از آنجا شروع شد كه مامون كوشيد تا امام رضا(ع) را از موقعيت اجتماعى كه داشت، ساقط گرداند. كم كم كارى كند كه به مردم بفهماند او شايستگى براى جانشينى وى را ندارد. اين موضوع را مامون نزد حميد بن مهران و گروهى از عباسيان به صراحت‏بازگو كرد.

مامون گمان مى‏كرد كه اگر امام رضا را وليعهد خويش گرداند، همين رويداد به تنهايى كافى خواهد بود تا موقعيت اجتماعى امام در هم بشكند و ارجش پيش مردم فرو بيفتد. زيرا مردم هر چند به زبان نگويند، ولى عملا اين بينش را پيدا مى‏كنند كه امام با پذيرفتن مقام وليعهدى ثابت كرده كه اهل دنياست.

مامون مى‏پنداشت كه اگر وليعهدى را به امام بقبولاند، به شهرت امام لطمه وارد آورده و حس اطمينان مردم را نسبت‏به وى جريحه‏دار ساخته است، چه تفاوت سنى ميان آن دو نيز بسيار بود، يعنى امام بيست و دو سال از مامون بزرگتر بود و چون قبول ولايتعهدى را چنان سنى غير طبيعى مى‏نمود، لذا مردم آن را حمل بر حب مقام و دنيا پرستى امام رضا(ع) مى ‏كردند.

امام رضا(ع) نيز خود اين نقشه مامون را دريافته بود كه در جايى مى‏گفت: «. . . مى‏خواهد مردم بگويند: على بن موسى از دنيا رو برگردان نيست. . . مگر نمى‏بينيد چگونه به طمع خلافت، ولايت عهد را پذيرفته است؟!. . . ».

پى ‏نوشت‏ها:

(1) بحار / 49 / ص 139 - مستند الامام الرضا / 1 / ص 77 و 78 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 153.

(2) الصلة بين التصوف و التشيع / ص 256.

(3) البداية و النهاية / 10 / ص 147 و ساير كتابهاى تاريخى. به فصل «منبع خطر براى عباسيان‏» همين كتاب نيز مراجعه كنيد.

(4) مقاتل الطالبين / ص 377 و صفحات ديگر آن و نيز ساير كتابها. برخى از محققان، بر آنند كه فقط اهل حديث كوفه در اين قيام شركت كردند، ولى ظاهر آنست كه مراد همه اهل حديث‏بطور اطلاق باشد. اين را مقاتل الطالبين هم تاييد مى ‏كند.

نكته شايان تذكر آنكه گروهى از اهل حديث و گروهى از زيديه امامت را بدانگونه كه شيعه اماميه باور دارند، هنگام وليعهدى امام رضا پذيرفته بودند، ولى سپس از اين عقيده برگشتند.

نوبختى در فرق الشيعة ص 86 مى ‏نويسد:

«. . . گروهى از آنان به نام «محدثه‏» به فرقه مرجئه و اصحاب حديث پيوند داشتند و قايل به امامت‏حضرت موسى بن جعفر و سپس على بن موسى شده بدينگونه شيعه گرديدند. ولى اين نوعى تظاهر و به انگيزه رسيدن به هدفهاى دنيوى بود. چه آنان پس از درگذشت امام رضا(ع) از عقيده خود برگشتند.

گروهى از زيديان نيز به امامت‏حضرت على بن موسى(ع) قايل گشتند و اين پس از اخذ بيعت وليعهدى از سوى مامون به نفع او بود. اينان نيز تظاهر مى‏كردند و براى دنيايشان به چنين عقيده‏اى گرويده بودند. لذا چون امام رضا(ع) در گذشت آنان نيز دست از اعتقاد خود شستند. . . » به قول شيبى، گروهى از زيديان، مرجئه و اهل حديث گرداگرد امام رضا(ع) را گرفتند. آنگاه پس از درگذشت امام دوباره به مذاهب خويش بازگشتند.

(5) الآداب السلطانية، فخرى / ص 217 - ضحى الاسلام / 3 / ص 294 - البداية و النهاية / 10 / ص 247 - طبرى، ابن اثير، قلقشندى، ابوالفرج، مفيد و هر مورخى كه ماجراى وليعهدى را در كتاب خود آورده. البته در اين باره متون ديگرى هم يافت مى‏شود كه علت تسميه رضا را به اين دليل دانسته است كه دوست و دشمن به شخصيت وى احترام مى ‏گذاشتند.

بيعت‏ با امام رضا(ع) 

نويسنده: سيد محسن امين

ترجمه: على حجتى كرمانى


شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا (ع) به سند خود در حديثى روايت كرده است: چون امام رضا (ع) به مرو آمد، مامون به آن حضرت پيشنهاد كرد كه امارت و خلافت را بپذيرد. اما آن حضرت امتناع كرد و در اين باره گفت‏وگوهاى بسيار درگرفت كه حدود دو ماه طول كشيد. و در تمام اين مدت امام رضا (ع) از پذيرش آن پيشنهاد سرباز مى‏زد.

شيخ مفيد در تتمه گفتار گذشته خود مى‏گويد: آنگاه مامون كس به نزد آن حضرت فرستاد كه من مى‏خواهم از خلافت كناره كنم و آن را به شما واگذارم. نظر شما در اين باره چيست؟امام رضا (ع) با اين پيشنهاد مخالفت كرد و گفت: پناه مى‏دهم تو را به خدا اى امير مؤمنان از اين سخن و از اين كه كسى آن را بشنود.

پس مامون بار ديگر يادداشتى به آن امام داد كه: حال كه از پذيرش آنچه بر شما پيشنهاد مى‏شود امتناع مى‏كنى پس بايد ولايت عهدى مرا بپذيرى. امام (ع) به سختى از اين كار امتناع كرد. مامون آن حضرت را خصوصى پيش خود خواند و در خلوت كه جز فضل بن سهل و آن دو كسى ديگر حضور نداشت‏به آن حضرت گفت: من در نظر دارم كار فرمانروايى مسلمانان را به عهده شما واگذارم و از گردن خود آن را باز كنم. امام رضا (ع) پاسخ داد: از خداى بترس اى امير مؤمنان كه نيرو و توان چنين كارى ندارم. مامون گفت: پس تو را ولى عهد مى‏كنم. امام فرمود: اى امير مؤمنان!مرا از اين كار معاف كن.

مامون سخنى گفت كه از آن بوى تهديد مى‏آمد و ضمن آن به امام (ع) گفت: عمر بن خطاب خلافت را به طور مشورت در ميان شش تن قرار داد كه يكى از آنان جد تو امير مومنان على بن ابى طالب بود و درباره كسى كه با آن شش نفر راه خطا بپويد شرط كرد كه گردنش را بزنند. و شما ناگزير بايد آنچه من خواسته‏ام بپذيرى و من گريزى از آن ندارم.

امام رضا (ع) به وى گفت: من خواسته تو را مبنى بر ولى عهد كردن خودم مى‏پذيرم بدان شرط كه نه امر كنم و نه نهى، نه فتوا دهم و نه داورى كنم. نه كسى را منصوب و نه كسى را معزول گردانم و هيچ چيزى را كه برپاست تغيير ندهم. مامون همه اين شرايط را پذيرفت.

سپس مفيد گويد: شريف ابو محمد حسن بن محمد از جدش از موسى بن سلمه نقل كرده است كه گفت: من و محمد بن جعفر در خراسان بوديم. در آنجا شنيدم روزى ذو الرياستين بيرون آمد و گفت: شگفتا!امر شگفتى ديدم. از من بپرسيد كه چه ديده‏ام؟

گفتند: خدايت نكو گرداند چه ديدى؟
گفت: مامون به على بن موسى الرضا مى‏گفت: من در نظر دارم كار مسلمانان و خلافت را بر عهده تو نهم و آنچه در گردن من است‏برداشته به گردن شما اندازم، ولى ديدم كه على بن موسى مى‏گفت: اى امير مؤمنان من تاب و توان چنين كارى را ندارم. من هرگز هيچ خلافتى را بى‏ارزش‏تر از اين خلافت نديدم كه مامون شانه از زير آن تهى مى‏كرد و به على بن موسى واگذارش مى‏كرد و او هم از پذيرفتن آن خوددارى مى‏كرد و به مامون بازش مى‏گرداند.

شيخ مفيد در ادامه گفتارش مى‏نويسد: گروهى از سيره نويسان و وقايع نگاران زمان خلفا روايت كرده‏اند: چون مامون تصميم گرفت ولى‏عهدى خود را به حضرت رضا (ع) واگذارد، فضل بن سهل را فراخواند و او را از تصميم خود آگاه كرد و به او دستور داد با برادرش حسن بن سهل به حضور او بيايند. فضل پيش برادرش حسن رفت و هر دو نزد مامون رفتند.

حسن بازتابهاى اين تصميم را در نظر مامون بزرگ جلوه داد و او را از پيامدهاى بيرون شدن خلافت از اهلش آگاه كرد. مامون گفت: من با خدا پيمان بسته‏ام كه چنانچه بر برادرم امين پيروز شدم، خلافت را به برترين كس از خاندان ابو طالب واگذارم و هيچ كس را برتر از اين مرد بر روى زمين نديده‏ام. چون حسن و فضل عزم مامون را بر اجراى چنين تصميمى محكم و استوار يافتند از مخالفت‏با او دست كشيدند.

آنگاه مامون آن دو نفر را به نزد حضرت رضا (ع) فرستاد تا ولى عهدى را به آن حضرت واگذارند آن دو به نزد امام رضا (ع) آمدند و ماجرا را عرض كردند اما آن حضرت از پذيرفتن اين پيشنهاد سرباز زد. حسن و فضل همچنان بر اين پيشنهاد پاى مى‏فشردند تا اين كه بالاخره امام پاسخ مثبت داد و آن دو به نزد مامون بازگشتند و موافقت امام رضا (ع) را با ولايت عهدى به اطلاع وى رساندند. مامون از اين بابت‏خوشحال شد.

ابو الفرج اصفهانى نيز در تتمه كلام سابق خود همين مطلب را عينا نقل كرده جز آن كه افزوده است: پس مامون فضل و حسن را به نزد على بن موسى روانه كرد. آن دو پيشنهاد مامون را بر آن امام عرضه داشتند اما آن حضرت از پذيرش آن خوددارى مى‏كرد. آن دو همچنان اصرار مى‏كردند و امام امتناع مى‏كرد تا آن كه يكى از آن دو گفت: اگر بپذيرى كه هيچ، و گرنه ما كار تو را مى‏سازيم و بناى تهديد گذاردند. سپس يكى از آنان گفت: به خدا سوگند مامون مرا امر كرد كه اگر با خواست ما مخالفت كنى گردنت را بزنم.

نگارنده: در صفحات آينده خواهيم گفت كه حسن بن سهل پيش از بيعت‏با رضا و پس از آن در عراق در بغداد و در مدائن بود. و ظاهرا مامون هنگامى كه تصميم داشت‏با امام رضا (ع) بيعت كند او را به خراسان فراخوانده بود و چون كار بيعت تمام شد وى دوباره از خراسان به عراق بازگشت.

شيخ مفيد مى‏نويسد: مامون در روز پنج‏شنبه مجلسى براى خواص از ياران و نزديكان خود تشكيل داد. فضل بن سهل از آن مجلس بيرون آمد و به همه اعلام كرد كه مامون تصميم گرفته ولى‏عهدى خود را به على بن موسى واگذار كند و او را رضا ناميده است و دستور داد لباس سبز بپوشند و همگى براى پنج‏شنبه آينده براى بيعت‏با امام رضا (ع) به مجلس مامون حاضر شوند و به اندازه حقوق يك سال خود از مامون بگيرند.

چون روز پنج‏شنبه فرا رسيد طبقات مختلف مردم از اميران و حاجبان و قاضيان و ديگر مردمان لباس سبز بر تن كرده به جانب قصر مامون روان شدند. مامون نشست و براى حضرت رضا (ع) دو تشك و پشتى بزرگ گذاردند به طورى كه به پشتى و تشك مامون متصل مى‏شد. حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند بر سر آن حضرت عمامه‏اى بود و شمشيرى نيز داشت.

آنگاه مامون فرزندش عباس را فرمان داد كه به عنوان نخستين كس با امام رضا (ع) بيعت كند. حضرت دست‏خود را بالا گرفت‏به گونه‏اى كه پشت دست‏به طرف خود آن حضرت و كف آن به روى مردم بود. مامون گفت: دست‏خود را براى بيعت‏باز كن.

امام (ع) فرمود: رسول خدا (ص) اين گونه بيعت مى‏كرد. پس مردم با آن حضرت بيعت كردند و كيسه‏هاى پول را در ميان نهادند و سخنوران و شاعران برخاسته اشعارى درباره فضل رضا (ع) و آنچه مامون در حق آن حضرت انجام داده بود، سخنها گفتند و شعرها سرودند. پس ابو عباد (يكى از وزراى مامون و نويسنده نامه‏هاى محرمانه دربار او) عباس بن مامون را فرا خواند.

عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسيد. مامون به وى امر كرد كه بنشيند. سپس محمد بن جعفر را صدا كردند. فضل بن سهل گفت: برخيز. محمد بن جعفر برخاست تا به نزديك مامون رفت و همانجا ايستاد و دست مامون را نبوسيد به او گفته شد: برو جلو و جايزه‏ات را بگير. مامون نيز وى را صدا كرد و گفت: اى ابو جعفر به جاى خويش برگرد. او نيز بازگشت.

سپس ابو عباد يكايك علويان و عباسيان را صدا مى‏زد و آنان پيش مى‏آمدند و جايزه خود را دريافت مى‏كردند. تا آن كه مالهاى بخششى تمام شد. سپس مامون به امام رضا (ع) عرض كرد. براى مردم خطبه‏اى بخوان و با ايشان سخنى بگوى.

امام رضا (ع) به خطبه ايستاد و خداى را حمد كرد و او را ستود سپس فرمود: همانا از براى ما بر شما حقى است‏ به واسطه رسول خدا (ص) و از شما نيز به واسطه آن حضرت بر ما حقى است. چنانچه شما حق ما را داديد مراعات حق شما نيز بر ما واجب است. در آن مجلس به جز اين سخن از آن حضرت سخن ديگرى نقل نشده است.

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا و امالى از حسين بن احمد بيهقى از محمد بن يحيى صولى از حسن بن جهم از پدرش روايت كرده است كه گفت: مامون بر فراز منبر آمد تا با على بن موسى الرضا (ع) بيعت كند پس گفت: اى مردم!بيعت‏با على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب براى شما محقق شده است‏به خدا سوگند اگر اين نامها بر كران و لالان خوانده شوند به اذن خداوند عز و جل شفا مى‏يابند.

طبرى مى‏نويسد: مامون، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب را ولى عهد مسلمانان و خليفه آنان پس از خويش قرار داد و وى را رضاى آل محمد (ص) ناميد و به لشكرش دستور داد جامه سياه را از تن به‏در كنند و به جاى آن جامه سبز بپوشند و اين خبر را به همه كشور اطلاع داد. اين ماجرا در روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال 201 به وقوع پيوست.

صدوق در عيون اخبار الرضا از بيهقى از ابو بكر صولى از ابوذر كوان از ابراهيم بن عباس صولى نقل كرده است كه گفت: بيعت‏با امام رضا (ع) در پنجم ماه رمضان سال 201 انجام پذيرفت.

شيخ مفيد و ابو الفرج اصفهانى نوشته‏اند: مامون فرمان داد سكه‏ها را به نام آن حضرت ضرب كردند و بر آنها نام رضا (ع) بزنند و اسحاق بن موسى را امر كرد كه با دختر عمويش اسحاق بن جعفر ازدواج كند و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم به حج‏برود و در هر شهرى به ولايت عهدى حضرت رضا (ع) خطبه خواندند.

ابو الفرج گويد: احمد بن محمد بن سعيد برايم چنين روايت كرد و شيخ مفيد گويد: احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى نقل كرده است كه گفت كه: از عبد الحميد بن سعيد شنيدم كه در اين سال بر منبر رسول خدا (ص) در مدينه خطبه مى‏خواند. پس در دعا براى آن حضرت گفت: خدايا!نكو گردان كار ولى عهد مسلمانان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام را.

ستة اباءهم ما هم افضل من يشرب صوب الغمام (1)

و از جمله شاعرانى كه بر آن حضرت درآمد دعبل بن على خزاعى، رحمة الله بود و چون بر آن حضرت وارد شد گفت: من قصيده‏اى گفته و با خود پيمان بسته‏ام كه پيش از آن كه آن را براى شما بخوانم براى كسى ديگر نخوانم. امام به او دستور داد بنشيند و چون مجلسش خلوت شد به وى فرمود: شعرت را بخوان. دعبل قصيده خود را به مطلع زير خواند:

مدارس آيات خلت من تلاوة

و منزل وحى مقفر العرصات (2)

و قصيده را به آخر رساند چون از خواندن قصيده‏اش فراغ يافت امام برخاست و به اتاقش رفت، سپس خادمى را فرستاد و به وسيله او پارچه‏اى از خز براى دعبل فرستاد كه ششصد دينار در آن بود و به آن خادم فرمود: به دعبل بگو در سفر خود از اين پول خرج كن و عذر ما را بپذير. دعبل به آن خادم گفت: به خدا سوگند من نه پول مى‏خواهم و نه براى پول اينجا آمده‏ام ولى بگو يكى از جامه‏هايش را به من بدهد.

امام رضا (ع) پولها را دوباره به دعبل بازگردانيد و به او گفت: اين پولها را بگير و جبه‏اى از جامه‏هاى خود را بدو داد. دعبل از خانه آن حضرت برون آمد تا به قم رسيد، چون مردم قم آن جبه را نزد او بديدند خواستند آن را به هزار دينار از وى بخرند اما او نداد و گفت: به خدا يك تكه آن را به هزار دينار هم نخواهم فروخت. سپس از قم بيرون شد. گروهى وى را تعقيب كرده راه را بر وى بند آوردند و آن جبه را گرفتند. دعبل دوباره به قم برگشت و درباره بازپس گرفتن آن جبه با ايشان سخن گفت. اما آنان پاسخ دادند: ما اين جبه را به تو نخواهيم داد ولى اگر بخواهى اين هزار دينار را به تو مى‏دهيم. دعبل گفت: پاره‏اى از آن جبه را نيز بدهيد. پس آنان هزار دينار و تكه‏اى از آن جبه به وى دادند.

بنا به نقل ابن شهر آشوب در مناقب عبد الله بن معتز گفت:

و اعطاكم المامون حق خلافة

لنا حقها لكنه جاد بالدنيا (3)

فمات الرضا من بعد ما قد علمتم

و لاذت بنا من بعده مرة اخرى (4)

صورت عهدنامه ‏اى كه مامون به خط خود ولايت عهدى امام رضا (ع) را در آن نوشت

مامون به خط و انشاى خويش عهدنامه ولايت عهدى امام رضا (ع) را نوشت و بر آن نيز شاهد گرفت امام رضا (ع) نيز به خط شريف خود بر اين عهدنامه نگاشت و اين عهدنامه را عموم مورخان ياد كرده‏اند. على بن عيسى اربلى در كشف الغمة مى‏نويسد: در سال 670 يكى از خويشانم از مشهد شريف آن حضرت بدينجا آمد و با وى عهدنامه‏اى بود كه مامون به خط خويش آن را نوشته بود. در پشت اين عهدنامه خط امام (ع) بود. پس جاى قلمهاى وى را بوسيدم و چشمم را در بوستان كلامش گردش دادم و ديدن اين عهدنامه را از الطاف و نعمتهاى الهى پنداشتم و اينك آن را حرف به حرف نقل مى‏كنم آنچه به خط مامون در اين عهدنامه نوشته شد، چنين است:

«بسم الله الرحمن الرحيم. اين نامه‏اى است كه عبد الله بن هارون رشيد، امير مؤمنان، آن را به ولى عهد خود على بن موسى بن جعفر نگاشته است. اما بعد همانا خداوند عز و جل دين اسلام را برگزيد و از ميان بندگان خود پيغمبرانى برگزيد كه به سوى او هدايتگر و رهنما باشند و هر پيغمبر پيشين به آمدن پيامبر پس از خود نويد داده و هر پيامبر بعدى پيامبر پيش از خود را تصديق كرده است. تا اين كه دوره نبوت پس از مدتى فترت و كهنه شدن علوم و قطع گرديدن وحى و نزديك شدن قيامت‏به محمد (ص) خاتمه يافت.

پس خداوند به وجود او سلسله پيغمبران را پايان داد و او را بر آنان شاهد و گواه امين گرفت و كتاب عزيز خود را بر او نازل فرمود چنان كتابى كه از پيش رو و پشت‏سر باطل را بدان راه نيست و تنزيلى است از جانب خداوند حكيم و ستوده (5) كه در آنچه حلال و حرام كرده و بيم و اميد داده و بر حذر داشته و ترسانيده و امر و نهى كرده هرگز تصور باطلى نمى‏رود تا حجتى رسا بر مردم بوده باشد و هر كس كه راه گمراهى و هلاكت‏سپارد از روى بينه و دليل و آن كس كه به نور هدايت زندگى جاويدان يافته از روى بينه و دليل باشد، و يقينا خداوند شنواى داناست (6) . پس پيامبر (ص) ، پيغام خدا را به مردم رسانيد و آنان را به وسيله آموختن حكمت و دادن پند و اندرز و مجادله نيكو به سوى خدا فراخواند و سپس به جهاد و سخت گيرى با دشمنان دين مامور شد تا اين كه خدا او را نزد خود برد و آنچه در نزدش بود براى وى برگزيد.

چون دوران نبوت پايان يافت و خدا وحى و رسالت را به محمد (ص) خاتمه داد و قوام دين و نظام امر مسلمانان را به خلافت و اتمام و عزت آن قرار داد و قيام به حق خداى تعالى در طاعتى است كه به وسيله آن واجبات و حدود خدا و شرايع اسلام و سنتهاى آن برپا شود و جنگ و ستيز با دشمنان دين انجام گردد. بنابراين بر خلفاست كه درباره آنچه خداوند آنان را حافظ و نگهبان دين و بندگانش قرار داده است‏خدا را فرمان برند و بر مسلمانان است كه از خلفا پيروى كرده آنان را در مورد اقامه حق خدا و بسط عدل و امنيت راهها و حفظ خونها و اصلاح در ميان مردم و اتحادشان از راه دوستى كمك و يارى كنند. و اگر بر خلاف اين دستور عمل كنند، رشته اتحاد مسلمانان سست و لرزان و اختلاف خود و جامعه‏شان آشكار و شكست دين و تسلط دشمنانشان ظاهر و تفرقه كلمه و زيان دنيا و آخرت حاصل مى‏شود.

پس بر كسى كه خداوند او را در زمين خود خلافت داده و بر خلق خويش امين كرده ست‏سزاوار است كه خود را در راه كوشش براى خدا به زحمت اندازد و آنچه مورد رضايت و طاعت اوست مقدم شمارد و خود را آماده انجام كارهايى كند كه با احكام خدا و مسئوليتى كه در نزد او دارد سازگار باشد و در آنچه خدا به عهده او گذارده به حق و عدالت‏حكم كند همان گونه كه خداوند عز و جل به داوود مى‏فرمايد:

اى داوود ما تو را در روى زمين خليفه قرار داديم پس ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از طريق خدا گمراهت‏سازد و كسانى كه از راه خدا گمراه مى‏شوند براى آنان عذاب سختى است زيرا كه روز حساب را فراموش كرده‏اند (7) .

و نيز خداوند عز و جل فرمود: پس سوگند به پروردگارت هر آينه تمام مردم را از آنچه انجام مى‏دهند بازخواست‏خواهيم كرد (8) .

و نيز در خبر است كه عمر بن خطاب گفت: اگر در كرانه فرات بره‏اى تباه گردد مى‏ترسم كه خداوند مرا از آن مؤاخذه كند و سوگند به خدا كه هر كس در مورد مسئوليت فردى‏يى كه بين خود و خداى خود دارد در معرض امر بزرگ و خطر عظيمى قرار گرفته پس چگونه است‏حال كسى كه مسئوليت اجتماعى را به عهده دارد؟در اين امر اعتماد بر خدا و پناهگاه و رغبت‏به سوى اوست كه توفيق عصمت و نگهدارى كرامت فرمايد و به چيزى هدايت كند كه در آن ثبوت حجت است و به خشنودى و رحمت‏خدا رستگارى فراهم آيد.
و در ميان امت آن كه از همه بيناتر و براى خدا در دين و بندگان او خيرخواهتر از خلايقش در روى زمين است‏خليفه‏اى است كه به اطاعت از كتاب او و سنت رسولش عمل كند و با تمام كوشش، فكر و نظرش را درباره كسى كه ولى عهدى او را بر عهده مى‏گيرد به كار برد و كسى را به رهبرى مسلمانان برگزيند كه بعد از خود آنها را اداره كند و با الفت جمعشان كند و پراكندگيشان را به هم آورد و خونشان را محترم شمارد و با اذن خدا تفرقه و اختلاف آنها را امن و آرامش دهد و آنان را از فساد و تباهى و ضديت ميان يكديگر نگه دارد و وسوسه و نيرنگ شيطان را از آنان دفع كند.

زيرا خداوند پس از خلافت مقام ولى عهدى را متمم و مكمل امر اسلام و موجب عزت و صلاح مسلمانان قرار داده است و بر خلفاى خود در استوار داشت آن الهام فرموده كه كسى را براى اين كار انتخاب كنند كه سبب زيادى نعمت و مشمول عافيت‏شود. و خداوند مكر و حيله اهل شقاق و دشمنى و كوشش تفرقه‏اندازان و فتنه جويان را درهم شكند.

از موقعى كه خلافت ‏به امير مؤمنان رسيده است تلخى طعم آن را چشيده و از سنگينى بار خلافت و تكاليف سخت آن آگاه شده و وظيفه مشكلى را كه خليفه در مورد اطاعت‏خدا و مراقبت دين بايد انجام دهد، دانسته است. از اين رو همواره در مورد آنچه كه موجب سرفرازى دين و ريشه كن كردن مشركان و صلاح امت و نشر عدالت و اقامه كتاب و سنت است، جسم خود را به زحمت انداخته و چشمش را بيدار نگهداشته و بسيار انديشه كرده است.

انديشه در اين مسئله او را از آرامش و راحت و از آسايش و خوشى بازداشته است زيرا بدانچه خداوند از آن سوال خواهد كرد آگاه است و دوست دارد كه به هنگام ديدار خدا، در امر دين و امور بندگانش خيرخواه بوده باشد و براى ولى عهدى كسى را برگزيند كه حال امت را مراعات كند و در فضل و دين و پارسايى و علم از ديگران برتر باشد و در قيام به امر خدا و اداى حق او بيشتر از ديگران به وى اميد بسته شود.

از اين رو براى رسيدن به اين مقصود شب و روز به پيشگاه خدا مناجات كرد و از او استخاره كرد كه در انتخاب ولى عهد كسى را به او الهام فرمايد كه خشنودى و طاعت‏خدا در آن باشد و در طلب اين مقصود، در افراد خاندان خود از فرزندان عبد الله بن عباس و على بن ابى طالب دقت نظر كرد و در احوال مشهورترين آنان از لحاظ علم و مذهب و شخصيت ‏بسيار بررسى كرد، تا آن كه به رفتار و كردار همگى آگاه شد و آنچه درباره آنان شنيده بود به مرحله آزمايش درآورد و خصوصيات و احوال آنها را مكشوف داشت و پس از طلب خير از خدا و بجاى آوردن كوشش فراوان در انجام فرمايشهاى الهى و اداى حق او درباره بندگان و شهرهايش و تحقيق در افراد آن دو خاندان، كسى را كه براى احراز اين مقام انتخاب كرد على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است.

زيرا كه فضل والا و دانش سودمند و پاكدامنى ظاهر و زهد بى‏شائبه و بى‏اعتنايى او به دنيا و تسليم بودن مردم را درباره وى از همه بهتر و بالاتر ديد و براى او آشكار شد كه همگى زبانها در فضيلت او متفق و سخن مردم درباره‏اش متحد است و چون هميشه به فضيلت از زمان كودكى و جوانى و پيرى آشنا و آگاه بود لذا پيمان ولى عهدى و خلافت پس از خود را با اعتماد به خدا، به نام او بست و خدا نيك مى‏داند كه اين كار را براى از خود گذشتگى در راه خدا و دين و از نظر اسلام و مسلمانان و طلب سلامت و ثبوت حق و نجات و رهايى در روزى كه مردم در آن روز در پيشگاه پروردگار عالميان به‏پا خيزند، انجام داد.

اكنون امير مؤمنان فرزندان و خاندان و خواص خود و فرماندهان و خدمتكارانش را دعوت مى‏كند كه ضمن اظهار سرور و شادمانى در امر بيعت پيشدستى كنند و بدانند كه امير مؤمنان طاعت‏خدا را بر هواى نفس درباره فرزند و اقوام و نزديكان خويش مقدم شمرد و او را ملقب به رضا كرد. زيرا كه او مورد پسند و رضاى امير مؤمنان است.

پس اى خاندان امير مؤمنان و كسانى كه از فرماندهان و نظاميان و عموم مسلمانان در شهر هستيد به نام خدا و بركاتش و به حسن قضاى او درباره دين و بندگانش براى امير مؤمنان و براى على بن موسى الرضا پس از او بيعت كنيد. چنان بيعتى كه دستهاى شما باز و سينه‏هايتان گشاده باشد و بدانيد كه امير مؤمنان اين كار را براى اطاعت امر خدا و براى خير خود شما انجام داد و خدا را سپاسگزار باشيد كه مرا بدين امر ملهم كرد و آن در اثر حرص و اصرارى بود كه مرا به رشد و صلاح شما بود و اميدوار باشيد كه اين كار در جمع الفت و حفظ خونها و رفع پراكندگى و محكم كردن مرزها و قوت دين و سركوبى دشمنان و استقامت امور شما موثر است و فايده آن به شما بازمى‏گردد و بشتابيد به سوى طاعت‏خدا و فرمان امير مومنان كه اگر بشتابيد موجب امنيت و آسايش است و خدا را در اين امر سپاس گزاريد كه اگر خدا خواهد بهره آن را خواهيد ديد».

اين نامه را عبد الله مامون در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال 201، به دست‏خود نگاشت.

آنچه پشت عهدنامه به خط امام رضا (ع) نگاشته شده است

«بسم الله الرحمن الرحيم. ستايش و سپاس خداى راست كه آنچه خواهد به انجام رساند. زيرا نه فرمانش را چيزى بازگرداند و نه قضايش را مانعى باشد. به خيانت ديدگان آگاه و اسرار نهفته در سينه‏ها را مى‏داند، و درود خدا بر پيامبرش محمد پايان بخش رسولان و بر اولاد پاك و پاكيزه او باد.

من، على بن موسى بن جعفر، مى‏گويم: همانا امير مومنان كه خدا او را در استوارى كارها كمك كند و به راه رستگارى و هدايت توفيقش دهد آنچه را ديگران از حق ما نشناخته بودند بازشناخت. رشته رحم و خويشاوندى را كه از هم گسيخته شده بود به هم پيوست و دلهايى را كه بيمناك شده بودند ايمنى بخشيد. بل آنها را پس از آن كه تلف شده بودند جان بخشيد و از فقر و نياز مستغنى كرد و تمام اين كارها را به منظور خشنودى پروردگار جهانيان انجام داد و پاداشى از غير او نخواست كه خداوند شاكران را به زودى جزا دهد و پاداش نكوكاران را تباه نكند.

او ولايت عهد و امارت كبراى خود را به من واگذار كرد كه چنانچه بعد از او زنده بمانم عهده‏دار آن گردم پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده بگشايد و رشته‏اى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد از هم بگسلد حرمت‏حريم خدا را مباح شمرده و حلال او را حرام كرده است. زيرا با اين كار امام را حقير كرده و پرده اسلام را از هم دريده است.

رفتار گذشتگان نيز بدين گونه بوده است. آنان بر لغزشها صبر كردند و به صدمات و آسيبهاى ناشى از آن اعتراض نكردند زيرا از پراكندگى كار دين و از بهم خوردن رشته اتحاد مسلمانان مى‏ترسيدند و اين ترس بدان جهت‏بود كه مردم به زمان جاهليت نزديك بودند و منافقان هم انتظار مى‏كشيدند تا راهى براى ايجاد فتنه باز كنند من خدا را بر خود شاهد گرفتم كه اگر مرا زمامدار امور مسلمانان كرد و امر خلافت را به گردن من نهاد در ميان مسلمانان مخصوصا فرزندان عباس چنان رفتار كنم كه به اطاعت‏خدا و پيامبرش مطابق باشد.

هيچ خون محترمى را نريزم و مال و ناموس كسى را مباح نكنم، مگر اين كه حدود الهى ريختن آن را جايز شمرده و واجبات دين آن را مباح كرده باشد. تا حد توانايى و امكان در انتخاب افراد كاردان و لايق بكوشم و بدين گفتار بر خويشتن عهد و پيمان محكم بستم كه در نزدش درباره انجام آن مسئول خواهم بود كه او فرمايد: به پيمان وفا كنيد كه سبت‏به انجام آن مسئول هستيد.
و اگر از خود چيز تازه‏اى به احكام الهى افزودم و يا آنها را تغيير و تبديل كردم، مستوجب سرزنش و سزاوار مجازات و عقوبت‏خواهم بود. و پناه مى‏برم به خداوند از خشم او و با ميل و رغبت‏به سوى او رو مى‏كنم كه توفيق طاعتم دهد و ميان من و نافرمانيش حايل گردد و به من و مسلمانان عافيت عنايت فرمايد.
و من نمى‏دانم كه به من و شما چه خواهد شد. حكم و فرمانى نيست مگر براى خداوند او به حق داورى مى‏كند و بهترين جداكنندگان است. لكن من براى امتثال امر امير مؤمنان اين كار را بر عهده گرفتم و خشنودى او را برگزيدم. خداوند من و او را نگاهدارى كناد. خدا را در اين نوشته بر خود گواه گرفتم و خدا به عنوان شاهد و گواه بس است.

اين نامه را در حضور امير مؤمنان كه خدا عمر او را دراز گرداناد و فضل بن سهل و سهل بن فضل و يحيى بن اكثم و عبد الله بن طاهر و ثمامة بن اشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان، در ماه رمضان سال 201 به خط خود نوشتم. »

گواهان طرف راست

يحيى بن اكثم در پشت و روى اين مكتوب گواهى داده و از خدا خواسته است كه امير مؤمنان و همه مسلمانان خجستگى اين عهد و ميثاق را دريابند.

عبد الله بن طاهر بن حسين به خط خويش در تاريخى كه در اين عهدنامه مشخص است گواهى خود را بر آن نوشته است.

حماد بن نعمان نيز پشت و روى اين عهدنامه را گواهى كرده است و بشر بن معتمر نيز در همان تاريخ مانند همين گواهى را داده است.

پى ‏نوشت‏ها:

1 - اين شش تن پدران آن حضرت (امام رضا (ع) ) هستند و برترين كسانى‏اند كه از آب باران نوشيده‏اند.

2 - مدرسه‏هاى آيات قرآنى از تلاوت خالى مانده و خانه وحى، بيابانى تهى از سكنه شده است.

3 - مامون حق خلافت را به شما عطا كرد. حق خلافت از آن ما بود لكن مامون در دنيا سخاوت به خرج داد.

4 - پس رضا بعد از آنچه كه شما به خوبى مى‏دانيد مرد و خلافت پس از وى يك بار ديگر در پناه ما آمد.

5 - فصلت / 42: لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد.

6 - انفال / 42: ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه و ان الله لسميع عليم.

7 - ص / 26: يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب.

8 - حجر / 93 - 92: فو ربك لنسئلنهم اجمعين عما كانوا يعملون.

 

امام(ع) و مامون

مؤلف: سيد جعفر شهيدى

نگرشى بر تاريخ ‏در كتابهاى تاريخى چنين مى‏خوانيم كه مامون نخست پيشنهاد خلافت ‏به امام كرد (1) ، ولى امام شديدا از پذيرفتن آن خوددارى نمود. مدتها مامون مى‏كوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند، ولى موفق نمى‏شد. مى‏ گويند اين كوششها به مدت دو ماه در «مرو» ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وى امتناع مى ‏ورزيد. (2)

مامون به امام مى‏گفت: «. . . اى فرزند رسول خدا، من به فضيلت، علم، زهد، پارسايى و خدا پرستيت پى بردم و ديدم كه تو از من به خلافت‏سزاوارترى. . . ».

امام پاسخ داد: «با پارسايى در دنيا اميد نجات از شر آن را دارم، با خويشتن‏دارى از گناهان، اميد دريافت‏بهره‏ها دارم، و با فروتنى در دنيا مقام عالى نزد خدا مى‏طلبم. . . »

مامون مى‏گفت: مى ‏خواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم؟!

امام پاسخ داد: اگر اين خلافت از آن تست، پس تو حق ندارى اين جامه خدايى را از تن خود به در آورده بر قامت‏شخص ديگرى بپوشى، و اگر خلافت مال تو نيست، پس چگونه چيزى را كه مال تو نيست، به من مى ‏بخشايى؟» (3)

با اين همه مامون گفت: تو ناگزير از پذيرفتن آنى!!

امام پاسخ داد: هرگز اين كار را با طيب خاطر نخواهم كرد. . .

روزها و روزها مامون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مى‏فرستاد و بالاخره هم مايوس شد از اينكه امام خلافت را از وى بپذيرد.

روزى ذوالرئاستين، وزير مامون، در برابر مردم ايستاد و گفت: شگفتا! چه امر شگفت‏آميزى مى‏بينم! مى‏بينم كه اميرالمؤمنين مامون خلافت را به رضا تفويض مى ‏كند، ولى او نمى‏پذيرد. رضا مى‏گويد: در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويى براى آن ندارم. . . من هرگز خلافت را اينگونه ضايع شده نيافتم‏». (4) .

پذيرفتن وليعهدى با تهديد تلاش مامون براى متقاعد ساختن امام‏از كتابهاى تاريخ و روايت چنين بر مى‏آيد كه مامون به راههاى گوناگونى تلاش براى اقناع امام مى‏كرد. از زمانى كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاشها شروع شد و پيوسته مامون با وى مكاتبه مى‏كرد كه آخر هم به نتيجه‏اى نرسيد.

سپس «رجاء بن ابى ضحاك‏» را كه از خويشان فضل بن سهل بود (5) ، مامور براى انتقال امام به مرو كرد. امام را برغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آنجا مامون دوباره كوششهاى خود را شروع كرد. مدت دو ماه كوشيد و حتى به تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد مى‏كرد، ولى امام هرگز زير بار نرفت. تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آنگاه با نهايت اكراه و در حالى كه از شدت درماندگى مى‏گريست، مقام وليعهدى را پذيرفت.

اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجرى انجام گرفت.

برخى از دلايل ناخشنودى امام(ع)

متونى كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر زياد است كه به حد تواتر رسيده. ابوالفرج مى‏نويسد: «. . . مامون، فضل و حسن، فرزندان سهل، را نزد على بن موسى(ع) روانه كرد. ايشان به وى مقام وليعهدى را پيشنهاد كردند، ولى او نپذيرفت - آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مى‏كرد، تا يكى از آن دو نفر زبان به تهديد گشود، ديگرى نيز گفت، بخدا سوگند كه مامون مرا دستور داده تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كنى‏». (6)

برخى ديگر چنين آورده‏اند كه مامون به امام(ع) گفت: اى فرزند رسول خدا، اينكه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت مى‏كنى، آيا مى‏خواهى با اين بهانه جان خود را از تن دردادن به اين كار آسوده سازى و مى‏خواهى كه مردم ترا زاهد در دنيا بشناسند؟

امام رضا پاسخ داد: بخدا سوگند، از روزى كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ‏ام، و نه بخاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كرده‏ام، و در ضمن مى‏دانم كه منظور تو چيست و تو براستى چه از من مى‏خواهى.

- چه مى‏خواهم؟

- آيا اگر راست‏بگويم در امان هستم؟

- بلى در امان هستى

- تو مى‏خواهى كه مردم بگويند، على بن موسى از دنيا روى‏گردان نيست، اما اين دنياست كه بر او اقبال نكرده. آيا نمى‏بينيد كه چگونه به طمع خلافت، وليعهدى را پذيرفته.

در اينجا مامون برآشفت و به او گفت: تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى ‏كنى، در حالى كه ترا از سطوت خود ايمنى بخشيدم. بخدا سوگند، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ، و گرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى. اگر باز همچنان امتناع بورزى، گردنت را خواهم زد (7) .

امام رضا(ع) در پاسخ ريان كه علت پذيرفتن وليعهدى را پرسيده بود، گفت:

«. . . خدا مى‏داند كه چقدر از اين كار بدم مى‏آمد. ولى چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدى يكى را برگزينم، من ترجيح دادم كه آن را بپذيريم. . . در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم. . » (8)

امام حتى در پشت نويس پيمان وليعهدى اين نارضايتى خود و به سامان نرسيدن وليعهدى خويش را بر ملا كرده بود. (9)

پيشنهاد خلافت تا چه حد جدى بود؟

اين پيشنهاد هرگز جدى نبود!

در پيش برايتان گفتيم كه مامون نخست‏به امام رضا(ع) پيشنهاد كرد كه خلافت را بپذيرد، و اين پيشنهاد را بسيار با اصرار هم عرضه مى‏داشت، چه در مدينه و چه در مرو، و سرانجام حتى امام را به قتل هم تهديد كرد، ولى هرگز موفقيتى به دست نياورد.

پس ازين نوميدى، مامون مقام وليعهدى را پيشنهاد به او كرد، ولى ديد كه امام باز از پذيرفتنش امتناع مى‏ورزد. آنگاه او را تهديد به قتل كرد و چون اين تهديد را امام جدى تلقى كرد، ديگر خود را مجبور يافت كه وليعهدى را بپذيرد.

اكنون دو سؤال مطرح مى ‏شود:

سؤال نخست‏:آيا مامون مقام خلافت را بطور جدى به امام عرضه مى ‏داشت؟

 حقيقت آن است كه تمام قرائن و شواهد دلالت‏بر جدى نبودن پيشنهاد دارند. زيرا مامون را در پيش به خوبى برايتان معرفى كرديم. مردى كه چنان براى خلافت‏حرص مى‏زد كه بناچار دست‏به خون برادر خويش بيالود و حتى وزرا و فرماندهان خود و ديگران را نيز به قتل مى‏رسانيد و باز براى نيل به مقام، آن همه شهرها را به ويرانى كشانده بود، ديگر قابل تصور نبود كه همين مامون به سادگى دست از خلافت‏بر دارد و بيايد با اصرار و خواهش آن را به كسى واگذارد كه نه در خويشاوندى مانند برادر به او نزديك بود، نه در جلب اطمينان به پاى وزرا و فرماندهانش مى‏رسيد.

آيا مى‏توان از مامون پذيرفت كه تمام فعاليت هايش از جمله قتل برادر، همه به خاطر مصالح امت صورت مى‏گرفت و او مى ‏خواست كه راه خلافت را براى امام رضا(ع) باز كند؟!

چگونه مى‏توان بين تهديدهاى او به امام و جدى بودن پيشنهاد مزبور، رابطه معقولى بر قرار كرد؟

اگر او توانسته بود با تهديد مقام وليعهدى را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت، همين زور و اجبار را بكار نگرفت؟

پس از امتناع امام، دليل اصرار مامون چه بود، و چرا امام را به حال خود رها نكرد، و چرا باز هم آنهمه زورگويى و اعمال قدرت؟

اگر مامون براستى مى‏خواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند، پس چرا تاكيد مى‏كرد كه براى رفتن به بارگاهش، از راه كوفه و قم نرود؟ او بخوبى مى‏دانست كه در اين دو شهر مردم آمادگى داشتند كه شيفته امام گردند.

باز اگر مامون راست مى‏گفت پس چرا دوبار جلوى امام را در مسير رفتن به نماز عيد گرفت؟ آرى، او مى‏ترسيد كه اگر امام به نماز بايستد، پايه‏هاى خلافتش به تزلزل افتد.

همچنين، اگر او امام را حجت‏خدا بر خلق مى‏دانست و به قول خودش او را داناترين فرد روى زمين باور داشت، پس چرا مى‏خواست نظرى بر وى تحميل كند كه او آن را به صلاح نمى‏ديد، و چرا بالاخره امام را آنهمه تهديد مى‏كرد؟

در پايان، آيا آن رفتار خشن و غير انسانى كه مامون پيش از بيعت و بعد از آن، و در طول زندگانى امام و هنگام وفاتش، با او و با علويان در پيش گرفته بود؟ چگونه قابل توجيه بود؟

مامون خود دليل مى ‏آوردشايان تذكر آنكه مامون هرگز خود را آماده پاسخ به اين سؤالها نكرده چه مى‏بينيم در توجيه اقدام خويش منطق استوارى برنگزيده بود. او گاهى مى‏گفت كه مى‏خواهد پاداش على بن ابيطالب را در حق اولادش منظور بدارد. (10)

گاهى مى‏گفت انگيزه‏اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودى اوست كه با توجه به علم و فضل و تقواى امام رضا مى‏خواهد مصالح امت اسلامى را تامين كند. (11)

و زمانى هم مى‏گفت كه او نذر كرده در صورت پيروزى بر برادر مخلوعش امين، وليعهدى را به شايسته‏ترين فرد از خاندان ابيطالب به سپرد. (12)

اين توجيه‏هاى خام همه دليل بر عدم توجه مامون بود به پيشبينى‏هاى لازم جهت پاسخ به سؤالهاى انتقادآميز، و از اين روست كه آنها را در تناقض و نا هماهنگى مى‏يابيم.

هر چند كتابهاى تاريخى به دو سؤالى كه ما عنوان كرديم نپرداخته‏اند، ولى ما شواهد بسيارى يافته‏ايم بر اين مطلب كه مردم نسبت‏به آنچه كه در دل مامون مى‏گذشت، بسيار شك روا مى‏داشتند. از باب مثال، صولى و قفطى و ديگران داستان «عبد الله بن ابى ‏سهل نوبختى‏» ستاره‏شناس را چنين نقل كرده‏اند كه وى براى آزمايش مامون اظهار داشت كه زمان انتخاب شده براى بستن بيعت وليعهدى، از نظر ستاره‏شناسى، مناسب نمى‏باشد. اما مامون كه اصرار داشت‏بيعت‏حتما بايد در همان زمان بسته شود براى هر گونه تاخير يا تغيير در وقت، وى را به قتل تهديد مى‏كرد. (13) .

امام هدفهاى مامون را مى‏شناخت‏در فصل «پيشنهاد خلافت و امتناع امام از پذيرفتن آن‏» موضع او را بيان كرديم. در آنجا در يافتيم كه امام به جاى موضع سازشگرانه يا موافق در برابر پيشنهاد خلافت، خيلى سر سختانه به مقاومت مى‏كرد.

چرا؟ زيرا كه او به خوبى در يافته بود كه در برابر يك بازى خطرناكى قرار گرفته كه در بطن خود مشكلات و خطرهاى بسيارى را هم براى خود او، هم براى علويان و هم براى سراسر امت اسلامى، مى‏پرورد.

امام بخوبى مى‏دانست كه قصد مامون ارزيابى نيت درونى اوست‏يعنى مى‏خواست‏بداند آيا امام براستى شوق خلافت در سر مى‏پروراند، كه اگر اينگونه است هر چه زودتر به زندگيش خاتمه دهد. آرى، اين سرنوشت افراد بسيارى پيش ازين بود، مانند محمد بن محمد بن يحيى بن زيد (همراه ابو السرايا)، محمد بن جعفر، طاهر بن حسين، و ديگران. . . و ديگران. .

از اين گذشته، مامون مى‏خواست پيشنهاد خلافت را زمينه‏ساز براى اجبار بر پذيرفتن وليعهدى بنمايد. چه همانگونه كه در فصل «شرايط بيعت‏» گفتيم چيزى كه هدفها و آرزوهاى وى را بر مى‏آورد قبول وليعهدى از سوى امام بود نه خلافت.

پس به اين نتيجه مى‏رسيم كه مامون هرگز در پيشنهاد مقام خلافت جدى نبود ولى در پيشنهاد مقام وليعهدى چرا.

 سؤال دوم: در صورت جدى نبودن اين پيشنهاد، اگر امام جواب مثبت‏به او مى ‏داد و خلافت را مى ‏پذيرفت، مامون چه موضعى را مى ‏خواست اتخاذ كند؟

سؤال اين بود:

اگر امام پيشنهاد مامون را جدى تلقى كرده خلافت را مى‏پذيرفت، در آن صورت مامون چه موضعى اتخاذ مى‏كرد؟

ممكن است پاسخ اينگونه دهيم كه مامون بخوبى خود را آماده مقابله با هر گونه رويداد از اين نوع كرده بود، و اساسا مى‏دانست كه براى امام غير ممكن است كه در آن شرايط پيشنهاد خلافت را بپذيرد، چه هرگز آمادگى براى اين كار را نداشت و اگر هم تن به آن در مى‏داد عملى افتخار آميز و غير قابل توجيه بود.

امام مى‏دانست كه اگر قرار باشد زمام خلافت را خود به دست‏بگيرد بايد به عنوان رهبر راستين ملت، حكومت‏حق و عدل را بر پا كند، يعنى احكام خدا را مانند جدش پيامبر(ص) و پدرش على(ع) مو به مو به مرحله اجرا درآورد. ولى چه بايد كرد كه مردم توان پذيرفتن چنان حكومتى را نمى‏داشتند. درست است كه به لحاظ احساسات همراه اهلبيت‏بودند، ولى هرگز تربيت صحيح اسلامى نيافته بودند تا بتوانند احكام الهى را به آسانى پذيرا شوند. ملتى كه به زندگى در حكومت عباسى و پيش از آن به شيوه حكومت‏بنى اميه خو گرفته بودند، اجراى احكام خداوند امرى نا مانوس برايش به شمار مى‏رفت و از اين رو به زودى سر به تمرد بر مى‏آورد.

مگر على(ع) نبود كه مى‏خواست احكام خدا را بر مردمى اجرا كند كه خودشان آنها را از زبان پيغمبر(ص) شنيده بودند، ولى به جاى حرف شنوى با آن همه تمرد و مشكل برخورد كرد؟ اكنون پس از گذشتن دهها سال و خو گرفتن مردم با كژى و انحراف و عجين شدن سنتهاى ناروا با روح و زندگى مردم، چگونه امام رضا(ع) مى‏توانست‏به پيروزى خود اميدوار باشد؟

همچنين، در جايى كه ابو مسلم جان شصت هزار نفر را در زندانها گرفته بود و اين قربانيان افزون بر صدها هزار قربانى ديگرش بود كه در ميدانهاى جنگ طعمه شمشيرهاى سپاهيانش گرديده بودند.

در جايى كه شورش «ابوالسرايا» مامون را به تحمل هزينه و ضايعات دويست هزار سرباز مجبور ساخته بود. .

و در جايى كه هر روز از هر گوشه‏اى عليه حكومتى كه درست در مسير شهوات مردم گام برمى‏داشت، ندايى به اعتراض برمى‏خاست. .

در چنين شرايطى آيا امام مى‏توانست‏خود را مصون از تمرد هواپرستان - كه بيشتر مردم بودند - و نيز كيد دشمنان بداند. شكى نبود كه تعداد اين گروه افراد پيوسته رو به افزونى مى‏نهاد و در برابر امام به خاطر حكومت و روشى كه با آن بيگانگى داشتند، صف آرايى مى‏كردند.

درست است كه دلهاى مردم با امام رضا (ع) بود، ولى شمشيرهايشان بزودى عليه خود او از نيامها در مى‏آمد، درست همانگونه كه با پدران وى اينچنين كردند. يعنى هر بار كه حكومتى از نظر شهوات و خواهشهاى صرف مادى خوشايند مردم نبود چنين عكس العمل شومى در برابرش ابراز مى‏كردند.

حكومت امام رضا اگر مى‏خواست كارى اساسى انجام دهد بايد ريشه انحراف و فساد را بخشكاند. و براى اين منظور پيش از هر چيز بايد دست غاصبان را از اموال مردم كوتاه كرده، زورگويان را بر جاى خودشان بنشاند. همچنين بايد هر صاحب مقامى را كه به ناحق بر مسندى نشسته بود، از جايگاهش پايين بكشد.

علاوه بر اين، اگر مى‏خواست افراد را بر پستها و مقامهاى مملكتى بگمارد هر گونه عزل و نصبى را طبق مصالح امت اسلامى انجام مى‏داد و نه مصلحت‏شخص فرمانروايان يا قبيله‏ها. در آن صورت، طبيعى بود كه قبايل بسيارى را بر ضد خود مى‏شورانيد، چه رهبرانشان - چه عرب و چه فارس - نقش مهمى در پيروزى هر نهضتى بازى كرده تداوم و كاميابى هر حكومتى را نيز تضمين مى‏كردند.

بنابراين، اگر قرار بود امام در پاسدارى از دين خود ملاحظه كسى را نكند، و از سوى ديگر موقعيت‏خود را نيز در حكومت اينگونه ضعيف مى‏يافت و خلاصه نيرو و مدد كافى براى انجام مسؤوليتها براى خويشتن نمى‏ديد، پس حكومتش چه زود با نخستين تندبادى كه بر مى‏خاست، از هم فرو مى‏ريخت. مگر آنكه مى‏خواست نقش حاكم مطلق را بازى كند كه براى سلطه و قدرت خويش هيچ قيد و حدى را نشناسد.

اينها كه گفتيم رويدادهاى احتمالى در زمانى بود كه فرض مى‏كرديم امام رضا در آن شرايط خلافت را مى‏پذيرفت و مامون و ديگر عباسيان هم ساكت نشسته، نظاره‏گر اوضاع مى‏شدند. در حالى كه اين فرض حقيقت ندارد، چه آنان در برابر از دست دادن قدرت و حكومت، به شديدترين عكس العملها دست مى‏يازيدند.

اكنون پاسخ ديگرى براى سؤال عنوان شده بيابيم. مامون در آن زمان همه قدرت را قبضه كرده بود و عملا همه گونه وسايل و امكانات را در اختيار داشت. حال اگر شيوه حكمرانى امام را رضايتبخش نمى‏ديد، براحتى مى‏توانست‏حساب خود را تصفيه كند و وسايل سقوط امام را فراهم آورد. بنابراين، مى‏بينيم كه امام بيش از دو راه نداشت: يا بايد به مسؤوليت واقعى خود پايبند باشد و همه اقدامات لازم را در جهت اصلاحات ريشه‏اى در تمام سطوح انجام بدهد و مامون و دار و دسته‏اش را نيز همينگونه تصفيه كند. يا آنكه مسؤوليت فرمانروايى را تنها در حدود اجراى خواستهاى مامون بپذيرد، و در واقع اين مامون و دار و دسته فاسدش باشند كه حكمران حقيقى بشمار روند.

در صورت اول، امام خويشتن را در معرض نابودى قرار مى‏داد، چه نه مردم و نه مامون و افرادش هيچكدام تاب تحمل چنان نظامى را نداشتند و به همين بهانه كار امام را مى‏ساختند.

در صورت دوم، جريان امر بيشتر به زيان امام و علويان و تمام امت اسلامى تمام مى‏شد، چه اهداف و آمال مامون از طريق تمام وسايل ممكن اجرا مى‏شد.

علاوه بر اينها، اينكه مامون خلافت را به امام رضا(ع) عرضه مى‏داشت معنايش آن نبود كه خود از هرگونه امتيازى چشم پوشيده بود، و ديگر هيچگونه سهمى در حكومت نمى‏طلبيد. بلكه بر عكس براى خود مقام وزارت يا وليعهدى امام را در نظر گرفته بود مامون مى‏خواست امام را بر مسند يك مقام ظاهرى و صورى بنشاند و خود در باطن تعزيه گردان صحنه‏ها باشد. در اين صورت نه تنها ذره‏اى از قدرتش كاسته نمى‏شد كه موقعيتى نيرومندتر هم مى‏يافت. مامون در زيركى نابغه بود و نقشه تفويض لافت‏به امام به منظور رهانيدن مقام خود از هر گونه آسيب‏پذيرى، طرح شده بود. او مى‏خواست از علويان اعتراف بگيرد كه حكومتش قانونى است و بزرگترين شخصيت در ميان آنان را در اين بازى و صحنه‏ سازى وارد كرده بود.

پى‏ نوشت‏ها:

(1) بر اين موضوع تصريح شده در البداية و النهاية / 10 / ص 250 - الآداب السلطانية، الفخرى / ص 127 - غاية الاختصار / ص 67 - ينابيع المودة، حنفى / ص 384 - مقاتل الطالبين، و بسيارى ديگر. سيوطى در تاريخ الخلفاء آورده كه «حتى گفته‏اند او مى‏خواست‏خود را خلع كند و خلافت را به او بسپارد. . . » اما وى او را از اين كار بازداشت.

(2) عيون اخبار الرضا / 2 / ص 149 - بحار / 49 / ص 134 - ينابيع المودة و ساير كتابها.

(3) عبارت تاريخ الشيعة / ص 51 و 52 اين است:

«اگر خلافت‏ حقى است كه براى تو از سوى خدا شناخته شده، پس نمى‏توانى آن را از خود جدا سازى و به ديگرى واگذارى. و اگر چنين حقى برايت نيست، پس چگونه چيزى را كه ندارى به من مى‏بخشايى. . . ».

(4) مراجعه كنيد به: روضة الواعظين / 1 / ص 267 و 268 و 269 - اعلام الورى / ص 320 - علل الشرايع / 1 / ص 236 - ينابيع المودة / ص 384 - امالى صدوق / ص 42 و 43 - الارشاد / ص 310 - كشف الغمة / 3 / ص 65، 66 و 87 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 149 و 140 - المناقب / 4 / ص 363 - الكافى / 1 / ص 489 - بحار / 49 / ص 129، 134 و 136 - معادن الحكمة، و تاريخ الشيعة، و مثير الاحزان / ص 261 - شرح ميمية ابى‏فراس / ص 164 و 165 - غاية الاختصار / ص 68.

(5) مى‏گويند: او عمويش و يكى از فرماندهان بود كه مامون او را مدتى فرماندار خراسان كرد. ولى بر اثر سوء رفتار عزل شد.

(6) مقاتل الطالبين / ص 562 و 563 و نزديك به اين مطلب چيزى در ارشاد مفيد / ص 310 و ساير كتابها يافت مى‏شود.

(7) در اين باره مراجعه شود به: مناقب آل ابى‏طالب / 4 / ص 363 - امالى صدوق / ص 43 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 140 - علل الشرايع / 1 / ص 238 - ميراث الاحزان / ص 261 و 262 - روضة الواعظين / 1 / ص 268 - بحار / 49 / ص 129 و ساير كتابها.

(8) علل الشرايع / 1 / ص 239 - روضة الواعظين / 1 / ص 268 - امالى صدوق / ص 72 - بحار / 49 / ص 130 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 139.

(9) در موضوع اجبار امام(ع) به امضاى سند وليعهدى به اين منابع رجوع كنيد: ينابيع المودة / ص 384 - مثير الاحزان / ص 261، 262، و 263 - كشف الغمة / 3 / ص 65 - امالى صدوق / ص ص 68، 72 - بحار / 49 / ص 129، 131 و 149 - علل الشرايع / 1 / ص 237 و 238 - ارشاد مفيد / ص 191 - عيون اخبارالرضا / 1 / ص 19 و جلد 2 / ص 139 تا 141 و 149 - اعلام الورى / ص 320 - الخرائج و الجرائح و ديگر كتابها.

(10) - الآداب السلطانية، الفخري / ص 219 - بحار / 49 / ص 312 - تاريخ الخلفاء، سيوطى / ص 308 - التذكرة، ابن جوزى / ص 356. از شذرات الذهب ابن عماد نيز نقل شده است.

(11) اين موضوع را در سند وليعهدى تصريح نموده است.

(12) الفصول المهمة، ابن صباغ مالكى / ص 241 - مقاتل الطالبين / ص 536 - اعلام الورى / ص 320 - بحار / 49 / ص 143 و 145 - اعيان الشيعة / 4 / بخش 2 / ص 112 - عيون اخبار الرضا و ارشاد مفيد و ديگر كتابها.

(13) تاريخ الحكماء / ص 222 و 223 - فرج المهموم فى تاريخ علماء النجوم / ص 142 - اعيان الشيعة / 4 / بخش 2 / ص 114 - بحارالانوار / 49 / ص 132 و 133 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 147 و 148 و ديگر منابع.

 

 

مسير راه

 نويسنده: سيد محسن امين
ترجمه: على حجتى كرمانى

طبرى مى‏نويسد: در اين سال، يعنى سال 200 هجرى، مامون فردى را به نام رجاء بن ابو ضحاك، عموى فضل بن سهل و فرناس خادم را براى آوردن على بن موسى بن جعفر بن محمد و محمد بن جعفر روانه كرد. محمد بن جعفر در مكه بر مامون شوريد و خود را امير مؤمنان خواند. آنگاه خود را به دست جلودى سپرد و جلودى با او به عراق آمد و وى را تسليم حسن بن سهل كرد. حسن نيز وى را به همراه رجاء بن ابو ضحاك به نزد مامون در مرو گسيل داشت. طبرى نيز اين مطلب را نوشته است. رجاء، امام رضا (ع) را از مدينه و محمد بن جعفر را از عراق آورد.

صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از رجاء بن ابو ضحاك نقل كرده است كه گفت: مامون مرا مامور آوردن على بن موسى الرضا از مدينه كرد. و به من دستور داد كه وى را از راه بصره و اهواز و فارس بياورم نه از راه قم. و نيز فرمان داد كه شبانه روز از وى محافظت كنم تا او را نزد مامون ببرم. بنابراين من از مدينه تا مرو، همراه على بن موسى بودم.

ابو الفرج و شيخ مفيد گفته‏اند: مامورى كه آن حضرت و محمد بن جعفر را از مدينه آورد جلودى بود كه عيسى بن يزيد نام داشت. اما اين سخن به دور از واقعيت است زيرا جلودى از اميران رشيد و دشمن رضا (ع) بود. بنابراين مامون او را براى آوردن رضا (ع) گسيل نكرده بود. ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين، پس از آن گفته است: مامون، امام رضا (ع) را به حيله مسموم ساخت و آن حضرت در اثر سم جان داد گويد: «در اين باره گفته شده است‏»قسمتى از اين خبر را على بن حسين بن على بن حمزه از عمويش محمد بن على بن حمزه علوى و قسمتى ديگر را احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى برايم باز گفته‏اند. و من اخبار ايشان را جمع كرده‏ام.

نگارنده: شيخ مفيد در ارشاد پاره‏اى از اين خبر را به همان نحوى كه ابو الفرج آورده، نقل كرده است اما بدون ذكر سند. و بر آن خبر نيز مطالبى افزوده است. ظاهرا آنچه اين دو در آن اتفاق نظر دارند، مفيد از مقاتل نقل كرده است چون نسخه‏اى از اين كتاب به خط ابو الفرج در نزد مفيد موجود بوده و وى در جاى ديگرى از كتاب ارشاد بدين تصريح كرده است.

بنابراين ما قسمتى را كه اين دو در آن متفق هستند نقل مى‏كنيم و در جايى كه بيانات آنان با يكديگر متفاوت است، خاصة از وى نقل مى‏كنيم. اين دو نوشته‏اند: مامون به نزد گروهى از خاندان ابو طالب فرستاد و ايشان را كه على بن موسى الرضا عليهما السلام نيز در بين آنان بود از مدينه به سوى خود حركت داد. و دستور داد آنها آنان را از راه بصره بياورند. كسى كه مامور آوردن ايشان بود به جلودى شهرت داشت. ابو الفرج گويد: او از مردم خراسان بود.

كلينى روايت كرده است كه مامون به امام رضا (ع) نوشت راه جبل (كرمانشاه) و قم را در پيش نگير بلكه از راه بصره و اهواز و فارس بيا و در روايت صدوق است كه مامون به امام رضا (ع) نوشت: از راه كوفه و قم حركت مكن پس امام از راه بصره و اهواز و فارس آمد.

مامون آن حضرت را از آمدن از راه كوفه و قم بدين خاطر منع كرده بود كه ى‏دانست‏شمار شيعيان در آنجاها بسيار است و بيم داشت كه مردم اين دو شهر به سوى آن حضرت آيند و به گردش جمع شوند. و از آن حضرت خواست كه از راه بصره و اهواز و فارس، يعنى شيراز، و حدود آن شهر عازم خراسان شود. زيرا كسى كه از عراق به خراسان مى‏رود دو راه در پيش رو دارد يكى راه بصره، اهواز و فارس و ديگرى راه بلاد جبل يعنى كرمانشاه، همدان و قم.

حاكم در تاريخ نيشابور مى‏نويسد: مامون، امام رضا را از مدينه به بصره سپس به اهواز سپس به فارس و از آنجا به نيشابور و بالاخره به مرو آورد و چنان شد كه شد.

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از محول سجستانى نقل كرده است كه گفت: چون پيك براى حركت دادن امام رضا (ع) به خراسان، وارد مدينه شد من در آن شهر بودم. پس امام رضا (ع) به مسجد رسول الله آمد تا با آن حضرت خداحافظى كند. در هر بار آن حضرت به سوى قبر بازمى‏گشت و صدايش به گريه بلند مى‏شد.

به آن حضرت نزديك شدم و بر او سلام گفتم. او نيز سلامم را پاسخ گفت. به وى تبريك گفتم. وى فرمود: مرا رها كن. من از جوار جدم صلى الله عليه و آله و سلم بيرون مى‏شوم و در غربت مى‏ميرم.

حميرى در دلايل از امية بن على نقل كرده است كه گفت: با ابو الحسن (ع) در سالى كه به حج رفته بود، در مكه بودم سپس آن حضرت به خراسان رفت در حالى كه ابو جعفر (ع) نيز آن حضرت را همراهى مى‏كرد. ابو الحسن (ع) با خانه خدا وداع گفت و چون طوافش را به پايان رساند به سوى مقام رفت و در آنجا نماز گزارد.

ابو جعفر بر گردن موفق سوار بود و طواف مى‏كرد. سپس ابو جعفر (ع) به سوى سنگ رفت و در آنجا مدت درازى نشست. موفق به او گفت: فدايت گردم برخيز. ابو جعفر (ع) فرمود: نمى‏خواهم هرگز از اينجا جدا شوم مگر آن كه خدا خواهد. در چهره‏اش آثار غم و اندوه هويدا بود.

موفق به نزد ابو الحسن (ع) رفت و گفت: فدايت گردم ابو جعفر (ع) در حجر نشسته و قصد برخاستن ندارد. آنگاه ابو الحسن (ع) برخاست و پيش ابو جعفر رفت و به او فرمود: عزيزم برخيز. ابو جعفر پاسخ داد: نمى‏خواهم از اينجا جدا شوم. امام فرمود: آرى عزيزم. سپس گفت: چگونه برخيزم كه تو چنان با خانه خدا وداع گفتى كه ديگر به سوى آن بازنمى‏گردى. امام رضا (ع) فرمود: برخيز عزيزم. ابو جعفر نيز برخاست

علم امام رضا (ع)

قيام علمى، ارشاد مردم، تبيين احكام الله، بيان شريعت كه از وظايف خاص اولياء الله است، هيچ وقت از امام رضا صلوات الله عليه فوت نشد و يكى از كارهاى اساسى آن حضرت بود، چه در مدينه و چه در مرو. احكام بسيارى در كتب احاديث از يادگارهاى آن حضرت است، كافى است در اين باب فقط فهرست عيون اخبارالرضا را كه صدوق عليه الرحمة درباره آن حضرت نوشته است مطالعه كنيم .

شيخ طوسى عليه الرحمة در رجال خود سيصد و هفده نفر از روايان را تحت عنوان «اصحاب الرضا» نام برده كه همه از آن حضرت كسب فيض كرده و به افتخار حديث رسيده‏اند. (1)
مردان بزرگى امثال احمد بن أبى نصر بزنطى، احمد بن محمد بن عيساى اشعرى، ادريس بن عيساى اشعرى، عبدالله بن جندب بجلى، حسن بن على وشا، محمد بن فضيل كوفى و ديگران.

سيد محسن امين فرموده: جماعتى از اهل تأليف از او نقل حديث كرده‏اند، از جمله: ابوبكر خطيب در تاريخ خود، ثعالبى در تفسيرش، سمعانى در رساله‏اش، ابن معتز در كتابش، و ديگران. حافظ عبدالعزيزبن اخضر در كتاب معالم العترة الطاهرة گويد: عبدالسلام بن صالح هروى، داوود بن سليمان، عبدالله بن عباس قزوينى از وى نقل حديث كرده‏اند. (2)

على بن محمد بن جهم با آنكه ناصبى و از دشمنان اهل بيت است (3)
نقل مى‏كند: در مجلس مامون بودم كه على بن موسى الرضا نيز حضور داشتند، مأمون از اخبارى كه اشعار بر عدم عصمت انبياء دارند از او سؤال مى‏كرد، او به هر يك جواب مى‏داد، مأمون پس از شنيدن جواب مى‏گفت: «اشهد انك ابن رسول الله حقا».

و گاهى مى‏گفت: «لِلّه دّرك يابن رسول الله» و گاهى مى‏گفت: «بارك الله فيك يا اباالحسن» و نيز مى‏گفت: «جزاك الله عن انبيائه خيراً يا أبا الحسن» و چون به همه سؤالات جواب داد، مأمون گفت: يا ابن رسول الله! قلبم را شفا دادى و آنچه بر من مشتبه بود روشن فرمودى، خدا تو را از جانب انبياء خودش و از اسلام جزاى خير بدهد.

على بن محمد بن جهم اضافه كرد: چون صحبت تمام شد، مأمون براى نماز برخاست و دست محمد بن جعفر را كه حاضر بود گرفت و من در پى آن دو روان شدم. مأمون به محمد بن جعفر گفت: پسر برادرت را چگونه ديدى؟ گفت: داناست، نديده‏ايم كه از كسى علم آموخته باشد.

مأمون گفت: پسر برادرت از اهل بيت پيامبر است كه درباره آنها فرموده: «ألا انّ ابرارَ عترتى و أَطائب أَرومتى‏، احكمُ الناس صغاراً و اعلم الناس كباراً، لا تُعِلّمُوهم فانّهم اعلم منكم، لا يخرجونكم من بابِ هُدى، و لا يُدخِلُونكم فى باب ضلال» (4).

آنگاه حضرت رضا صلوات الله عليه به منزل خود بازگشت، فرداى آن روز به محضر آن حضرت رفتم و سخن مأمون و جواب عمويش محمد بن جعفر را به وى رساندم، امام خنديد وفرمود: پسر جهم! آنچه از مأمون شنيدى فريبت ندهد. به خدا قسم كه او بزودى با حيله مرا مى‏كشد و خدا از او انتقام مرا خواهد گرفت. صدوق رحمة الله فرمود: اين حديث از طريق ابن جهم عجيب است كه او از دشمنان و مغبضين اهل بيت بود.


پى نوشتها:

1- رجال طوسى: 366 - 396.
2- سير الائمه: ج 4 ص 141.
3- عيون اخبار الرضا: ج 1 ص 195 - 204 بطور تفصيل، بحار: ج 49 ص 180.
4- عيون اخبار الرضا: ج 1 ص 195 - 204 بطور تفصيل، بحار: ج 49 ص 180.

عصر رضوى

سيد عليرضا سيد كبارى

حضرت امام رضا - عليه السلام - پس از شهادت پدر بزرگوارش، در سال‏183 هجرى در 35 سالگى، عهده دار مقام مامت‏شد. دوره امامت ايشان بيست‏سال بود كه ده سال نخست آن با خلافت «هارون‏الرشيد»، پنج‏سال با خلافت «محمد امين‏» و پنج‏سال آخر با خلافت «عبدالله المامون‏» معاصر بود.

با شهادت امام موسى كاظم(ع)، سياست ضد علوى عباسيان با شكست مواجه شد. مردم بيش از پيش به اهل بيت عصمت(ع) گرايش پيدا كردند و اين گرايش حتى در ميان خانواده خلفا و درباريان نيز رسوخ كرد. چنانكه گويند: زبيده، همسر رشيد و نوه منصور و بزرگترين زن عباسى، شيعه شد و چون هارون الرشيد از آن آگاهى يافت، سوگند خورد كه طلاقش دهد. روايت‏شده است كه وقتى جسد مطهر امام كاظم(ع) را به جمع پاسبانان حكومت آوردند و با سخنان زشت‏خبر مرگ آن بزرگوار را اعلام كردند، سليمان، پسر منصور دوانيقى، فرزندان و غلامانش را فرمان داد جلوى اين كار را بگيرند. او، خود، با پاى برهنه در پى جنازه حركت كرد و قضيه را كتبا به اطلاع هارون الرشيد رساند. هارون در پاسخ گفت: اى عمو، صله رحم كردى، خداوند به تو پاداش نيك دهد؛ به خدا سوگند، سندى بن‏شاهك اين كار را به دستور ما انجام نداده است.

همه اين كارها به خاطر هراس از شورش علويان سامان يافت. چه اينكه سليمان بن ابى‏جعفر نيز از برگزيدگان دولت عباسى بود. مؤيد اين سخن اظهارات هارون در پاسخ به يحيى بن‏خالد برمكى است. يحيى نخست در باره امام كاظم(ع) سعايت كرد و مقدمات شهادت آن حضرت را فراهم آورد؛ آنگاه در باره امام رضا(ع) به هارون گفت: پس از موسى بن‏جعفر پسرش جاى او نشسته، ادعاى امامت مى‏كند.

هارون، از عواقب قتل موسى بن‏جعفر(ع) بيم داشت، به يحيى گفت: آنچه با پدرش كرديم كافى نيست؟ مى‏خواهى يكباره شمشير بردارم و همه علويان را بكشم؟

امام رضا(ع) با استفاده از فرصت‏بدست آمده، آشكارا اظهار امامت كرده؛ در حالى كه مى‏دانيم امام صادق(ع)، پنج نفر را وصى خود خواند تا وصى برگزيده از گزند دشمنان در امان ماند.

بدين ترتيب بايد گفت كه عباسيان طى 15 سال آغازين امامت امام رضا(ع) يا در هراس از علويان به سر مى‏بردند و يا به منازعات داخلى بين دو برادر، امين و مامون، مشغول بودند. سرانجام، پنج روز پيش از پايان محرم سال 198 ق، امين از خلافت‏خلع و به قتل رسيد. در اين دوره حكومتهاى مستقلى چون «ادارسه‏» و «اغالبه‏» پاى گرفتند و قيام ابوالسرايا روى داد. در اين قيام بيش از بيست‏هزار نفر شركت داشتند و شهرهاى زيادى به تصرف قيام‏كنندگان در آمد. در سال‏199 هجرى، ابوالسرايا به دست نظاميان مامون كشته شد.

نام برخى از واليان شهرهاى تصرف شده چنين بود:

والى كوفه؛ اسماعيل بن‏ على بن ‏اسماعيل بن ‏امام جفعرصادق(ع)والى يمن؛ ابراهيم بن‏موسى بن‏جعفر(ع)والى اهواز؛ زيد بن‏موسى بن‏جعفر(ع) (زيدالنار)والى بصره؛ عباس بن‏محمد بن‏عيسى بن‏محمد بن‏على بن‏عبدالله بن‏جعفر بن‏ابيطالب‏والى مكه؛ حسن بن‏حسن افطس‏والى واسط؛ جعفر بن‏محمد بن‏زيد بن‏على‏واسط؛ حسين بن ‏ابراهيم بن‏امام حسن(ع)

ولايتعهدى امام رضا(ع)

تزلزل شخصيت مامون و قيامها و حكومتهاى مستقلى كه در اندك مدتى جان گرفته بود، او را بر آن داشت تا به همان سياست پيشين عباسيان، كه با شعارهايى به نفع علويان حكومت عباسى را از آن خود ساختند، تمسك جويد و رژيم عباسى را با تدبيرى زيركانه از سقوط حتمى نجات بخشد.

بيشتر حكومتهاى به استقلال رسيده و عموم قيام كنندگان و رهبران آنها از خاندان پيامبر بودند. چنانكه در قيام ابوالسرايا دو تن از برادران امام رضا(ع) ولايت‏يمن و اهواز را به دست گرفته بودند. مامون، كه پس از شهادت امام كاظم(ع) از امامت على بن‏موسى الرضا(ع) آگاهى داشت، وى را وليعهد خود ساخت تا آتش انقلابها و شورشهاى شيعى را فرو نشاند.

احمد شبلى مى‏گويد: ... چه بسا انگيزه بيعت گرفتن مامون براى ولايتعهدى امام رضا(ع) آن بود كه مى‏خواست‏به آمال اهل خراسان پاسخ بدهد؛ زيرا آنان به اولاد على(ع) تمايل بيشترى داشتند.

علامه جعفر مرتضى حسينى مى‏گويد:

در ارزيابى شورشهاى ضد عباسى به اين نكته پى مى‏بريم كه از سوى علويان خطرى جدى آنان را تهديد مى‏كرد؛ زيرا اين شورشها در مناطق بسيار حساسى برمى‏خاست و رهبريشان نيز در دست افرادى بود كه از استدلال قوى و شايستگى غير قابل انكارى برخوردار بودند و بدان لحاظ هرگز با عباسيان قابل مقايسه نبودند.

اينكه مردم رهبران اين شورشها را تاييد مى‏كردند و دعوتشان را به سرعت پاسخ مى‏گفتند، خود دليلى بود بر ميزان درك طبقات مختلف ملت از خلافت عباسيان و نيز شدت خشمشان كه بر اثر استبداد، ظلم و رفتارشان با مردم و بويژه با علويان برانگيخته شده بود.

در اين ميان، مامون بيش از هر كس ديگرى مى‏دانست كه اگر امام رضا(ع) بخواهد از آن فرصت استفاده كند و به تحكيم موقعيت و نفوذ خويش بر ضد حكومت جارى بپردازد، چه فاجعه‏اى در انتظارش است.

با توجه به موقعيت پيش آمده، مامون بايد دست‏به كارى مى‏زد تا از ورطه هلاكت رهايى يابد. فرو نشاندن شورشهاى علويان، مشروعيت‏بخشيدن‏به حكومت عباسى، از ميان بردن محبوبيت علويان، جلب اعتماد و مهر اعراب، خشنود ساختن عباسيان، مستمر ساختن تاييد ايرانيان، تقويت‏حسن اطمينان مردم به خليفه‏اى كه برادر خود را كشته است و از ميان بردن خطر قيام رضوى بخشى از حقايقى بود كه مامون را در انديشه نيرنگ فرو برد.

او چنان انديشيد كه براى خلافت امام رضا(ع) از مردم بيعت‏بگيرد، تا امام را خليفه مسلمانان و امير بنى‏هاشم، اعم از عباسيان و طالبيان، قرار دهد. حضرت امام رضا(ع) با پيشنهاد مامون مخالفت كرد. اصرار مامون و خوددارى امام دو ماه به طول انجاميد. سرانجام خليفه به حضرت رضا(ع) چنين پيام داد:

«... تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى‏كنى، در حالى كه تو را از سطوت خود ايمنى بخشيدم. به خدا سوگند، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ، و گر نه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى، اگر باز همچنان امتناع بورزى، گردنت را خواهم زد».

ناگفته پيداست كه پيشنهاد خلافت هرگز جدى نبود، چگونه ممكن بود مامون، كه براى به دست آوردن خلافت‏برادرش را از ميان برد و عباسيان را از خود رنجاند، آن را به امام(ع) واگذار كند؟

اين برنامه، مقدمه مساله ولايتعهدى امام رضا(ع) بود؛ مساله‏اى كه حضرت(ع) دلايل پذيرش آن را چنين بيان كرده است:

1. روزى «ابن‏عرفه‏» از امام پرسيد: به چه انگيزه‏اى وارد ماجراى ولعيهدى شدى؟ امام جواب داد: به همان انگيزه‏اى كه جدم على(ع) را به ورود در شورا وادار كرد.

2. امام در پاسخ ريان، يكى از يارانش، فرمود: ... خدا مى‏داند چقدر از اين كار بدم مى‏آمد. ولى چون مرا مجبور كردند كه ميان كشته شدن يا ولايتعهدى يكى را برگزينم ... در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار بودم.

در اين روايت امام پذيرش ولايتعهدى را به پذيرش خزانه‏دارى از سوى حضرت يوسف مانند مى‏كند.

مامون در برابر اعتراض عباسيان به مساله ولايتعهدى امام رضا(ع) چنين گفت: «اين مرد كارهاى خود را از ما پنهان كرده، مردم را به امامت‏خود مى‏خواند. ما او را بدين جهت وليعهد قرار داديم كه مردم را به خدمت ما بخواند و به ملك و خلافت ما اعتراف كند. در ضمن شيفتگانش بدانند كه او چنانكه ادعا مى‏كند نيست و اين امر (خلافت) شايسته ماست نه او. همچنين ترسيديم اگر او را به حال خود بگذاريم، در كار ما شكافى به وجود آورد كه نتوانيم آن را پر كنيم و اقدامى عليه ما بكند كه تاب مقاومتش را نداشته باشيم.

اكنون كه اين شيوه را پيش گرفته، در كارش مرتكب خطا شديم، و با بزرگ كردن او خود را در لبه پرتگاه قرار داديم، نبايد در كارش سهل‏انگارى كنيم. بدين جهت‏بايد كم‏كم از شخصيت و عظمت او بكاهيم؛ بايد او را پيش مردم به صورتى درآوريم كه از نظر آنها شايستگى خلافت نداشته باشد. سپس در باره او چنان چاره‏انديشى كنيم كه از خطرات احتمالى‏اش جلوگيرى كرده باشيم‏».

هجرت امام رضا(ع) به ايران

وقتى كار امين پايان يافت و حكومت مامون استقرار پذيرفت. مامون ضمن نامه‏هاى متعدد از امام رضا(ع) خواست تا همراه بزرگان علوى به خراسان بيايد و چون با مخالفت امام رو به رو شد، پيكى براى انتقال امام رضا(ع) روانه مدينه كرد.

صدوق از محول سجستانى نقل مى‏كند: زمانى كه پيكى براى بردن امام رضا(ع) به خراسان وارد مدينه شد، من آنجا بودم. امام براى خداحافظى از رسول خدا(ص) به حرم آمد. او را ديدم كه چندين بار از حرم بيرون آمده، دوباره به سوى آرامگاه رسول خدا(ص) بازگشت و با صداى بلند گريست. من به امام نزديك شده، سلام كردم و علت اين امر را جويا شدم. امام در جواب فرمود: «من از جوار جدم بيرون مى‏روم و در غربت از دنيا خواهم رفت...»

حسن بن‏على وشاء نقل مى‏كند كه، امام به من فرمود:

وقتى خواستند مرا از مدينه بيرون ببرند، اعضاى خانواده‏ام را جمع كردم و دستور دادم برايم چنان گريه كنند كه صدايشان را بشنوم. سپس ميان آنها دوازده هزار دينار تقسيم كردم و گفتم: من ديگر به سوى شما باز نخواهم گشت.

مامون دستور داد امام رضا(ع) را از مسير بصره، اهواز و فارس به مرو ببرند. چون بيم آن داشت اگر امام از راه كوفه، جبل و قم حركت كند، مهرورزى شيعيان شهرهاى فوق، حكومت مامون را به خطر اندازد. «تاريخ قم‏»، كه از كهن‏ترين كتب موجود جهان تشيع است، هجرت امام رضا(ع) را چنين نقل مى‏كند:

«... مامون رضا را از مرو به مدينه در صحبت رجاء بن‏الضحاك به راه بصره و فارس و اهواز [به طوس آورد]و از براى او در آخر سنه ماتين بيعت‏به ولايت عهد بستند و امام على بن‏موسى الرضا عليهما السلام را به طوس زهر داد و روز دوشنبه، شش روز از ماه صفر مانده، سنه ثلاث و ماتين مدفون آمد و عمر او چهل و نه سال و چند ماه بوده است، و مدت ولايت عهد دو سال و چهار ماه و قبر و تربت او به ديهيست از ديههاى طوس كه آنرا سناباد مى‏خوانند، به نزديك نوقان در سراى حميد بن‏عبدالحميد الطائى الطوسى در پهلوى رشيد...».

هجرت امام رضا(ع) يك مهاجرت سياسى اجبارى بود كه در سال 200 هجرى به دستور خليفه وقت انجام شد. مسير هجرت امام از مدينه به مرو چنين است:

1. مدينه
‏2. مكه (برخى اين شهر را مسير هجرت نمى‏دانند).
3. نباج
‏4. بصره
‏5. اهواز
6. اربق (اربك)
7. ارجان (بهبهان)
8. ابركوه (ابرقوه)
9. ده شير (فراشاه)
10. يزد
11. قدمگاه خرانق (مشهدك)
12. رباط پشت‏بادام
‏13. نيشابور
14. قدمگاه نيشابور
15. ده سرخ‏
16. طوس‏
17. سرخس‏
18. مرو

در جريان هجرت حضرت رضا(ع) سه مساله عمده روى داد كه به ترتيب عبارت است از:

بيمارى آن بزرگوار در اهواز، استقبال مردم در نيشابور و بيان حديث‏ سلسلة الذهب و زندانى شدن در سرخس.

با توجه به استقبال بى‏نظير مردم نيشابور از امام رضا(ع) و بيان حديث‏سلسلة الذهب از سوى آن حضرت، رژيم عباسى چنان شايع كرد كه امام رضا(ع) ادعاى الوهيت كرده، او را بدين اتهام در سرخس زندانى ساخت.

اينكه امام(ع) چه مدت در زندان بود، معلوم نيست. ولى اين واقعه نشان مى‏دهد كه پذيرش ولايتعهدى امرى تحميلى بود. با ورود امام به مرو، مامون براى انجام يافتن نقشه‏اش استقبال باشكوهى از وى به عمل آورد و پس از پذيرش ولايتعهدى از سوى امام، به نام آن جناب سكه زد.

 

 

فضايل (1)

نويسنده: سيد محسن امين

ترجمه: على حجتى كرمانى

طبرسى در اعلام الورى گويد: درباره گوشه‏اى از خصايص و مناقب و اخلاق بزرگوارانه آن حضرت، ابراهيم بن عباس (يعنى صولى) گويد: رضا (ع) را نديدم كه از چيزى سؤال شود و آن را نداند. و هيچ كس را نسبت‏بدانچه در عهد و روزگارش مى‏گذشت داناتر از او نيافتم.

مامون بارها او را با پرسش درباره هر چيزى مى‏آزمود و امام به او پاسخ مى‏داد و پاسخ وى كامل بود و به آياتى از قرآن مجيد تمثل مى‏جست. آن حضرت هر سه روز يك بار قرآن را ختم مى‏كرد و خود مى‏فرمود: اگر بخواهم مى‏توانم در كمتر از اين مدت هم قرآن را ختم كنم اما من هرگز به آيه‏اى برنخورده‏ام جز آن كه در آن انديشيده‏ام كه چيست و در چه زمينه‏اى نازل شده است.

همچنين از ابراهيم بن عباس صولى نقل شده است كه گفت: هيچ كس را فاضل‏تر از ابو الحسن رضا نه‏ديده و نه‏شنيده‏ام. از او چيزهايى ديده‏ام كه از هيچ كس نديدم. هرگز نديدم با سخن گفتن به كسى جفا كند. نديدم كلام كسى را قطع كند تا خود آن شخص از گفتن فارغ شود. هيچ گاه حاجتى را كه مى‏توانست‏برآورده سازد، رد نمى‏كرد.

هرگز پاهايش را پيش روى كسى كه نشسته بود دراز نمى‏كرد. نديدم به يكى از دوستان يا خادمانش دشنام دهد. هرگز نديدم آب دهان به بيرون افكند و يا در خنده‏اش قهقهه بزند بلكه خنده او تبسم بود. چنان بود كه اگر تنها بود و غذا برايش مى‏آوردند غلامان و خدمتگزاران و حتى دربان و نگهبان را بر سفره خويش مى‏نشانيد و با آنها غذا مى‏خورد.

شبها كم مى‏خوابيد و بسيار روزه مى‏گرفت. سه روز، روزه در هر ماه را از دست نمى‏داد و مى‏فرمود: اين سه روز برابر با روزه يك عمر است. بسيار صدقه پنهانى مى‏داد بيشتر در شبهاى تاريك به اين كار دست مى‏زد. اگر كسى ادعا كرد كه فردى مانند رضا (ع) را در فضل ديده است، او را تصديق مكنيد.

طبرسى از محمد بن ابو عباد نقل كرده است كه گفت: «امام رضا (ع) در تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس بود. جامه خشن مى‏پوشيد و چون در ميان مردم مى‏آمد آن را زينت مى‏داد.

صدوق در عيون اخبار الرضا (ع) گويد: آن حضرت كم خوراك بود و غذاى سبك مى‏خورد. در كتاب خلاصة تذهيب الكمال به نقل از سنن ابن ماجه گفته شده است: امام رضا (ع) سيد بنى هاشم بود و مامون او را بزرگ مى‏داشت و تجليلش مى‏كرد و او را وليعهد خود در خلافت قرار داد. حاكم در تاريخ نيشابور گويد: وى با آن كه بيست و اندى از سالش مى‏گذشت در مسجد رسول خدا (ص) فتوا صادر مى‏كرد. و در تهذيب التهذيب آمده است: رضا با وجود شرافت نسب از عالمان و فاضلان بود.

صدوق در عيون اخبار الرضا (ع) به سند خود از رجاء بن ابو ضحاك، كه مامون وى را براى آوردن امام رضا (ع) ماموريت داده بود، نقل كرده است: به خدا سوگند مردى پرهيزكارتر و يادكننده‏تر مر خداى را و خدا ترس‏تر از رضا (ع) نديدم.

وى در ادامه گفتار خود مى‏افزايد: وى به هر شهرى كه قدم مى‏گذاشت مردم آن شهر به سويش مى‏آمدند و در خصوص مسايل دينى خود از وى پرسش مى‏كردند و او نيز پاسخشان مى‏داد و براى آنان احاديث‏بسيارى از پدر و پدرانش، از على (ع) و رسول خدا (ص) نقل مى‏كرد.

چون با امام رضا (ع) به نزد مامون بازگشتم وى درباره حالت آن حضرت در سفر از من پرسش كرد. من نيز آنچه ديده بودم از روز و شب و كوچ و اقامتش براى وى بازگفتم. مامون گفت: آرى اى ابن ابو ضحاك وى از بهترين مردم زمين و داناترين و پارساترين ايشان است.

فضايل و مناقب آن حضرت بسيار است و در كتابهاى حديث و تاريخ ذكر شده. يافعى در مرآة الجنان گويد: در سال 203 امام بزرگوار و عظيم الشان، سلاله سروران بزرگ، ابو الحسن على بن موسى الكاظم يكى از ائمه دوازده‏گانه صاحبان مناقب كه اماميه خود را بديشان منسوب مى‏سازند و بناى مذهب خود را بر آنان اقتصار مى‏كنند، درگذشت.

با توجه به آنچه كه در زندگى امام صادق (ع) گفتيم مبنى بر آن كه امامان همگى كامل‏ترين مردم زمان خويش بوده‏اند تنها به ذكر گوشه‏اى از مناقب و فضايل آن حضرت اكتفا مى‏كنيم چرا كه بازگفتن تمام مناقب آن بزرگوار بس مشكل و دشوار است:

علم

قبلا از ابراهيم بن عباس صولى نقل كردم كه گفت: نديدم از رضا (ع) پرسشى شود كه او پاسخ آن را نداند. هيچ كس را نسبت‏بدانچه در عهد و روزگارش مى‏گذشت داناتر از او نديدم. مامون او را بارها با پرسش درباره چيزهايى مى‏آموزد اما امام به وى پاسخ كامل مى‏داد و در پاسخش به آياتى از قرآن مجيد تمثل مى‏جست.

در اعلام الورى از ابو صلت عبد السلام بن صالح هروى نقل شده است كه گفت: هيچ كس را داناتر از على بن موسى الرضا نديدم و هيچ دانشمندى را نديدم كه درباره آن حضرت جز شهادتى كه من مى‏دهم، بدهد. مامون در يكى از مجالس خود تعدادى از علماى اديان و فقهاى اسلام و متكلمان را جمع كرده بود. پس امام در بحث و مناظره بر همه آنان چيره شد به گونه‏اى كه هيچ كس نبود جز آن كه بر فضل امام رضا (ع) و كوتاهى خود اعتراف كردند.

از خود آن حضرت شنيدم كه مى‏فرمود: در روضه مى‏نشستم و علما در مدينه بسيار بودند. چون يكى از ايشان در حل مساله‏اى عاجز مى‏ماند همگى براى حل آن مرا پيشنهاد مى‏كردند و مسايل خود را به نزد من مى‏فرستادند و من نيز آنها را پاسخ مى‏دادم.

ابو صلت گويد: محمد بن اسحاق بن موسى بن جعفر از پدرش از موسى بن جعفر برايم حديث كرد كه آن حضرت همواره به فرزندانش مى‏فرمود: اين برادر شما على بن موسى داناى خاندان محمد (ص) است. پس درباره اديان خويش از او بپرسيد و آنچه مى‏گويد به خاطر سپاريد.

ابن شهر آشوب در مناقب به نقل از كتاب الجلاء و الشفاء نقل مى‏كند كه محمد بن عيسى يقطينى گفت: چون مردم در كار ابو الحسن رضا (ع) اختلاف كردند من مسائلى كه از آن حضرت پرسش شده بود، گرد آوردم كه شمار آنها هجده هزار مساله بود. شيخ طوسى در كتاب الغيبه از حميرى از يقطينى مانند اين روايت را نقل كرده است جز آن كه در روايت‏شيخ رقم پانزده هزار مساله آمده است.

در مناقب آمده است: ابو جعفر قمى در عيون اخبار الرضا ذكر كرده است كه: مامون دانشمندان ديگر اديان را همچون جاثليق و راس الجالوت و سران صابئين را مانند عمران صابى و هريذ اكبر و پيروان زردشت و نطاس رومى و متكلمانى مانند سليمان مروزى را جمع مى‏كرد و آنگاه رضا (ع) را نيز احضار مى‏كرد.
آنان از امام پرسش مى‏كردند و آن حضرت يكى پس از ديگرى آنان را شكست مى‏داد. مامون داناترين خليفه بنى عباس بود اما با اين وصف گاه از روى اضطرار تسليم حضرت مى‏شد تا آن كه وى را ولى‏عهد و همسر دختر خويش كند.

كتاب: سيره معصومان، ج 5، ص 144

فضايل (2)

نويسنده: سيد جعفر شهيدى

اين از چيزهايى است كه تمام مورخان درباره آن اتفاق نظر دارند.

كوچكترين مراجعه به كتابهاى تاريخى اين نكته را بخوبى روشن مى‏گرداند. حتى مامون بارها خود در فرصتهاى گوناگون آن را اعتراف كرده مى‏گفت: رضا(ع) دانشمندترين و عابدترين مردم روى زمين است. وى همچنين به رجاء بن ابى‏ضحاك گفته بود:

«. . . بلى اى پسر ابى‏ضحاك، او بهترين فرد روى زمين، دانشمندترين و عبادت پيشه‏ترين انسانهاست. . . » (1)

مامون به سال 200 كه بيش از سى و سه هزار تن از عباسيان را جمع كرده بود، در حضورشان گفت:

«. . . من در ميان فرزندان عباس و فرزندان على رضى الله عنهم بسى جستجو كردم ولى هيچيك از آنان را با فضيلت‏تر، پارساتر، متدينتر، شايسته‏تر و سزاوارتر به اين امر از على بن موسى الرضا نديدم (2) ».

موقعيت و شخصيت امام (ع)

اين موضوع از مسائل بسيار بديهى براى همگان است. تيره‏گى روابط بين امين و مامون به امام اين فرصت را داد تا به وظايف رسالت‏خود عمل كند و به كوشش و فعاليت‏خويش بيفزايد. شيعيانش نيز اين فرصت را يافتند كه مرتب با او در تماس بوده از راهنماييهايش بهره ببرند.

پس در نتيجه، امام رضا از مزاياى منحصر به فردى سود مى‏جست و توانست راهى را بپيمايد كه به تحكيم موقعيت و گسترش نفوذش در قسمتهاى مختلف حكومت اسلامى بيانجامد حتى روزى امام به مامون كه سخن از ولايتعهدى مى‏راند، گفت: «. . . اين امر هرگز نعمتى برايم نيفزوده است. من در مدينه كه بودم دستخطم در شرق و غرب اجرا مى‏شد. در آن موقع، استر خود را سوار مى‏شدم و آرام كوچه‏هاى مدينه را مى‏پيمودم و اين از همه چيز برايم مطلوبتر مى‏نمود. . . » (3) .

در نامه‏اى كه مامون از امام تقاضا مى‏كند كه اصول و فروع دين را برايش توضيح دهد، او را چنين خطاب مى‏كند: «اى حجت‏خدا بر خلق، معدن علم و كسى كه پيروى از او واجب مى‏باشد. . . » (4) . مامون او را «برادرم‏» و «اى آقاى من‏» خطاب مى‏كرد.

در توصيف امام، مامون براى عباسيان چنين نگاشته بود:

«. . . اما اينكه براى على بن موسى بيعت مى‏خواهم، پس از احراز شايستگى او براى اين امر و گزينش وى از سوى خودم است. . . اما اينكه پرسيده‏ايد آيا مامون در زمينه اين بيعت‏بينش كافى داشته، بدانيد كه من هرگز با او بيعت نكرده مگر با داشتن بينايى كامل و علم به اينكه كسى در زمين باقى نمانده كه به لحاظ فضيلت و پاكدامنى از او وضع روشنترى داشته و يا به لحاظ پارسايى، زهد در دنيا و آزادگى بر او فزونى گرفته باشد. كسى از او بهتر جلب خشنودى خاص و عام را نمى‏كند و نه در برابر خدا از وى استوارتر كسى ديگر يافت مى‏شود. . . » (5) .

از يادآورى اين مطالب به وضوح به خصوصيات امام، موقعيت و منش وى پى مى‏بريم، مگر نگفته‏اند كه: «فضيلت آن است كه دشمنان بر آن گواهى دهند»؟

باز از چيزهايى كه دلالت‏بر بزرگى و شوكت امام دارد، روايتى است كه گزارش كننده چنين نقل مى‏كند:

«من در معيت امام بر مامون وارد شدم. مجلس مملو از جمعيت ‏بود، محمد بن جعفر را گروهى از طالبيان و هاشميان احاطه كرده بودند و فرماندهان نيز حضور داشتند. به مجرد ورود ما، مامون از جا برخاست، محمد بن جعفر و تمام افراد بنى هاشم نيز بر پا شدند. آنگاه امام و مامون در كنار هم نشستند، ولى ديگران همچنان ايستاده بودند تا امام همه را اذن جلوس داد. آنگاه ساعتى بگذشت و مامون همچنان غرق توجه به امام بود. . . » (6) .

پى‏نوشت‏ها:

(1) بحار / 49 / ص 95 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 183 و ساير كتابها.

(2) مروج الذهب / 3 / ص 441 - الكامل، ابن اثير / 5 / ص 183 - الاداب السلطانية / ص 217 - طبرى / 11 / ص 1013 (چاپ لندن) - مختصر تاريخ الدول / ص 134 - تجارب الامم / 6 / ص 436.

(3) بحار / 49 / ص 155، 144 - الكافى / 8 / ص 151 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 167.

(4) نظرية الامامة / ص 388.

(5) متن عربى اين نامه در پايان اصل كتاب آمده است.

(6) مسند الامام الرضا / 2 / ص 76 - بحار / 49 / ص 175 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 156.

 

اخلاق

نويسنده: سيد محسن امين

ترجمه: على حجتى كرمانى

1. حلم:

در شناخت‏ حلم آن حضرت، شفاعت وى در نزد و مامون در حق جلودى كافى است. جلودى كسى بود كه به امر هارون رشيد به مدينه رهسپار شد تا لباس زنان آل ابو طالب را بگيرد و بر تن هيچ يك از آنان جز يك جامه نگذارد. وى همچنين بر بيعت مردم با امام رضا (ع) انتقاد كرد.

پس مامون او را به حبس افكند و بعد از آن كه پيش از وى دو تن را كشته بود او را خواست. امام رضا (ع) به مامون گفت: اى امير مؤمنان! اين پيرمرد را به من ببخش!جلودى گمان برد كه آن حضرت مى‏خواهد از وى انتقام گيرد.

پس مامون را سوگند داد كه سخن امام رضا (ع) را نپذيرد مامون هم گفت: به خدا شفاعت او را درباره تو نمى‏پذيرم و دستور داد گردنش را بزنند.

2. تواضع:

در بخش صفات و اخلاق آن حضرت از قول ابراهيم بن عباس نقل كرديم كه گفت: چون امام رضا (ع) تنها بود و براى او غذا مى‏آوردند آن حضرت غلامان و خادمان و حتى دربان و نگهبان را بر سر سفره‏اش مى‏نشاند و با آنها غذا مى‏خورد.

همچنين از ياسر خادم نقل شده است كه گفت: چون آن حضرت تنها مى‏شد همه خادمان و چاكران خود را جمع مى‏كرد، از بزرگ و كوچك، و با آنان سخن مى‏گفت. او به آنان انس مى‏گرفت و آنان با او. كلينى در كافى به سند خود از مردى بلخى روايت مى‏كند كه گفت: با امام رضا (ع) در سفر به خراسان همراه بودم. پس روزى خواستار غذا شد و خادمان سيه چرده خود را نيز بر سفره خود نشاند.

يكى از يارانش به او عرض كرد: اى كاش غذاى اينان را جدا مى‏كردى. فرمود: پروردگار تبارك و تعالى يكى است و مادر و پدر هم يكى. و پاداشها بسته به اعمال و كردارهاست.

3. اخلاق نيكو:

از ابراهيم بن عباس نقل شده كه گفت: امام رضا (ع) با سخن هرگز به هيچ كس جفا نكرد و كلام كسى را نبريد تا مگر شخص از گفتن باز ايستد. و حاجتى را كه مى‏توانست‏ برآورده سازد رد نمى‏كرد. پاهايش را دراز نمى‏كرد و هرگز روبه‏روى كسى كه نشسته بود، تكيه نمى‏داد و هيچ كس از غلامان و خادمان خود را دشنام نمى‏داد. هرگز آب دهان بر زمين نمى‏افكند و در خنده‏اش قهقهه نمى‏زد، بلكه تبسم مى‏نمود.

كلينى در كافى به سند خود نقل كرده است كه مهمانى براى امام رضا (ع) رسيد. امام شب در كنار مهمان نشسته بود و با وى سخن مى‏گفت كه ناگهان وضع چراغ تغيير كرد. مرد مهمان دستش را دراز كرد تا چراغ را درست كند ولى امام او را از اين كار بازداشت و خود به درست كردن چراغ پرداخت و كار آن را راست كرد.
سپس فرمود: ما قومى هستيم كه ميهمانان خود را به كار نمى‏گيريم.

همچنين در كافى به سند خود از ياسر و نادر خادمان امام رضا (ع) نقل شده است گفتند: ابو الحسن، صلوات الله عليه، به ما فرمود: اگر من بالاى سرتان بودم و شما خواستيد از جا برخيزيد، در حالى كه غذا مى‏خوريد برنخيزيد تا از خوردن دست‏ بكشيد و بسيار اتفاق مى‏افتاد كه امام بعضى از ما را صدا مى‏زد و چون به ايشان گفته مى‏شد آنان در حال خوردن هستند، مى‏فرمود: بگذاريدشان تا از خوردن دست‏ بكشند.

4. كرم و سخاوت:

يكى از شاعران به نام ابراهيم بن عباس صولى به خدمت آن حضرت آمد و امام به او ده هزار درهم داد كه نام خودش بر آن ضرب شده بود. همچنين آن حضرت به ابو نواس سيصد دينار جايزه داد و چون جز آن، مال ديگرى نداشت استر خويش را هم به وى بخشيد. و نيز به دعبل خزاعى ششصد دينار جايزه داد و با اين وجود از وى معذرت هم خواست.

در مناقب از يعقوب بن اسحاق نوبختى نقل شده است كه گفت: مردى به ابو الحسن رضا (ع) برخورد كرد و گفت: به قدر مردانگى‏ات بر من ببخش. امام گفت: به اين مقدار ندارم. مرد گفت: به قدر مردانگى خودم ببخش. امام فرمود: اين قدر دارم. سپس فرمود: اى غلام دويست دينار به او بده.

همچنين در مناقب از يعقوب بن اسحاق نوبختى نقل شده است كه امام رضا (ع) تمام ثروت خود را در روز عرفه تقسيم نمود. پس فضل بن سهل به وى گفت: اين ضرر است. امام فرمود: بل سود و بهره است. چيزى را كه پاداش و كرامت‏بدان تعلق مى‏گيرد ضرر محسوب مكن.

كلينى در كافى به سند خود از اليسع بن حمزه نقل كرده است كه گفت: در مجلس ابو الحسن رضا (ع) بودم. مردم بسيارى به گرد آن حضرت حلقه زده بودند و از وى درباره حلال و حرام پرسش مى‏كردند كه ناگهان مردى بلند قامت و گندمگون داخل شد و گفت: السلام عليك يا بن رسول الله.

من يكى از دوستداران تو و پدران و نياكان تو هستم، من از حج ‏باز مى‏گردم و خرجى خود را گم كرده‏ام و با آنچه همراه من است نمى‏توانم به يك منزل هم برسم، پس اگر صلاح بدانى كه مرا به ديارم روانه كنى كه براى خدا بر من نعمتى داده‏اى و اگر به شهرم رسيدم آنچه از تو گرفته‏ام به صدقه مى‏دهم. امام (ع) به او فرمود: بنشين خدا تو را رحمت كند.

آنگاه دوباره با مردم به گفت و گو پرداخت تا آنان پراكنده شدند و تنها سليمان جعفرى و خيثمه و من مانده بوديم پس امام فرمود: اجازه مى‏دهيد داخل شوم سليمان گفت: خداوند فرمان تو را مقدم داشت. پس امام برخاست و به اتاقش رفت و لختى درنگ كرد و سپس بازگشت و در را باز كرد و دستش را از بالاى در بيرون آورد و پرسيد: آن خراسانى كجاست؟

پاسخ داد: من اينجايم. فرمود: اين دويست دينار را برگير و در مخارجت از آن استفاده كن و بدان تبرك جو و آن را از جانب من به صدقه بده. اكنون برو كه نه من تو را ببينم و نه تو مرا. مرد بيرون رفت. سليمان به آن حضرت عرض كرد: دايت‏شوم بخشش بزرگى كردى و رحمت آوردى، پس چرا چهره از او پوشاندى؟

فرمود: از ترس آن كه مبادا خوارى خواهش را در چهره او ببينم. مگر اين سخن رسول خدا را نشنيدى كه مى‏گويد: آن كه به نهان نكويى آورد با هفتاد حج‏ برابرى مى‏كند و آن كه پليدى و زشتى را اشاعه مى‏دهد، مخذول و خوار است و... آيا سخن اول را نشنيده‏اى كه مى‏گويد:

متى آته لا طلب حاجة

رجعت الى اهلى و وجهى بمائه (1)

5. فراوانى صدقات:

پيش از اين از ابراهيم بن عباس صولى نقل كرديم كه گفت: امام رضا (ع) بسيار نكويى مى‏كرد و در نهان صدقه مى‏داد و بيشتر اين عمل را در شبهاى تاريك به انجام مى‏رساند.

پى‏نوشت:

1 - هرگاه بيايم نزد او تا حاجتى طلب كنم به سوى خانواده‏ام بازمى‏گردم در حالى كه صد دينار دارم.

امام در نيشابور

نويسنده: سيد جعفر شهيدى

اين ماجرا را تقريبا تمام كتابهايى كه به احوال امام رضا(ع) و جريانهاى خط سيرش به «مرو» پرداخته‏اند، نقل كرده‏اند.

هنگام ورود به نيشابور دو حافظ قرآن به نامهاى «ابوزرعه رازى‏» و «محمد بن اسلم طوسى‏» همراه با تعداد بيشمارى از دانشجويان سر راهش را گرفتند تا چشمشان به جمال رويش روشنى گيرد. مردم بسيارى به استقبال آمده بودند، برخى فرياد مى‏زدند، برخى ديگر از خوشحالى جامه خود را بر تن مى‏دريدند، عده‏اى روى زمين در مى‏غلتيدند، عده‏اى هم سم استر امام را در آغوش مى‏كشيدند و بالاخره جمعى نيز گردنها را به سوى سايبان محملش كشيده، هر كس به نحوى احساسات خود را ابراز مى‏كرد.

روز به نيمه رسيد و از چشمان مردم همچنان سيل اشك سرازير بود. بالاخره چند تن از راهنمايان فرياد برآوردند كه: «اى مردم، همه سكوت اختيار كرده گوش فرا دهيد. پيغمبر اسلام(ص) را با ازدحام بر گرد فرزندش آزار مدهيد. . . »

در آن هنگام امام(ع) حديثى را با ذكر سلسله سند طلائيش كه مشهور است، براى مردم چنين بازگو كرد:

خداوند مى ‏فرمايد: «كلمه توحيد يعنى لا اله الا الله دژ من است، هر كس وارد اين دژ شود، از عذاب ايمن است‏».

امام اين را بگفت و مركبش از جا حركت كرد، آنگاه دوباره سر از سايبان مركب بيرون آورده افزود: «اما با رعايت‏شروط آن كه من خود از جمله شروط آن هستم‏».

در آن روز تعدادى بالغ بر بيست هزار نفر قلم و دوات به دست داشتند كه حديث امام را مى‏نوشتند. آرى، و بدينگونه مورخان رويداد معروف نيشابور را يادداشت كرده‏اند. (1)

سند ولايتعهدى كه مامون آن را به خط خويش نوشته، ضمن تعبيرهايى بازگو كننده موقعيت و سجايا در شخصيت امام است.

مثلا مامون چنين مى‏نويسد: «. . . چون او بديد فضيلت درخشانش، واكنش چشمگيرش، پارسايى برجسته‏اش، زهد سره‏اش، كناره‏گيريش از دنيا، و خلاصه خويشتن‏داريش از مردم را و بر وى (مامون) ثابت گرديد اخبارى كه پيوسته درباره او با هماهنگى مضمون شنيده مى‏شد، زبانهايى كه بر او اتفاق سخن داشتند، و چون در او فضيلت را به حد عالى، زنده و كامل يافت. . . »

و به نوشته النجوم الزاهره، امام رضا «سرور بنى هاشم و گرانقدرترين آنها در زمان خود بود. مامون او را بسيار گرامى مى‏داشت، در برابرش بسى كرنش مى‏كرد. . . » (2)

پى ‏نوشت‏ها:

(1) اين موضوع در مجله مدينة العلم (سال اول، ص 415) از صاحب تاريخ نيشابور و از المناوى فى شرح الجامع الصغير نقل كرده. اين داستان در كتابهاى زير نقل شده است: الصواعق المحرقة / ص 122 - حلية الاولياء / 3 / ص 192 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 135 - امالى صدوق / ص 208 - ينابيع المودة / ص 364 و 385 - بحار / 49 / ص 123، 126، 127 - الفصول المهمة، ابن الصباغ / ص 240 - نور الابصار / ص 141. كتاب مسند الامام نيز آن را از اين كتابها نقل كرده است: التوحيد، معانى الاخبار، كشف الغمة / 3 / ص 98. اين داستان در بسيارى از كتابهاى ديگر نيز ذكر شده منتها برخى جمله «به شروط آن و من از اين شروط هستم‏» را حذف كرده‏اند كه دليلش براى ما روشن است.

(2) النجوم الزاهرة / 2 / ص 74.

 كتاب: زندگى سياسى امام هشتم، ص 94

 

 

امام(ع) در نيشابور (به نقلی دیگر)

نويسنده: سيد محسن امين
ترجمه: على حجتى كرمانى

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا روايت كرده است: چون رضا (ع) به نيشابور وارد شد در محله‏اى به نام قزوينى (غزينى) فرود آمد.

در اين محله، حمامى بود كه امروز به حمام رضا معروف است. در آنجا چشمه كم آبى وجود داشت. امام بر آن كسى را گماشت تا آب چشمه را بيرون آورد تا آنجا كه آب بسيار فزونى گرفت و از بيرون كوچه حوضى ايجاد كرد كه چند پل مى‏خورد تا آن حوض، آب از آن فرود مى‏آمد سپس امام رضا (ع) به اين چشمه وارد شد و در آن غسل كرد و سپس از آن بيرون آمد و در كنار محل آن نماز گزارد.

مردم نيز متناوبا در اين حوض وارد مى‏شدند و در آن غسل مى‏كردند و براى تبرك از آب آن مى‏نوشيدند و در كنار محل آن چشمه نماز مى‏گزاردند و حاجات خود را از خداوند عز و جل طلب مى‏كردند. اين چشمه معروف به‏«چشمه كهلان‏»است كه امروز نيز مقصود نظر مردمان مى‏باشد.

حديث ‏سلسلة الذهب

در كتاب فصول المهمة نوشته ابن صباغ مالكى آمده است كه مولى السعيد امام الدنيا عماد الدين محمد بن ابو سعيد بن عبد الكريم وازن گفته است در محرم سال 596 مؤلف تاريخ نيشابور در كتابش نوشته است: چون على بن موسى الرضا (ع) در همان سفرى كه به فضيلت ‏شهادت نايل آمد، به نيشابور قدم نهاد در هودجى پوشيده و بر استرى سياه و سفيد نشسته بود.

 شور و غوغا در نيشابور برپا شد. پس دو پيشواى حافظ احاديث نبوى و رنج‏برندگان بر حفظ سنت محمدى، ابو زرعه رازى و محمد بن اسلم طوسى، كه عده بى‏شمارى از طالبان علم و محدثان و راويان و حديث‏شناسان، آن دو را همراهى مى‏كردند، نزد امام رضا (ع) آمده عرض كردند: اى سرور بزرگ، فرزند امامان بزرگ، به حق پدران پاك و اسلاف گرامى‏ات نمى ‏خواهى روى نيكو و مبارك خود را به ما نشان دهى و براى ما حديثى از پدرانت از جدت محمد (ص) روايت كنى؟ما تو را به او سوگند مى‏دهيم. پس امام خواستار توقف استر شد و به غلامانش دستور داد پرده‏ها را از هودج كنار زنند.

چشمان خلايق به ديدار چهره مبارك آن حضرت منور گرديد. آن حضرت دو گيسوى بافته شده داشت كه بر شانه‏اش افكنده بود. مردم، از هر طبقه‏اى ايستاده بودند و به وى مى‏نگريستند. گروهى فرياد مى‏كردند و دسته‏اى مى ‏گريستند و عده‏اى روى در خاك مى‏ماليدند و گروهى نعل استرش را مى‏بوسيدند. صداى ضجه و فرياد بالا گرفته بود.

پس امامان و علما و فقها فرياد زدند: اى مردم بشنويد و به خاطر سپاريد و براى شنيدن چيزى كه شما را نفع مى‏بخشد سكوت كنيد و ما را با صداى ناله و فرياد و گريه خود ميازاريد. ابو زرعه و محمد بن اسلم طوسى در صدد املاى حديث‏بودند.

پس على بن موسى الرضا (ع) فرمود: حديث كرد مرا پدرم موسى كاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمد باقر از پدرش على زين العابدين از پدرش حسين شهيد كربلا از پدرش على بن ابى طالب كه گفت: عزيزم و نور چشمانم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: جبرئيل حديث كرد مرا و گفت‏شنيدم پروردگار سبحانه و تعالى مى‏فرمايد: كلمه‏«لا اله الا الله‏»دژ من است. هر كه آن را بگويد به دژ من وارد گشته است و آن كه به دژ من وارد شده از عذاب من ايمن و آسوده است.

سپس پرده هودج را افكند و رفت. پس نويسندگانى كه اين حديث را نوشتند شماره كردند افزون بر بيست هزار نفر بودند. و در روايتى است كه بيست و چهار هزار مركب‏دان، به جز دوات، در آن روز شمارش شد.

رسيدن امام رضا (ع) به مرو

ابو الفرج و شيخ مفيد در تتمه گفتار سابق خويش آورده‏اند كه جلودى آن حضرت را با همراهان خود از خاندان ابو طالب بر مامون وارد كرد. مامون همراهان امام را در يك خانه و على بن موسى الرضا (ع) را در خانه‏اى ديگر جاى داد. مفيد گويد: مامون امام را مورد اكرام و بزرگداشت قرار داد.

منابع: كتاب: زندگى سياسى امام هشتم، ص 94

 

 كتاب: سيره معصومان، ج 5، ص 161

 

 

شکلک های محدثه

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 16 بهمن 1393برچسب:, | 18:49 | نویسنده : لیلاریاحی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پارس لینک