زندگانى امام على بن موسى الرضا (ع)
امام هشتم شيعيان، حضرت على بن موس الرضا- (ع)- برطبق قول مشهور در تاريخ 11 ذيقعده سال 148 و بنا به قول ديگرى 11 ذيحجه در مدينه چشم به جهان گشودند. جد بزرگوارشان امام صادق (ع) به فرزندشان ، امام كاظم- عليه السلام- اشاره نموده، فرمودند: "خداوند عز و جل، دادرس و فريادرس اين امت است و نور و فهم و حكم اين امت را كه بهترين مولود است از صلب او بيرون خواهد آورد . . . ."
نام شريف آن حضرت، "على"، كنيه ايشان "ابوالحسن" و القاب شريفش "رضا" ، "صابر"، "فاضل"، "رضى"، و "وفى" بوده است كه "رضا" از همه معروفتر است. مادر آن حضرت، اسامى متعددى داشتند، از جمله: تكتم، نجمه، سمانه، اروى و امالبنين.
حضرت رضا (ع) به علم و دانش معروف و مشهور بودند. مأمون، خليفه عباسى، مجالس متعددى با حضور فقها، متكلمين و علماى اديان مختلف تشكيل مىداد تا با آن امام مناظره كنند و ايشان كه از آبشخور وحى، سيراب و دروازه شهر علم و حكمت نبوى بودند، بر همگى غالب مىآمدند و همگان به قصور فهم و دانش خويش در برابر اين درياى بىپايان اعتراف مىنمودند. امام صادق- (ع)- مكررا به فرزندشان امام كاظم-(ع)- مىفرمودند: "عالم آل محمد در صلب تو است اى كاش من، او را درك مىكردم! او همنام اميرالمؤمنين، على- (ع)- است."
از جمله خصوصيات اخلاقى آن حضرت اين است كه ايشان هيچ گاه سخنى را قطع نمىكردند. در حضور ديگران پاى خود را دراز نمىكردند و هيچ گاه آب دهان بر زمين نمىانداختند و چون سفره غذا را مىگستراندند، با تمام غلامان خود بر سر سفره حاضر مىشدند و غذا مىخوردند و از هر غذايى كه در سفره بود، بهترين قسمت آن را جدا كرده، براى مستمندان مىفرستادند. بسيار صدقه مىدادند و اين كار رابيشتر اوقات در تاريكى شب به انجام مىرساندند.
مأمون، خليفه عباسى، همچون اسلاف پيشينش، اهل بيت پيامبر- (ع)- را بزرگترين مانع حكومت خود مىدانست. لذا در صدد مهاركردن اين خطر عظيم برآمد، ولى نه به روش پيشينيان كه همواره از راه زور وارد مىشدند و با سياستى ماهرانه، امام را به خراسان طلبيد. ابتدا خواست خود را از خلافت عزل كند و امام را به اين مقام منصوب كند. تا هم مقام خلافت را (كه منصبى الهى است) پايين آورد منصبى دنيايى وانمود سازد. و در نظر مردم پست جلوه دهد و همچنين وانمود كند كه لازم نيست خليفه را پيامبر و ائمه (ص) از جانب خداوند معرفى كنند، بلكه او نيز مىتواند چنين كند و امام را نيز طالب حكومت معرفى كند. همچنين او قصد داشت شورشهايى را كه در اطراف مملكت اسلامى توسط سادات رهبرى مىشد خاموش سازد زيرا اگر بزرگ خاندان تشيع و رهبر آنان با حكومت سازش مىكرد، بقيه نيز مهر سكوت بر لب مىزدند. امام در پاسخ درخواست وى فرمود: "اگر خلافت را خداوند براى تو قرار داده است، جايز نيست آن را به ديگرى واگذار كنى و اگر خلافت از آن تو نيست، پس نمىتوانى تفويض كنى." مأمون با شدت هر چه تمامتر اصرار مىكرد و سعى داشت امام را به قبول اين امر وادار كند، ولى آن حضرت نمىپذيرفتند. سرانجام مأمون گفت: "اگر خلافت را نمىپذيرى، پس ولايتعهدى مرا بپذير!" بين امام و مأمون سخنانى رد و بدل شد و امام به مأمون فرمود: "من مىدانم غرض تو چيست." مأمون گفت: "غرض من چيست؟" فرمود:"تو مىخواهى به مردم وانمود كنى كه على بن موسى الرضا دنيا را ترك نكرده بود، بلكه دنيا او را ترك كرده بود و اكنون كه توانست به دنيا دست يابد، ولايتعهدى را قبول كرد." مأمون گفت: "شما پيوسته سخنان ناگوار مىگويى و از قدرت و خشم من در امان ماندهاى. به خدا قسم، اگر ولايتعهدى را نپذيرى، گردنت را مىزنم!" امام فرمود: "خداوند نفرموده است كه من خود را به هلاكت افكنم و اگر مجبور باشم، قبول مىكنم، به شرطى كه كسى را عزل و نصب نكنم و هيچ رسم و سنتى را بر هم نزنم و قانون جديدى وضع نكنم و تنها از دور بر امر خلافت نظر كنم." و مأمون پذيرفت. اين واقعه در روز پنچم رمضان رخ داد و روز بعد مأمون از اطرافيان و مردم براى ايشان بيعت گرفت و از آن پس خطيبان و سخنرانان نام امام رضا (ع) را در سخنرانيها با عنوان "وليعهد مسليمن" ذكر مىكردند. همچنين مأمون دختر خود "ام حبيب" را به ازدواج امام و دختر ديگرش "ام الفضل" را به ازدواج امام جواد- (ع)- درآورد و بين خود و ايشان قرابت برقرار كرد.
پس از اتمام ماه مبارك رمضان، مأمون تصميم گرفت كه نماز عيد فطر را امام رضا- عليه السلام- برگزار كنند. لذا درخواست خود را مطرح كرد. حضرت فرمودند: "من ولايتعهدى را قبول كردم بشرط آنكه در امور مداخله نكنم. "اما مأمون پاسخ داد: "غرض من آن است كه مردم، فضل شما را بشناسند و ولايتعهديتان مستحكم شود." اصرار امام سودى نداشت، زيرا مردم نيز خواهان اقامه نماز توسط حضرت شدند، لذا امام فرمودند: "نماز عيد را به همان روشى خواهم خواند كه جدم رسول خدا و اميرالمؤمنين مىخواندند." مأمون نيز پذيرفت . حضرت غسل كردند، و عمامهاى سفيد بر سر بستند، درحالى كه يك طرف آن را در ميان سينه خود و طرف ديگر را بين دو كتف انداخته بودند، عطر استعمال كردند و با عصا به راه افتادند و به غلامان امر كردند كه هر عملى را كه ايشان انجام مىدهند، تكرار كنند. امام جامههاى خود را تا نصف ساق بالا زده، با پاى برهنه به راه افتادند و پس از اندكى حركت، سر به سوى آسمان بلند كردند و تكبير گفتند و به دنبال آن همگان نيز چنين كردند.
امراى لشكر كه اين حالت معنوى را مشاهده كردند، از اسبها پياده شده، با پاى برهنه به دنبال حضرت حركت كردند. كار به جايى رسيد كه تمام مردم شهر در حالى كه مىگريستند به دنبال فرزند پيامبر (ص) به راه افتادند. اين كار، يك اقبال عمومى به طرف امام- عليه السلام- و ضربهاى خطرناك بر پيكر مأمون بود. او سخت به وحشت افتاد و با بهانهجويى و عذرتراشى، امام را از بين راه بازگرداند و امامت را شخص ديگرى عهدهدار شد.
نفوذ معنوى امام چنان عظيم بود كه نقشههاى شوم مأمون نقش بر آب شد و نتوانست نتيجهاى مطلوب از عمل خود بگيرد. لذا تصميم گرفت آن حضرت را به شهادت برساند. امام هنگام ورود به خراسان به منزل "حميد بن قحطبه" وارد شدند و محل قبر خود را مشخص ساختند. حضرت به "ابوالصلت"- يكى از اصحاب خود- فرمودند: "مأمون مرا شهيد خواهد كرد و مىخواهد قبر پدرش را قبله قبر من قرار دهد (يعنى مرا طورى دفن كند كه روى من به طرف قبر او باشد)، ولى سنگ بزرگى در آن محل است كه كسى نخواهد توانست آن را بشكند . . ." آنگاه كيفيت حفر قبر خود را براى وى توضيح دادند.
مأمون آن حضرت را با انگور مسموم وبنا به روايتى، با انار مسموم كرده، به شهادت رساند. در تاريخ شهادت آن حضرت اختلاف است. بعضى 14 و بعضى 17 و بعضى روز آخر ماه صفر سال 203 و بعضى 23 ذيقعده را تاريخ شهادت ايشان دانستهاند.
حديثى از آن حضرت:
امام در راه سفر خود به خراسان، وارد نيشابور شدند. عده بسيار زيادى دور حضرت را گرفتند و از ايشان طلب حديث كردند. حضرت از پدرشان حضرت كاظم- (ع)-، از پدرشان امام جعفر صادق (ع)، از امام محمد باقر (ع)، از امام زين العابدين (ع)، از امام حسين (ع) از على بن ابى طالب (ع)، از رسول خدا- (ص)- نقل فرمودند كه جبرئيل به آن حضرت عرض كرد: "خداوند مىفرمايد: كلمة لا إله إلا الله حصنى. فمن دخل حصنى، أمن من عذابى : كلمه لا إله إلا الله قلعه من است و هر كس داخل قلعه من شود، از عذابم در امان است." (برطبق برخى نقلها پس از لختى درنگ، فرمود:بشروطها و أنا من شروطها: اين امر شروطى دارد و من - يعنى پذيرش ولايت من - از جمله آن شروط هستم.)
هشت درس و پيام از هشتمين امام(ع)
سيد على رضا جعفرى
اصولا رسول اكرم(ص) و ائمه(عليهم السلام) طبق رواياتى كه داريم قبلاز اين عالم انوارى بودهاند در ظل عرش و در انعقاد نطفه و طينت از بقيه مردمامتياز داشتهاند.»
حضرت امام خمينى ضمن بيان مطلب فوق افزودهاند:
«ومقاماتى دارند الى ماشاء الله چنانكه در روايات معراج جبرئيل عرض مىكند:
... هرگاه كمى نزديكتر مىشدم، سوخته بودم.
با اين فرمايش كه ... ما با خداحالاتى داريم كه نه فرشته مقرب آن را مىتواند داشته باشد و نه پيامبر مرسل.اينجزء اصول مذهب ماست كه ائمه(عليهم السلام) چنين مقاماتى دارند.
چنانكه به حسب روايات اين مقامات معنوى براى حضرت زهرا(ع) هم هست.»
پيشوايان شيعه تمام عمر خويش را صرف بسط احكام و اخلاق و عقايد نمودند و تنهاهدف و مقصدشان نشر احكام خدا و اصلاح و تهذيب بشر بوده، نورشان از بسيط خاك تاآن سوى افلاك و از عالم ملك تا آن سوى ملكوت اعلى پرتوافشانى كرده و مىكند.
در اين مختصر با استفاده از رهنمودهاى معصومين(عليهم السلام) و علماى بزرگواردر محضر درخشانترين سيماى نورانى از تبار امام كاظم(ع) و آفتاب خطه خراسانمىنشينيم و از اخلاق امام هشتم، هشت درس فرا مىگيريم.
دستت نمىرسد كه بچينى گلى ز شاخ بارى بپاى گلبن ايشان گياه باش
1- عبادت و نيايش
امام خمينى مىنويسد:
فرموده ائمه(عليهم السلام) كه:
«عبادت ما عبادت احرار است كه فقط براى حب خداست، نه طمع به بهشتيا ترساز جهنم است»از مقامات معمولى و اول درجه ولايت است. از براى آنها در عبادات حالاتى است كهبه فهم ما و شما نمىگنجد.
و در جاى ديگر مىفرمايد: شما خيال مىكنيد گريههاىائمه طاهرين(عليهم السلام) و ... براى تعليم بوده و مىخواستهاند به ديگرانبياموزند؟
آنان با تمام آن معنويات و مقام شامخى كه داشتند از خوف خدامىگريستند و مىدانستند راهى كه در پيش دارند پيمودنش چه قدر مشكل و خطرناكاست.
از مشكلات، سختيها ناهمواريهاى عبور از صراط كه يك طرف آن دنيا و طرفديگرش آخرت مىباشد و از ميان جهنم مىگذرد خبر داشتند.
از عوالم قبر، برزخ،قيامت و عقبات هولناك آن آگاه بودند از اين روى هيچگاه آرام نداشته و هموارهاز عقوبات شديد آخرت به خدا پناه مىبردند.
شيخ صدوق (متوفا به سال 381) ازابراهيم بن عباس نقل مىكند كه: حضرت رضا(ع) در شب كم مىخوابيد و بيشتر بيدارمىماند، اكثر شبهايش را از اول شب تا صبح احيا مىداشت (و به عبادت و نيايشمىپرداخت).
و حتى اهل منزل خود را به نماز شب وادار مىساخت.
شيخ صدوق در جاى ديگر از رجاء بن ابىضحاك نقل مىكند كه وى گفت:
مامون به من ماموريت داد تا حضرت رضا(ع) را (به اجبار) از مدينه به مروبياورم (تا تحت نظر باشد) و دستور داشتم از راه مخصوصى امام را بياورم و وى رااز قم عبور ندهم (چون مركز شيعيان بود و احتمال شورش مىرفت) و شب و روزمىبايستبه نگهبانى از آن حضرت مشغول باشم. از مدينه تا مرو با حضرت بودم، بهخدا سوگند كسى را مانند او در تقوا و كثرت ذكر خدا و خوف از او در تمام اوقاتنديدم. و سپس به تفصيل، كيفيت اداى نمازها و ذكرها و راز و نيازهاىحضرتراشرحمىدهد.
آن حضرت درباره وحشت و هراس شيطان از نماز و نمازگزارمىفرمايد:
شيطان همواره از مومنى كه مراقب وقت نمازهاى پنجگانهاش باشد در هراساست و در صورتى كه وى نمازهاى خود را ضايع كند بر او جرات پيدا مىكند و كم كماو را در گناهان بزرگ مىاندازد.
برخيز و شست و شو كن با اشك خود وضو كن تحصيل آبرو كن در پيشگاه يزدان دور افكن اين ريا را وين كبر و اين هوى رايكدم بخوان خدا را چون عاشقى پريشان
2- انس به قرآن و تامل در آن
اصولا پيوند ميان قرآن و عترت پيوندى عميق،جاودانه و پايدار است كه حديثشريف ثقلين بدان شهادت داده است.
شيخ صدوق از يكى از معاصران حضرت چنين نقل كرده است: همه كلام حضرت و جوابها ومثالهايش برگرفته از قرآن بود، هر سه روز يك بار قرآن را ختم مىكرد و مىفرمود:
اگر بخواهم در كمتر از سه روز هم مىتوانم آن را ختم نمايم اما هرگز به آيهاىنمىرسم مگر اينكه در معناى آن و اينكه درباره چه چيزى و در چه وقتى نازل گشته،مىانديشم.
آن حضرت در مورد پيروى از قرآن مىفرمايد: قرآن كلام و سخن خداست ازآن نگذريد و هدايت را در غير آن نجوييد كه گمراه مىشويد. (12)
3- اطاعت از ولى امر
اساسا تمامى ائمه اطهار(عليهم السلام) تا قبل از رسيدن بهمقام امامت مطيعترين فرد نسبتبه ولى امر خويش بودهاند.
امام كاظم(ع) فرمودهاند:
«على، پسرم، بزرگترين فرزندم است و سخنانم راشنواتر و دستوراتم را مطيعتر است».
و اينك ما كه در زمان غيبتحضرت صاحبالعصر(ع) بسر مىبريم نيز بايستى با تمام توان خويش از ولايت فقيه كه منصبنمايندگى از جانب حضرت حجت(ع) است، حمايت و پاسدارى نماييم. و چه بسيار دور ازحقيقتاند آنان كه با طرح شبهات كودكانه مىخواهند اصل ولايت فقيه را زير سؤالبرند، در صورتى كه اطاعت از ولى فقيه در زمان غيبت، مورد تصريح حضراتمعصومين(عليهم السلام) قرار گرفته است و حضرت امام خمينى نيز به تفصيل در كتابولايت فقيه به شرح آن پرداختهاند.
در قسمتى از كتاب فوق مىخوانيم:
الفقهاء امناء الرسل .. همانطور كه پيغمبر اكرم مامور اجراى احكام و برقرارىنظامات اسلام بود و خداوند او را رئيس و حاكم مسلمين قرار داده و اطاعتش راواجب شمرده است فقهاى عادل هم بايستى رئيس و حاكم باشند و اجراى احكام كنند ونظام اجتماعى اسلام را مستقر گردانند.
4- علم و دانش
شيخ طبرسى (از علما و دانشمندان قرن ششم) نقل مىكند كه:
امام كاظم(ع) همواره به فرزندان خويش مىفرمود: اين برادر شما، على بن موسى،عالم آل محمد است، پس از وى در مورد اديان خود بپرسيد و آنچه به شما تعليممىدهند را حفظ كنيد، چرا كه از پدرم (امام صادق(ع» چندين بار شنيدم كهمىفرمود:
عالم آل محمد در صلب توست و اى كاش او را درك مىكردم. يك بار خودآن حضرت فرمودند:
من در روضه (مسجد النبى ص) مىنشستم، در مدينه دانشمندان زيادى بودند، هرگاهيكى از آنها در پاسخ دادن به مطلبى عاجز مىگشت، همگى به من اشاره مىكردند ومسائلى را پيش من مىفرستادند و من به آنها پاسخ مىدادم.
آرى! از سربلندىنديده قافش صداى سيمرغ.
شيخ طبرسى از هروى نقل كرده است كه: هيچ كس را دانشمندتر از على بن موسىالرضا(ع) نديدم و هيچ دانشمندى نيز وى را نديد مگر اينكه همانند من به فضل ودانش او شهادت داد.
شيخ صدوق مىنويسد: مامون افرادى را از فرقهها و گروههاىمختلف و گمراه دعوت مىكرد و قصد آن داشت تا بر امام در بحث و مناظره پيروزشوند و اين به جهتحقد و حسدى بود كه نسبتبه آن حضرت در دل داشت، اما امام باكسى به بحث ننشست جز آنكه در پايان به فضيلت آن حضرت اعتراف كرد و در برابراستدلال امام سر فرود آورد.
آرى «چراغى را كه ايزد برفروزد» هيچكس را توانخاموشى آن نخواهد بود.
خود حضرت امام رضا(ع) مىفرمايد:
... آنگاه كه من بر اهل تورات با توراتشان و بر اهل انجيل با انجيلشان و براهل زبور با زبورشان و بر صائبين با زبان عبرى خودشان و بر هربذان با زبانفارسىشان و بر روميان با زبان خودشان و بر اصحاب مقالات با لغتخودشان استدلالكنم. و آنگاه كه هر دستهاى را محكوم كردم و دليلشان را باطل ساختم و دست ازعقيده و گفتار خود كشيدند و به گفتار من گراييدند مامون در مىيابد مسندى كهبر آن تكيه كرده استحق او نيست و در اين هنگام پشيمان مىگردد. سپس فرمود:
«ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم».
5-امر به معروف و نهى از منكر
طبق تصريح آيات قرآن و رواياتاهل بيت(عليهم السلام) امر به معروف و نهى از منكر از اهميت ويژهاى برخورداراست و اصولا ساير واجبات به واسطه آن دو برپا مىگردند.
اميرالمؤمنين(ع) فرموده است:
امر به معروف و نهى از منكر را ترك مكنيد كه در غير اين صورت ستمگران برشما مسلط مىگردند و آنگاه هر قدر هم كه دعا كنيد اجابتنمىشود.
در جاى ديگر نيز فرمودهاند:
قوام دين در سه چيز خلاصه مىشود:
امر به معروف، نهى از منكر و اقامه حدود.
با توجه به فرمايش حضرت رسول اكرم(ص) كه بالاترين جهاد سخنعدلى است كه نزد فرمانرواى ظالمى ايراد گردد حضرت رضا(ع) در مقاطع مختلفزندگى خويش با جلوههاى گوناگون توانستبا بالاترين جهاد سياستهاى باطلزمامداران ستمگر زمان خويش را نقش بر آب نمايد و چهره حق و حقيقت رابنماياند.
نقش امر به معروف و نهى از منكر به حدى در زندگى آن حضرت بارز بود كه يكى ازمهمترين علل شهادت حضرت رضا(ع) محسوب مىگردد.
مرحوم شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا(ع) در باب اسباب شهادت آن حضرت، سهخبر نقل كرده است كه مويد ادعاى مزبور مىباشد.
و جالب اينجاست كه در ضمن خبراول حضرت به پرونده ثروتهاى بادآورده مامون و غيرقانونى بودن آنها نيز اشارتكرده است.
مرحوم شيخ كلينى (متوفا به سال329) درباره عذاب تاركان امر به معروف و نهىاز منكر حديثى از امام رضا(ع) نقل كرده كه آن حضرت از قول رسول خدا(ص) فرموده:
زمانى كه امت من نسبتبه امر به معروف و نهى از منكر سهل انگارى كنند ومسووليت را به گردن يكديگر اندازند (و هر كس منتظر اين باشد كه ديگرى آن راانجام دهد) در اين صورت بايستى منتظر عذاب الهى باشند و اين كار آنها به منزلهاعلان جنگ با خداست.
يكى از كنيزان مامون چنين گفته است:
«هنگامى كه در منزل مامون بوديم در بهشتى از خوردنىهاى و نوشيدنىها و بوى خوش و پول فراوان بسرمىبرديم اما همين كه مامون مرا به امام رضا(ع) بخشيد ديگر از آن همه ناز ونعمتخبرى نبود، زنى كه سرپرست ما بود، شب ما را بيدار مىكرد و به نماز وادارمىساخت كه بر ما سخت و گران مىآمد و آرزو مىكردم از آنجا رهايى يابم ..»
كهالبته به زودى توسط حضرت به ديگرى بخشيده شد زيرا لياقتخدمت در منزل امام رانداشت.
همانطور كه ملاحظه مىشود، امام نسبتبه نماز شب خواندن اهل منزل عنايتداشتند و لذا به سرپرست زنان دستور داده بودند كه آنها را در آن موقع بيدارنمايند.
در اينجا يادآورى اين نكته بجاست كه ميان «تحميل عقيده» و «تحميلعمل در برخى امور» تفاوت وجود دارد. در قرآن كريم مىخوانيم:
«لا اكراه فى الدين»[در دين تحميل عقيده راه ندارد.] در صورتى كه تحميل عمل در برخى ازموارد كه مصلحتبالاترى وجود دارد نه تنها جايز بلكه ضرورى مىباشد. به عنوانمثال وقتى معلمى دلسوز، دانشآموز خود را به انجام پارهاى از تكاليف وادارمىسازد، هيچگاه نمىخواهد تحميل عقيده نمايد بلكه به خاطر در نظر گرفتن صلاح ومصلحت دانشآموزش به وى نوعى عمل را اجبار مىكند و چه بسا همان دانشآموز پس ازرسيدن به مدارج عالى علمى از كار معلم بسيار خشنود و دلشاد گردد.
تذكرات دلسوزانه خمينى كبير را مرورى دوباره كنيم: بايد همه بدانيم كه آزادىبه شكل غربى آن كه موجب تباهى جوانان و دختران و پسران مىشود از نظر اسلام وعقل محكوم است و تبليغات و مقالات و سخنرانىها و كتب و مجلات بر خلاف اسلام و عفتعمومى و مصالح كشور حرام است و بر همه ما و همه مسلمانان جلوگيرى از آنها واجباست و از آزادىهاى مخرب بايد جلوگيرى شود و از آنچه در نظر شرع حرام و آنچهبرخلاف مسير ملت و كشور اسلامى و مخالف با حيثيت جمهورى اسلامى استبطورقاطع اگرجلوگيرى نشود همه مسوول مىباشند و مردم و جوانان حزباللهى اگر برخورد به يكىاز امور مذكور نمودند به دستگاههاى مربوطه رجوع كنند و اگر آنان كوتاهى نمودندخودشان مكلف به جلوگيرى هستند خداوند تعالى مددكار همه باشد.
6- هشيارى سياسى و سازش ناپذيرى
ائمه(عليهم السلام) نه فقط خود با دستگاههاىظالم و دولتهاى جائر و دربارهاى فاسد مبارزه كردهاند بلكه مسلمانان را به جهادبر ضد آنها دعوت نمودهاند، بيش از پنجاه روايت در وسائل الشيعه و مستدركو ديگر كتب هست كه «از سلاطين و دستگاه ظلمه كنارهگيرى كنيد و به دهان مداحآنها خاك بريزيد، هر كس يك مداد به آنها بدهد يا آب در دواتشان بريزد چنين وچنان مىشود ..» خلاصه دستور دادهاند كه با آنها به هيچ وجه همكارى نشود وقطع رابطه بشود.
امام خمينى در جاى ديگر اينطور مىفرمايند:
ائمه ما(عليهم السلام) همه شان كشته شدند براى اينكه همه اينها مخالف با دستگاه ظلمبودند اگر چنانچه امامهاى ما تو خانههايشان مىنشستند .. محترم بودند،روى سرشان مىگذاشتند ائمه ما را، لكن مىديدند هر يك از اينها حالا كهنمىتواند لشركشى كند از باب اينكه مقتضياتش فراهم نيست، دارد زيرزمينى اينهارا از بين مىبرد، اينها را مىگرفتند حبس مىكردند ..
مرحوم شيخ كلينى از قوليكى از ياران امام رضا(ع) مىنويسد:
پس از آنكه حضرت رضا(ع) به امامت رسيد سخنانى ايراد فرمود كه بر جان وىترسيديم و لذا به آن حضرت عرض شد: مطلبى آشكار كردى كه بيم داريم اين طاغوت(هارون) بر عليه شما اقدامى كند، و حضرت در جواب فرمود:
هر كارى مىتواند انجام دهد ..
يكى ديگر از ياران حضرت مىگويد:
به امام عرض كردم: شما خود را به اين امر (يعنى امامت) شهره ساخته و جاى پدرنشستهايد، در حالى كه از شمشير هارون خون مىچكد (و دوران اختناق عجيبىحكمفرماست، شما با چه جراتى چنين مىكنيد؟!) كه آن حضرت با پاسخ خود به وىفهماند كه اين مسائل و ماموريتهاى ائمه(عليهم السلام) قبلا از جانب الهى تعيينشده و هارون قدرت مقابله با حضرت را ندارد.
امام هشتم با هشيارى سياسى خويشتوانست پس از مرگ هارون (كه در سال دهم از امامتحضرت اتفاق افتاد) در دوراننزاع و كشمكشهاى ميان دو برادر (يعنى امين و مامون) به ارشاد و تعليم و تربيتشيعه ادامه دهد.
و بالاخره پس از به قدرت رسيدن مامون، با حركتها و موضعگيريهاى دقيق وحكيمانه نقش عظيم خويش را به خوبى ايفا نمود.
همانطور كه معروف است مامون در ميان خلفاى بنىعباس از همه داناتر و زيركتربود، از علوم مختلف آگاهى داشت و تمام اينها را وسيلهاى براى پيشبرد قدرتشيطانى خويش قرار داده بود و از همه مهمتر جنبه عوام فريبى وى بود. وى با طرحيك نقشه حساب شده، ولايت عهدى حضرت را پيشنهاد كرد كه اهداف مختلفى را دنبالمىنمود از جمله: در هم شكستن قداست و مظلوميت امامان شيعه و پيروانشان،مشروعيتبخشيدن به حكومتخويش و خلفاى جور قبلى و كسب وجهه و حيثيتبراى خويش،تخطئه شيعيان مبنى بر عدم اعتنا به دنيا و رياست، كنترل مركز و كانون مبارزات، دور كردن امام از مردم و تبديل امام به يك عنصر دربارى و توجيهگر دستگاه.
مقام معظم رهبرى حضرت آيهالله خامنهاى (مدظله العالى) ضمن برشمردن و توضيحاهداف فوق فرمودهاند:
در اين حادثه، امام هشتم على بن موسى الرضا(ع) در برابر يك تجربه تاريخى عظيمقرار گرفت و در معرض يك نبرد پنهان سياسى كه پيروزى يا ناكامى آن مىتوانستسرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد. در اين نبرد رقيب كه ابتكار عمل را بدستداشت و با همه امكانات به ميدان آمده بود مامون بود.
مامون با هوشى سرشار و تدبيرى قوى و فهم و درايتى بىسابقه قدم در ميدانىنهاد كه اگر پيروز مىشد و اگر مىتوانست آنچنانكه برنامهريزى كرده بود كار رابه انجام برساند يقينا به هدفى دست مىيافت كه از سال چهل هجرى يعنى از شهادتعلى بن ابيطالب(ع) هيچيك از خلفاى اموى و عباسى با وجود تلاش خود نتوانستهبودند به آن دستيابند يعنى مىتوانست درخت تشيع را ريشهكن كند و جريان معارضىرا كه همواره همچون خارى در چشم سردمداران خلافتهاى طاغوتى فرو رفته بود بكلىنابود سازد. اما امام هشتم با تدبيرى الهى بر مامون فائق آمد و او را درميدان نبرد سياسى كه خود به وجود آورده بود بطور كامل شكست داد و نه فقط تشيعضعيف يا ريشهكن نشد بلكه حتى سال دويست و يك هجرى يعنى سال ولايتعهدى آن حضرتيكى از پر بركتترين سالهاى تاريخ تشيع شد و نفس تازهاى در مبارزات علوياندميده شد و اين همه به بركت تدبير الهى امام هشتم و شيوه حكيمانهاى بود كه آنامام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.
آرى نمونههاى هشيارى وتيزبينى آن حضرت در قضاياى متعددى جلوهگر است مانند ماجراى نماز عيد كه هر چندبا پيشنهاد مامون بود اما حركت و شيوه حضرت به گونهاى بود كه مامون دستورجلوگيرى از اقامه نماز را صادر كرد و به قول رهبر عزيزمان «مامون را درميدان نبردى كه خود به وجود آورده بود بطور كامل شكست داد.»
7- تواضع و فروتنى
مرحوم شيخ صدوق به نقل از يكى از معاصران حضرت رضا(ع)مىنويسد: چون سفره انداخته مىشد، غلامانش حتى دربان و نگهبان نيز با اوسر يك سفره مىنشستند.
مرحوم ابن شهر آشوب (متوفا به سال 588) نيز مىنويسد:
روزى امام وارد حمام شد، مردى (كه حضرت را نمىشناخت) از وى درخواست كرد تا اورا كيسه كشد، امام نيز پذيرفت و مشغول شد. حاضران به آن مرد، حضرت را معرفىكردند و او با كمال شرمندگى و سرافكندگى از حضرت پوزش خواست اما حضرت رضا(ع)او را آرام نمود و به كار خود همچنان ادامه داد.
مرحوم كلينى طبق حديثى فرموده:
شبى امام مهمان داشت، در ميان صحبت، چراغ دچار نقص گشت، مهمان خواستآن را اصلاح نمايد ولى حضرت اجازه نداد و خود به اصلاح آن پرداخت.
مرحوم علامه مجلسى (متوفا به سال 1111) چنين نقل كرده است:
مردى از اهالى بلخ گويد:
در سفر خراسان با حضرت همراه بودم، به دستور وى سفرهانداخته شد و خدمتكاران و غلامان، چه سياهان و چه غير ايشان، همگى را بر سر يكسفره نشاند، به امام عرض كردم:
فدايتشوم خوب بود براى اينها سفره جداگانهاىمىانداختيد. حضرت فرمود:
ساكتباش.
پروردگار همه يكى است، پدر و مادر همه يكى است و پاداش و جزا (فقط) به عملبستگى دارد (نه بر حسب و نسب و جاه و مقام).
8- احترام و محبتبه ديگران
مرحوم اربلى (از دانشمندان قرن هفتم) در خبرىكه نقل نموده است از قول يكى از معاصران امام رضا(ع) مىنويسد:
هرگز نديدم كهامام در سخن خويش نسبتبه كسى بىاحترامى كند و هرگز نديدم كه كلام ديگرىرا قطع كند، و مىگذاشت تا سخنانش به پايان رسد .. هيچگاه در برابر كسى كهمقابلش نشسته بود پاهايش را دراز نمىكرد و تكيه نمىزد. هرگز نديدم به هيچيكاز خدمتكاران و غلامانش ناسزا گويد ..
آن حضرت فرموده است:
محبتبه ديگراننيمى از عقلانيت و خرد ورزى است.
و از آنجا كه درصد قابل توجهى از كينهها ودلخورىها به سبب سخنان بىمورد و بعضا نيشدارى است كه نسبتبه يكديگر اظهارمىگردد و شايد در اكثر موارد نيز بىقصد و غرض باشد آن حضرت فرمودهاند:
سكوت موجب جلب محبت مىگردد.
پوزش
در پايان، از محضر نورانى امام رئوف و مهربانحضرت رضا(ع) پوزش مىطلبيم; چرا كه بيان يك ويژگى از ويژگيهاى خدايى ايشان ازعهده كسى ساخته نيست.
كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست كه تر كنم سرانگشت و صفحه بشمارم
حكومت و سياست در سيره امام رضا (ع )
آن چه در حيات سياسى امام هشتم (ع ) قابل توجه و دقت است ، مسئله ى خلافت و ولايتعهدى است كه از طرف مأمون الرشيد خليفه عباسى به آن حضرت پيشنهاد شد و آن حضرت از پذيرفتن خلافت سرباز زد، و ولايتعهدى مأمون را به كراهت پذيرفت .
داستان آن به اختصار به روايت ابوصلت هروى چنين است : وى مى گويد: در مرو، خدمت امام رضا (ع ) بودم و مامون به آن حضرت گفت : اى فرزند رسول خدا (ص ) فضيلت ، علم ، زهد؛ پارسايى و عبادت تو را مى دانم ، و تو را در امر خلافت از خود شايسته تر مى دانم ، مى خواهم خود را از خلافت عزل كنم و به تو بسپارم و به تو بيعت نمايم . امام (ع ) فرمود:
<اگر خلافت را خدا براى تو قرار داد، روا نيست لباسى را كه خدا در قامت تو راست كرد، بيرون كنى و به ديگران بدهى ، و اگر از آن تو نيست چگونه آن را به من مى سپارى ؟>.
مأمون گفت :
<چاره ى ندارى جز آن كه بپذيرى !>.
امام (ع ) فرمود:
<هرگز اين كار را نكنم ، مأمون بالاخره از اصرار خود نااميد گرديد>.
مأمون گفت :
<وقتى كه خلافت را قبول نمى كنى ، پس ولايتعهدى مرا قبول كن >.
امام رضا (ع ) فرمود:
<پدرم از پدرانش روايت كرد كه من قبل از تو مى ميرم و با زهر شهيد مى شوم >.
مأمون اصرار كرد و امام (ع ) اباء ورزيد، تا آن كه مأمون امام را تهديد كرد كه اگر ولايتعهدى مرا نپذيرى ، گردنت را مى زنم ، امام (ع ) قبول كرد به اين شرط كه عزل و نصب نكند، و عملاً كارى را انجام ندهد، و سنت و شيوه اى را تغيير ندهد، و از دوربه حيث يك مشاور باشد، و مأمون با اين شرط موافقت كرد.
اين جا جاى اين پرسش است در صورتى كه امامان شيعه ولايت و حكومت را حق خود مى دانستند و براى بدست گرفتن قدرت سياسى تلاش مى كردند، پس چرا وقتى كه مأمون خلافت را به آن حضرت پيشنهاد مى كند، حضرت از قبول آن امتناع مى ورزد؟ و ولايتعهدى را با اكراه مى پذيرد و شرط مى كند كه در امور مملكتى دخالت نكند؟
بى ترديد كه خلافت و ولايتعهدى امر عظيمى بود كه دل ها بخاطر آن افسوس مى خورد، و براى انسان هاى آزمند، چه آرزوى بالاتر از اين منصب است كه حاكميت بر همه ى جهان اسلام را پيدا نمايد، و در هر جمعه و جماعات و منابر او از ياد شود، خصوصاً علويون كه در عصر بنى اميه و بنى عباس براى بدست گرفتن زمام حكومت در حال شورش و انقلاب بودند، ولى هم اكنون كه خلافت اسلامى دو دستى به سيد و آقاى آن ها تقديم مى شود، چگونه از پذيرفتن آن سرباز مى زنند؟
اين وضعيت شك و سؤال را در دل ها بر مى انگيزد، در حالى كه همه ى مردم به اعلميت ، اورعيت ، افضليت و شايستگى امام براى خلافت اذعان داشتند، خصوصاً شيعه ها كه امام را معصوم مى دانستند، خصوصاً وقتى مأمون خلافت را پيشنهاد كرد، براى عامه ى مردم ثابت شد كه امام از هر كسى سزاوارتر به خلافت است . پس حتماً در پشت پرده رازها و رمزهايى است كه امام (ع ) آن را مى داند و مردم نمى دانند. تحليل اين قضيه درايت سياسى امام (ع ) را به خوبى روشن مى كند، كه آن حضرت با شيوه ى كه در پيش گرفت ، مأمون را كه داراى نبوغ سياسى بى نظيرى بود، كاملاً شكست داد، و تمامى نقشه هاى سياسى او را نقش بر آب كرد، تا آن كه مأمون آن حضرت را به شهادت رساند.
جاى اين پرسش هم هست كه مأمون چرا خلافت و ولايتعهدى را براى امام هشتم (ع ) پينشهاد كرد؟ آيا اين پيشنهاد صورت واقع را داشت يا يك بازى سياسى بود كه مأمون مى خواست از آن براى استحكام پايه هاى حكومت خود بهره گيرى نمايد؟
آيا بنى عباس كه همه ى شورش هاى عليه خود را سركوب كردند، ابومسلم خراسانى را كه براى استقرار و استحكام حاكميت آن ها ششصد هزار نفر را بخاك و خون كشيده ، از دم تيغ گذراند و با خاندان برمك چه كرد، امكان دارد كه با اخلاص و صداقت دست از خلافت بردارند؟
مأمون كه به خاطر مسئله ى خلافت با برادرش امين جنگ داشت ، آيا قابل باور است كه يكسره دست از همه ى امتيازات بردارد، و از اداره ى امور ممكلت منصرف شود و به گوشه ى بنشيند و به كارهاى شخصى خود بپردازد؟ پى بردن به عمق قضيه ايجاب مى كند كه اولا منظور و هدف مأمون را از پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى بدانيم ، وانگهى عكس العمل امام رضا (ع ) را:
اما اول : هدف و منظور مأمون را بايد از خود او بشنويم ، عده ى از عباسيان و ديگر پيروان مأمون بدو گفتند: اى اميرالمؤمنين (ع ) چرا مى خواهى كه افتخار عظيم خلافت را از خاندان بنى عباس خارج كرده و به خاندان على (ع ) برگردانى ؟
با اين كار خود مقام على ابن موسى (ع) را بالا بردى و مقام خودت را پايين آوردى ، و خود را به تباهى افكندى ؟ آيا هيچ كسى نسبت بخودش و حكومتش مانند تو جنايت مى كند؟ مأمون گفت : به چند دليل دست به اين عمل زدم :
1 قدكان هذا الرجل مستتراً عنّا يدعوا الى نفسه ، فاردنا نجعله ولى عهدنا ليكون دعائه لنا. يعنى : <اين مرد بشكل پنهانى مردم را بسوى خود مى خواند؛ و من او را وليعهد خود كردم تا مردم را به سوى من دعوت نمايد>. مأمون مى خواست با آوردن امام (ع ) در تشكيلات عباسيان ، فعاليت هاى آن حضرت را محدود كند، تا امام نه براى خود بلكه براى خلافت از مردم دعوت كند، و اين استقلال آل على را از بين مى برد.
2 وليعترف بالملك و الخلافة لنا. يعنى : <تا بحكومت و خلافت ما اعتراف نمايد>. قبول ولايتعهدى و راه يافتن ]؛5 امام هشتم (ع ) در دستگاه خلافت ، از ديدگاه عامه ى مردم ،اعتراف به مشروعيت حكومت بنى عباس بود و اين امتياز بزرگ براى آن ها بود و در اين صورت مخالفت ها و مخاصمت هاى علويان ، خودبخود بنفع عباسيان حل مى شد.
3 وليعتقد فيه المفتونون به انه ليس مما ادعى فى قليل ولاكثير. يعنى : <تا شيفتگانش از وى روى گردان شوند، وباور كنند كه او آنچنان كه ادعا داشت ، نه كم و نه زياد هيچ ندارد>. مأمون مى خواست با تحميل ولايتعهدى ازمقام و منزلت معنوى امام (ع ) كاسته شود، و حضرت رضا (ع ) از نفوذ كلام بماند، و از چشم اطرافيانش ساقط شود، و ديگر كسى او را به عنوان يك چهره ى مقدس و منزه نشناسد، و در نتيجه اعتقاد مردم نسبت به آن حضرت ضعيف شده و اعتمادشان سلب گردد، چه خلافت از نظر مردم نوعى آلودگى تلقى مى شد، و وارد ساختن يك انسان مهذب در آن ،باعث تنزل و سقوط اجتماعى او مى گرديد، از اين جهت بود كه به آن حضرت اعتراض كردند، و حضرت فرمود: قد علم الله كراهتى .
4 و قد خشينا ان تركناه على تلك الحال ان ينتفق علينا منه مالانسده و يأتى علينا منه ما لا نطيقه . يعنى : <ترسيدم از آن كه اگر او را بحالش واگذارم ، چنان رخنه ى دركار ما پديد آورد كه نتوانم آن را سد كنم ، و چنان مشكل براى ما خلق كند كه تاب نياورم >. با اين روش مى توانست فعاليت هاى امام را زير نظر بگيرد، از اين رو، مراقبان و محافظان زياد بر او گماشته بود، تا اخبار امام رضا (ع ) را به سوى برسانند>. والان اذا فعلنا به ما فعلنا و اخطئنا فى امره بما اخطائنا و اشرفنا من الهلاك بالتنويه به على ما اشرفنا، فليس يجوز التهاون فى امره ، ولكنا نحتاج ان نضع منه قليلاً قليلاً حتى نصوره عند الرعية بصورة من لا يستحق لهذا الامر، ثم ندبر فيه بما يحسم علينا مواد بلائه .
يعنى : <حال كه در كار خود مرتكب خطا شده و خود را با بزرگ كردن او، در لبه ى پرتگاه قرار داده ام ، نبايد درباره وى سهل انگارى كنيم ، بدين جهت بايد كم كم از شخصيت و عظمت او بكاهيم ، تا او را پيش مردم بصورتى درآوريم كه از نظر آن ها شايستگى خلافت را نداشته باشد، سپس درباره ى وى چنان چاره انديشى كنيم كه از خطرات او كه ممكن است متوجه ما شود، جلوگيرى كرده باشيم >. 5 خاموش ساختن شعله هاى خشم و اعتراض مخالفين خصوصاً علويان ، و وانمود ساختن علاقه و محبت خود نسبت به آل على (ع ) براى جلب حمايت علويان هدف ديگر مأمون بود. زيرا شعله هاى جنگى كه بين امين و5 مأمون بر سر خلافت برافروخته شده بود، اكثريت عباسى ها و شيعيان از امين پشتيبانى مى كردند، خصوصاً مخالفت شيعيان خراسان كه بيشتر نابودى مأمون را تهديد مى كرد، و شورش هاى ديگرى در كوفه و بصره و مدينه و مكه ، عليه مأمون محسوس بود، مأمون اين وضعيت را كه درك كرد، هيچ وسيله اى كه براى بقاى حكومت او نافع باشد نديد، جز آن كه تظاهر به شيعى بودن كند، بدين سبب امام را به قبول ولايتعهدى مجبور كرد و مردم را به دوستى او مى خواند و پول رسمى را بنام او سكه مى زد و بدين وسيله شعله هاى خشم مردم را فرو مى نشاند. و خود مى گفت : <ما ظننت ان احداً من آل ابيطالب يخافنى بعد ما عملته بالرضا> يعنى : <گمان نمى كنم بعد از آن كه رضا را وليعهد خود قرار دادم ، از احدى از آل ابوطالب بترسم >.1
عكس العمل امام هشتم (ع )
مأمون از امام (ع ) دعوت كرد كه با خانواده و دوستان خود بيايد، تا وانمود سازد كه پيشنهاد خلافت به او امر جدى است ، و طبيعت قضيه يعنى تسليم شدن حكومت اقتضاء دارد كه امام در مرو، دير بنماند، پس بايد با خاندانش باشد، اما امام (ع ) تنها آمد، و چنين رفتارى بى ترديد مى توانست كسانى را كه از مسايل سياسى آگاهى داشتند، بخصوص شيعيان را كه در ارتباط مستقيم با امام بودند، متوجه سازد كه اما اجباراً اين مسافرت را پذيرفته است .2
امام (ع ) با علم و آگاهى مخصوصى كه داشت ، تاكتيك هاى مأمون را مى دانست كه مأمون فقط براى استقرار پايه هاى حكومت خود او را مى خواهد اما همين كه حكومت او استحكام يابد، مأمون كار خود را مى كند، لذا از قبولى پيشنهاد خلافت سرباز زد، و قبولى و لايتعهدى ماه ها بطول انجاميد تا آن كه امام تهديد شد و ازروى اكراه و اجبار آن را پذيرفت . ريان مى گويد: بر امام رضا (ع ) وارد شدم و گفتم : يابن رسول الله (ع ) مردم مى گويند: تو با اين زهد و تقوا چرا ولايتعهدى مأمون را قبول كردى ؟ حضرت فرمود: خدا مى داند خوش نداشتم ، ولى خود را در معرض قتل مى ديدم پس قبول كردم واى بر اين ها مگر نمى دانند كه يوسف نبى كه فرستاده خدا بود، وقتى كه مضطر شد، تسلط بر دارايى مملكت را براى خود پيشنهاد كرد و گفت : <اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم > .3
مأمون برخلاف شرطى كه از امام قبول كرده بود، مى كوشيد كه امام (ع ) را در صحنه بكشاند، و از او براى خاموش كردن غائله ها بنفع خود استفاده نمايد، و امام (ع ) شرط را به ياد او مى آورد. مأمون از امام (ع ) خواست كه نامه ى به دوستانش كه كار را بر مأمون سخت كرده بودند، بنويسد و آنان را به آرامش بخواند، امام (ع ) فرمود : من شرط كرده بودم كه در امور مداخله نكنم ، و ازروزى كه ولايتعهدى را پذيرفته ام چيزى بر نعمتم افزوده نگشته است .
قبولاندن اين شرط همه ى فرصت هاى مأمون را از بين برد، و به هدف هايى كه مى خواست به آن برسد، نرسيد.
مأمون مى خواست امام (ع) را در كارهاى خود شريك نمايد، و امام با عدم قبولى مسؤوليت ، وضعيت ناهنجارى را كه محصول دو قرن بود، نپذيرفت .4
امام (ع ) در نيشابور در برابر ازدحام عظيمى ، حديثى را كه سلسله ى سند آن را به پيامبر مى رساند، خواند، و در آن توحيد را كه اساس عقيده و حيات است ، مطرح كرد و خود را بعنوان شرط توحيد مطرح نمود، و با اين گفتار مشروعيت حكومت بنى عباس را زير سؤال برد، و اين ضربه ى بزرگ ديگرى بود كه به مأمون وارد مى شد، زيرا منظور از اين شروط كه موجب تماميت توحيد است ، نه خلافت است و نه ولايتعهدى ، چون تا هنوز امام اين منصب را بعهده نگرفته است ، بلكه منظور از اين شرط امامت و ولايت است .5
امام رضا (ع ) فرمود:
<مأمون چيزى به من نداده است و آن چه را به من پيشنهاد مى كند حق من است >.6
در كيفيت بيعت ، اثبات كرد كه مأمون كه خود را اميرالمؤمنين و خليفه ى رسول الله مى داند، تازه جاهل به احكام است حتى عقد آن چه را به امام سپرده است ، نمى داند. و امام در اين مجلس بزرگ دست خود را طورى گرفت كه پشت دست طرف خودش باشد و روى دستش طرف مردم ، مأمون گفت : دستت را دراز كن تا مردم بيعت كنند، حضرت فرمود: جدم رسول خدا (ص ) اين چنين بيعت مى گرفت ، پس مردم بيعت كردند. و قال الناس كيف يستحق الامامة من لايعرف عقد البيعة. كسى كه عقد بيعت را نمى داند چگونه مستحق امامت باشد؟ 7
امام (ع ) در وثيقه ى ولايتعهدى نوشت :
<ان الله يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور>.
<خواست نظرها را متوجه بسازد كه كار به خيانت علنى كشانده خواهد شد>. 8
اين اقدام امام (ع ) حقانيت امامت ائمه (ع ) و بطلان خلافت خلفاى پيشين را به اثبات رساند، و امام در خطبه اش فرمود:
<سپاس خداى را كه براى ما آن چه را كه مردم از بين برده بودند، حفظ كرد و آن چه را پست و بى مقدار كرده بودند، بالا برد، چنان چه هشتاد سال بر منبرهاى كفر، مورد سب و سرزنش قرار گرفته بوديم ، فضايل و مناقب ما را ازمردم پوشيده نگهداشتند، و اموال هنگفتى براى دروغ بستن به ما، به مردم داده بودند، و با تمام اين احوال ، خدا براى ما جز بلندى نام نخواست ، و فضيلت ها را آشكار فرمود>.9
و اين فرموده ى امام (ع ) كه :
<اميرالمؤمنين كه خدا او را در رفتن راه راست كمك كند و در استقامت امرش توفيق دهد، از حق ما آن چه ديگران انكار كرده بودند، به رسميت شناخت و مرا به ولى عهدى برگزيد، و اگر من پس از او زنده ماندم ، رياست كل را بعهده خواهم داشت >.
گرفتن اعتراف است از مأمون به آن كه خلافت حق اهلبيت است و يكى از نكات اصلى مسئله كه امام (ع ) آن را دنبال مى كرد، همين موضوع بود. 10
مأمون با تشكيل جلسات علمى و دعوت فقها، متكلمين ، اهل حديث و... از طرفى علم دوستى خود را وانمود مى ساخت ، اما منظور اصلى او اين بود كه شايد مسئله ى مشكلى متوجه آن حضرت شده و او را از پاسخ ناتوان بسازد، و بدين وسيله او را بى اعتبار نمايد، ولى نتيجه ى معكوس مى داد، و براى همه ثابت شد كه امام رضا (ع ) سزاوارتر به خلافت است به جهت علم و فضلى كه دارد تا آن كه مأمون احساس خطر كرد و او را به فكر انداخت كه امام (ع ) نه تنها درد او را دواء نمى كند، بلكه اوضاع را عليه او تحريك مى نمايد، و اين به شهادت آن حضرت منجر شد .11
و بالاخره امام على ابن موسى الرضا (ع ) در برابر پيشنهاد مأمون بيشتر از دو راه در پيش نداشت و آن اين كه يا بايد خلافت را قبول و به رأى خود عمل مى كرد و بما انزل الله حكم مى نمود؛ و از لازمه ى آن اين است كه بايد در كل نظام تغييرات بوجود بياورد، و عناصر فاسد را بكلى از دستگاه عزل كرده و عناصر صالح به جاى آن بگمارد، ولى تحقق اين كار مشكل بود، زيرا شيعيان هر چند زياد بودند، ولى آنچنان نيروى تعليم ديده و وفادارى ]؛5 كه بتوانند مسؤوليت ها را بپذيرند، و از عهده ى كشوردارى خوب بيرون آيند، و در برابر اعتشاشات و مخالفت هاى داخلى مقاومت نمايند، نبودند. زيرا مردم هر چند اهلبيت (ع ) را دوست داشتند، ولى كاملاً تربيت اسلامى صحيح نشده بودند، و از مردمى كه در جو حكومت بنى اميه و بنى عباس تربيت شده و به فرهنگ آنان خو گرفته اند، نبايد انتظار داشت كه چنين اصلاحات ريشه دارى را تحمل كرده و از حكم تخلف ننمايند. بگذاريم از آن كه پيشنهاد مأمون از روى صدق و اخلاص نبود، و تهديد بقتل شاهد آنست چه اگر كسى به امامت امام (ع ) به راستى معتقد باشد، او را تهديد بقتل نمى كند و همچنين برگرداندن امام (ع ) از نيمه راه و اجازه ندادن براى نماز عيد.
راه ديگرى كه براى امام ميسر بود، همين بود كه از خلافت خود را سبك دوش نمايد، و ولايتعهدى را بپذيرد با همين شروط كه مطرح كردند و اين اصولى ترين روشى بود كه بازى هاى سياسى مأمون را كاملاً خنثى نمود.
پى نوشتها:
1 بحارالانوار: مجلسى ، محمد باقر، ج 48 ص 134به نقل از علل الشرايع و عيون اخبارالرضا.
2 پيشين ، جعفريان ، ج 2 ص 76به نقل از تاريخ الحكماء: ص 221 حيات امام رضا (ع ): ص 222
3 همان ، ج 2 ص 76به نقل از عيون اخبار الرضا: ج 2 ص 151
4 همان ، ج 2 ص 74به نقل از عيون اخبار الرضا: ج 2 ص 168ـ 167
5 شذرات سياسيه من حيات الائمه (ع ): شبر، حسن ، ص 153به نقل از بحار:ج 49
6 همان ، ج 2 ص 78به نقل از اصول كافى : ج 1 ص 448 عيون اخبار الرضا (ع ): ج 2 ص 219 چاپ
اعلمى ؛ اثبات الوصية: ص 203
7 يوسف 55
8 پيشين ، مجلسى ، ج 49 ص 155به نقل از كافى : ج 8 ص 151
9 همان ، ص 141به نقل از عيون اخبار الرضا: ص 154ـ 151
10 شذرات سياسيه من حيات الائمه (ع ): ص 167
11 پيشين ، جعفريان ، ج 2به نقل از عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 162،چاپ اعلمى
مسئله ولايتعهدی امام رضا عليه السلام(جلسه اول)
نويسنده: شهيد مرتضي مطهري
نوشتار حاضر حاوي مطالبي در خصوص ولايتعهدي حضرت امام رضا عليه السلام در زمان مامون مي باشد كه شهيد مرتضي مطهري به بررسي آن پرداخته است.
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث امروز ما يك بحث تاريخى و از فروع مسائل مربوط به امامت و خلافت است و آن،مساله به اصطلاح ولايتعهد حضرت رضا عليه السلام است كه مامون ايشان را از مدينه به خراسان آن وقت(به مرو)آورد و به عنوان ولى عهد خودش منصوب كرد،و حتى همين كلمه«وليعهد»يا«ولى عهد»هم در همان مورد استعمال شده،يعنى اين تعبير تنها مربوط به امروز نيست،مربوط به همان وقت است،و من از چند سال پيش در فكر بودم كه ببينم اين كلمه از چه تاريخى پيدا شده،در صدر اسلام كه نبوده،يعنى اصلا موضوعش نبوده،لغتش هم استعمال نمىشده،اين كار كه خليفه وقت در زمان حيات خودش فردى را به عنوان جانشين معرفى كند و از مردم بيعتبگيرد،اول بار در زمان معاويه و براى يزيد انجام شد،ولى اين اسم را نداشت كه براى يزيد بيعت كنيد به عنوان«ولى عهد».در دورههاى بعد هم يادم نيست[اين تعبير را]ديده باشم با اينكه به اين نكته توجه داشتهام.ولى در اينجا مىبينيم كه اين كلمه استعمال شده است و همواره هم تكرار مىشود،و لهذا ما نيز به همين تعبير بيان مىكنيم چون اين تعبير مربوط به تاريخ است،تاريخ به همين تعبير گفته،ما هم قهرا به همين تعبير بايد بگوييم. نظير شبههاى كه در مساله صلح امام حسن هست در اينجا هم هستبا اينكه ظاهر امر اين است كه اينها دو عمل متناقض و متضاد است،زيرا امام حسن خلافت را رها كرد و به تعبير تاريخ-يا به تعبير خود امام-تسليم امر كرد يعنى كار را وا گذاشت و رفت،و در اينجا قضيه بر عكس است،قضيه،وا گذارى نيست،تحويل گرفتن استبه حسب ظاهر.ممكن استبه نظر اشكال برسد كه پس ائمه چكار بكنند؟وقتى كه كار را وا گذار مىكنند مورد ايراد قرار مىگيرند،وقتى هم كه ديگران مىخواهند وا گذار كنند و آنها مىپذيرند باز مورد ايراد قرار مىگيرند.پس ايراد در چيست؟
ولى ايراد كنندگان وجهه نظرشان يك امرى است كه مىگويند مشترك است ميان هر دو، ميان آن وا گذار كردن به ديگران،و اين قبول كردن از ديگران در حالى كه دارند وا گذار مىكنند.مىگويند در هر دو مورد نوعى سازش است،آن وا گذار كردن،نوعى سازش بود با خليفه وقت كه به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود،و اين قبول كردن-كه قبول كردن ولايتعهد است-نيز بالاخره نوعى سازش است.كسانى كه ايراد مىگيرند حرفشان اين است كه در آنجا امام حسن نبايد تسليم امر مىكرد و به اين شكل سازش مىنمود بلكه بايد مىجنگيد تا كشته مىشد،و در اينجا هم امام رضا نمىبايست مىپذيرفت و حتى اگر او را مجبور به پذيرفتن كرده باشند مىبايست مقاومت مىكرد تا حدى كه كشته مىشد.حال ما مساله ولايتعهد را كه يك مساله تاريخى مهمى است تجزيه و تحليل مىكنيم تا مطلب روشن شود. درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودى بحثشد.
اول بايد خود ماجرا را قطع نظر از مساله حضرت رضا-كه[چرا ولايتعهدى را]قبول كرد و به چه شكل قبول كرد-از نظر تاريخى بررسى كرد كه جريان چه بوده است.
رفتار عباسيان با علويين
مامون وارث خلافت عباسى است.عباسيها از همان روز اولى كه روى كار آمدند برنامهشان مبارزه كردن با علويين به طور كلى و كشتن علويين بود،و مقدار جنايتى كه عباسيان سبتبه علويين بر سر خلافت كردند از جناياتى كه امويين كردند كمتر نبود بلكه از يك نظر بيشتر بود،منتها در مورد امويين چون فاجعه كربلا-كه طرف امام حسين است-رخ مىدهد قضيه خيلى اوج مىگيرد و الا منهاى مساله امام حسين فاجعههايى كه اينها راجع به ساير علويين به وجود آوردند از فاجعه كربلا كمتر نبوده و بلكه زيادتر بوده است.منصور كه دومين خليفه عباسى است،با علويين،با اولاد امام حسن-كه در ابتدا خودش با اينها بيعت كرده بود-چه كرد و چقدر از اينها را كشت و اينها را چه زندانهاى سختى برد كه واقعا مو به تن انسان راست مىشود،كه عده زيادى از اين سادات بيچاره را مدتى ببرد در يك زندانى،آب به آنها ندهد،نان به آنها ندهد،حتى اجازه بيرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد،به يك شكلى آنها را زجر كش كند و وقتى كه مىخواهد آنها را بكشد بگويد برويد آن سقف را روى سرشان خراب كنيد.
بعد از منصور هم هر كدامشان كه آمدند به همين شكل عمل كردند.در زمان خود مامون نجشش نفر امام زاده قيام كردند كه مروج الذهب مسعودى و كامل ابن اثير همه اينها را نقل كردهاند.در همان زمان مامون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قيام كردند.پس كينه و عداوت ميان عباسيان و علويان يك مطلب كوچكى نيست.عباسيان به خاطر رسيدن به خلافتبه هيچ كس ابقاء نكردند،احيانا اگر از خود عباسيان هم كسى رقيبشان مىشد فورا او را از بين مىبردند.ابو مسلم اينهمه به اينها خدمت كرد،همين قدر كه ذرهاى احساس خطر كردند كلكش را كندند.برامكه اينهمه به هارون خدمت كردند و ايندو اينهمه نسبتبه يكديگر صميميت داشتند كه صميميت هارون و برامكه ضرب المثل تاريخ است (1) .ولى هارون به خاطر يك امر كوچك از نظر سياسى،يكمرتبه كلك اينها را كند و فاميلشان را دود داد.خود همين جناب مامون با برادرش امين در افتاد،اين دو برادر با هم جنگيدند و مامون پيروز شد و برادرش را به چه وضعى كشت.
حال اين خودش يك عجيبى است از عجايب تاريخ كه چگونه است كه چنين مامونى حاضر مىشود حضرت رضا را از مدينه احضار كند،دستور بدهد كه برويد او را بياوريد،بعد كه مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد،ابتدا بگويد خلافت را از من بپذير (2) ،و در آخر راضى شود كه تو بايد ولايتعهد را از من بپذيرى،و حتى كار به تهديد برسد،تهديدهاى بسيار سخت. او در اين كار چه انگيزهاى داشته؟و چه جريانى در كار بوده است؟تجزيه و تحليل كردن اين قضيه از نظر تاريخى خيلى ساده نيست.
جرجى زيدان در جلد چهارم تاريخ تمدن همين قضيه را بحث مىكند و خودش يك استنباط خاصى دارد كه عرض خواهم كرد،ولى يك مطلب را اعتراف مىكند كه بنى العباس ياستخود را مكتوم نگاه مىداشتند حتى از نزديكترين افراد خود و لهذا اسرار سياست اينها مكتوم مانده است.مثلا هنوز روشن نيست كه جريان ولايتعهد حضرت رضا براى چه بوده است؟اين جريان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.
مساله ولايتعهد امام رضا و نقلهاى تاريخى
ولى بالاخره اسرار آن طور كه بايد مخفى بماند مخفى نمىماند.از نظر ما كه شيعه هستيم اسرار اين قضيه تا حدود زيادى روشن است.در اخبار و روايات ما-يعنى در نقلهاى تاريخى كه از طريق علماى شيعه رسيده است نه رواياتى كه بگوييم از ائمه نقل شده است-مثل آنچه كه شيخ مفيد در كتاب ارشاد نقل كرده و آنچه-از او بيشتر-شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا نقل كرده است،مخصوصا در عيون اخبار الرضا نكات بسيار زيادى از مساله ولايتعهد حضرت رضا هست،و من قبل از اين كه به اين تاريخهاى شيعى استناد كرده باشم،در درجه اول كتابى از مدارك اهل تسنن را مدرك قرار مىدهم و آن،كتاب مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهانى است.
ابو الفرج اصفهانى از اكابر مورخين دوره اسلام است.او اصلا اموى و از نسل بنى اميه است،و اين از مسلمات مىباشد.در عصر آل بويه مىزيسته است و چون ساكن اصفهان بوده به نام«ابو الفرج اصفهانى»معروف شده است.اين مرد،شيعه نيست كه بگوييم كتابش را روى احساسات شيعى نوشته است،مسلم سنى است،و ديگر اينكه يك آدم خيلى با تقوايى هم نبوده كه بگوييم روى جنبههاى تقوايى خودش مثلا تحت تاثير[حقيقت ماجرا]قرار گرفته است.او صاحب كتاب الاغانى است.«اغانى»جمع«اغنيه»است و اغنيه يعنى آوازها.تاريخچه موسيقى را در دنياى اسلام-و به تناسب تاريخچه موسيقى،تاريخچههاى خيلى زياد ديگرى را-در اين كتاب كه ظاهرا هجده جلد بزرگ استبيان كرده است.مىگويند صاحب بن عباد-كه معاصر اوست-هر جا مىخواستبرود،يك يا چند بار كتاب با خودش مىبرد،وقتى كتاب ابو الفرج به دستش رسيد گفت:«من ديگر از كتابخانه بىنيازم».اين كتاب آنقدر جامع و پر مطلب است كه با اينكه نويسندهاش ابو الفرج و موضوعش تاريخچه موسيقى و موسيقيدانهاست افرادى از محدثين شيعه از قبيل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شيخ عباس قمى مرتب از كتاب اغانى ابو الفرج نقل مىكنند.
گفتيم ابو الفرج كتابى دارد كه از كتب معتبره تاريخ اسلام شمرده شده به نام«مقاتل الطالبيين»تاريخ كشته شدنهاى بنى ابى طالب(اولاد ابى طالب).او در اين كتاب،تاريخچه قيامهاى علويين و شهادتها و كشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم از علويين و غير علويين را-كه البته بيشترشان علويين هستند-جمع آورى كرده است كه اين كتاب اكنون در دست است.در اين كتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا،و جريان ولايتعهد حضرت رضا را نقل كرده،كه وقتى ما اين كتاب را مطالعه مىكنيم مىبينيم با تاريخچههايى كه علماى شيعه به عنوان«تاريخچه»نقل كردهاند خيلى وفق مىدهد،مخصوصا آنچه كه در مقاتل الطالبيين آمده با آنچه كه در ارشاد مفيد آمده-ايندو را با هم تطبيق كردم-خيلى به هم نزديك است،مثل اين است كه يك كتاب باشند،چون گويا سندهاى تاريخى هر دو به منابع واحدى مىرسيده است.بنابراين مدرك ما در اين مساله تنها سخن علماى شيعه نيست.
حال برويم سراغ انگيزههاى مامون،ببينيم مامون را چه چيز وادار كرد كه اين موضوع[را مطرح كند؟]آيا مامون واقعا به اين فكر افتاده بود كه كار را به حضرت رضا واگذار كند كه اگر خودش مرد يا كشته شد خلافتبه خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟اگر چنين اعتقادى داشت آيا اين اعتقادش تا نهايت امر باقى ماند؟در اين صورت بايد قبول نكنيم كه مامون حضرت رضا را مسموم كرده،بايد حرف كسانى را قبول كنيم كه مىگويند حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفتند.از نظر علماى شيعه اين فكر كه مامون از اول حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيتخود باقى بود مورد قبول نيست.بسيارى از فرنگيها چنين اعتقادى دارند،معتقدند كه مامون واقعا شيعه بود،واقعا معتقد و علاقهمند به آل على بود.
مامون و تشيع
مامون عالمترين خلفا و بلكه شايد عالمترين سلاطين جهان است.در ميان سلاطين جهان شايد عالمتر،دانشمندتر و دانش دوستتر (3) از مامون نتوان پيدا كرد.و در اينكه در مامون تمايل روحى و فكرى هم به تشيع بوده باز بحثى نيست،چون مامون نه تنها در جلساتى كه حضرت رضا شركت مىكردند و شيعيان حضور داشتند دم از تشيع مىزده است،[در جلساتى كه اهل تسنن حضور داشتهاند نيز چنين بوده است.]«ابن عبد البر»كه يكى از علماى معروف اهل تسنن است اين داستانى را كه در كتب شيعه هست،در آن كتاب معروفش نقل كرده است كه روزى مامون چهل نفر از اكابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مىكند كه صبح زود بياييد نزد من.صبح زود مىآيد از آنها پذيرايى مىكند،و مىگويد من مىخواهم با شما در مساله خلافتبحث كنم.مقدارى از اين مباحثه را آقاى[محمد تقى]شريعتى در كتاب خلافت و ولايت نقل كردهاند.قطعا كمتر عالمى از علماى دين را من ديدهام كه به خوبى مامون در مساله خلافت استدلال كرده باشد،با تمام اينها در مساله خلافت امير المؤمنين مباحثه كرد و همه را مغلوب نمود.
در روايات شيعه هم آمده است،و مرحوم آقا شيخ عباس قمى نيز در كتاب منتهى الآمال نقل مىكند كه شخصى از مامون پرسيد كه تو تشيع را از چه كسى آموختى؟گفت:از پدرم هارون. مىخواستبگويد پدرم هارون هم تمايل شيعى داشت.بعد داستان مفصلى را نقل مىكند، مىگويد پدرم تمايل شيعى داشت،به موسى بن جعفر چنين ارادت داشت،چنين علاقهمند بود،چنين و چنان بود،ولى در عين حال با موسى بن جعفر به بدترين شكل عمل مىكرد.من يك وقتبه پدرم گفتم تو كه چنين اعتقادى درباره اين آدم دارى پس چرا با او اين جور رفتار مىكنى؟گفت:الملك عقيم(مثلى است در عرب)يعنى ملك فرزند نمىشناسد تا چه رسد به چيز ديگر.گفت:پسرك من!اگر تو كه فرزند من هستى با من بر سر خلافتبه منازعه برخيزى، آن چيزى را كه چشمانت در او هست از روى تنتبرمىدارم،يعنى سرت را از تنت جدا مىكنم.
پس در اينكه در مامون تمايل شيعى بوده شكى نيست،منتها به او مىگويند«شيعه امام كش». مگر مردم كوفه تمايل شيعى نداشتند و امام حسين را كشتند؟!و در اين كه مامون مرد عالم و علم دوستى بوده نيز شكى نيست و اين سبب شده كه بسيارى از فرنگيها معتقد بشوند كه مامون روى عقيده و خلوص نيت،ولايتعهد را به حضرت رضا تسليم كرد و حوادث روزگار مانع شد،زيرا حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفت و موضوع منتفى شد.ولى اين مطلب البته از نظر علماى شيعه درست نيست،قرائن هم بر خلاف آن است.اگر مطلب تا اين مقدار صميمى و جدى مىبود عكس العمل حضرت رضا در مساله قبول ولايتعهد به اين شكل نبود كه بود.ما مىبينيم حضرت رضا قضيه را به شكلى كه جدى باشد تلقى نكردهاند.
نظر شيخ مفيد و شيخ صدوق
فرض ديگر-كه اين فرض خيلى بعيد نيست چون امثال شيخ مفيد و شيخ صدوق آن را قبول كردهاند-اين است كه مامون در ابتداى امر صميميت داشت ولى بعد پشيمان شد.در تاريخ هست-همين ابو الفرج هم نقل مىكند،و شيخ صدوق مفصلترش را نقل مىكند،شيخ مفيد هم نقل مىكند-كه مامون وقتى كه خودش اين پيشنهاد را كرد گفت:زمانى برادرم امين مرا احضار كرد(امين خليفه بود و مامون با اينكه قسمتى از ملك به او واگذار شده بود وليعهد هم بود)من نرفتم و بعد لشكرى فرستاد كه مرا دستبسته ببرند.از طرف ديگر در نواحى خراسان قيامهايى شده بود و من لشكر فرستادم،در آنجا شكستخوردند،در كجا چنين شد و شكستخورديم،و بعد ديدم روحيه سران سپاه من هم بسيار ضعيف است،براى من ديگر تقريبا جريان قطعى بود كه قدرت مقاومتبا برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت،كتبسته تحويل او خواهند داد و سر نوشتبسيار شومى خواهم داشت.روزى بين خود و خداى خود توبه كردم-به آن كسى كه با او صحبت مىكند اتاقى را نشان مىدهد و مىگويد-در همين اتاق دستور دادم كه آب آوردند،اولا بدن خودم را شستشو دادم،تطهير كردم(نمىدانم كنايه از غسل كردن استيا همان شستشوى ظاهرى)،سپس دستور دادم لباسهاى پاكيزه سفيد آوردند و در همين جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار ركعت نماز بجا آوردم و بين خود و خداى خود عهد كردم(نذر كردم)كه اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى كند و بر برادرم پيروز گرداند،خلافت را به كسانى بدهم كه حق آنهاست،و اين كار را با كمال خلوص قلب كردم.از آن به بعد احساس كردم كه گشايشى در كار من حاصل شد.بعد از آن در هيچ جبههاى شكست نخوردم.در جبهه سيستان افرادى را فرستاده بودم،خبر پيروزى آنها آمد. بعد طاهر بن الحسين را فرستادم براى برادرم،او هم پيروز شد،مرتب پيروزى و پيروزى،و من چون از خدا اين استجابت دعا را ديدم مىخواهم به نذرى كه كردم و به عهدى كه كردم وفا كنم.
شيخ صدوق و ديگران قبول كردهاند،مىگويند قضيه همين است،انگيزه مامون فقط همين عهد و نذرى بود كه در ابتدا با خدا كرده بود.اين يك احتمال.
احتمال دوم
احتمال ديگر اين است كه اساسا مامون در اين قضيه اختيارى نداشته،ابتكار از مامون نبوده، ابتكار از فضل بن سهل ذو الرياستين وزير مامون بوده است (4) كه آمد به مامون گفت:پدران تو با آل على بد رفتار كردند،چنين كردند چنان كردند،حالا سزاوار است كه تو افضل آل على را كه امروز على بن موسى الرضا استبياورى و ولايتعهد را به او وا گذار كنى،و مامون قلبا حاضر نبود امام چون فضل اين را خواسته بود چارهاى نديد.
باز بنا بر اين فرض كه ابتكار از فضل بود،فضل چرا اين كار را كرد؟آيا فضل شيعى بود؟روى اعتقاد به حضرت رضا اين كار را كرد؟يا نه،او روى عقايد مجوسى خود باقى بود،خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباس بيرون بكشد،و اصلا مىخواستبا اساس خلافتبازى كند،و بنا بر اين با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود،و لهذا اگر نقشههاى فضل عملى مىشد خطرش بيشتر از خلافتخود مامون بود چون مامون بالاخره هر چه بود يك خليفه مسلمان بود ولى اينها شايد مىخواستند اساسا ايران را از دنياى اسلام مجزا كنند و ببرند به سوى مجوسيت.
اينها همه سؤال است كه عرض مىكنم،نمىخواهم بگويم كه تاريخ يك جواب قطعى به اينها مىدهد.
نظر جرجى زيدان
جرجى زيدان يكى از كسانى است كه معتقد است ابتكار از فضل بن سهل بود،ولى همچنين معتقد است كه فضل بن سهل شيعى بود و روى اعتقاد به حضرت رضا چنين كارى را كرد. ولى اين حرف هم حرف صحيح و درستى نيست[زيرا]با تواريخ تطبيق نمىكند.اگر فضل بن سهل آنچنان صميمى مىبود و واقعا مىخواست تشيع را بر تسنن پيروزى بدهد عكس العمل حضرت رضا در مقابل ولايتعهد اين جور نبود كه بود،و بلكه در روايات شيعه و در تواريخ شيعه زياد آمده است كه حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلكه بيشتر از آن كه با مامون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را يك خطر به شمار مىآورد و گاهى به مامون هم مىگفت كه از اين بترس،اين و برادرش بسيار خطرناكند.و نيز دارد كه فضل بن سهل نيز عليه حضرت رضا خيلى سعايت مىكرد.
پس تا اينجا ما دو احتمال ذكر كرديم:يكى اينكه ابتكار از مامون بود و مامون صميميت داشتبه خاطر آن نذر و عهدى كه كرده بود،حال يا بعدها منحرف شد،كه شيخ صدوق و ديگران اين نظر را قبول كردهاند،و يا به صميميتخودش تا آخر باقى ماند،كه بعضى از مستشرقين اين طور عقيده دارند.
دوم اينكه اصلا ابتكار از مامون نبود،ابتكار از فضل بن سهل بود،كه برخى گفتهاند فضل، شيعى و صميمى بود،و بعضى مىگويند نه،فضل سوء نيتخطرناكى داشت.
احتمال سوم: الف.جلب نظر ايرانيان
احتمال ديگر اين است كه ابتكار از خود مامون بود و مامون از اول صميميت نداشت و به خاطر يك سياست ملكدارى اين موضوع را در نظر گرفت.آن سياست چيست؟بعضى گفتهاند جلب نظر ايرانيها،چون ايرانيها عموما تمايلى به تشيع و خاندان على عليه السلام داشتند و از اول هم كه عليه عباسيها قيام كردند تحت عنوان«الرضا(يا الرضى)من آل محمد»قيام كردند و لهذا به حسب تاريخ-نه به حسب حديث-لقب«رضا»را مامون به حضرت رضا داد،يعنى روزى كه حضرت را به ولايتعهد نصب كرد گفت كه بعد از اين ايشان را به لقب«الرضا»بخوانيد، مىخواست آن خاطره ايرانيها را از حدود نود سال پيش كه تحت عنوان«الرضا من آل محمد»يا«الرضى من آل محمد»قيام كردند زنده كند كه ببينيد!من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احياء مىكنم،آن كسى كه شما مىخواستيد من او را آوردم،[و با خود]گفت فعلا ما آنها را راضى مىكنيم،بعدها فكر حضرت رضا را مىكنيم.و اين مساله هم هست كه مامون يك جوان بيست و هشتساله و كمتر از سى ساله است،و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است(و به قول شيخ صدوق و ديگران حدود چهل و هفتسال،كه شايد همين حرف درستباشد.)مامون پيش خود مىگويد:به حسب ظاهر،ولايتعهدى اين آدم براى من خطرى ندارد،حد اقل بيستسال از من بزرگتر است،گيرم كه اين چند سال هم بماند،او قبل از من خواهد مرد.
پس يك نظر هم اين است كه گفتهاند[طرح مساله ولايتعهدى حضرت رضا]سياست مامون بود،ابتكار از خود مامون بود و او نظر سياسى داشت و آن آرام كردن ايرانيها و جلب نظر آنها بود.
ب.فرو نشاندن قيامهاى علويان
بعضى[براى اين سياست مامون]علت ديگرى گفتهاند و آن فرو نشاندن قيامهاى علويين است. علويون خودشان يك موضوعى شده بودند،هر چند سال يك بار-و گاهى هر سال-از يك گوشه مملكتيك قيامى مىشد كه در راس آن يكى از علويون بود.مامون براى اينكه علويين را راضى كند و آرام نگاه دارد و يا لا اقل در مقابل مردم خلع سلاح كرده باشد[دستبه اين كار زد].وقتى كه راس علويون را بياورد در دستگاه خودش،قهرا آنها مىگويند پس ما هم سهمى در اين خلافت داريم،حالا كه سهمى داريم برويم آنجا،كما اينكه مامون خيلى از اينها را بخشيد با اينكه از نظر او جرمهاى بزرگى مرتكب شده بودند،از جمله«زيد النار»برادر حضرت رضا را عفو كرد.با خود گفتبالاخره راضىشان كنم و جلوى قيامهاى اينها را بگيرم.در واقع خواستيك سهم به علويين در خلافتبدهد كه آنها آرام شوند،و بعد هم مردم ديگر را از دور آنها متفرق كند،يعنى علويين را به اين وسيله خلع سلاح نمايد كه ديگر هر جا بخواهند بروند دعوت كنند كه ما مىخواهيم عليه خليفه قيام كنيم،مردم بگويند شما كه الآن خودتان هم در خلافتسهيم هستيد،حضرت رضا كه الآن وليعهد است،پس شما عليه حضرت رضا مىخواهيد قيام كنيد؟!
ج.خلع سلاح كردن حضرت رضا
احتمال ديگر در باب سياست مامون كه ابتكار از خودش بوده و سياستى در كار بوده،مساله خلع سلاح كردن خود حضرت رضاست و اين در روايات ما هست كه حضرت رضا روزى به خود مامون فرمود هدف تو اين است.مىدانيد وقتى افرادى كه نقش منفى و نقش انتقاد را دارند،به يك دستگاه انتقاد مىكنند،يك راه براى اينكه آنها را خلع سلاح كنند اين است كه به خودشان پستبدهند،بعد اوضاع و احوال هر چه كه باشد،وقتى كه مردم ناراضى باشند آنها ديگر نمىتوانند از نارضايى مردم استفاده كنند و بر عكس،مردم ناراضى عليه خود آنها تحريك مىشوند،مردمى كه هميشه مىگويند خلافتحق آل على است،اگر آنها خليفه شوند دنيا گلستان خواهد شد،عدالت اينچنين بر پا خواهد شد و از اين حرفها.مامون واستحضرت رضا را بياورد در منصب ولايتعهد تا بعد مردم بگويند:نه،اوضاع فرقى نكرد، چيزى نشد،و يا[آل على عليه السلام را]متهم كند كه اينها تا دستخودشان كوتاه است اين حرفها را مىزنند ولى وقتى كه دستخودشان هم رسيد ديگر ساكت مىشوند و حرفى نمىزنند.
بسيار مشكل است كه انسان از ديدگاه تاريخ بتواند از نظر مامون به يك نتيجه قاطع برسد. آيا ابتكار مامون بود؟ابتكار فضل بود؟اگر ابتكار فضل بود روى چه جهت؟و اگر ابتكار مامون بود آيا حسن نيت داشتيا حسن نيت نداشت؟اگر حسن نيت داشت در آخر برگشتيا برنگشت؟و اگر حسن نيت نداشتسياستش چه بود؟اينها از نظر تاريخ،امور شبههناكى است. البته اغلب اينها دلايلى دارد ولى يك دلايلى كه بگوييم صد در صد قاطع است نيست و شايد همان حرفى كه شيخ صدوق و ديگران معتقدند[درستباشد]گو اينكه شايد با مذاق امروز شيعه خيلى سازگار نباشد كه بگوييم مامون از اول صميميت داشت ولى بعدها پشيمان شد، مثل همه اشخاص كه وقتى[دچار سختى مىشوند تصميمى مبنى بر باز گشتبه حق مىگيرند اما وقتى رهايى مىيابند تصميم خود را فراموش مىكنند:] فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجيهم الى البر اذا هم يشركون (5) .قرآن نقل مىكند كه افرادى وقتى در چهار موجه دريا گرفتار مىشوند خيلى خالص و مخلص مىشوند،ولى هنگامى كه بيرون آمدند تدريجا فراموش مىكنند.مامون هم در آن چهار موجه گرفتار شده بود،اين نذر را كرد،اول هم تصميم گرفتبه نذرش عمل كند ولى كم كم يادش رفت و درست از آن طرف برگشت.
بهتر اين است كه ما مساله را از وجهه حضرت رضا بررسى كنيم.اگر از اين وجهه بررسى كنيم، مخصوصا اگر مسلمات تاريخ را در نظر بگيريم،به نظر من بسيارى از مسائل مربوط به مامون هم حل مىشود.
مسلمات تاريخ: 1. احضار امام از مدينه به مرو
يكى از مسلمات تاريخ اين است كه آوردن حضرت رضا از مدينه به مرو،با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است.يك نفر ننوشته كه قبلا در مدينه مكاتبه يا مذاكرهاى با امام شده بود كه شما را براى چه موضوعى مىخواهيم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى كه از او شده بود و براى همين موضوع معين حركت كرد و آمد.مامون امام را احضار كرد بدون اينكه اصلا موضوع روشن باشد.در مرو براى اولين بار موضوع را با امام در ميان گذاشت.نه تنها امام را،عده زيادى از آل ابى طالب را دستور داد از مدينه،تحت نظر و بدون اختيار خودشان حركت دادند[و به مرو]آوردند.حتى مسيرى كه براى حضرت رضا انتخاب كرد يك مسير مشخصى بود كه حضرت از مراكز شيعه نشين عبور نكند،زيرا از خودشان مىترسيدند. دستور داد كه حضرت را از طريق كوفه نياورند،از طريق بصره و خوزستان و فارس بياورند به نيشابور.خط سير را مشخص كرده بود.كسانى هم كه مامور اين كار بودند از افرادى بودند كه فوق العاده با حضرت رضا كينه و عداوت داشتند،و عجيب اين است كه آن سردارى كه مامور اين كار شد به نام«جلودى»يا«جلودى»(ظاهرا عرب هم هست) آنچنان به مامون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود كه وقتى مامون در مرو قضيه را طرح كرد او گفت من با اين كار مخالفم.هر چه مامون گفت:خفه شو،گفت:من مخالفم.او و دو نفر ديگر به خاطر اين قضيه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همين قضيه كشته شدند،[به اين ترتيب كه]روزى مامون اينها را احضار كرد،حضرت رضا و عدهاى از جمله فضل بن سهل ذو الرياستين هم بودند،مجددا نظرشان را خواست،تمام اينها در كمال صراحت گفتند ما صد در صد مخالفيم، و جواب تندى دادند.اولى را گردن زد.دومى را خواست.او مقاومت كرد.وى را نيز گردن زد.به همين«جلودى»رسيد (6) .حضرت رضا كنار مامون نشسته بودند.آهسته به او گفتند:از اين صرف نظر كن.جلودى گفت:يا امير المؤمنين!من يك خواهش از تو دارم،تو را به خدا حرف اين مرد را درباره من نپذير.مامون گفت:قسمت عملى است كه هرگز حرف او را در بارهات نمىپذيرم.(او نمىدانست كه حضرت شفاعتش را مىكند.)همان جا گردنش را زد.به هر حال حضرت رضا را با اين حال آوردند و وارد مرو كردند.تمام آل ابى طالب را در يك محل جاى دادند و حضرت رضا را در يك جاى اختصاصى،ولى تحت نظر و تحت الحفظ،و در آنجا مامون اين موضوع را با حضرت در ميان گذاشت.اين يك مساله كه از مسلمات تاريخ است.
2.امتناع حضرت رضا
گذشته از اين مساله كه اين موضوع در مدينه با حضرت در ميان گذاشته نشد،در مرو كه در ميان گذاشته شد حضرت شديدا ابا كرد.همين ابو الفرج در مقاتل الطالبيين نوشته است كه مامون،فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و[ايندو موضوع را مطرح كردند.]حضرت امتناع كرد و قبول نمىكرد.آخرش گفتند: چه مىگويى؟!اين قضيه اختيارى نيست،ما ماموريت داريم كه اگر امتناع كنى همين جا گردنت را بزنيم.(علماى شيعه مكرر اين را نقل كردهاند.)بعد مىگويد:باز هم حضرت قبول نكرد.اينها رفتند نزد مامون.بار ديگر خود مامون با حضرت مذاكره كرد و باز تهديد به قتل كرد.يكدفعه هم گفت:چرا قبول نمىكنى (7) ؟!مگر جدت على بن ابى طالب در شورا شركت نكرد؟!مىخواستبگويد كه اين با سنتشما خاندان هم منافات ندارد،يعنى وقتى على عليه السلام آمد در شورا شركت كرد و[در امر انتخاب خليفه]دخالت نمود معنايش اين بود كه عجالتا از حقى كه از جانب خدا براى خودش قائل بود صرف نظر كرد و تسليم اوضاع شد تا ببيند شرايط و اوضاع از نظر مردمى چطور است،كار به او واگذار مىشود يا نه.پس اگر شورا خلافت را به پدرت على مىداد قبول مىكرد،تو هم بايد قبول كنى.حضرت آخرش تحت عنوان تهديد به قتل كه اگر قبول نكند كشته مىشود قبول كرد.البته اين سؤال براى شما باقى است كه آيا ارزش داشت كه امام بر سر يك امتناع از قبول كردن ولايتعهد كشته شود يا نه؟آيا اين نظير بيعتى است كه يزيد از امام حسين مىخواستيا نظير آن نيست؟كه اين را بعد بايد بحث كنيم.
3.شرط حضرت رضا
يكى ديگر از مسلمات تاريخ اين است كه حضرت رضا شرط كرد و اين شرط را هم قبولاند كه من به اين شكل قبول مىكنم كه در هيچ كارى مداخله نكنم و مسؤوليت هيچ كارى را نپذيرم.در واقع مىخواست مسئووليت كارهاى مامون را نپذيرد و به قول امروزيها ژست مخالفت را و اينكه ما و اينها به هم نمىچسبيم و نمىتوانيم همكارى كنيم حفظ كند و حفظ هم كرد.(البته مامون اين شرط را قبول كرد.)لهذا حضرت حتى در نماز عيد شركت نمىكرد تا آن جريان معروف رخ داد كه مامون يك نماز عيدى از حضرت تقاضا كرد،امام فرمود:اين بر خلاف عهد و پيمان من است،او گفت:اينكه شما هيچ كارى را قبول نمىكنيد مردم پشتسر ما يك حرفهايى مىزنند،بايد شما قبول كنيد،و حضرت فرمود:بسيار خوب،اين نماز را قبول مىكنم،كه به شكلى هم قبول كرد كه خود مامون و فضل پشيمان شدند و گفتند اگر اين برسد به آنجا انقلاب مىشود،آمدند جلوى حضرت را گرفتند و ايشان را از بين راه برگرداندند و نگذاشتند كه از شهر خارج شوند.
4.طرز رفتار امام پس از مساله ولايتعهدى
مساله ديگر كه اين هم باز از مسلمات تاريخ است،هم سنىها نقل كردهاند و هم شيعهها،هم ابو الفرج نقل مىكند و هم در كتابهاى ما نقل شده است،طرز رفتار حضرت استبعد از مساله ولايتعهدى.مخصوصا خطابهاى كه حضرت در مجلس مامون در همان جلسه ولايتعهدى مىخواند عجيب جالب است.به نظر من حضرت با همين خطبه يك سطر و نيمى-كه همه آن را نقل كردهاند-وضع خودش را روشن كرد.خطبهاى مىخواند.در آن خطبه نه اسمى از مامون مىبرد و نه كوچكترين تشكرى از او مىكند.قاعدهاش اين است كه اسمى از او ببرد و لا اقل يك تشكرى بكند.
ابو الفرج مىگويد بالاخره روزى را معين كردند و گفتند در آن روز مردم بايد بيايند با حضرت رضا بيعت كنند.مردم هم آمدند.مامون براى حضرت رضا در كنار خودش محلى و مجلسى قرار داد و اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا بيعت كند پسر خودش عباس بن مامون بود.دومين كسى كه آمد يكى از سادات علوى بود.بعد به همين ترتيب فتيك عباسى و يك علوى بيايند بيعت كنند و به هر كدام از اينها هم جايزه فراوانى مىداد و مىرفتند.وقتى آمدند براى بيعت،حضرت دستش را به شكل خاصى رو به جمعيت گرفت. مامون گفت:دستت را دراز كن تا بيعت كنند.فرمود:نه،جدم پيغمبر هم اين جور بيعت مىكرد،دستش را اين جور مىگرفت و مردم دستشان را مىگذاشتند به دستش.بعد خطبا و شعرا،سخنرانان و شاعران-اينها كه تابع اوضاع و احوال هستند-آمدند و شروع كردند به خطابه خواندن،شعر گفتن،در مدح حضرت رضا سخن گفتن،در مدح مامون سخن گفتن،و از اين دو نفر تمجيد كردن.بعد مامون به حضرت رضا گفت:«قم فاخطب الناس و تكلم فيهم»برخيز خودت براى مردم سخنرانى كن.قطعا مامون انتظار داشت كه حضرت در آنجا يك تاييدى از او و خلافتش بكنند.نوشته است:«فقال بعد حمد الله و الثناء عليه»اول حمد و ثناى الهى را گفت.. (8)
پىنوشتها:
1- البته نمىخواهم مثل خيلى از به اصطلاح ايران پرستان از برامكه دفاع كنم چون ايرانى هستند.آنها هم در رديف همينها بودند،برامكه هم با خلفايى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى كوچكترين تفاوتى نداشتند.
2- البته اين از نظر همه تواريخ قطعى نيست ولى در بسيارى از تواريخ اين طور است.
3- نه به معنى مشوق علما.
4- مامون وزيرى دارد به نام فضل بن سهل.دو برادرند:حسن بن سهل و فضل بن سهل.ايندو ايرانى خالص و مجوسى الاصل هستند.در زمان برامكه-كه نسل قبل بودهاند-فضل بن سهل-كه با هوش و زرنگ و تحصيلكرده بود و مخصوصا از علم نجوم اطلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامكه و به دست آنها مسلمان شد.(بعضى گفتهاند پدرشان مسلمان شد و بعضى گفتهاند نه،خود اينها مجوسى بودند،همان جا مسلمان شدند.)بعد كارش بالا گرفت،رسيد به آنجا كه وزير مامون شد و دو منصب را در آن واحد اشغال كرد.اولا وزير بود(وزير آن وقت مثل نخست وزير امروز بود،يعنى همه كاره بود،چون هيئت وزرا كه نبود،يك نفر وزير بود كه بعد از خليفه قدرتها در اختيار او بود.)و علاوه بر اين به اصطلاح امروز رئيس ستاد و فرمانده كل ارتش بود.اين بود كه به او«ذو الرياستين»مىگفتند،هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى كل قوا.لشكر مامون،همه،ايرانى هستند(عرب در اين سپاه بسيار كم است)چون مامون در خراسان بود،جنگ امين و مامون هم جنگ عرب و ايرانى بود،اعراب طرفدار امين بودند و ايرانيها و بالاخص خراسانيها(مركز،خراسان بود)طرفدار مامون.مامون از طرف مادر ايرانى است.مسعودى،هم در مروج الذهب و هم در التنبيه و الاشراف نوشته است-و ديگران هم نوشتهاند-كه مادر مامون يك زن بادقيسى بود.
كار به جايى رسيد كه فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مامون را به صورت يك لتبلا اراده در آورد.
5- عنكبوت/65.
6- جلودى يك سابقه بسيار بدى هم داشت و آن اين بود كه در قيام يكى از علويين كه در مدينه قيام كرده و بعد مغلوب شده بود،هارون ظاهرا به همين جلودى دستور داده بود كه برو در مدينه تمام اموال آل ابى طالب را غارت كن،حتى براى زنهاى اينها زيور نگذار،و جز يك دست لباس،لباسهاى اينها را از خانههاشان بيرون بياور.آمد به خانه حضرت رضا.حضرت دم در را گرفت و فرمود من راه نمىدهم.گفت:من ماموريت دارم،خودم بايد بروم لباس از تن زنها بكنم و جز يك دست لباس برايشان نگذارم.فرمود:هر چه كه تو مىگويى من حاضر مىكنم ولى اجازه نمىدهم داخل شوى.هر چه اصرار كرد حضرت اجازه نداد.بعد خود حضرت[به زنها]فرمود:هر چه داريد به او بدهيد كه برود،و او لباسها و حتى گوشواره و النگوى آنها را جمع كرد و رفت.
7- آنها خودشان مىدانستند كه ته دلها چيست و حضرت رضا چرا قبول نمىكند.حضرت رضا قبول نمىكرد چون خود حضرت هم بعدها به مامون فرمود:تو مال چه كسى را دارى مىدهى؟!اين مساله براى حضرت رضا مطرح بود كه مامون مال چه كسى را دارد مىدهد؟و قبول كردن اين منصب از وى به منزله امضاى اوست.اگر حضرت رضا خلافت را من جانب الله حق خودش مىداند،به مامون مىگويد تو حق ندارى مرا ولى عهد كنى،تو بايد واگذار كنى بروى و بگويى من تاكنون حق نداشتم،حق تو بوده،و شكل واگذارى قبول كردن توست،و اگر انتخاب خليفه به عهده مردم استباز به او چه مربوط؟!
8- [چند دقيقه از آخر اين سخنرانى متاسفانه روى نوار ضبط نشده است.]
مسئله ولایتعهدی امام رضا علیه السلام(جلسه دوم)
نویسنده: شهید مرتضی مطهری
موضوع بحث،مساله ولایتعهد حضرت رضا نسبتبه مامون بود.در جلسه پیش عرض كردیم كه در این داستان یك سلسله مسائل قطعى و مسلم از نظر تاریخى،و یك سلسله مسائل مشكوك است،و حتى مورخینى مثل جرجى زیدان تصریح مىكنند كه بنى العباس سیاستشان بر كتمان بود و اسرار سیاسىشان را كمتر مىگذاشتند كه فاش شود،و لهذا این مجهولات در تاریخ باقى مانده است.آنچه كه قطعیت دارد و جاى بحث نیست این است كه مساله ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده،یعنى اینچنین نیست كه براى این كار اقدامى از این طرف شده باشد،از طرف مامون شروع شده،و تازه شروع هم كه شده به این شكل نبوده كه مامون پیشنهاد كند و حضرت رضا قبول نماید،بلكه به این شكل بوده كه بدون اینكه این موضوع را فاش كنند،عدهاى را از خراسان-از خراسان قدیم،از مرو،از ما وراء النهر،از این سر زمینهایى كه امروز جزء روسیه به شمار مىرود و مامون در آنجا بوده-مىفرستند به مدینه و عدهاى از بنى هاشم و در راس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مىكنند،و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است،و حتى خط سیرى را هم كه حضرت را عبور مىدهند قبلا مشخص مىكنند كه از شهرستانها و از راههایى عبور دهند كه شیعه در آن كمتر وجود دارند یا وجود ندارند.مخصوصا قید كرده بودند كه حضرت رضا را از شهرهاى شیعه نشین عبور ندهند.وقتى كه[این گروه را]وارد مرو مىكنند،حضرت رضا را جدا در یك منزل اسكان مىدهند و دیگران را در جاى دیگر،و در آنجا براى اولین بار این موضوع عرضه مىشود و مامون پیشنهاد مىكند كه[حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد.]صحبت اول مامون این است كه من مىخواهم خلافت را واگذار كنم.(البته این خیلى قطعى نیست.)به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمىپذیرى ولایتعهد را بپذیر،و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شدید امتناع كرد.
حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع كرد؟البته اینها را ما به صورت یك امر صد در صد قطعى نمىتوانیم بگوییم ولى در روایاتى كه از خود ما نقل كردهاند-از جمله در روایت عیون اخبار الرضا-ذكر شده است كه وقتى مامون گفت من این جور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جاى خودم نصب كنم و با تو بیعت نمایم،امام فرمود:یا تو در خلافت ذى حقى و یا ذى حق نیستى.اگر این خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و این خلافتیك خلافت الهى است،حق ندارى چنین جامهاى را كه خدا براى تن تو تعیین كرده استبه غیر خودت بدهى،و اما اگر از آن تو نیستباز هم حق ندارى بدهى.چیزى را كه از آن تو نیست تو چرا به كسى بدهى؟!معنایش این است كه اگر خلافت از آن تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام كنى كه من ذى حق نیستم،و قهرا پدران خودت را تخطئه كنى همان طور كه او تخطئه كرد و گفت:پدران من به نا حق این جامه را به تن كردند و من هم در این چند وقتبه ناحق این جامه را به تن كردم.بنا بر این من مىروم،نه اینكه بگویى من خلافت را تفویض و واگذار مىكنم.وقتى كه مامون این جمله را شنید فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت:شما مجبور هستید.
سپس مامون تهدید كرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود (1) .جملهاى گفت كه در آن،هم استدلال بود و هم تهدید،و آن این بود كه گفت:«جدت على بن ابى طالب در شورا شركت كرد(در شوراى شش نفرى)و عمر كه خلیفه وقتبود تهدید كرد،گفت:در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیمنگرفتند یا بعضى از آنها از تصمیم اكثریت تمرد كردند ابو طلحه انصارى مامور است كه گردنشان را بزند.»خواستبگوید الآن تو در آن وضع هستى كه جدت على در آن وضع بود،من هم در آن وضعى هستم كه عمر بود.تو از جدت پیروى كن و در این كار شركت نما.در این جمله تلویحا این معنا بود كه جدت على با اینكه خلافت را از خودش مىدانست چرا در كار شورا شركت كرد؟اینكه در كار شورا شركت كرد یعنى آمد آنجا تبادل نظر كند كه آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟و این خودش یك نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب كه نیامد سر سختى كند و بگوید شورا یعنى چه؟! خلافت مال من است،اگر همهتان كنار مىروید بروید تا من خودم خلیفه باشم،اگر نه،من در شورا شركت نمىكنم.اینكه در شورا شركت كرد معنایش این است كه از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد.تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع على بن ابى طالب است.این،جنبه استدلال قضیه بود.اما جنبه تهدیدش:عمر خلیفهاى بود كه كارهایش براى عصر و زمان تقریبا سند شمرده مىشد.مامون خواستبگوید كه اگر من تصمیم شدیدى بگیرم جامعه از من مىپذیرد،مىگویند او همان تصمیمى را گرفت كه خلیفه دوم گرفت،او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر كسى از آن تخلف كند گردنش را بزنید، من هم به حكم اینكه خلیفه هستم چنین فرمانى را مىدهم،مىگویم مصلحت مسلمین این است كه على بن موسى ولایتعهد را بپذیرد،اگر تخلف كند،به حكم اینكه خلیفه هستم گردنش را مىزنم.استدلال را با تهدید مخلوط كرد.
پس یكى دیگر از مسلمات تاریخ این مساله است كه حضرت رضا[از قبول ولایتعهد مامون] امتناع كرده است ولى بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.
مساله سوم كه این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است كه امام از اول با مامون شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم،یعنى عملا جزء دستگاه نباشم،حالا اسم مىخواهد ولایتعهد باشد،باشد،سكه به نام من مىخواهند بزنند،بزنند،خطبه به نام مىخواهند بخوانند،بخوانند،ولى در كارها عملا مرا شریك نكن،كارى را عملا به عهده من نگذار،نه در كار قضا و داد گسترى دخالتى داشته باشم،نه در عزل و نصبها و نه در هیچ كار دیگرى (2) .در همان مراسم تشریفاتى نیز امام طورى رفتار كرد كه آن ناچسبى خودش به دستگاه مامونى را ثابت كرد.آن جملهاى كه در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلى عجیب و با ارزش است.آن مجلس عظیم را مامون تشكیل مىدهد و تمام سران مملكتى از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت مىكند و همه با لباسهاى سبز-كه شعارى بود كه آن وقت مقرر كردند-شركت مىكنند (3) .اول كسى را كه دستور داد بیاید با حضرت رضا به عنوان ولایتعهد بیعت كند پسرش عباس بن مامون بود كه ظاهرا قبلا ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود،و بعد دیگران یك یك آمدند و بیعت كردند.سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسیار عالى خواندند و خطابههاى بسیار غرا انشاء كردند.بعد قرار شد خود حضرت خطابهاى بخواند. حضرت برخاست و در یك سطر و نیم فقط،صحبت كرد كه جملاتش در واقع ایراد به تمام كارهاى آنها بود.مضمونش این است:«ما(یعنى ما اهل بیت،ما ائمه)حقى داریم بر شما مردم به اینكه ولى امر شما باشیم:معنایش این است كه این حق اصلا مال ما هست و چیزى نیست كه مامون بخواهد به ما واگذار كند.و شما در عهده ما حقى دارید.حق شما این است كه ما شما را اداره كنیم.و هر گاه شما حق ما را به ما دادید-یعنى هر وقتشما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید-بر ما لازم مىشود كه آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم،و السلام» (4) .دو كلمه:«ما حقى داریم و آن خلافت است،شما حقى دارید به عنوان مردمى كه خلیفه باید آنها را اداره كند،شما مردم باید حق ما را به ما بدهید،و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفهاى داریم كه باید انجام دهیم،و وظیفه خودمان را انجام مىدهیم.»نه تشكرى از مامون و نه حرف دیگرى،و بلكه مضمون بر خلاف روح جلسه ولایتعهدى است.بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا مىكند،حضرت رضا یك ولیعهد به اصطلاح تشریفاتى است كه حاضر نیست در كارها مداخله كند و در یك مواردى هم كه اجبارا مداخله مىكند به شكلى مداخله مىكند كه منظور مامون تامین نمىشود،مثل همان قضیه نماز عید خواندن كه مامون مىفرستد نزد حضرت و حضرت مىگوید:ما با تو قرار داریم كه من در هیچ كار مداخله نكنم.مىگوید آخر اینكه تو در هیچ كار مداخله نمىكنى مردم مرا متهم مىكنند، حال این یك كار مانعى ندارد،حضرت مىفرماید:اگر بخواهم این كار را بكنم باید به رسم جدم عمل كنم نه به آن رسمى كه امروز معمول است.مامون مىگوید بسیار خوب.امام از خانه خارج مىشود.چنان غوغایى در شهر بپا مىشود كه در وسط راه مىآیند حضرت را بر مىگردانند.
بنابر این تا این مقدار مساله مسلم است كه حضرت رضا را بالاجبار[به مرو]آوردهاند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل كردهاند،تهدید به قتل كردهاند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول كرده به این شرط كه در كارها عملا مداخله نكند،و بعد هم عملا مداخله نكرده و طورى خودش را كنار كشیده كه ثابت كرده است كه خلاصه ما به اینها نمىچسبیم و اینها هم به ما نمىچسبند.
مسائل مشكوك
اما مسائلى كه عرض كردیم مشكوك است.در اینجا قضایاى مشكوك زیاد است.اینجاست كه علما و اهل تاریخ،اجتهادشان اختلاف پیدا كرده.اصلا این مساله ولایتعهد چه بود؟چطور شد كه مامون حاضر شد حضرت رضا را از مدینه بخواهد براى ولایتعهد،و خلافت را به او تفویض كند،از خاندان عباسى بیرون ببرد و تحویل خاندان علوى بدهد؟آیا این ابتكار از خودش بود یا از فضل بن سهل ذو الریاستین سرخسى و او بر مامون تحمیل كرده بود از باب اینكه وزیر بسیار مقتدرى بود و لشكریان مامون كه اكثریت قریب به اتفاقشان ایرانى بودند تحت نظر این وزیر بودند و او هر نظرى كه داشت مىتوانست تحمیل كند.حال او چرا این كار را كرد؟ بعضى-كه البته این احتمال خیلى ضعیف است گو اینكه افرادى مثل«جرجى زیدان»و حتى«ادوارد براون»قبول كردهاند-مىگویند:اصلا فضل بن سهل شیعه بوده[و در این موضوع] حسن نیت داشت و مىخواست واقعا خلافت را[به خاندان علوى]منتقل كند.اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همكارى كند،به جهت اینكه وسیله كاملا آماده شده است كه خلافتبه علویین منتقل شود،و حتى نباید بگوید من قبول نمىكنم تا تهدید به قتلش كنند و بعد هم كه قبول كرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد،من در كارها مداخله نمىكنم،بلكه باید جدا قبول كند،در كارها هم مداخله نماید و مامون را عملا از خلافتخلع ید كند. البته اینجا یك اشكال هست و آن این كه اگر فرض هم كنیم كه با همكارى حضرت رضا و فضل بن سهل مىشد مامون را از خلافتخلع كرد،چنین نبود كه دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد،چون خراسان جزئى از مملكت اسلامى بود،همین قدر كه به مرز رى مىرسیدیم،از آنجا به آن طرف،یعنى قسمت عراق كه قبلا دار الخلافه بود،و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت،آنها كه تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمایلاتى بر ضد اینها داشتند،یعنى اگر فرض هم مىكردیم كه این قضیه به همین شكل بود و عملى مىشد،حضرت رضا در خراسان خلیفه بود،بغداد در مقابلش محكم مىایستاد،همچنانكه تا خبر ولایتعهد حضرت رضا به بغداد رسید و بنى العباس در بغداد فهمیدند كه مامون چنین كارى كرده است فورا نماینده مامون را معزول كردند و با یكى از بنى العباس به نام ابراهیم بن شكله-با اینكه صلاحیتى هم نداشت-بیعت كردند و اعلام طغیان نمودند،گفتند ما هرگز زیر بار علویین نمىرویم،اجداد ما صد سال است كه زحمت كشیدهاند،جان كندهاند،حالا یكدفعه خلافت را تحویل علویین بدهیم؟!بغداد قیام مىكرد و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مىكردند.
ولى این یك فرض است و تازه اصل فرض درست نیست،یعنى این حرف قابل قبول نیست كه فضل بن سهل ذو الریاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین كارى كرد.اولا اینكه ابتكار از او باشد محل تردید است.ثانیا:به فرض اینكه ابتكار از او باشد،اینكه او احساسات شیعى داشته باشد سخت محل تردید است.آنچه احتمال بیشتر قضیه است این است كه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مىخواستبه این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام (5) ،فكر كرد الآن ایرانیها قبول نمىكنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر كه اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مىكنند.با خود اندیشید كه كلك خلیفه عباسى را به دست مردى كه خود او وجههاى دارد بكند،حضرت رضا را عجالتا بیاورد روى كار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفتبنى العباس كند،و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام ودوره زردشتیگرى.
اگر این فرض درستباشد،در اینجا وظیفه حضرت رضا همكارى با مامون استبراى قلع و قمع كردن خطر بزرگتر،یعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مامون استبراى اسلام،زیرا بالاخره مامون هر چه هستیك خلیفه مسلمان است.
یك مطلب دیگر را هم باید عرض كنم و آن این است كه ما نباید این جور فكر كنیم كه همه خلفایى كه با ائمه مخالف بودند یا آنها را شهید كردند در یك عرض هستند،بنا بر این چه فرقى میان یزید بن معاویه و مامون است؟تفاوت از زمین تا آسمان است.مامون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین،هم از جنبه علمى و هم از جنبههاى دیگر یعنى حسن سیاست،عدالت نسبى و ظلم نسبى،و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم،از بهترین خلفا و سلاطین است.مردى بود بسیار روشنفكر.این تمدن عظیم اسلامى كه امروز مورد افتخار ماستبه دست همین هارون و مامون به وجود آمد،یعنى اینها یك سعه نظر و یك روشنفكرى فوق العاده داشتند كه بسیارى از كارهایى كه كردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است.مساله«الملك عقیم»و اینكه مامون به خاطر ملك و سلطنتبر ضد عقیده خودش قیام كرد و همان امامى را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد یك مطلب است،و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعا مطلب این باشد كه مساله ولایتعهد ابتكار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور كه قرائن نشان مىدهد[سوء نیت داشته است،در این صورت امام مىبایست طرف مامون را بگیرد.]روایات ما این مطلب را تایید مىكند كه حضرت رضا از فضل بن سهل بیشتر تنفر داشت تا مامون،و در مواردى كه میان فضل بن سهل و مامون اختلاف پیش مىآمد،حضرت طرف مامون را مىگرفت.در روایات ما هست كه فضل بن سهل و یك نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند كه خلافتحق شماست،اینها همهشان غاصبند،شما موافقت كنید،ما مامون را به قتل مىرسانیم و بعد شما رسما خلیفه باشید.حضرت به شدت این دو نفر را طرد كرد.اینها بعد فهمیدند كه اشتباه كردهاند،فورا رفتند نزد مامون،گفتند:ما نزد على بن موسى بودیم،خواستیم او را امتحان كنیم،این مساله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم كه او نسبتبه تو حسن نیت دارد یا نه.دیدیم نه،حسن نیت دارد.به او گفتیم بیا با ما همكارى كن تا مامون را بكشیم،او ما را طرد كرد.و بعد حضرت رضا در ملاقاتى كه با مامون داشتند-و مامون هم سابقه ذهنى داشت-قضیه را طرح كردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ مىگویند،جدى مىگفتند،و بعد حضرت به مامون فرمود كه از اینها احتیاط كن.
مطابق این روایات،على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مامون بالاتر و شدیدتر مىدانسته است.بنا بر این فرض[كه ابتكار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است] (6) حضرت رضا این ولایتعهدى را كه به دست این مرد ابتكار شده استخطرناك مىداند، مىگوید نیتسوئى در كار است،اینها آمدهاند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسىگرى.
پس ما روى فرض صحبت مىكنیم.اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعا شیعه باشد(آن طور كه برخى از مورخین اروپایى گفتهاند)حضرت رضا باید با فضل همكارى مىكرد علیه مامون،و اگر این روح زردشتیگرى در كار بوده،بر عكس باید با مامون همكارى مىكرد علیه اینها تا كلك اینها كنده شود.روایات ما این دوم را بیشتر تایید مىكند،یعنى فرضا هم ابتكار از فضل نبوده،اینكه حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتى مامون را از خطر فضل مىترساند،از نظر روایات ما امر مسلمى است.
فرضیه دیگر این است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده،ابتكار از خود مامون بوده است.اگر ابتكار از خود مامون بوده،مامون چرا این كار را كرد؟آیا حسن نیت داشتیا سوء نیت؟اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیتخود باقى بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا كرد؟اینكه بگوییم مامون حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیتخود باقى بود سخن غیر قابل قبولى است. هرگز چنین چیزى نبوده.حد اكثر این است كه بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولى در انتها تغییر عقیده داد.عرض كردیم كه شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم[بر این عقیده بودهاند].شیخ صدوق در كتاب عیون اخبار الرضا عقیدهاش این است كه مامون در ابتدا حسن نیت داشت،واقعا نذرى كرده بود،در آن گرفتار شدیدى كه با برادرش امین پیدا كرد نذر كرد كه اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز كند خلافت را به اهلش برگرداند،و اینكه حضرت رضا[از قبولولایتعهد]امتناع كرد از این جهتبود كه مىدانست كه او تحت تاثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مىشود،شدید هم پشیمان مىشود.البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند كه مامون از اول حسن نیت نداشت و یك نیرنگ سیاسى در كار بود.حال نیرنگ سیاسىاش چه بود؟آیا مىخواست نهضتهاى علویین را به این وسیله فرو بنشاند؟و آیا مىخواستبه این وسیله حضرت رضا را بدنام كند؟چون اینها در كنار كه بودند به صورت یك شخص منتقد بودند.خواستحضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضى درست كند،همین طور كه در سیاستها اغلب این كار را مىكنند،براى اینكه یك منتقد فعال وجیه الملهاى را خراب كنند مىآیند پستى به او مىدهند و بعد در كار او خرابكارى مىكنند،از یك طرف پستبه او مىدهند و از طرف دیگر در كارهایش اخلال مىكنند تا همه كسانى كه به او طمع بسته بودند از او برگردند.در روایات ما این مطلب هست كه حضرت رضا در یكى از سخنانشان به مامون فرمودند:«من مىدانم تو مىخواهى به این وسیله مرا خراب كنى»كه مامون عصبانى و ناراحتشد و گفت:این حرفها چیست كه تو مىگویى؟!چرا این نسبتها را به ما مىدهى؟!
بررسى فرضیهها
در میان این فرضها،در یك فرض البته وظیفه حضرت رضا همكارى شدید بوده،و آن فرض همان است كه فضل شیعه بوده و ابتكار در دست او بوده است.بنا بر این فرض،ایرادى بر حضرت رضا از این نظر نیست كه چرا ولایتعهد را قبول كرد،اگر ایرادى باشد از این نظر است كه چرا جدى قبول نكرد.ولى ما از همین جا باید بفهمیم كه قضیه به این شكل نبوده است. حال ما از نظر یك شیعه نمىگوییم،از نظر یك آدم به اصطلاح بىطرف مىگوییم:حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا.اگر مرد دین بود باید وقتى كه مىبیند چنین زمینهاى[براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى]فراهم شده[با فضل]همكارى كند،و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همكارى مىكرد.پس اینكه حضرت همكارى نكرده و او را طرد نموده دلیل بر این است كه این فرض غلط است.
اما اگر فرض این باشد كه ابتكار از ذو الریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده،كار حضرت رضا صد در صد صحیح است،یعنى حضرت در میان دو شر،آن شر كوچكتر را انتخاب كرده و در آن شر كوچكتر(همكارى با مامون)هم به حداقل ممكن اكتفا نموده است.
اشكال،بیشتر در آنجایى است كه بگوییم ابتكار از خود مامون بوده است.اینجاست كه شاید اشخاصى بگویند وظیفه حضرت رضا این بود كه وقتى مامون او را دعوت به همكارى مىكند و سوء نیت هم دارد،مقاومت كند،و اگر مىگوید تو را مىكشم،بگوید بكش.باید حضرت رضا مقاومت مىكرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضى مىشد،و حاضر مىگردید كه او را بكشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهرى و تشریفاتى و نچسب را نمىپذیرفت.
اینجاست كه باید قضاوت شود كه آیا امام باید همین كار را مىكرد یا باید قبول مىكرد؟ مسالهاى است از نظر شرعى:مىدانیم كه خود را به كشتن دادن یعنى كارى كردن كه منجر به قتل خود شود،گاهى جایز مىشود اما در شرایطى كه اثر كشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن،یعنى امر دایر باشد كه یا شخص كشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضیه امام حسین.از امام حسین براى یزید بیعت مىخواستند و براى اولین بار بود كه مساله ولایتعهد را معاویه عملى مىكرد.حضرت امام حسین كشته شدن را بر این بیعت كردن ترجیح داد،و بعلاوه امام حسین در شرایطى قرار گرفته بود كه دنیاى اسلام احتیاج به یك بیدارى و یك اعلام امر به معروف و نهى از منكر داشت و لو به قیمتخون خودش باشد،این كار را كرد و نتیجههایى هم گرفت.اما آیا شرایط امام رضا نیز همین طور بود؟یعنى واقعا براى حضرت رضا كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود[كه خود را به كشتن دهد؟]یك وقت كسى به جایى مىرسد كه بدون اختیار خودش او را مىكشند،مثل قضیه مسمومیت كه البته قضیه مسمومیت از نظر روایات شیعه یك امر قطعى است ولى از نظر تاریخ قطعى نیست. بسیارى از مورخین-حتى مورخین شیعه مثل مسعودى (7) -معتقدند كه حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفته و كشته نشده است.حال بنا بر عقیده معروفى كه میان شیعه هست و آن این است كه مامون حضرت رضا را مسموم كرد،بسیار خوب،انسان یك وقت در شرایطى قرار مىگیرد كه بدون اختیار خودش مسموم مىشود،ولى یك وقت در شرایطى قرار مىگیرد كه میان یكى از دو امر مختار و مخیر است،خودش باید انتخاب كند،یا كشته شدن را و یا اختیار این كار را.نگویید عاقبت همه مىمیرند.اگر من یقین داشته باشم كه امروز غروب مىمیرم ولى الآن مرا مخیر كنند میان انتخاب یكى از دو كار،یا كشته بشوم یا فلان كار را انتخاب كنم، آیا در اینجا من مىتوانم بگویم من كه غروب مىمیرم،این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟نه، باز من باید حساب كنم كه در همین مقدار كه مىتوانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد كه من حیات خودم را به دستخودم از دستبدهم؟حضرت رضا مخیر مىشود میان یكى از دو كار:یا چنین ولایتعهدى را-كه من تعبیر مىكنم به«ولایتعهد نچسب»و از مسلمات تاریخ است-بپذیرد و یا كشته شدن كه بعد هم تاریخ بیاید او را محكوم كند.به نظر من مسلم اولى را باید انتخاب كند.چرا آن را انتخاب نكند؟!صرف همكارى كردن با شخصى مثل مامون كه ما مىدانیم گناه نیست،نوع همكارى كردن مهم است.
همكارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مىدانیم كه در همان زمان خلفاى عباسى،با آنهمه مخالفتشدیدى كه ائمه ما با خلفا داشتند[و افراد را از همكارى با آنها منع مىكردند،در موارد خاصى همكارى با دستگاه آنها را به خاطر نیل به برخى اهداف اسلامى تجویز و بلكه تشویق مىنمودند.]صفوان جمال-كه شیعه موسى بن جعفر است-شترهایش را براى سفر حجبه هارون كرایه مىدهد.مىآید خدمت موسى بن جعفر.حضرت به او مىگوید:تو همه چیزت خوب است الا یك چیزت. مىگوید چى؟مىفرماید:چرا شترهایت را به هارون كرایه دادى؟مىگوید من كه كار بدى نكردم،براى سفر حجبود،براى كار بدى نبود.فرمود:براى سفر حج هم[نباید چنین مىكردى.] بعد فرمود:لا بد پس كرایهاش باقى مانده است كه بعد باید بگیرى.عرض كرد:بله،فرمود:و لا بد اگر به تو بگویند چنانچه هارون همین الآن از بین برود راضى هستى یا راضى نیستى،دلت مىخواهد كه طلب تو را بدهد و بعد بمیرد.این مقدار راضى به بقاى او هستى.گفت:بله.فرمود: همین مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است.صفوان كه یك شیعه خالص است ولى سوابق زیادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسایل كار خود را یكجا فروخت.(او حمل و نقل دار بود).به هارون خبر دادند كه صفوان هر چه شتر و وسایل حمل و نقل داشته همه را یكجا فروخته است.هارون احضارش كرد.گفت چرا این كار را كردى؟ گفت:دیگر پیر شدهام و از كار ماندهام،نمىتوانم بچههایم را خوب اداره كنم،فكر كردم كه دیگر از این كار به كلى صرف نظر كنم.هارون گفت:راستش را بگو.گفت:همین است.هارون خیلى زیرك بود،گفت:آیا مىخواهى بگویم قضیه چیست؟من فكر مىكنم بعد از اینكه تو با من این قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشارهاى كرده.گفت:نه،این حرفها نیست.گفتبیخود انكار نكن.اگر آن سوابق چندین سالهاى كه من با تو دارم نبود همین جا دستور مىدادم گردنت را بزنند.
همین ائمه كه همكارى[با خلفا]را تا این حد نهى مىكنند و ممنوع مىشمارند،در عین حال اگر كسى همكارىاش به نفع جامعه مسلمین باشد،آنجا كه مىرود از مظالم و شرور بكاهد، یعنى در جهت هدف و مسلك خود فعالیت كند-نه آن كارى كه صفوان جمال كرد كه فقط تایید و همكارى است-این همكارى را جایز مىدانند.یك وقتیك كسى مىرود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مىكند براى اینكه از این پست و مقام حسن استفاده كند.این همان چیزى است كه فقه ما اجازه مىدهد،سیره ائمه اجازه مىدهد،قرآن هم اجازه مىدهد.
استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض كردند كه چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟فرمود:آیا پیغمبران شانشان بالاتر استیا اوصیاء پیغمبران؟گفتند:پیغمبران.فرمود:یك پادشاه مشرك بدتر استیا یك پادشاه مسلمان فاسق؟گفتند:پادشاه مشرك.فرمود:آن كسى كه همكارى را با تقاضا بكند بالاتر استیا كسى كه به زور به او تحمیل كنند؟گفتند:آن كسى كه با تقاضا بكند. فرمود:یوسف صدیق پیغمبر است،عزیز مصر كافر و مشرك بود،و یوسف خودش تقاضا كرد كه: اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم (8) ،چون مىخواست پستى را اشغال كند كه از آن پستحسن استفاده كند.تازه عزیز مصر كافر بود،مامون مسلمان فاسقى است،یوسف پیغمبر بود،من وصى پیغمبر هستم،او پیشنهاد كرد و مرا مجبور كردند.صرف این قضیه كه نمىشود مورد ایراد واقع شود.
حال،حضرت موسى بن جعفرى كه صفوان جمال را كه صرفا همكارى مىكند ووجودش فقط به نفع آنهاستشدید منع مىكند و مىفرماید:چرا تو شترهایت را به هارون اجاره مىدهى، على بن یقطین را كه محرمانه با او سر و سرى دارد و شیعه است و تشیع خودش را كتمان مىكند تشویق مىنماید كه حتما در این دستگاه باش،ولى كتمان كن و كسى نفهمد كه تو شیعه هستى،وضو را مطابق وضوى آنها بگیر،نماز را مطابق نماز آنها بخوان،تشیع خودت را به اشد مراتب مخفى كن،اما در دستگاه آنها باش كه بتوانى كار بكنى.
این همان چیزى است كه همه منطقها اجازه مىدهد.هر آدم با مسلكى به افراد خودش اجازه مىدهد كه با حفظ مسلك خود و به شرط اینكه هدف،كار براى مسلك خود باشد نه براى طرف،[وارد دستگاه دشمن شوند]یعنى آن دستگاه را استخدام كنند براى هدف خودشان،نه دستگاه،آنها را استخدام كرده باشد براى هدف خود.شكلش فرق مىكند،یكى جزء دستگاه است،نیروى او صرف منافع دستگاه مىشود،و یكى جزء دستگاه است،نیروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایدهاى كه خودش دارد استخدام مىكند.
به نظر من اگر كسى بگوید این مقدار هم نباید باشد،این یك تعصب و یك جمود بى جهت است.همه ائمه این جور بودند كه از یك طرف،شدید همكارى با دستگاه خلفاى بنى امیه و بنى العباس را نهى مىكردند و هر كسى كه عذر مىآورد كه آقا بالاخره ما نكنیم كس دیگر مىكند،مىگفتند همه نكنند،این كه عذر نشد،وقتى هیچ كس نكند كار آنها فلج مىشود،و از طرف دیگر افرادى را كه آنچنان مسلكى بودند كه وقتى در دستگاه خلفاى اموى یا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مىكردند تشویق مىكردند چه تشویقى!مثل همین«على بن یقطین»یا«اسماعیل بن بزیع»،و روایاتى كه ما در مدح و ستایش چنین كسانى داریم حیرت آور است،یعنى اینها را در ردیف اولیاء الله درجه اول معرفى كردهاند.روایاتش را شیخ انصارى در مكاسب در مساله«ولایت جائر»نقل كرده است.
ولایت جائر
مسالهاى داریم در فقه به نام«ولایت جائر»یعنى قبول پست از ناحیه ظالم.قبول پست از ناحیه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفتهاند همین كه فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مىشود و در مواردى واجب.نوشتهاند اگر تمكن از امر به معروف و نهى از منكر-كه امر به معروف و نهى از منكر در واقع یعنى خدمت-متوقف باشد بر قبول پست از ناحیه ظالم،پذیرفتن آن واجب است.منطق هم همین را قبول مىكند،زیرا اگر بپذیرید مىتوانید در جهت هدفتان كار كنید و خدمت نمایید،نیروى خودتان را تقویت و نیروى دشمنتان را تضعیف كنید.من خیال نمىكنم اهل مسلكهاى دیگر،همانها كه مادى و ماتریالیست و كمونیست هستند این گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انكار كنند، مىگویند:بپذیر ولى كار خودت را بكن.
ما مىبینیم در مدتى كه حضرت رضا ولایتعهد را قبول كردند كارى به نفع آنها صورت نگرفت،به نفع خود حضرت صورت گرفت.صفوف،بیشتر مشخص شد.بعلاوه حضرت در پست ولایتعهدى به طور غیر رسمى شخصیت علمى خود را ثابت كرد كه هیچ وقت دیگر ثابت نمىشد.در میان ائمه،به اندازهاى كه شخصیت علمى حضرت رضا و حضرت امیر ثابتشده-و حضرت صادق هم در یك جهت دیگرى-شخصیت علمى هیچ امام دیگرى ثابت نشده است، حضرت امیر به واسطه همان چهار پنجسال خلافت،آن خطبهها و آن احتجاجات كه باقى ماند،حضرت صادق به واسطه آن مهلتى كه جنگ بنى العباس و بنى الامیه با یكدیگر به وجود آورد كه حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشكیل داد،و حضرت رضا براى همین چهار صباح ولایتعهد و آن خاصیت علم دوستى مامون و آن جلسات عجیبى كه مامون تشكیل مىداد،و از مادیین گرفته تا مسیحیها،یهودیها،مجوسیها،صابئیها و بوداییها،علماى همه مذاهب را جمع مىكرد و حضرت رضا را مىآورد و حضرت با اینها صحبت مىكرد،و واقعا حضرت رضا در آن مجالس-كه اینها در كتابهاى احتجاجات هست-هم شخصیت علمى خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود،در واقع از پست ولایتعهد یك استفاده غیر رسمى كرد،آن شغلها را نپذیرفت ولى استفاده اینچنینى هم كرد.
پرسش و پاسخ
سؤال:وقتى معاویه یزید را به ولایتعهدى انتخاب كرد همه مخالف بودند،نه به خاطر اینكه یزید یك شخصیت فاسدى بود،بلكه اساسا با اصل ولایتعهدى!143 مخالفت مىشد.آنوقت چطور شد كه ولایتعهدى در زمان مامون این ایراد را نداشت؟
جواب:اولا این كه مىگویند مخالفت مىشد،آنچنان هم مخالفت نمىشد،یعنى آن وقت هنوز دیگران به خطرات این مطلب توجه نكرده بودند،فقط عده كمى توجه داشتند،و این بدعتى بود كه براى اولین بار در دنیاى اسلام به وجود آمد،و علت آن عكس العمل بسیار شدید امام حسین نیز همین بود كه بى اعتبارى و بدعتبودن و حرام بودن این كار را مشخص كند كه كرد.در دورههاى بعد این امر دیگر جنبه مذهبى خودش را از دست داده بود،همان شكل ولایتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه پشتوانهاش فقط زور بود و دیگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت،و علت مخالفتحضرت رضا با قبول ولایتعهدى نیز یكى همین بود-و در كلمات خود حضرت هست-كه اصلا خود این عنوان«ولایتعهد»عنوان غلطى است،چون معنى«ولایتعهد»این است كه حق مال من است و من زید را براى جانشینى خودم انتخاب مىكنم،و آن بیانى كه حضرت فرمود این مال توستیا مال غیر و اگر مال غیر است تو حق ندارى بدهى،شامل«ولایتعهد»هم هست.
سؤال:فرضى فرمودند كه اگر فضل بن سهل شیعى واقعى بود مصلحتبود كه حضرت در ولایتعهدى با ایشان همكارى كند و بعد دست مامون را از خلافت كوتاه كنند.اینجا اشكالى پیش مىآید و آن اینكه در این صورت لازم مىشد كه حضرت مدتى اعمال مامون را تصویب كنند و حال آنكه با توجه به عمل حضرت على علیه السلام امضا كردن كار ظالم در هر حدى جایز نیست.
جواب:به نظر مىرسد كه این ایراد وارد نباشد.فرمودید به فرض اینكه فضل بن سهل شیعى بود حضرت باید مدتى اعمال مامون را امضاء مىكرد و این جایز نبود همچنانكه حضرت امیر حكومت معاویه را امضاء نكرد.
خیلى تفاوت است میان وضع حضرت رضا نسبتبه مامون و وضع حضرت امیر نسبتبه معاویه.حضرت امیر مىبایست امضایش به این شكل مىبود كه معاویه به عنوان یك نایب و كسى كه از ناحیه او منصوب است كار را انجام دهد،یك ظالمى مثل معاویه به عنوان نیابت از على بن ابى طالب كار كند.ولى قضیه حضرت رضا این بود كه حضرت رضا باید مدتى كارى به كار مامون نداشته باشد،یعنى مانعى در راه مامون ایجاد نكند.به طور كلى،هم منطقا و هم شرعا فرق است میان اینكه مفسدهاى را ما خودمان بخواهیم تاثیرى در ایجادش داشته باشیم-كه در اینجا یك وظیفه داریم-و این كه مفسده موجودى را بخواهیم از بین ببریم[كه در اینجا وظیفه دیگرى داریم.]
مثالى عرض مىكنم.یك وقت هست من شیر آب را باز مىكنم كه آب بیاید داخل حیاط شما خرابى به بار آورد.اینجا من ضامن حیاط شما هستم به جهت اینكه در خرابى آن تاثیر داشتهام.و یك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مىشوم،مىبینم كه شیر آب باز شده و آب به پاى دیوار شما رسیده است.اینجا اخلاقا من وظیفه دارم كه این شیر را ببندم و به شما خدمت كنم.نمىكنم و این ضرر به شما وارد مىآید.در اینجا این كار بر من واجب نیست.
این را گفتم از نظر این كه خیلى فرق است میان این كه كارى به دستشخصى یا به دست دست او مىخواهد انجام شود.و این كه كارى را یك كس دیگر انجام مىدهد و دیگرى وظیفه از بین بردن آن را دارد.معاویه،مافوقش على علیه السلام بود،یعنى تثبیت معاویه معنایش این بود كه على علیه السلام معاویه را به عنوان دستى براى خود بپذیرد،ولى تثبیت[مامون توسط] حضرت رضا(به قول شما)معنایش این است كه حضرت رضا مدتى در مقابل مامون سكوت داشته باشد.این،دو وظیفه است.در آنجا على علیه السلام مافوق است.در اینجا قضیه بر عكس است،مامون مافوق است.این كه حضرت رضا مدتى با فضل بن سهل همكارى كند،یا به قول شما[مامون را]تثبیت كند،یعنى مدتى در مقابل مامون ساكتباشد.مدتى ساكتبودن براى مصلحتبزرگتر،براى انتظار كشیدن یك فرصتبهتر،مانعى ندارد.و بعلاوه در قضیه معاویه، مساله تنها این نیست كه حضرت راضى نمىشد كه معاویه یك روز حكومت كند(البته این هم یك مساله آن است،فرمود:من راضى نمىشوم كه ظالم حتى یك روز حكومت كند)،مساله دیگرى هم وجود داشت كه جهت عكس قضیه بود،یعنى اگر حضرت،معاویه را نگاه مىداشت، او روز به روز نیرومندتر مىشد و از هدف خودش هم بر نمىگشت.ولى در اینجا فرض این است كه باید صبر كنند تا روز به روز مامون ضعیفتر شود و خودشان قویتر گردند.پس اینها را نمىشود با هم قیاس كرد. سؤال:سؤال بنده راجع به مسمومیتحضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن بیاناتتان فرمودید كه حضرت رضا معلوم نیست كه مسموم شده باشد،ولى واقعیت این است كه چون هر چه مىگذشتبیشتر معلوم مىشد كه خلافتحق حضرت رضاست،مامون مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند.دلیلى كه مىآورند راجع به سن حضرت رضاست كه حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنیا رفتند.اینكه امامى كه تمام جنبههاى بهداشتى را رعایت مىكند و مثل ما افراط و تفریط ندارد در سن 52 سالگى بمیرد خیلى بعید است.همچنین آن حدیث معروف مىفرماید:«ما منا الا مقتول او مسموم»یعنى هیچ كدام از ما(ائمه)نیستیم الا اینكه كشته شدیم یا مسموم شدیم.بنابراین این امر از نظر تاریخ شیعه مسلم است.حالا اگر صاحب مروج الذهب(مسعودى)اشتباهى كرده دلیل نمىشود كه ما بگوییم حضرت رضا را مسموم نكردهاند بلكه از نظر اكثر مورخین شیعه حضرت رضا مسلما مسموم شدهاند.
جواب:من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكردهاند.من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همین نظر شما را تایید مىكنم.قرائن همین را نشان مىدهد كه ایشان را مسموم كردند،و یك علت اساسى همان قیام بنى العباس در بغداد بود.مامون در حالى حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مىرفت و مرتب[اوضاع بغداد را]به او گزارش مىدادند.به او گزارش دادند كه اصلا بغداد قیام كرده.او دید كه حضرت رضا را معزول كه نمىتواند بكند،و اگر با این وضع هم بخواهد برود آنجا كار بسیار مشكل است.براى اینكه زمینه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بنى العباس بگوید كار تمام شد،حضرت را مسموم كرد. آن علت اساسىاى كه مىگویند و قابل قبول هم هست و با تاریخ نیز وفق مىدهد همین جهت است،یعنى مامون دید كه رفتن به بغداد عملى نیست و بقاى بر ولایتعهد هم عملى نیست(با اینكه مامون جوانتر بود،حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند،و حضرت رضا نیز در آغاز به مامون فرمود:من از تو پیرترم و قبل از تو مىمیرم)و اگر به این شكل بخواهد به بغداد برود محال است كه بغداد تسلیم بشود و یك جنگ عجیبى در مىگیرد.وضع خود را خطرناك دید.این بود كه تصمیم گرفت هم فضل را از میان بردارد و هم حضرت رضا را.فضل را در حمام سرخس از بین برد.البته این قدر معلوم است كه فضل به حمام رفته بود،عدهاى با شمشیر ریختند و قطعه قطعهاش كردند و بعد هم گفتند«افرادى با او كینه داشتند»(و اتفاقا یكى از پسر خالههاى او نیز جزء قتله بود)و خونش را لوث كردند، ولى ظاهر این است كه آن هم كار مامون بود،دید او خیلى قدرت پیدا كرده و اسباب زحمت است،او را از بین برد.بعد،از سرخس آمدند به همین طوس.مرتب گزارشهاى بغداد هم مىرسید.دید نمىتواند با حضرت رضا و ولیعهد علوى وارد بغداد شود،این بود كه حضرت را نیز در آنجا كشت.
یك وقتیك حرفى مىزنیم از نظر آنچه كه براى خود ما امرى است مسلم.از نظر روایات شیعى شكى نیست در اینكه مامون[حضرت رضا را مسموم كرد]ولى از نظر برخى مورخین این طور نیست،مثلا مورخ اروپایى این حرف را قبول نمىكند،او مدارك تاریخى را مطالعه مىكند،مىگوید:تاریخ نوشته«قیل».اغلب مورخین اهل تسنن كه[این قضیه را]نقل كردهاند، نوشتهاند حضرت آمد در[طوس]مریض شد و فوت كرد و«قیل»كه مسموم شد(و گفته شده كه مسموم شد).این بود كه من خواستم با منطقى غیر منطق شیعه نیز در این زمینه صحبت كرده باشم،و الا قرائن همه حكایت مىكند از همین كه حضرت را مسموم كردند.
پىنوشتها:
1- مامون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده،از حدیث آگاه بود،از تاریخ آگاه بود،از منطق آگاه بود،از ادبیات آگاه بود،از فلسفه آگاه بود و شاید اندكى از طب و نجوم آگاه بود،اصلا جزء علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد.
2- در واقع امام نمىخواست جزء دستگاه مامونى قرار گیرد به طورى كه به این دستگاه بچسبد.
3- البته اینكه لباس سبز چرا،بعضى مىگویند این،تدبیر فضل بن سهل بود،زیرا شعار خود عباسیها لباس سیاه بود،فضل از آن روز دستور داد كه همه با لباس سبز بیایند،و گفتهاند در این تدبیر،روح زردشتیگرى وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسیها بود.ولى من نمىدانم این سخن چقدر اساس دارد.
4- [در بحار الانوار،ج49/ص146 عبارت چنین است:لنا علیكم حق برسول الله صلى الله علیه و آله،و لكم علینا حق به،فاذا انتم ادیتم الینا ذلك وجب علینا الحق لكم.]
5- عرض كردیم كه اینها هیچ كدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است،ولى برخى از روایات این طور حكایت مىكند.
6- حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دستبرمكیها مسلمان شده بود و اسلامش یك اسلام سیاسى بود زیرا یك آدم زردشتى نمىتوانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.
7- مسعودى به عقیده بسیارى از علما یك مورخ شیعى است.
8- یوسف/55.
یاران خراسانی
سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
***
در بزم وصال تو نگویم زکم و بیش
چون آینه خو کرده به ویرانی خویشم
***
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
***
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان زپشیمانی خویشم
***
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان زگران جانی خویشم
***
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
***
هر چند امین، بسته دنیا نیم اما
دلبسته یاران خراسانی خویشم
حضرت آیه الله خامنه ای
سخنان مقام معظم رهبری در مورد امام رضا(ع)
بايد اعتراف كنيم كه زندگى ائمه ، عليهمالسلام، بدرستى شناختهنشده و ارج و منزلت جهاد مرارتبار آنان حتى بر شيعيانشان نيز پوشيده مانده است. علىرغم هزاران كتاب كوچك و بزرگ و قديم و جديد درباره زندگى ائمه ، عليهمالسلام، امروز همچنان غبارى از ابهام و اجمال، بخش عظيمى از زندگى اين بزرگواران را فرا گرفته وحيات سياسى برجستهترين چهرههاى خاندان نبوت كه دو قرن و نيم از حساسترين دورانهاى تاريخ اسلام را دربرمىگيرد با غرضورزى يا بىاعتنايى و يا كجفهمى بسيارى از پژوهندگان و نويسندگان روبرو شده است. اين است كه ما از يك تاريخچه مدون و مضبوط درباره زندگى پرحادثه و پرماجراى آن پيشوايان، تهيدستيم .
زندگى امام هشتم ،عليهالسلام، كه قريب بيستسال از اين دوره تعيين كننده و مهم را فراگرفته از جمله برجستهترين بخشهاى آن است كه بجاست درباره آن تامل و تحقيق لازم به كار رود .
مهمترين چيزى كه در زندگى ائمه ، عليهمالسلام، بهطور شايسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر «مبارزه حاد سياسى» است. از آغاز نيمه دوم قرن اول هجرى كه خلافت اسلامى بهطور آشكار با پيرايههاى سلطنت آميخته شد و امامت اسلامى به حكومت جابرانه پادشاهى بدل گشت، ائمه اهل بيت ،عليهمالسلام، مبارزه سياسى خود را بهشيوهاى متناسب با اوضاع و شرايط، شدت بخشيدند.
اينمبارزهبزرگترينهدفش تشكيل نظام اسلامى و تاسيس حكومتى بر پايه امامتبود. بىشك تبيين و تفسير دين با ديدگاه مخصوص اهل بيت وحى، و رفع تحريفها و كجفهمىها از معارف اسلامىو احكامدينى نيز هدف مهمى براى جهاد اهل بيتبه حساب مىآمد. اما طبق قرائن حتمى، جهاد اهل بيتبه اين هدفها محدود نمىشد و بزرگترين هدف آن، چيزى جز تشكيل حكومت علوى و تاسيس نظام عادلانه اسلامى نبود. بيشتريندشواريهاىزندگىمرارتبار و پر از ايثار ائمه و ياران آنان به خاطر داشتن اين هدف بود و ائمه ، عليهمالسلام، از دوران امام سجاد ، عليهالسلام، وبعدازحادثه عاشورا به زمينهسازى دراز مدت براى اين مقصود پرداختند.
در تمام دوران صدو چهل ساله ميان حادثه عاشورا و ولايتعهدىامام هشتم ،عليهالسلام، جريان وابسته به امامان اهل بيتيعنى شيعيان هميشه بزرگترين و خطرناكترين دشمن دستگاههاى خلافتبه حساب مىآمد. در اين مدت بارها زمينههاى آمادهاى پيش آمد و مبارزات تشيع كه بايد آن را نهضت علوى نام داد به پيروزيهاى بزرگى نزديك گرديد.
اما، در هر بار موانعى برسر راه پيروزى نهايى پديد مىآمد و غالبا بزرگترين ضربه از ناحيه تهاجم بر محور و مركز اصلى اين نهضت، يعنىشخصامامدر هر زمان و به زندان افكندن يا به شهادت رساندن آن حضرت وارد مىگشت و هنگامىكهنوبتبه امام بعد مىرسيد اختناق و فشار و سختگيرى به حدى بود كه براى آماده كردن زمينه به زمان طولانى ديگرى نياز بود .
ائمه ،عليهمالسلام، در ميان طوفان سخت اين حوادث هوشمندانه و شجاعانه تشيع را همچون جريانى كوچك اما عميق و تند و پايدار از لابهلاى گذرگاههاى دشوار و خطرناك گذراندند . و خلفاى اموى و عباسى در هيچ زمان نتوانستند با نابود كردن امام، جريان امامت را نابود كنند و اين خنجر برنده همواره در پهلوى دستگاه خلافت، فرو رفته ماند و به صورت تهديدى هميشگى آسايشراازآنانسلبكرد.هنگامىكه حضرتموسىبنجعفر،عليهالسلام، پس از سالها حبس در زندان هارونى مسموم و شهيد شد در قلمرو وسيع سلطنت عباسى اختناقى كامل حكمفرمابود .در آن فضاى گرفته كه به گفته يكى از يارانامامعلىبن موسى، عليهالسلام، «از شمشير هارون خون مىچكيد».
بزرگترين هنر امام معصوم و بزرگوار ما آن بود كه توانست درخت تشيع را از گزند طوفان حادثه سلامتبدارد و از پراكندگى و دلسردى ياران پدر بزرگوارش مانع شود و با شيوه تقيهآميز و شگفتآورى جان خود را كه محور و روح جمعيتشيعيان بود حفظ كرد و در دوران قدرت مقتدرترين خلفاى بنىعباس و در دوران استقرار و ثبات كامل آن رژيم مبارزات عميق امامت را ادامه داد. تاريخ نتوانسته است ترسيم روشنى از دوران دهساله زندگى امام هشتم در زمان هارون و بعد از او در دوران پنجسالهجنگهاىداخلىميانخراسان و بغداد به ما ارائه كند. اما به تدبر مىتوان فهميد كه امام هشتم در اين دوران همان مبارزه دراز مدت اهل بيت ،عليهمالسلام، را كه در همه اعصار بعد از عاشورا استمرار داشته با همان جهتگيرى و همان اهداف ادامه مىداده است. هنگامى كه مأمون در سال صد و نود و هشت از جنگ قدرت با امين فراغتيافت و لافتبىمنازع را به چنگ آورد يكى از اولين تدابير او حل مشكل علويان و مبارزات تشيع بود، او براى اين منظور، تجربه همه خلفاى سلف خود را پيش چشم داشت.
تجربهاى كه نمايشگر قدرت ، وسعت و عمق روزافزون آن نهضت و ناتوانى دستگاههاى قدرت از ريشهكن كردن و حتى متوقف و محدود كردن آن بود. او مىديد كه سطوت و حشمت هارونى حتى با بهبندكشيدن طولانى و بالاخره مسموم كردن امام هفتم در زندان هم نتوانست از شورشها و مبارزات سياسى، نظامى، تبليغاتى و فكرى شيعيان مانع شود. او اينك در حالى كه از اقتدار پدر و پيشينيان خود نيز برخوردار نبود و بعلاوه بر اثر جنگهاى داخلى ميان بنى عباس، سلطنت عباسى را در تهديد مشكلات بزرگى مشاهده مىكرد بىشك لازم بود به خطر نهضت علويان به چشم جدىترى بنگرد. شايد مأمون در ارزيابى خطر شيعيان براى دستگاه خود واقعبينانه فكر مىكرد. گمان زياد بر اين است كه فاصله پانزده ساله بعد از شهادت امام هفتم تا آن روز و بويژه فرصت پنجساله جنگهاى داخلى، جريان تشيع را از آمادگىبيشترىبراىبرافراشتنپرچم حكومتعلوىبرخوردار ساخته بود.
مأمون اين خطر را زيركانه حدس زد و درصدد مقابله با آن برآمد و به دنبال همين ارزيابى و تشخيص بود كه ماجراى دعوت امام هشتم از مدينه به خراسان و پيشنهاد الزامى وليعهدى به آن حضرت پيش آمد و اين حادثه كه در همه دوران طولانى امامت كمنظير و يا در نوع خود بىنظير بود تحقق يافت.
اكنون جاى آن است كه باختصار، حادثه وليعهدى را مورد مطالعه قرار دهيم.
در اين حادثه امام هشتم علىبن موسىالرضا ،عليهالسلام، در برابر يك تجربه تاريخى عظيم قرار گرفت و در معرض يك نبرد پنهان سياسى كه پيروزى يا ناكامى آن مىتوانستسرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد.
دراين نبرد رقيب كه ابتكار عمل را به دست داشت و با همه امكانات به ميدان آمده بود مأمون بود. مأمون با هوشى سرشار و تدبيرى قوى و فهم ودرايتىبىسابقهقدم در ميدانى نهاد كه اگر پيروز مىشد و مىتوانست آنچنان كه برنامهريزى كرده بود كار را به انجام برساند، يقينا به هدفى دست مىيافت كه از سال چهل هجرى يعنى از شهادت علىبن ابىطالب ،عليهالسلام، هيچ يك از خلفاىاموى و عباسى با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دستيابند، يعنى مىتوانست درخت تشيع را ريشهكن كند و جريان معارضى راكه همواره همچون خارى در چشم سردمداران خلافتهاى طاغوتى فرو رفته بود به كلى نابود سازد.
اما امام هشتم با تدبيرى الهى بر مامونفائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسى كه خود به وجود آورده بود بهطور كامل شكست داد و نه فقط تشيع، ضعيف يا ريشهكن نشد بلكه حتىسالدويست و يك هجرى، يعنى سال ولايتعهدى آن حضرت، يكى از پربركتترينسالهاىتاريختشيع شد و نفس تازهاى در مبارزات علويان دميده شد؛ و اين همه به بركت تدبير الهى امام هشتم و شيوه حكيمانهاى بودكهآناماممعصومدراين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.
براى اينكه پرتوى بر سيماى اين حادثه عجيب افكنده شود به تشريح كوتاهىازتدبيرمامونوتدبيرامام در اين حادثه مىپردازيم.
مامونازدعوتامامهشتمبهخراسان چند مقصود عمده را تعقيب مىكرد: اولين و مهمترين آنها، تبديل صحنه مبارزات حاد انقلابى شيعيان به عرصهفعاليتسياسىآرامو بىخطر بود . همانطور كه گفتم شيعيان در پوششتقيه،مبارزاتى خستگىناپذير و تمام نشدنى داشتند، اين مبارزات كه با دو ويژگى همراه بود، تاثير توصيفناپذيرىدر برهم زدن بساط خلافت داشت، آن دو ويژگى، يكى مظلوميتبود و ديگرى قداست.
شيعيان با اتكاء به اين دو عامل نفوذ، انديشه شيعى را كه همان تفسير و تبيين اسلام از ديدگاه ائمه اهلبيت است، به زواياى دل و ذهن مخاطبانخودمىرساندندوهركسىرا كه از اندك آمادگى برخوردار بود، به آن طرز فكر متمايل و يا مؤمن مىساختند و چنين بود كه دائره تشيع، روز به روز در دنياى اسلام گسترشمىيافت و همان مظلوميت و قداستبودكه با پشتوانه تفكر شيعى اينجاو آنجا در همه دورانها قيامهاى مسلحانه وحركاتشورشگرانهرا بر ضددستگاههاىخلافتسازماندهى مىكرد.
مأمون مىخواستيكباره آن خفا و استتار را از اين جمع مبارز بگيرد و امام را از ميدان مبارزه انقلابى به ميدانسياستبكشاندو به اين وسيله كارايىنهضتتشيعراكه بر اثر همان استتار و اختفا روز به روز افزايش يافته بود به صفر برساند. با اين كار مأمون آن دو ويژگى مؤثر و نافذ را نيز از گروه علويان مىگرفت زيرا جمعىكهرهبرشانفردممتازدستگاه خلافت و وليعهد پادشاه مطلقالعنان وقتو متصرف در امور كشور است نه مظلوم است و نه آن چنان مقدس.
اين تدبير مىتوانست فكر شيعى را هم در رديف بقيه عقايد و افكارى كه درجامعه طرفدارانى داشت قرار دهد و آنرا از حد يك تفكر مخالف دستگاه كه اگرچه از نظر دستگاهها ممنوع و مبغوضاستازنظر مردم بخصوص ضعفا پرجاذبه و استفهام برانگيز استخارج سازد.
دوم، تخطئه مدعاى تشيع مبنى بر غاصبانه بودن خلافتهاى اموى و عباسى و مشروعيت دادن به اين خلافتهابود، مأمون با اين كار به همه شيعيانمزورانهثابتمىكردكهادعاى غاصبانهو نامشروع بودن خلافتهاى مسلطكههموارهجزء اصول اعتقادى شيعه به حساب مىآمده استيك حرف بىپايه و ناشى از ضعف و عقدههاى حقارت بوده است، چه اگر خلافتهاى ديگران نامشروع و جابرانه بود خلافت مامونهمكه جانشينآنهاستمىبايد نامشروع و غاصبانه باشد و چون علىبنموسى الرضا، عليهالسلام، با ورود در اين دستگاه و قبول جانشينى مأمون او را قانونى و مشروع دانسته پس بايد بقيهخلفا هم از مشروعيتبرخوردار بودهباشند و اين، نقض همه ادعاهاى شيعيان است، با اين كار نه فقط مأمون از علىبن موسىالرضا ، عليهالسلام، بر مشروعيتحكومتخود و گذشتگان اعتراف مىگرفتبلكه يكى از اركان اعتقادى تشيع يعنى ظالمانه بودن پايه حكومتهاى قبلى را نيز درهم مىكوبيد.
علاوه بر اين ادعاى ديگر شيعيان مبنى بر زهد و پارسايى و بىاعتنايى ائمه بهدنيانيزبا اين كار نقض مىشد كهآنحضراتفقط در شرايطى كه به دنيا دسترسى نداشتهاند نسبتبه آن زهد مىورزيدند و اكنون كه درهاى بهشت دنيا به روى آنان باز شدبهسوى آن شتافتند ومثل ديگران خود را از آن متنعم كردند.
سوم، اينكهمامونبا اين كار، امام را كههموارهيككانونمعارضهومبارزه بود دركنترل دستگاههاى خود قرار مىداد. به جز خود آن حضرت، همه سران و گردنكشان و سلحشوران علوى را نيز در سيطره خود درمىآورد و اين موفقيتى بود كه هرگز هيچ يك از اسلاف مأمون چه بنىاميه و چه بنىعباس بر آن دست نيافته بودند.
چهارم، اينكه امام را كه يك عنصر مردمى و قبله اميدها و مرجع سؤالها و شكوهها بود در محاصره ماموران حكومتقرار مىداد و رفته رفته رنگ مردمى بودن را از او مىزدود و ميان او و مردم و سپس ميان او و عواطف و محبتهاى مردم فاصله مىافكند.
پنجم، اين بود كه با اينكار براى خود وجهه و حيثيتى معنوى كسب مىكرد. طبيعى بود كه در دنياى آن روز همه او را بر اينكه فرزندى از پيغمبر و شخصيتى مقدس و معنوى را به وليعهدى خود برگزيده و برادران و فرزندان خود را از اين امتياز محروم ساخته است، ستايش كنند و هميشه چنين است كه نزديكى دينداران به دنياطلبان از آبروى دينداران مىكاهد و بر آبروى دنياطلبان مىافزايد.
ششم، آنكه در پندار مأمون، امام با اينكار به يك توجيهگر دستگاه خلافتبدل مىگشت، بديهى استشخصى در حد علمى و تقوايى امام باآنحيثيتوحرمتبىنظيرى كه وى به عنوان فرزند پيامبر در چشم همگان داشت اگر نقش توجيه حوادث را در دستگاه حكومتبر عهده مىگرفت هيچ نغمه مخالفى نمىتوانستخدشهاى بر حيثيت آن دستگاه وارد سازد، اين خود در حكم حصار منيعى بود كه مىتوانست همه خطاها و زشتىهاى دستگاه خلافت را از چشمها پوشيده بدارد .
به جز اينها هدفهاى ديگرى نيز براى مأمون متصور بود.
چنانكه مشاهده مىشود اين تدبير بهقدرى پيچيده و عميق است كه يقيناهيچكسجز مأمون نمىتوانست آن را بخوبى هدايت كند و بدين جهتبود كه دوستان و نزديكان مأمون از ابعاد و جوانب آن بىخبر بودند. از برخى گزارشهاى تاريخى چنين برمىآيد كه حتى «فضلبن سهل» وزير و فرمانده كل و مقربترين فرد دستگاه خلافت نيز از حقيقت و محتواى اين سياست، بىخبر بوده است.مامونحتىبراىاينكه هيچگونه ضربهاىبرهدفهاى وى از اين حركت پيچيده وارد نيايد داستانهاى جعلى براىعلتوانگيزهاين اقدام مىساخت و به اين و آن مىگفت.
حقا بايد گفتسياست مأمون از پختگى و عمق بىنظيرى برخوردار بود. اما آن سوى ديگر اين صحنه نبرد، امام علىابن موسىالرضا ، عليهالسلام،است و همين است كه علىرغم زيركى شيطنتآميز مأمون تدبير پخته و همه جانبه او را به حركتى بىاثر و بازيچهاى كودكانه بدل مىكند، مأمون با قبول آن همه زحمت و با وجود سرمايهگذارى عظيمى كه در اين راه كرد از اين عمل نه تنها طرفى بر نبستبلكه سياست او به سياستى بر ضد او بدل شد. تيرى كه با آن، اعتبار و حيثيت و مدعاهاى امام علىبن موسىالرضا ، عليهالسلام، را هدف گرفته شده بود خود او را آماج قرار داد، به طورىكه بعد از گذشت مدتى كوتاه ناگزير شد همه تدابير گذشته خود را كانلميكن شمرده، بالاخره همان شيوهاى را در برابر امام در پيش بگيرد كه همه گذشتگانش درپيشگرفتهبودنديعنى «قتل» و مأمون كه در آرزوى چهره قداست مآب خليفهاى موجه و مقدس و خردمند، اين همه تلاش كرده بود سرانجام در همان مزبلهاى كه همه خلفاى پيش از او در آن سقوط كرده بودند، يعنى فساد و فحشا و عيش و عشرت توام با ظلم و كبر فرو غلطيد. دريده شدن پرده ريا مأمون را در زندگى پانزده ساله او پس از حادثه وليعهدى در دهها نمونه مىتوان مشاهده كرد كه از جمله آن به خدمت گرفتن قاضى القضاتى فاسق و فاجر و عياش همچون يحيىبن اكثم و همنشينى و مجالست با عموى خواننده و خنياگرش ابراهيمبنمهدىوآراستن بساط عيش و نوش و پردهدرى در دارالخلافه او در بغداد است.
اكنون به تشريح سياستها و تدابير امام على بن موسى الرضا، عليه السلام، در اين حادثه مىپردازيم:
1. هنگامى كه امام را از مدينه به خراسان دعوت كردند آن حضرت فضاى مدينه را از كراهت و نارضايى خود پر كرد، به طورى كه همه كس در پيرامون امام يقين كردند كه مأمون با نيتسوء حضرترا از وطن خود دور مىكند، امام بد بينى خود به مأمون را با هر زبان ممكن به همه گوشها رساند، در وداع با حرم پيغمبر، در وداع با خانوادهاش، در هنگام خروج از مدينه، در طواف كعبه كه براى وداع انجام مىداد، با گفتار و رفتار با زبان دعا و زبان اشك، بر همه ثابت كرد كه اين سفر، سفر مرگ اوست، همه كسانىكه بايد طبق انتظار مأمون نسبتبه اوخوشبين و نسبتبه امام به خاطر پذيرش پيشنهاد او بدبين مىشدند در اولين لحظات اين سفر دلشان از كينه مأمون كه امام عزيزشان را اينطور ظالمانه از آنان جدا مىكرد و به قتلگاه مىبرد لبريز شد.
2. هنگامى كه در مرو پيشنهاد ولايتعهدى آن حضرت مطرح شد حضرت بشدت استنكاف كردند و تا وقتى مأمون صريحا آن حضرت را تهديد به قتل نكرد، آن را نپذيرفتند. اين مطلب همهجا پيچيد كه علىبن موسىالرضا ،عليهالسلام، وليعهدى و پيش از آن خلافت را كه مأمون به او با اصرار پيشنهاد كرده بود نپذيرفته است، دستاندركاران امور كه به ظرافت تدبير مأمون واقف نبودند ناشيانه عدم قبول امام را همهجا منتشر كردند حتى فضلبن سهل در جمعى از كارگزاران و ماموران حكومت گفت من هرگز خلافت را چنين خوار نديدهام اميرالمؤمنين آن را به علىبن موسىالرضا ، عليهالسلام، تقديم مىكند و علىبن موسى دست رد به سينه او مىزند.
خود امام در هر فرصتى، اجبارى بودن اين منصب را به گوش اين و آن مىرساندوهمواره مىگفت من تهديد به قتل شدم تا وليعهدى را قبول كردم. طبيعى بود كه اين سخن همچون عجيبترين پديده سياسى، دهان به دهان و شهر به شهر پراكنده شود و همه آفاق اسلام در آن روز يا بعدها بفهمند كه در همان زمان كه كسى مثل مأمون فقط به دليل آنكه از وليعهدى برادرش امين عزل شده است به جنگى چند ساله دست مىزند و هزاران نفر از جمله برادرش امين را به خاطر آن به قتل مىرساند و سر برادرش را از روى خشم شهر به شهر مىگرداند كسى مثلعلىبنموسىالرضا،عليهالسلام، پيدا مىشودكه به وليعهدى با بىاعتنايى نگاه مىكند و آن را جز با كراهت و در صورت تهديد به قتل نمىپذيرد.
مقايسه اى كه از اين رهگذر ميان امامعلىبنموسىالرضا،عليهالسلام، و مأمون عباسى در ذهنها نقش مىبست درست عكس آن چيزى را نتيجه مىداد كه مأمون به خاطر آن سرمايهگذارى كرده بود.
3. با اينهمه علىبن موسىالرضا، عليهالسلام،فقط بدينشرط وليعهدى را پذيرفت كه در هيچ يك از شؤون حكومت دخالت نكند و به جنگ و صلح و عزل و نصب و تدبير امور نپردازد و مأمون كه فكر مىكرد فعلا در شروع كار اين شرط قابل تحمل است و بعدا بتدريج مىتوان امام را به صحنه فعاليتهاى خلافتى كشانيد، اين شرط را از آن حضرت قبول كرد، روشن است كه با تحقق اين شرط، نقشه مأمون نقش برآب مىشد و بيشتر هدفهاى او برآورده نمىگشت.
امام در همان حال كه نام وليعهد داشت و قهرا از امكانات دستگاه خلافت نيز برخوردار بود چهرهاى به خود مىگرفت كه گويى با دستگاه خلافت، مخالف و به آن معترض است، نه امرى نه نهى نه تصدى مسؤوليتى، نه قبول شغلى، نه دفاعى از حكومت و طبعا نه هيچگونه توجيهى براى كارهاى آن دستگاه.
روشن است كه عضوى در دستگاه حكومت كه چنين با اختيار و اراده خود، از همه مسؤوليتها كناره مىگيرد، نمىتواند نسبتبه آن دستگاه صميمى و طرفدار باشد، مأمون بخوبى اين نقيصه را حس مىكرد و لذا پس از آنكه كار وليعهدى انجام گرفتبارها درصدد برآمد امام را بر خلاف تعهد قبلى با لطائفالحيل به مشاغل خلافتى بكشاند و سياست مبارزه منفى امام را نقض كند، اما هر دفعه امام هوشيارانه نقشه او را خنثى مىكرد.
يك نمونه همان است كه معمربن خلاد از خود امام هشتم نقل مىكند كه مأمون به امام مىگويد : اگر ممكن استبه كسانى كه از او حرف شنوى دارند در باب مناطقى كه اوضاع آن پريشان است، چيزى بنويس و امام استنكاف مىكند و قرار قبلى كه همان عدم دخالت مطلق است را به يادش مىآورد و نمونه بسيار مهم و جالب ديگر ماجراى نماز عيد است كه مأمون به اين بهانه«كه مردم قدر تو را بشناسند و دلهاى آنان آرام گيرد»، امام را به امامت نماز عيد دعوت مىكند، امام استنكاف مىكند و پس از اينكه مأمون اصرار را به نهايت مىرساند امام به اين شرط قبول مىكند كه نماز را به شيوه پيغمبر و علىبن ابىطالب به جا آورد و آنگاه امام از اين فرصت چنان بهرهاى مىگيرد كه مأمون را از اصرار خود پشيمان مىسازد و امام را از نيمهراه نماز برمىگرداند، يعنى بناچار ضربهاى ديگر بر ظاهر رياكارانه خود وارد مىسازد .
4. اما بهره بردارى اصلى امام از اين ماجرا بسى از اينها مهمتر است: امام با قبول وليعهدى، دستبه حركتى مىزند كه در تاريخ زندگى ائمه پس از پايان خلافت اهل بيت در سال چهلم هجرى تا آنروز و تا آخر دوران خلافتبىنظير بوده است و آن برملا كردن داعيه امامتشيعى در سطح عظيم اسلام و دريدن پرده غليظ تقيه و رساندن پيام تشيع به گوش همه مسلمانهاست .
تريبون عظيم خلافت در اختيار امام قرار گرفت و امام در آن سخنانى را كه در طول يكصد و پنجاه سال جز در خفا و با تقيه جز به خاصان و ياران نزديك گفته نشده بود به صداى بلند فرياد كرد و با استفاده از امكانات معمولى آن زمان كه جز در اختيار خلفا و نزديكان درجه يك آنها قرار نمىگرفت آن را به گوش همه رساند، مناظرات امام در مجمع علما و در محضر مأمون كه در آن قويترين استدلالهاى امامت را بيان فرموده است؛ نامه جوامعالشريعه كه در آن همه رئوس مطالب عقيدتى و فقهى شيعى را براى فضلبن سهل نوشته است، حديث معروف امامت كه در مرو براى عبدالعزيزبن مسلم بيان كرده است؛ قصائد فراوانى كه در مدح آن حضرت به مناسبت ولايتعهدى سروده شده وبرخى از آن مانند قصيده دعبل و ابونواس هميشه در شمار قصائد برجسته عربى به شمار رفته است نمايشگر اين موفقيت عظيم امام ،عليهالسلام، است.
در آن سال در مدينه و شايد دربسيارىازآفاق اسلامى هنگامى كه خبر ولايتعهدىعلىبنموسىالرضا، عليهالسلام، رسيد در خطبه فضائل اهل بيتبر زبان رانده شده بود و اهل بيت پيغمبر كه نود سال علنا بر منبرها دشنام داده شده بودند و سالهاى متمادى ديگر كسى جرات بر زبان آوردن فضائل آنها را نداشت، اكنون همه جا به عظمت و نيكى ياد مىشدند، دوستان آنان از اين حادثه روحيه و قوتقلب گرفتند، بىخبرها و بىتفاوتها با آنان آشنا شدند و به آن، گرايش يافتند و دشمنان سوگند خورده احساس ضعف و شكست كردند، محدثان و متذكران شيعه معارفى را كه تاآن روز جز در خلوت نمىشد به زبان آورد، در جلسات درسى بزرگ و مجامع عمومى بر زبان راندند.
5. در حالىكه مأمون امام را جدا از مردم مىپسنديد و اين جدايى را در نهايت وسيلهاى براى قطع رابطه معنوى و عاطفى ميان امام و مردم مىخواست، امام در هر فرصتى خود را در معرض ارتباط با مردم قرار مىداد.
با اينكه مأمون آگاهانه مسير حركت امام از مدينه تا مرو را طورى انتخاب كرده بود كه شهرهاى معروف به محبت اهل بيت مانند كوفه و قم در سر راه قرار نگيرند، امام در همان مسير تعيينشده، از هر فرصتى براى ايجاد رابطه جديدى ميان خود و مردم استفاده كرد، در اهواز آيات امامت را نشان داد، در بصره خود را در معرض محبت دلهايى كه با او نامهربان بودند قرار داد، در نيشابور حديثسلسلةالذهب را براى هميشه به يادگار گذاشت و علاوه بر آن نشانهها و معجزههاى ديگرى نيز آشكار ساخت و در جاىجاى اين سفر طولانى فرصت ارشاد مردم را مغتنم شمرد. در مرو هم كه سرمنزل اصلى و اقامتگاه دستگاه خلافتبود هرگاه فرصتى دستداد حصارهاىدستگاه حكومت را براى حضوردرانبوهجمعيتمردمشكافت .
6. نه تنها سرجنبانان تشيع از سوى امام به سكوت وسازش تشويق نشدند بلكه قرائن حاكى از آن است كه وضع جديد امام موجب دلگرمى آنان شد و شورشگرانى كه بيشترين دورانهاى عمرخودرا در كوههاى صعبالعبور و آباديهاى دور دست و با سختى و دشوارى مىگذراندند با حمايت امام على بن موسى الرضا،عليهالسلام، حتى مورداحترام و تجليل كارگزاران حكومت در شهرهاىمختلف نيز قرار گرفتند. هر ناسازگار و تند زبانى چون دعبل كه هرگز به هيچ خليفه و وزيرواميرى روىخوش نشاننداده ودر دستگاهآنان رحل اقامت نيفكنده بودهو هيچكساز سرجنبانان خلافت از تيزى زبان او مصون نمانده بود و به همين دليل هميشه مورد تعقيب و تفتيش دستگاههاى دولتى بهسر مىبرد و ساليان دراز، دار خود را بر دوشخودحملمىكردوميانشهرهاو آباديهاسرگردانوفرارىمىگذرانيد، توانستبه حضور امام و مقتداى محبوب خود برسد و معروفترين و شيواترينقصيدهخود را كه ادعانامه نهضتنبوى ضددستگاههاىخلافت اموىوعباسىاستبراى آن حضرت بسرايد و شعر او در زمانى كوتاه به همه اقطار عالم اسلام برسد، به طورى كه در بازگشت از محضر امام آن را از زبان رئيس راهزنان ميان راه مىشنود.
اكنون بار ديگر نگاهى بر وضع كلى صحنه اين نبرد پنهانى كه مأمون آن را به ابتكار خود آراسته و امامعلى بن موسىالرضا، عليهالسلام، را با انگيزههايى كه اشاره شد به آن ميدان كشانده بود مىافكنيم:
يكسال پس از اعلام وليعهدى وضعيت چنين است:
مامون چه درمتن فرمان ولايتعهدى و چه در گفته ها و اظهارات ديگر او را به فضل و تقوى و نسب رفيع و مقام علمى منيع ستودهاست و او اكنون در چشم آن مردمى كه برخى از او فقط نامى شنيده و حتى به همين اندازه هم او را نشناخته و شايد گروهى بغض او را همواره در دل پرورانده بودند به عنوان يك چهره در خور تعظيم و تجليل و يك انسان شايسته خلافت كه از خليفه به سال علم و تقوى و خويشى با پيغمبر، بزرگتر و شايستهتر است شناخته اند.
مأمون نه تنها با حضور او نتوانسته معارضان شيعى خود را به خود خوشبين و دست و زبان تند آنان را ازخود و خلافتخود منصرف سازد بلكه حتى علىبن موسى،عليهالسلام، مايه ايمان و اطمينان و تقويت روحيه آنان نيز شده است.
در مدينه ، مكه و ديگر اقطار مهم اسلامى نه فقط نام علىبن موسى ،عليهالسلام، به تهمت حرص به دنيا و عشق به مقام و منصب از رونق نيفتاده بلكه حشمت ظاهرى بر عزت معنوى او افزوده شده و زبان ستايشگران پس از دهها سال به فضل و رتبه معنوى پدران مظلوم و معصوم او گشوده شده است.
كوتاه سخن آنكه مأمون در اين قمار بزرگ نه تنها چيزى به دست نياورده كه بسيارى چيزها را از دست داده و در انتظار است كه بقيه را نيز از دست بدهد.
اينجابود كه مامون احساس شكست و خسران كرد و درصدد برآمد كه خطاى فاحش خود را جبران كند و خود را محتاج آن ديد كه پس از اين همه سرمايه گذارى سرانجام براى مقابله با دشمنان آشتى ناپذير دستگاههاى خلافت يعنى ائمه اهل بيت ،عليهمالسلام، به همان شيوه اى متوسل شود كه هميشه گذشتگان ظالم و فاجر او متوسل شده بودند يعنى قتل.
بديهى است قتل امام هشتم پس از چنان موقعيت ممتاز به آسانى ميسر نبود. قرائن نشان مىدهد كه مأمون پيش از اقدام قطعى خود براى به شهادت رساندن امام به كارهاى ديگرى دست زده است كه شايد بتواند اين آخرين علاج را آسانتر به كار برد، به گمان زياد اينكه ناگهان در مرو شايع شد كه على بن موسى ، عليه السلام، همه مردم را بردگان خود مى دانند، جز با دست اندركارى عمال مأمون ممكن نبود.
هنگامى كه اباصلت اين خبر را براى امام آورد حضرت فرمود: «بارالها اى پديدآورنده آسمانها و زمين تو شاهدى كه نه من و نه هيچيك از پدرانم هرگز چنين سخنى نگفته ايم و اين يكى از همان ستمهايى است كه از سوى اينان به ما مىشود.»
تشكيل مجالس مناظره با هر آن كسى كه كمتر اميدى به غلبه او بر امام مىرفت نيز از جمله همين تدابير است. هنگامى كه امام مناظره كنندگان اديان و مذاهب مختلف را در بحث عمومى خود منكوب كرد و آوازه دانش و حجت قاطعش در همه جا پيچيد مأمون درصدد برآمد كه هر متكلم و اهل مجادله اى را به مجلس مناظره با امام بكشاند، شايد يك نفر دراين بين بتواند امام را مجاب كند.
البته چنانكه مى دانيم هرچه تشكيل مناظرات ادامه مىيافت قدرت علمى امام آشكارترمىشد و مأمون از تاثير اين وسيله نوميدتر.
بنابر روايات يك يا دو بار توطئه قتل امام را به وسيله نوكران و ايادى خود ريخت و يكبار هم حضرت را در سرخسبه زندانافكندامااين شيوهها هم نتيجهاى جز جلب اعتقاد همان دستاندركاران به رتبه معنوى امام، به بار نياورد، و مأمون درماندهتر و خشمگينتر شد، در آخر چارهاى جز آن نيافت كه به دستخود و بدون هيچ واسطهاى امام را مسموم كند و همين كار را كرد و در ماه صفر دويست و سه هجرى يعنى قريب دو سال پس از آوردن آن حضرت از مدينه به خراسان و يك سال و اندى پس از صدور فرمان وليعهدى به نام آن حضرت، دستخود را به جنايتبزرگ و فراموش نشدنى قتل امام آلود.
مهمترين چيزى كه در زندگى ائمه ، عليهمالسلام، به طور شايسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر «مبارزه حاد سياسى» است.
در تمام دوران صدو چهل ساله ميان حادثه عاشورا و ولايتعهدى امام هشتم ، عليهالسلام،جريان وابسته به امامان اهل بيت يعنى شيعيان هميشه بزرگترين و خطرناكترين دشمن دستگاههاى خلافت به حساب مىآمد.
حضرت آيت الله خامنه اى
نمونه هايى از فضائل وسيره فردى امام رضا (ع )
سيد على اكبر قريشى
دعاى مستجاب
1- آل برمك، مخصوصاً يحيى بن خالد بر مكى براى حفظ حكومت و مقام خويش هارون عباسى را وادار كردند تا موسى بن جعفر (ع) را شهيد كرد، بدين سبب امام رضا (ع) در مكه به آنها نفرين كردند، حكومت و مقامشان تار و مار گرديد.
محمد بن فضيل گويد: ابوالحسن رضا (ع) را ديدم، در عرفات ايستاده و دعاى مىكرد. بعد سرش را پايين انداخت، (گويى چيزى به قلب مباركش الهام شد) كه وى علت سر به زير انداختن را پرسيدند؟
فرمود: به برامكه نفرين مىكردم كه سبب قتل پدرم شدند. خداوند امروز دعاى مرا درباره آنها مستجاب كرد، امام از مكه برگشت، چيزى نگذشت كه در همان سال، هارون بر آنها خشم گرفت وتار و مارشان كرد.(1)
جعفر برمكى شقه شد، پدرش يحيى به زندان رفت، بطورى متلاشى شدند كه مايه عبرت مردم گشتند.
* * *
علم غيب
2- حسن بن على بن وشا از مسافر نقل مىكند: با ابوالحسن الرّضا (ع) در «منى» بودم، يحيى بن خالد با گروهى از آل برمك از آنجا گذشتند. امام صلوات الله عليه فرمود: بيچارهها نمىدانند در اين سال چه بلايى به سرشان خواهد آمد، بعد فرمود: بدانيد عجيبتر از اين آن است كه من با هارون مانند اين دو انگشت خواهم بود، آنگاه دو تا انگشت مبارك را در كنار هم گذاشت. مسافر گويد: والله من معنى اين كلام را نفهميدم مگر بعد از آنكه امام را در طوس در كنار قبر هارون دفن كرديم. (2)
* * *
لقب رضا ازخدا است
3- ابونصر بزنطى رضوان الله عليه گويد: به امام جواد صلوات الله عليه گفتم: قومى از مخالفان شما مىگويند: پدرت صلوات الله عليه را مأمون، رضا لقب داد، كه به ولايت عهدى راضى شد. فرمود: به خدا قسم، دروغ گفته و گناهكار شدهاند. پدرم را خداى تعالى رضا لقب داده است زيرا كه به خداوندى خدا در آسمانش و به رسالت رسول الله و ائمه در زمينش راضى بود.
گفتم: مگر همه پدرانت چنين نبودند؟ فرمود: آرى. گفتم: پس چرا فقط پدرت به اين لقب ملقب شدند؟ فرمود: چون مخالفان از دشمنانش مانند موافقان از دوستانش از وى راضى شدند و چنين چيزى براى پدرانش به وجود نيامد، لذا از ميان همه به رضا ملقب گرديد. (3)
ناگفته نماند: مخالفان خواستهاند با اين طريق منقصتى بر آن حضرت فراهم آوردند، ولى چنانكه ديديم اين لقب از جانب خدا بوده است، درست است كه همه امامان صادق، كاظم، رضا، جواد و هادى و... بودند ولى براى هر يك بمناسبتى لقب بخصوص تعيين گشته است .
* * *
حضرت ابوالحسن رضا (ع) در«نياج»
4- ابو حبيب نياجى (4) گويد: رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به «نياج» آمد و در مسجدى كه حاجيان هر سال مىآمدند نشستم.
گويا محضر ايشان رفته و سلام كرده و مقابلش ايستادم، در پيش آن حضرت طبقى از برگ درختان خرماى مدينه بود و در آن خرماى صيحانى داشت. گويا رسول خدا مشتى از آن خرما را به من داد، شمردم هيجده تا بود، - پس از بيدارى - خوابم را چنين تأويل كرديم كه هيجده سال عمر خواهم كرد.
بعد از بيست روز در زمينى بودم كه براى زراعت آماده مىكردند، مردى پيش من آمد گفت: حضرت ابوالحسن رضا (ع) به «نياج» آمده و الان در مسجد نشستهاند. در اين بين ديدم كه مردى به ديدار آن حضرت مىروند، من هم به زيارت آن بزرگوار شتافتم، ديدم در محلى نشسته كه رسول خدا (ص) را در آنجا ديده بودم، زير آن حضرت حصيرى بود مانند حصيررى كه در زير جدش بود. و در پيش وى طبقى از برگ درخت خرما و در آن خرماى صيحانى قرار داشت .
سلام كردم، جواب سلامم را داد و از من خواست نزدش بروم، مشتى از خرما به من داد كه شمردم هيجده تا بود، گفتم: يابن رسول الله (ص)! زياد بدهيد، فرمود: اگر رسول خدا (ص) زياد داده بود ما هم زياد مىداديم «فقال لوزادكَ رسولُ اللّه لزدْناكَ» (5).
* * *
فضايل امام رضا(ع)از زبان ابراهيم بن عباس
5- ابراهيم بن عباس گويد: امام رضا (ع) نشد كه به كسى در سخن گفتن ظلم يا جفا كند، هر كه با او سخن مىگفت، كلام او را قطع نمىكرد و مجال مىداد تا آخر سخنش را بگويد. اگر كسى حاجت پيش او مىآورد در صورت امكان ابداً او را رد و مأيوس نمىكرد. نديدم كه در پيش كسى پايش را دراز كند، و نديدم در پيش كسى تكيه كند. نديدم كه به كسى از غلامانش فحش بدهد، نديدم كه آب دهان را به زمين اندازد، و نديم كه با صدا و قهقهه بخندد بلكه فقط تبسم مىكرد.
چون سفره طعام را باز مىكردند همه خدمتكاران و غلامانش را و حتى دربان را با خود در سر سفره مىنشانيد. شبها كم مىخوابيد، بيشتر بيدار مىماند، اكثر شبها از اول تا آخر احيا مىكرد، بسيار روزه مىگرفت، در هر ماه سه روز روزه از وى فوت نمىشد. مىگفت : اين روزه همه عمر است «ذلك صومُ الدّهر» .(6)
در پنهانى بسيار احسان مىكرد و صدقه مىداد، اين كار را بيشتر در شبهاى ظلمانى انجام مىداد، هر كه گويد: نظير او را در خوبى ديدهام، باور نكنيد (7).
* * *
مبارزه با اسراف
6- روزى غلامانش ميوهاى را خوردند ولى آن را تمام نخوردند و مقدارى مانده به دور انداختند، امام صلوات الله عليه بر آنها بر آشفت و فرمود: سبحان الله، اگر شما بى نياز هستيد ديگران بدان نيازمندند، بجاى انداختن، به مستمندان انفاق كنيد، «سبحان الله ان كنتم استغنيتم فان اُنا ساً لم يستغنوا اطعموه من يحتاج اليه»(8).
* * *
علم غيب
7- محمد بن سنان گويد: به آن حضرت عرض كردم: خودت را به امامت و پيشوايى مشهور كرده و در جاى پدرت نشستى حال آن كه از شمشير هارون خون مىريزد؟! فرمود: قول رسول خدا (ص) به من اين جرأت را داده است، آن حضرت فرمود: اگر ابوجهل مويى از سر من بركند، بدانيد كه من پيغمبر نيستم، و من مىگويم: اگر هارون توانست مويى از سر من بگيرد بدانيد كه من امام نيستم. (9)
* * *
فضيلت زيارت امام رضا(ع)
8- رسول خدا (ص) فرمود: بزودى پارهاى از بدن من در زمين خراسان دفن مىشود، هيچ غمگينى او را زيارت نمىكند، مگر آن كه خدا غمش را زايل مىكند و هيچ گناهكارى او را زيارت نمىكند، مگر آن كه خدا گناهانش را مىآمرزد.
«قال رسول اللّه (ص) ستّد فَنُ بضعةٌ منى بخراسان مازارها مكروب الا نفس الله كربه و لا مذنب الا غفرالله ذنوبه» (10)
زيارت ائمه عليهم السلام مانند توبه از مكفرات است و مصداق: «ان الحسنات يذهبن السيئات» (هود: 114) مىباشد، رسول خدا (ص) اين كلام را در وقتى فرموده كه هنوز پدر و مادر امام هم به دنيا نيامده بودند.
امام جواد صلوات الله عليه به داوود صرمى فرمود: «من زار ابى فله الجنة» .(11)
هر كه قبر پدرم را زيارت كند اجرش بهشت است .
و در روايت ديگرى فرمود: هر كس قبر پدرم را عارفاً بحقه زيارت كند ازطرف خدا بهشت او را ضمانت مىكنم: «قال ابوجعفر محمد بن على الرضا (ع) ضمنت لمن زار قبر ابى (ع) بطوس عارفاً بحقه الجّنةَ على اللّه عزوجل» (12).
* * *
سخنىگهربار
9- ثامن الائمه صلوات الله عليه فرمود: مؤمن، مؤمن (واقعى) نمىشود مگر آن كه در وى سه سنت (عادت و كار) باشد: سنتى از پروردگارش ،سنتى از پيامبرش و سنتى از امامش. اما خصلتش از پروردگار آن است كه اسرار مردم را مخفى بدارد و افشا نكند و اما خصلتش از پيامبر آن است كه با مردم مدارا كند، و امام خصلتش از امام آن است كه در ضررهاى بدنى و مالى صبر و استقامت داشته باشد.
«قال الرضا (ع) لايكون المؤمن مؤمناً حتّى يكونَ فيه ثلاث خصالٍ: سنةٌ من ربه و سنة من نبيه و سنة من وليّه، فاما السّنةُ من ربه فكتمان السر و اما السنة من نبيه فمداراة الناس و اما السنة من وليّه فالصبر فى الباساء والضراء» تحف العقول: ص 442.
* * *
احسان
10- مردى به محضر حضرت رضا (ع) آمد و گفت: به اندازه مروت خويش به من احسان كن، فرمود: نمىتوانم (زيرا مروت امام خارج از حد بود). گفت: پس بقدر مروت من احسان كن، امام فرمود: آرى، بعد به غلامش فرمود: دويست دينار به او بده.
امام در روز عرفه در خراسان همه مالش (شايد نقدينه باشد) را احسان كرد و به اهل نياز تقسيم فرمود. فضل بن سهل گفت: اين غرامت و اسراف است. فرمود: نه، بلكه غنيمت است، آنچه را كه در آن پاداش و كرامت هست، غرامت مشمار.(13)
* * *
على بن موسى عالم آل محمد
11- موسى بن جعفر صلوات الله عليه به پسرانش مىفرمود: برادرتان على بن موسى عالم آل محمد است، از او از دينتان بپرسيد، آنچه مىگويد حفظ كنيد، من ازپدرم امام صادق (ع) دفعات شنيدم مىگفت: عالم آل محمد در صلب تو است اى كاش او را درك مىكردم، او همنام اميرالمؤمنين على است. .(14)
امام صادق صلوات الله عليه در 25 شوال 83 هجرى از دنيا رفت، امام رضا (ع) بعد از 16 روز در 11 ذوالقعده همان سال به دنيا آمد.
* * *
تواضع
12- مردى از اهل بلغ گويد: در سفر خراسان در خدمت امام رضا (ع) بودم .روزى طعام خواست، همه خدمتكاران از سياهان و ديگران را كنار سفره جمع كرد، گفتم: فدايت شوم ،بهتر آن است كه آنها در خوان ديگرى بخورند. فرمود: آرام باش پروردگار همه يكى است، مادرمان حوا و پدرمان آدم يكى است، مجازات بسته به اعمال است «فقال: مه ان الرّبّ تبارك و تعالى واحد، والام واحدة والاب واحد و الجزاء بالاعمال» (15).
* * *
بنده نوازى
13- امام صلوات الله عليه به غلامانش گفته بود: در وقت طعام خوردن اگر بالاى سرتان هم بايستم قبل از تمام كردن طعام برنخيزيد، ياسر گويد: گاهى بعضى از ما را صدا مىكرد، مىگفتند: مشغول طعام خوردنند، مىفرمود: پس بگذاريد طعامشان را تمام كنند: «قال: ان قمت على رؤوسكم و انتم تاكلون فلاتقوموا حتى تفرغوا».(16)
* * *
توحيد
14- بزنطى عليه الرحمة نقل مىكند: مردى از ماوراء نهر بلخ خدمت امام رضا (ع) آمد و گفت: از شما سؤالى مىكنم اگر جواب داديد به امامتان معتقد خواهم بود، حضرت فرمود: از هر چه مىخواهى بپرس.
گفت: مرا از خدايت خبر بده، در كجا بوده و چطور بوده و بر چه چيز تكيه كرده بوده است؟ امام (ع) فرمود:
«انّ اللّه اَيّنَ الأَينَ بلاأينٍ و كَيّفَ الكْيفَ بلا كيفٍ و كان اعتمادُه على قدرته» .
يعنى خداوند به وجود آوردنده مكان است بى آنكه مكانى داشته باشد و به وجود آورنده كيفيت است بى آنكه كيفيتى داشته باشد و اعتمادش بر قدرتش بود، (خدا لامكان است، مكان از عوارض جسم است، خدا جسم نيست، كيفيت، مخلوق خداست، لازمهاش محدود بودن است، خدا بى انتها است، خدا بر قدرت خود ايستاده، هستى را از جايى دريافت نكرده است).
آن مرد چون اين جواب را شنيد برخاست، سر مبارك امام را بوسيد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله و ان عليا وصى رسول الله والقيّمُ بعده بما أَقام به رسول الله و انّكم الائمة الصادقون و انك الخلف بعدهم» (17)
ظاهراً آن مرد از فلاسفه بوده و از جواب امام (ع) پىبه دانايى و امامت آن حضرت برده است .
* * *
معجزه اى از امام رضا (ع) و مجسم شدن عكسها
صدوق رحمة الله عليه در عيون اخبار الرضا (ع) نقل مىكند: در عهد مأمون عباسى كه حضرت رضا (ع) وليعهد بود، باران قطع گرديد، مأمون از آن حضرت خواست درباره باران دعا كند، امام فرمود: روز دوشنبه چنين خواهم كرد، رسول خدا (ص) ديشب با اميرالمؤمنين به خواب من آمد و فرمود: روز دوشنبه به صحرا برو و از خدا باران بطلب كه خدا بر آنها باران خواهد فرستاد...
امام به صحرا رفت و از خدا باران خواست، باران آمد و احتياج مردم رفع گرديد.
امام جواد صلوات الله عليه فرمود: بعضى از بدخواهان پدرم، به مأمون گفتند: يا اميرالمؤمنين! به خدا پناه كه تو شرافت عميم و افتخار بزرگ خلافت را از خاندان بنى عباس به خاندان علويان منتقل كنى!! بر عليه خود و خانوادهات اقدام كردى.
اين جادوگر و فرزند جادوگران را آوردى، و او را پس از آن كه گمنام بود ميان مردم شهرت دادى، آوازهاش را بلند كردى.
دنيا را با اين جادو كه در وقت دعايش باران آمد، پر كرد. مرا واهمه گرفت كه خلافت را ازخاندان عباسى خارج گرداند، حتى وحشت كردم كه با سحر خود نعمت شما را زايل نموده و بر مملكت تو شورش بر پا دارد، آيا كسى بر عليه خود چنين جنايتى كرده است؟!!
مأمون گفت: اين مرد در پنهانى مردم را به سوى خويش دعوت مىكرد، خواستيم او را وليعهد خود گردانيم تا مردم را به سوى ما دعوت نمايد و مردم بدانند كه اهل حكومت و خلافت (دنيا دوست) است و آنان كه به وى فريفته شدهاند بدانند كه در ادعاى خود از تقوا و فضيلت و زهد صادق نيست! خلافت مال ما است نه مال او، ولى ترسيديم كه اگر او را به حال خود رها كنيم، براى ما از جانب او وضعى پيش بيايد كه جلوگيرى نتوانيم كرد.
واكنون كه كرده خود را كرديم و به خطاى خود پى برديم، مسامحه در كار وى ابداً روا نيست، ولى مىخواهيم بتدريج او را در نزد رعيت چنان بنمايانيم كه بدانند لياقت حكومت ندارد، آنوقت ببينيم با چه راهى بلاى او را از سر خود مىتوانيم قطع نماييم.
آن مرد گفت: يا اميرالمؤمنين! مجادله با او را به عهده من بگذاريد، تا خود و يارانش را مغلوب نمايم و احترام و عظمت او را پايين آورم، اگر هيبت تو در سينهام نبود او را سر جاى خودش مىنشاندم. و بر مردم آشكار مىكردم كه از لياقت ولايت عهدى كه به او تفويض كردهاى قاصر است .
مأمون گفت: چيزى براى من محبوبتر از اين كار نيست كه به او اهانت و از قدرتش كاسته گردد، گفت: پس بزرگان مملكت، فرماندهان، قضات، و بهترين فقهاء را جمع نماييد، تا منقصت او را در پيش آنها روشن كنم، تا از مقامى كه او را در آن قرار دادهاى پايين آيد.
مأمون نامبردگان را جمع كرد، و در صدر مجلس نشست و حضرت رضا (ع) را در مقام ولايت عهدى در طرف راست خود نشانيد، پس از رسميت جلسه، آن شخص كه از طرف مأمون مطمئن بود، شروع به سخن كرد و گفت: مردم از شما بسيار حكايات نقل مىكنند. و در تعريف شما افراط كردهاند، بطورى كه اگر خودتان بدانيد از آنها بيزارى مىكنيد، اولين اينها آن است كه: شما خدا را درباره باران كه عادت باريدن دارد، دعا كرديد و باران آمد، مردم آن را به حساب معجزهاى از شما گذاشتند و نتيجه گرفتند كه در دنيا نظير و مانندى ندارد.
اين اميرالمؤمنين ادام الله ملكه و بقاءه است كه با كسى مقايسه نمىشود مگر آن كه برتر آيد، شما را در محلى قرار داده كه مىدانيد، اين پاسدارى از حق و انصاف نيست كه مجال دهيد دروغگويان بر عليه او و بر له شما بدروغ چيزهايى بگويند كه تكذيب مقام اميرالمؤمنين است!! و شما را از او بالاتر بدانند؟!!!
امام صلوات الله عليه فرمود: بندگان خدا را مانع نمىشوم ازاين كه نعمتهاى خدا را درباره من ياد و حكايت كنند، اما اين كه گفتى: صاحب تو (مأمون) مقام مرا برتر داشت، او مرا قرار نداد مگر در مقامى كه پادشاه مصر، يوسف صديق را در آن قرار داد، حال آن دو را نيز مىدانى (يوسف پيامبر بود و او يك پادشاه مشرك).
در اين وقت آن مرد بر آشفت و گفت: پسر موسى! از حد خود قدم فراتر گذاشتى، كه خداوند بارانى را در وقت معين خود نازل كرد و تو آن را وسيله بلندى مقام خود قراردادى، كه به مقام حمله به ديگران بر آيى؟ گويا معجزه ابراهيم خليل را آوردهاى كه سرهاى پرندگان را در دست گرفت و اعضاء آنها را در كوهها پراكنده نمود و به وقت خواندن، آمدند و بر سرهاى خود چسبيدند و شروع به پرواز كردند؟!!!
اگر راستگويى اين دو عكس شير را كه در مسند خليفه هستند زنده كن و بر من مسلط گردان، در اين صورت معجزهاى براى تو خواهد بود، اما باران كه با دعاى تو آمد، تو از ديگران در اين كار برتر نيستى.
امام صلوات الله عليه از جسارت آن خبيث برآشفت و به دو عكس شير فرياد كشيد: اين فاجر را بگيريد، پاره كنيد، از او عينى و اثرى نگذاريد. در دم آن دو عكس به دو شير ژيان مبدل شدند، و آن خبيث را گرفته و خرد كردند و خوردند و خونش را كه ريخته بود ليسيدند، مردم با حيرت به اين منظره نگاه مىكردند. آنگاه آن دو شير محضر حضرت آمده و گفتند: يا ولى الله فى ارضه! ديگر چه فرمانى دارى، مىخواهى مأمون را نيز مانند او به سزايش برسانيم.
مأمون از شنيدن اين سخن بيهوش گرديد، امام فرمود: در جاى خويش بايستيد. بعد فرمود: بر صورت مأمون گلاب پاشيدند، به حال آمد، شيران عرض كردند: مىفرماييد او را به رفيقش ملحق سازيم؟ فرمود: نه، خداوند عز و جل را تدبيرى است كه به سر خواهد برد(اجازه نداده از ولايت تكوينى هر استفادهاى را بكنيم).
گفتند: پس فرمانت چيست؟ فرمود: برگرديد به حالت اولى خود، آن دو شير در دم مبدل به عكس شده و در روى مسند قرار گرفتند.
مأمون گفت: خدا را حمد مىكنم كه مرا از شر حميدبن مهران خلاص كرد (آن مرد خبيث)، بعد گفت: يابن رسول الله! خلافت مال جد شما بود، سپس از آن شماست اگر مىخواهى آن را به شما تحويل بدهم، امام فرمود: اگر خلافت را مىخوستم در عدم قبول آن با تو منازعه نمىكردم و از تو آن را نمىخواستم، زيرا خداوند از اطاعت مخلوقش به من عطا فرموده مانند آن را كه با چشم ديدى كه چگونه آن دو تصوير به شير مبدل شدند.
ولى جهال بنى آدم از من طاعت ندارند، آنها هر چند در اين كار زيانكار شدهاند ولى خدا را در تدبير آنها مشيتى است، مرا امرفرموده بر تو اعتراضى نكنم و كارى را كه كردم بر تو ننمايم، چنان كه به يوسف (ع) نيز درباره پادشاه مصر چنان فرمان داده بود...
نگارنده گويد: در اين كار ابداً شگفتى نيست، آن مانند مبدل شدن عصاى موسى به اژدهاست. امام (ع) ولايت تكوينى داشت و خدا او را چنين قدرتى داده بود، چنان كه عيسى (ع) نيز نظير آن را انجام داد. در بعضى نقلها ديدهام كه مأمون به آن حضرت گفت: دعا كنيد كه آن مرد زنده شود، فرمود: اگر عصاى موسى جادوها را پس مىداد، اينها نيز آن مرد را پس مىدادند.
پى نوشتها:
1- عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 225 باب 50.
2- عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 225 باب 50.
3- علل الشرايع: ج 2 ص 237 باب 172.
4- نياج بر وزن كتاب روستايى است در باديه.
5- عيون اخبارالرضا: ج 2 ص 210 باب 47، بحار ج 49 ص 35.
6- چون بحكم «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها» هر يك روز در جاى ده روز است .
7- عيون اخبار الرضا: ج 2 ص 184، بحار ج 49 ص 91.
8- انوار البهيه ص 107.
9- انوار البهيه ص 107.
10- وسائل الشيعه: ج 10 ص 433 و 435.
11- وسائل الشيعه: ج 10 ص 433 و 435.
12- وسائل الشيعه: ج 10 ص 433 و 435.
13- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
14- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
15- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
16- فروع كافى: ج 6 ص 298.
17- اصول كافى: ج 1 ص 88 باب الكون و المکان
سيره عملى واخلاقى امام هشتم (عليه السلام)
بى گمان ديده گشودن بر آفتاب كارى ناشدنى است، چونان كه پريدن در آسمان بلند.
شناخت خدايى مردان برخاسته از بوستان عترت، نه براى هر بال بشكستهاى شدنى، چه آنان كه بر آفتاب ديده گشودهاند جز سايه مژگان خويش نديده و آنها كه در آن آسمان پريدهاند جز شكسته بال خويش را نيافتهاند.
با اين همه شايد بتوان ديده بر پرتويى از آفتاب كه بر زاويهاى تابيده است دوخت و در آن نشانها از حقيقت نور يافت كه نور، همه يك گوهر است.
با چنين اعترافى به يكى از جنبههاى پند آكنده حيات امام روى مى كنيم و دست كوتاه خويش را به درياى ناشناخته كرانه «خوى ستوده امام» فرو مى بريم تا مرواريدى چند برگيريم و فراروى گذاريم.
عبادت امام
براى آنان كه بودن را مفهومى جز بنده بودن ندانند، پرستش نه يك «تكليف»، بلكه معناى زندگى و راز جاودانگى است. در نگاه آنان خدا پرستيدن نه يك واجب است كه بايد از سر گذراند و برائت ذمه حاصل كرد، بلكه شهيد شيرينى است كه بايد چشيد و در آن روح بودن و ماندن را يافت.
از اين روى، اگر درباره خداپرستى اين گونه كسان كه امام پيشاپيش همه آنان است سخنى گفته شود سخن از «اندازه عبادت» نيست، بلكه سخن از «چگونگي» است. آنان بنده بودن را مايه افتخار، بندگى كردن را مايه سربلندى، و سر فرود آوردن در برابر خواست آشكار و پنهان خداوند را اساس سرافرازى شمردند.
اين معناى سخن هشتمين امام است كه مى گويد: «به بندگى خدا افتخار مى كنم».همين حقيقت است كه بدخواهان او را ناخواسته بر آن مى دارد كه اعتراف كنند او پرستشگرترين همه زمينيان است.
و در ميان همه فرزندان عباس و على(ع) با فضيلتتر، پرهيزگارتر، ديندارتر، و شايستهتر از او نديدهاند.
در پرتو توجه به چنين برداشتى از مفهوم عبادت در نظر امام است كه مىتوان براى خواندن هزار ركعت نماز در شبانه روز، سجده هاى طولانى پس از نماز صبح، روزههاى مكرر، شب زندهداريهاى پر رمز و راز و همدمى هميشگى با قرآن تفسيرى شايسته يافت، يا به درك حقيقت اين سخن نايل آمد كه كسى درباره آن حضرت مىگويد: «به خداوند سوگند مردى نديدم كه بيش از او از خدا پروا كند، بيش از او در همه اوقات به ياد خدا باشد، و بيش از او از خدا بترسد».
گوينده اين سخن نه كسى از شاگردان او، بلكه فرستاده دستگاه خلافت، رجاءبن ابى ضحّاك است كه به عنوان گماشته مأمون به مدينه رفته تا امام را زير نظر گيرد و با خود به مرو برد. او در ادامه سخن خود مى گويد:
«شب هنگام كه به بستر مى رفت بسيار فرآن تلاوت مى كرد، و چون بر آيهاى كه در آن يادى از بهشت يا دوزخ بود مىگذشت مى گريست و از خداوند بهشت مى خواست و از آتش به او پناه مى جست... چون ثلث آخر شب فرا مىرسيد از بستر بر مىخواست و به تسبيح و تحميد و تهليل و استغفار مىپرداخت. پس از آن مسواك مى كرد و سپس به نماز شب مىايستاد. او نماز جعفر طيار را چهار ركعت به جاى مىآورد و اين ركعتها را در شمار ركعتهاى نماز شب مىآورد».
امام براساس همين برداشت همواره با قرآن همدم بود و به گفته ابراهيم ابن عباس حتى سخن او، پاسخهايى كه مى داد و مثالهايى كه مىآورد همه برگرفته از قرآن بود و كتاب الهى را هر سه روز يك بار ختم مىكرد.
او خود در اين باره فرمود: «اگر مىخواستم قرآن را در كمتر از سه روز ختم مى كردم. اما من به هر آيهاى كه مىرسم در آن مىانديشم و در اين امر درنگ مىنمايم كه درباره چه و به چه هنگام نازل شده و بدين سبب است كه آنرا در سه روز ختم مىكنم».
هم بر اين اساس است كه امام هر برترى را به تقوا مى داند و حتى به ديگران نيز حق مىدهد كه اگر بتوانند بيش از او از تقوا بهرهمند شوند از او برتر باشند، چونان كه در پاسخ مردى كه سوگند ياد كرد او بهترين مردم است، فرمود: «اى مرد! سوگند مخور، برتر از من كسى است كه بيشتر تقواى خدا داشته و در برابر او فرمانبردارتر باشد. به خدا سوگند هنوز اين آيه نسخ نشده است كه برترين شما پرهيزگارترين شماست».
همو در جايى ديگر نيز فرمود: «اى زيد، از خدا بترس كه آنچه بدان رسيدهايم تنها به كمك تقوا ميسر شده است».
او همين تقوا، خداترسى و فرمانبرى را معيار و نشان شيعه بودن نيز مىخواند و به يكى مى گويد: «هر كدام از پيروان ما كه خدا را فرمان نبرد از ما نيست، و تو اگر از خدا فرمانبرى از ما خاندان هستي».
زهد و ساده زيستن
روشن است آن كه با خدا چنين پيوندى جانمايه دارد ديگر دل در پى جز او نمىگذارد و جز اويى به ديده وى نيايد تا دلش از آن ياد كند. آن كه خدا را يافته و سراى لقاى او را مى شناسد سراى ناپايدار كنونى را جز باتلاقى نمىداند كه هر چه به درونش نزديكتر شوى رهايى از آن دشوارتر و مرگ و نيستى حتمى مىشود.
چنين است كه امام دنيا را سرايى آكنده از شر و بدى مىشمرد و از شر آن به خداوند پناه مى برد و راه رهايى را «زهد و پارسايى» مىبيند و مى فرمايد: «به وسيله زهد و بىرغبتى به دنيا نجات از شر دنيا را مى جويم».
محمدبن عباد مى گويد: «رضا عليه السلام تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس مى نشست و جامههاى خشن بر تن مىكرد و تنها هنگامى كه در جمع مردمان حضور مى يافت جامه رسمى مردمان را مىپوشيد».
يك بار سفيان ثورى او را ديد كه جامهاى از خز برتن كرده است. او را گفت: «اى پسر پيغمبر! چه خوب بود لباس پايينتر از اين مىپوشيدى!» فرمود: «دستت را پيش آر». پس دست او را به گريبان خود برد و او ديد كه در زير جامه بوريايى بيش نيست. آنگاه فرمود: «اى سفيان، آن جامه خز براى خلق اين لباس ژنده براى حضرت حق است».
اباصلت هروى نيز درباره آن حضرت مىگويد: «او غذايى ساده و خوراكى اندك داشت». امام حتى زمانى كه رسماً وليعهد خلافت بود از همان زهد و پارسايى و ساده زيستى جدايى نداشت.
شكايتى كه يكى از كنيزان خانه از وضع رفاهى و معيشتى دارد گواه اين حقيقت است. آن كنيز كه زمانى در خانه مأمون، اندكى در خانه امام رضا عليهالسلام و پس از آن در خانه عبداللهبن عباس بوده است اين سه دوره را چنين ترسيم مىكند:
«ما در سراى او (مأمون) در بهشتى از خوردنى و آشاميدنى و عطر و دينار بسيار بوديم پس از چندى مأمون مرا به حضرت رضا عليهالسلام بخشيد و چون به خانه او رفتم همه آن رفاه و خوشى را كه داشتم از دست دادم. در آنجا سرپرستى بر ما نظارت داشت كه ما را شب بيدار مى كرد و به نماز وا مىداشت و اين از هر چيز براى ما سختتر بود و من آرزو مىكردم از خانه او به جايى ديگر روم، تا آنكه مرا به عبداللهبن عباس يخشيد و چون به سراى او رفتم چنان بود كه گويا به بهشت در آمدهام».
برخورد با مردم
امام عليه السلام در برخورد با مردمان چهره راستين اسلام را ترسيم مى كرد، آن هم در عصرى كه جلال و شكوه پوشالين دستگاه خلافت از اين آيين، سيمايى ديگر ارائه مىداشت.
نخستين نكته اينكه او ديگران را هم داراى ارزش انسانى مىدانست و از اين ديدگاه با آنان برخورد مىكرد. ابراهيمبن عباس مىگويد:
«هيچ نشنيدم و نديدم كسى برتر از ابوالحسن رضا عليهالسلام باشد. بر هيچ كس به سخن خويش بىمهرى و ستم روا نداشت، سخن هيچ كس را نبريد، هيچ نيازمندى را بىپاسخ نگذاشت، پاى خود در حضور هيچ كس دراز نكرد، در پيش هيچ كس لم نداد، هرگز غلامان و وابستگان خويش را ناسزا نگفت، به گاه خنده قهقهه نزد، بر سفره غلامان و وابستگان خود مىنشست، بسيار در پنهان صدقه مىداد و به ديگران كمك مىكرد».
او حتى در برخورد با غلامان و خادمان هرگز حاضر نبود كرامت انسانى آنان را ناديده بگيرد و چيزى از حقوق آنان فرو گذارد. او حتى در ريزترين نكتهها اين كرامت را پاس مىداشت.
ياسر خادم آن حضرت مىگويد: امام رضا عليه السلام به ما فرمود: «اگر بر بالاى سر شما ايستادم و در حال غذا خوردن بوديد بلند نشويد تا غذا خوردن را به پايان بريد». گاه يكى از ما را مىخواست و چون به او مى گفتند در حال غذا خوردن است مىفرمود : «بگذاريد تا غذايش را بخورد».
او هيچ اندرز گونهاى را كه با اصل كرامت انسان ناسازگار باشد نمى پذيرفت و همچنان بسادگى و دورى از تكلف در برخورد با ديگران ادامه مىداد.
يكى از مردمان بلخ مى گويد: در سفر امام به خراسان همراه او بودم. روزى سفره غذايى طلبيد و همه خدمتكاران و غلامان را بر سر آن سفره گرد آورد. گفتم: جانم به فدايت، خوب بود براى اينها سفرهاى جداگانه مى گستردى! امام فرمود: «خاموش! كه خدا يكى است، پدر و مادر در همه ما يكى است و پاداش هر كس نيز به كردارهاى اوست».
او هرگز از برآوردن نياز ديگران روى برنتافت و چونان كه شيوه اين خاندان و سرشت امامان است گشاده دستى و بزرگوارى را به غايت مىرساند، البته از آن پرهيز داشت كه در برابر دادن چيزى به ديگران و برآوردن كارى براى آنان كرامت انسانى را از ايشان بستاند.
داستان آن مرد خراسانى مشهور است كه چون از در راه ماندگى خود سخن به ميان آورد و از امام كمكى خواست تا پس از رسيدن به شهر خود آن را از جانب ايشان صدقه دهد، به او فرمود تا بنشيند، و پس از آنكه اطرافيان رفتند به اندرون رفت و بىآنكه به خانه باز گردد دست از فراز در آورد و مرد خراسانى را خواست و دويست دينار به او داد و فرمود:
«اين دويست دينار را بگير و خرج راه كن و عوض آن از طرف من صدقه هم نده. بيرون برو كه نه من تو را ببينم و نه تو مرا». چون بيرون رفت يكى پرسيد: فدايت شوم، كرم و گشاده دستى شما بسيار است، اما چرا از آن مرد روى پوشانديد؟ فرمود: «از بيم آنكه مبادا خوارى حاجت خواستن را بدان سبب كه حاجت او برآوردم در جهرهاش ببينم. آيا نشنيدى سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه فرمود: آن كه نيكى خود را بپوشاند كارش برابر هفتاد حج است».
مردى چنين گشاده دست است كه چون يكى به او مى گويد: مرا به اندازه مردانگى خويش عطا ده، در پاسخ مى فرمايد: «اين در توانم نيست»، و آن گاه كه او مى گويد: مرا به اندازه مردانگى خودم عطا ده مىفرمايد: «اين شدنى است».
همين امام است كه چون تمام دارايى خود را در روز عرفه با تهيدستان قسمت مىكند و كسى مى گويد: چه زيان بزرگى كردى! در پاسخ مى فرمايد: «اين زيان نيست، بلكه سود است. آنچه را به وسيلهاش پاداش و بزرگوارى فراهم آورده اى زيان مدان».
امام با آن همه گشاده دستى - كه به جاى خود رواست - هرگز اين صفت شايسته را برابر نهاده اسراف و تبذير ريخت و پاش نمىداند و از كوچكترين كوتاهى در اين باره نمىگذرد، چونان كه به گفته خادم آن حضرت ياسر، روزى كه غلامان ميوه خورده و نيمخورده آنها را ريخته بودند برآشفته به آنان مىفرمايد: «سبحان الله! اگر از آن بىنيازيد كسانى هستند كه به آن نياز دارند؛ آنرا به كسى بدهيد كه نيازمند است».
اين شخصيت متعادل است كه از سويى در برخورد با فروتران فروتنى مى كند و چون تنها مى شود فارغ از كارهاى رسمى و دولتى اطرافيان خود از كوچك و بزرگ را گرد مىآورد، با آنان سخن مى گويد، با آنان همدم مىشود، و حشمت از خويش فرو مىنهد تا با او همدم شوند؛ و از سوى در برابر آن كه خود را در ظاهر پرشكوه خلافت آراسته است سربلند و سرافراز مىايستد و چون از او مىشنود كه دوست دارد جامه خلافت بر تن او كند در پاسخ مىفرمايد:
« اگر خلافت از آن توست تو را حق آن نيست كه جامهاى را كه خدا بر تنت كرده است بر تن ديگران كنى و اگرخلافت از تو نيست روا نيست آنچه را از تو نباشد به من بدهى». امام در برابر او موضع خويش در برخورد با خويشتن و هم در برخورد با دنيا را چنين ترسيم مىكند:
« به بندگى افتحار مىكنم،
... با بيرغبتى به دنيا، رهايى از شر دنيا را مىجويم،
... با دامن در كشيدن از حرامها نايل آمدن به سودهاى حقيقى را اميدوارم،
... با فروتنى در اين سراى، بلندى نزد خداوند را خواهانم.»
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات
ابن طلحه مى گويد: (1) ... اينك سخن درباره سومين على يعنى على الرضا عليه السلام است و هر كه به دقت بنگرد براستى او را وارث ايشان مى يابد و حكم مى كند كه وى سومين على (2) است. ايمان و مقام و منزلتش والا و توانمندى وى گسترده و يارانش فراوان و برهانش هويدا و آشكار است تا آن جا كه مامون خليفه عباسى او را از خواص خود قرار داد و در مملكت خويش شريك ساخت و امر جانشينى خويش را به او واگذارد و دخترش را به همسرى او درآورد.
مناقبش والا و صفات شريفش برجسته و بخشندگى اش چون حاتم و طبيعتش چون اخزم (جد حاتم ) و اخلاقش عربى و نفس شريفش هاشمى و خصلت بزرگوارى اش چون پيامبر صلى اللّه عليه و اله بود، چنان كه هر چه از فضايلش بشمارند او از آن برتر و هر مقدار از مناقبش ياد كنند، وى از آن بلند مرتبه تر است .
مى گويد: امّا القاب آن حضرت : رضا، صابر، رضى ، وفى ، و مشهورتر از همه رضاست.
مناقب و صفات آن حضرت(ع)
خداوند برخى از آنها را به او اختصاص داده تا به علوّ مقام و ارجمندى اش گواهى دهند.
ابن طلحه بخشى از كرامات آن حضرت را بيان كرده كه (( ان شا اللّه )) ما بعضى از آنها را نقل خواهيم كرد.
شيخ مفيد - رحمه اللّه - از يزيد بن سليط ضمن حديثى طولانى از ابوابراهيم امام كاظم عليه السلام نقل كرده است كه در همان سال رحلتش فرمود: ((من امسال از دنيا مى روم و امر ولايت به پسرم على همنام دو على مى رسد؛ امّا على اول ، على بن ابى طالب عليه السلام و على ديگر، على بن حسين عليه السلام است ، علم و حلم ، نصرت و محبت ، ورع و ديانت اولى و محنت پذيرى وصبر بر شدايد دومى را به او داده اند.(3)
على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - در فصلى كه بخشى از خصايص و مناقب و اخلاق كريمه امام رضا عليه السلام را نقل كرده ، (4) به نقل از ابراهيم بن عباس مى گويد: من هرگز نديدم كه چيزى را از امام رضا عليه السلام بپرسند و او نداند و در روزگاران تا زمان او كسى را داناتر از او سراغ ندارم ، مامون درباره هر چيزى به عنوان آزمون از او مى پرسيد و او پاسخ مى داد در حالى كه تمام سخن و پاسخ و استشهاد وى برگرفته از قرآن مجيد بود.
هر سه روز يك مرتبه قرآن را ختم مى كرد و مى فرمود: ((اگر بخواهم كمتر از سه روز ختم كنم . مى توانم ولى من هرگز بر آيه اى نمى گذرم مگر اينكه درباره آن مى انديشم و درباره شان نزولش فكر مى كنم .))
از جمله مى گويد: كسى را برتر از ابوالحسن الرضا عليه السلام نديدم (وصف كسى را برتر از او) نشنيده ام ، از او چيزها ديده ام كه از هيچ كس نديده ام ؛ هرگز نديدم در سخن گفتن كلمه اى رنجش آور به كسى بگويد يا سخن كسى را پيش از آنكه از گفتار خويش فارغ شود قطع كند و يا حاجت كسى را در صورت توانايى بر اجابت آن ، رد كند و هرگز نديدم پاهايش را نزد همنشينى دراز كند و در حضور كسى تكيه دهد، و نديدم كسى از خادمان و غلامانش را دشنام گويد و نديدم كه آب دهان بيندازد و نديدم كه با صداى بلند بخندد؛ بلكه همواره خنده اش به صورت بلند بود و چون خلوت مى كرد و سفره گسترده مى شد، نوكران و غلامانش را حتى دربانان و پرده دار را بر سر سفره مى نشاند.
شب هنگام ، كم خواب و بيشتر روزها روزه دار بود.
در هر ماه سه روز، روزه اش ترك نمى شد. كار خير بسيار مى كرد و صدقه نهانى بسيار مى داد كه بيشتر آن در شبهاى تاريك بود. بنابراين هر كه گمان كند نظير او در فضيلت ديده است ، باور نكن .(5)
از محمّد بن عباد نقل كرده ، مى گويد: حضرت رضا عليه السلام تابستان روى حصير و زمستان روى پلاس مى نشست ، تن پوشش جامه اى خشن بود امّا در حضور مردم با لباس آراسته ظاهر مى شد.(6)
از اباصلت ، عبدالسلام بن صالح هروى نقل كرده كه مى گويد: من داناتر از على بن موسى الرضا عليه السلام را نديدم و هيچ عالمى هم او را نديده مگر اين كه مانند من درباره او گواهى داده است. مامون گروهى از دانشمندان اديان و فقهاى شريعت و متكلمان را در چندين مجلس با آن حضرت رو به رو كرد و آن حضرت سرانجام بر همه غالب شد تا آنجا كه كسى از ايشان نماند مگر آن كه به فضل آن وجود گرامى اقرار كرد و به ناچيزى خويش اعتراف نمود.
من از آن حضرت شنيدم كه مى گفت : ((در روضه پيامبر صلى اللّه عليه و اله مى نشستم در حالى كه بسيارى از علماى مدينه در آن جا بودند. وقتى كه يكى از آنها از حل مساله اى فرو مى ماند همگى به من اشاره مى كردند و مسائل را نزد من مى فرستادند و من جواب مى دادم .))(7)
ابوالصلت مى گويد: محمّد بن اسحاق بن موسى از قول پدرش نقل مى كند كه موسى بن جعفر عليه السلام به پسرش مى گفت: ((اين برادر شما على بن موسى عالم آل محمّد صلى اللّه عليه و اله است ، مسائل دينتان را از او بپرسيد و آنچه را كه مى گويد حفظ كنيد؛ زيرا من از پدرم جعفر بن محمّد عليه السلام شنيدم كه به من فرمود: عالم آل محمّد صلى اللّه عليه و اله در صلب تو است ، كاش من او را درك مى كردم كه او همنام اميرالمؤ منين عليه السلام است )).(8)
از محمّد بن يحيى فارسى نقل شده كه : روزى ابونواس امام رضا عليه السلام را ديد كه سوار بر استر از نزد مامون مى آمد، به آن حضرت نزديك شد و سلام داد و گفت : يابن رسول اللّه ، من اشعارى درباره شما گفته ام ، مايلم كه شما آنها را از زبان من بشنويد.
فرمود: بخوان ! ابونواس شروع به خواندن كرد. امام رضا عليه السلام فرمود: تو اشعارى گفته اى كه پيش از تو كسى نظير آنها را نگفته است. غلامش را صدا زد و فرمود: ((آيا چيزى از مخارجمان موجود است ؟ عرض كرد: سيصد دينار موجود است . فرمود: آنها را به ابونواس بده . سپس فرمود: شايد اين مبلغ كم باشد اين استر را هم به او بده .))(9)
از ابوالصلت هروى نقل است كه امام رضا عليه السلام با همه مردم به زبان خودشان سخن مى گفت و به خدا سوگند كه فصيح ترين و داناترين مردم به تمام زبانها و لهجه ها بود.
روزى به آن حضرت گفتم : يابن رسول اللّه من از اين كه شما اين همه زبانهاى مختلف را مى دانيد در شگفتم . فرمود: ((اى اباصلت من حجت خدايم بر خلق و نمى شود كه خداوند حجتى را بر قومى بفرستد و او زبان آن قوم را نداند. آيا اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام را نشنيده اى كه فرمود: ((ما را فصل الخطاب داده اند)) و آيا فصل الخطاب چيزى جز دانستن زبانهاى مختلف است .))(10)
و از امام رضا عليه السلام نقل شده است كه مردى از اهل خراسان به آن حضرت گفت : يابن رسول اللّه ، رسول خدا را در خواب ديدم ، به من فرمود: چگونه خواهيد بود وقتى كه در سرزمين شما پاره تن من دفن شود و امانت من به شما سپرده شده تا آن را حفظ كنيد و قطعه اى از جسم من در خاك شما پنهان شود؟
امام رضا عليه السلام فرمود: ((منم آن مدفون در سرزمين شما و منم پاره تن پيامبرتان و منم آن امانت و آن قطعه بدن ، بدانيد كه هركس مرا زيارت كند در حالى كه به آنچه خداى تعالى از حقوق و طاعت من واجب كرده است معرفت داشته باشد، من و پدرانم روز قيامت شفيع او خواهيم بود و هركه را ما شفاعت كنيم نجات يافته است هر چند كه بمانند گناه جن و انس داشته باشد، پدرم به نقل از جدم و او از قول پدرش نقل كرده كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: هر كه مرا در خواب ببيند، به حق مرا ديده است زيرا كه شيطان نمى تواند به صورت من و كسى از اوصياى من و احدى از شيعيان ايشان در آيد و براستى كه رؤ ياى صادقه يك جزء از هفتاد جزء نبوت است )).(11)
امّا رواياتى كه از آن حضرت در علوم مختلف و انواع حكمت نقل شده و اخبار جمع شده و پراكنده و احسان آن حضرت با اهل ملل و مناظرات مشهورش ، بيش از حد شمار است .
على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - گويد: (12) اين كتاب (( عيون اخبار الرضا عليه السلام )) مشتمل بر مطالب كمياب و برجسته ، بهتر از رشته هاى گلوبند آويخته بر گردن دوشيزگان بكر، هركه مى خواهد چشمش در باغستان آن كتاب سير كند و تشنگيش را از زلال آبگيرهايش سيرآب نمايد و از شگفتيها و فنون و بوستانها و چشمه سارانش بهره گيرد من او را راهنمايى كردم و انديشه اش را بدان سمت هدايت نمودم ، چيزى افزون بر محتواى آن نتوان يافت كه سخن جامع را بخوبى بيان كرده است .
فصل کرامات
1. از جمله مواردى كه ابن طلحه (13) نقل كرده ، اين است كه چون مامون امام را به وليعهدى خود برگزيد و خلافت پس از خود را به آن حضرت واگذارد، اطرافيان مامون از اين عمل ناخشنود گشتند و ترسيدند كه خلافت از خاندان عباس بيرون شود و به بنى فاطمه اعاده گردد. از اين رو نسبت به امام رضا عليه السلام بسيار بدبين گشتند.
در آن هنگام عادت چنان بود كه هرگاه حضرت رضا عليه السلام بر مامون وارد مى شد از اطرافيان مامون ، هر كه داخل تالار بود به حضرت سلام مى دادند و پرده بر مى گرفتند تا امام عليه السلام وارد شود، امّا چون نفرت آنان نسبت به آن حضرت بالا گرفت ، به يكديگر سفارش كردند و گفتند: هر وقت امام رضا عليه السلام آمد و خواست بر خليفه وارد شود، رو برگردانيد و پرده را برنگيريد.
همگان در اين باره هم پيمان شدند. در آن اوان روزى كه همه نشسته بودند، ناگهان امام رضا عليه السلام مطابق معمول به مجلس خليفه وارد شد، آنان خوددارى نتوانستند و بى اختيار سلام دادند و پرده را بر گرفتند.
پس از آن آنها يكديگر را ملامت كردند كه چرا بر خلاف توافقى كه كرده بودند، عمل كردند. گفتند: نوبت آينده وقتى كه آمد، پرده را بر نمى داريم ، چون نوبت ديگر فرا رسيد و امام عليه السلام به مجلس آمد، از جا بلند شدند، سلام دادند ولى همچنان ايستادند و پرده را بر نداشتند.
از اين رو خداوند تند بادى را فرستاد كه به پرده وزيد و بيشتر از هر روز آن را بلند كرد و پس از ورود امام عليه السلام از وزيدن ايستاد و پرده به حال اول برگشت و چون امام خواست بيرون شد دوباره وزيدن گرفت و پرده را بلند كرد، امام عليه السلام كه بيرون شد، باز ايستاد دوباره پرده به جاى خود برگشت . پس از رجعت امام عليه السلام ، مخالفان رو به يكديگر كردند و گفتند: ديديد چه شد؟ گفتند: آرى . آنگاه به يكديگر گفتند: دوستان ! اين مرد در نزد خدا مقامى والا دارد و خداوند را به او عنايتى است .
مگر نديديد كه چون شما پرده را بر نگرفتيد خداوند باد را فرستاد و براى برگرفتن پرده ، باد را مسخّر او كرد، همچنان كه براى سليمان عليه السلام مسخر كرده بود. بنابراين در خدمت او باشيد كه به نفع شماست . اين بود كه به حال اول برگشتند و بر حسن عقيده شان نسبت به آن حضرت افزوده شد.
2. از جمله وقتى كه امام رضا عليه السلام در خراسان بود زنى به نام زينب مدعى شد كه علويه و از دودمان فاطمه عليهاالسلام است و به مردم خراسان به خاطر نسبش فخر فروشى مى كرد.
امام رضا عليه السلام جريان را شنيد و چون نسبت ادعايى او را قبول نداشت. آن زن را به نزد خود طلبيد و نسبت او را رد كرد و فرمود: اين زن دروغ مى گويد. آن زن (جسارت ورزيد) و نسبت سفاهت به حضرت داد و گفت : همان طور كه نسب مرا رد كردى من هم در نسبت شما ايراد دارم ، امام عليه السلام را غيرت علوى تكان داد و موضوع را به حاكم خراسان ارجاع فرمود - حاكم خراسان جایى داشت به نام (بركة السباع) كه در آن جا درندگان را به زنجير بسته بودند براى مجازات مفسدان نگهدارى مى كردند.
- امام رضا عليه السلام آن زن را نزد حاكم خراسان آورد و فرمود: اين زن بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، از نسل ايشان نيست (ليكن خود را به ايشان منسوب مى دارد)، اگر كسى براستى پاره تن فاطمه و على عليه السلام باشد، گوشتش بر درندگان حرام است ، اين زن را به بركة السباع عليه السلام بيندازيد، اگر راست گفته باشد درندگان به او نزديك نخواهند شد و اگر دروغ گفته باشد او را مى درند. وقتى زن اين سخن را از امام عليه السلام شنيد، گفت : تو خود اگر راست مى گويى كه به تو نزديك نمى شوند و تو را نمى درند به آن جا وارد شو! امام عليه السلام بى آنكه چيزى در پاسخ آن زن بگويد از جاى خود برخاست.
حاكم گفت : به كجا مى رويد؟ فرمود به (( بركة السّباع )) به خدا سوگند كه بايد وارد آنجا شوم ، حاكم و مردم و اطرافيان حاكم برخاستند و آمدند و در (( بركة السّباع )) را باز كردند. امام رضا عليه السلام به آن جايگاه وارد شد در حالى كه مردم از بالاى بركه ، نگاه مى كردند، همين كه امام ميان درندگان قرار گرفت همگى روى دمها بر زمين نشستند، امام عليه السلام به سمت يكى يكى آنها مى آمد و به سر و صورت و پشت آنها دست مى كشيد و آن درنده كرنش مى كرد تا همگى را دست كشيد، سپس در مقابل چشم ناظران بيرون آمد.
بعد به حاكم گفت: اكنون اين زن را كه بر على و فاطمه عليهاالسلام دروغ بسته است ، وارد (( بركة السّباع )) كن تا مطلب روشن شود. آن زن خوددارى كرد ولى حاكم او را مجبور كرد و به مامورانش دستور داد تا او را در بركه انداختند. به مجرد اين كه درندگان او را ديدند به سمت او جستند و او را دريدند. نام آن زن در خراسان به زينب دروغگو مشهور شد و داستانش در آن ديار بر سر زبانها افتاد.(14)
3. از جمله داستان دعبل بن على خزاعى شاعر بود.
دعبل مى گويد: چون قصيده ((مدارس آيات )) را سرودم ، آهنگ ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام را كردم كه در خراسان وليعهد مامون در امر خلافت بود. وقتى كه وارد آن ديار شدم و به خدمت آن حضرت رسيدم و قصيده را خواندم . آن را مورد تحسين قرار داده به من فرمود: اين اشعار را تا من دستور نداده ام بر كسى نخوان .
خبر من به خليفه مامون رسيد، مرا احضار كرد و از من پرسيد سپس گفت : دعبل ! قصيده ((مدارس آيات خلت من تلاوة )) را برايم بخوان . گفتم : به خاطر ندارم يا اميرالمؤ منين گفت: اى غلام ، ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام را حاضر كن ! مى گويد: ساعتى نگذشته بود كه امام عليه السلام حضور يافت.
مامون گفت : يا اباالحسن ! من از دعبل خواستم تا ((مدارس آيات )) را برايم بخواند، گفت : به خاطر ندارم ، امام رضا عليه السلام رو به من كرد و فرمود: دعبل براى اميرالمؤ منين بخوان .
شروع به خواندن كردم و مامون تحسين كرد و دستور داد پنجاه هزار درهم به من دادند و حدود اين مبلغ را نيز امام رضا عليه السلام فرمان داد. عرض كردم : مولاى من چه خوب بود كه مقدارى از جامه تان را به من مى داديد تا كفنم باشد! فرمود: بسيار خوب ، آنگاه پيراهنى به من لطف كرد كه كهنه بود با يك حوله نازك و فرمود: اين را نگه دار كه باعث حفظ تو مى شود.
سپس ذوالرياستين ابوالعباس فضل بن سهل وزير مامون به من جايزه اى داد و مرا بر اسبى زرد رنگ و خراسانى سوار كرد. و در يك روز بارانى كه بر آن اسب را مى سپردم بالاپوش بارانى و كلاه خزى را كه پوشيده بود به من بخشيد و براى خود بارانى جديدى خواست و پوشيد و گفت: از اين جهت شما را مقدم داشتم و جامه تنم را به تو بخشيدم كه اين بهترين بارانى بود.
دعبل مى گويد: آن را به هشتاد دينار فروختم با وجود آن دلم از فروش آن ناراضى بود. پس از چندى دوباره به عراق برگشتم ، در بين راه گروهى از راهزنان سر راه بر ما گرفتند در حالى كه آن روز هم باران مى باريد.
من ماندم با يك پيراهن كهنه و از خسارتى كه بر من وارد شده بود متاسف بودم و بيش از هر چيزى براى آن پيراهن و حوله تاسف مى خوردم و به سخن مولايم امام رضا عليه السلام مى انديشيدم كه ناگهان يكى از راهزنان را ديدم ، سوار بر اسب زردى كه ذوالرياستين به من داده بود نزديك من ايستاده و در حالى كه آن بارانى را به تن داشت، منتظر بود تا افرادش جمع شوند و در آن حال ابياتى از قصيده ((مدارس آيات خلت من تلاوة )) را مى خواند و گريه مى كرد.
چون من اين حال را ديدم از اين كه دزدى از مردم بيابانى اظهار تشيع مى كند متعجب شدم ، آنگاه طمع در آن پيراهن و حوله بستم و گفتم : سرورم ، اين قصيده اى كه مى خوانيد، از كيست ؟ گفت: واى بر تو، به تو چه مربوط كه مال كيست ؟ گفتم : علتى دارد كه خواهم گفت . گفت : اين قصيده مشهورتر از آن است كه صاحب آن را نشناسى . گفتم : صاحب آن كيست ؟ گفت : دعبل بن على خزاعى شاعر آل محمّد كه خداوند او را جزاى خير دهد! گفتم : سرورم من دعبل ام و اين قصيده از من است . گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟! گفتم : قضيه روشن تر از اينهاست .
كسى را نزد اهل كاروان فرستاد و گروهى را احضار و راجع به من از آنها پرس و جو كرد. همگى گفتند: اين دعبل بن على خزاعى است . گفت: از تمام اموالى كه از كاروان گرفته ايم ، از يك سيخ تا ارزشمندترين مالها، از همه به احترام تو دست برداشتم . سپس يارانش را صدا زد و به آنها دستور داد، هر كس چيزى گرفته است باز پس دهد. تمام اموال مردم را پس دادند و اموال من نيز، همه به من برگشت . آنگاه تا جاى امنى ما را بدرقه كرد و به اين ترتيب به بركت آن پيراهن و حوله من و كاروان محفوظ مانديم . ببين اين منقبت چقدر ارزنده و والاست.(15)
4. به اين منقبت بزرگ و كرامت ارزنده نگاه كن كه حكايت از توجه خاص خداوندى و بلندى مرتبه آن حضرت در پيشگاه خدا دارد.(16)
(( عيون اخبار الرضا عليه السلام )) صدوق - رحمه اللّه - به نقل از على بن ميثم از قول پدرش روايت كرده ، مى گويد: شنيدم مادرم مى گفت : من از نجمه مادر حضرت رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: وقتى كه به فرزندم حامله بودم احساس سنگينى حمل را نمى كردم و در خواب صداى تسبيح ، تهليل و تحميد را از شكمم مى شنيدم كه باعث ترس و بيم من مى شد.
وقتى كه از خواب بيدار مى شدم چيزى نمى شنيدم . هنگامى كه وضع حمل كردم نوزاد دست بر زمين و سر به طرف آسمان بلند كرد و چنان لبهايش را حركت مى داد كه گويا حرف مى زد. در اين بين پدرش موسى بن جعفر عليه السلام وارد شد، فرمود: اى نجمه گوارا باد بر تو كرامت پروردگارت ! نوزاد را پيچيده در پارچه اى سفيد، به آن حضرت دادم ، به گوش راستش اذان بو به گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست با آب فرات كام نوزاد را برداشت . سپس به من باز گردانيد و فرمود: او را بگير كه او بقية اللّه در روى زمين است .(17)
از دلايل حميرى به نقل از جعفر بن محمّد بن يونس نقل كرده مى گويد: مردى نامه اى خدمت امام رضا عليه السلام نوشت و از آن حضرت مسائلى را پرسيد ليكن فراموش كرد مساله پوشيدن لباس نيمه ابريشمى توسط محرم و موضوع اسلحه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را كه قصد پرسيدنشان را داشت در نامه بنويسد.
از اين رو افسوس مى خورد كه چرا ننوشتم ! وقتى كه پاسخ مسائل آمد آن حضرت ، نوشته بود: اشكالى بر احرام در جامه نيمه ابريشمى نيست و بدان كه اسلحه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در نزد ما نظير تابوت در نزد بنى اسرائيل است هر امامى ، هر جا كه باشد آن اسلحه همراه اوست .(18)
5. از جمله ابواسماعيل سندى مى گويد: در سند شنيدم كه خداوند حجتى در ميان عرب دارد، از آن جا به قصد ديدن وى در آمدم ، مرا به امام رضا عليه السلام راهنمايى كرد. آهنگ ايشان را كردم و به خدمتش رسيدم در حالى كه يك كلمه عربى نمى دانستم .
به زبان سندى سلام دادم ، آن حضرت به زبان خودم جواب داد، شروع كردم به زبان سندى سخن گفتن و ايشان به همان زبان پاسخ مى داد. عرض كردم : من در سند شنيدم كه خدا را در ميان عرب ، حجتى است به قصد ديدنش از سند بيرون شده ام .
فرمود: آرى من مطلعم ، آن حجت منم . سپس فرمود: هر چه مى خواهى بپرس ! آنچه خواستم پرسيدم . وقتى قصد كردم كه از حضورش مرخص شوم ، عرض كردم : من از زبان عربى چيزى نمى دانم ، از خدا بخواهيد به قلبم بيندازد تا بتوانم با مردم عرب صحبت كنم . امام عليه السلام دست مباركش را بر لبم كشيد، من از آن لحظه به زبان عربى تكلم كردم .(19)
6. از جمله سليمان جعفرى مى گويد: خدمت امام رضا عليه السلام در ميان باغى بوديم كه متعلق به آن حضرت بود. من با او صحبت مى كردم ، ناگهان گنجشكى آمد و در حضور امام عليه السلام به زمين افتاد، و شروع كرد به بانگ زدن و صدا در آوردن ، همچنان با نگرانى بانگ و فرياد مى زد، امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: آيا مى دانى چه مى گويد؟ عرض كردم : خدا و پيامبر و پيامبر زاده اش بهتر مى دانند. فرمود: اين گنجشگ به من مى گويد: مارى مى خواهد بچه مرا در آن خانه بخورد، بلند شو، آن تنگ چهار پا را بردار و مار را بكش .
مى گويد: وارد خانه شدم مارى را ديدم كه در وسط خانه دور مى زند، او را كشتم .(20)
7. از جمله به نقل از وشا آورده است كه حضرت رضا عليه السلام در خراسان فرمود: وقتى خواستند مرا از مدينه بيرون كنند، خاندانم را جمع كردم و دستور دادم بر من چنان بگريند كه من صداى گريه آنها را بشنوم سپس دوازده هزار درهم بين آنها تقسيم كردم . آنگاه فرمود: من هرگز به نزد خانواده ام بر نمى گردم .(21)
پاورقى ها :
1- مطالب السؤال ص 84.
2- على بزرگ و عاليقدر و شريف .
3- ارشاد، ص 285.
4- (( كشف الغمه ، )) ص 274.
5- همان ماخذ، ص 273.
6- همان ماخذ، همان ص .
7- همان ماخذ، همان ص .
8- همان ماخذ، همان ص .
9- همان ماخذ، ص 273 و 277.
10- همان ماخذ، ص 273 و 277.
11- همان ماخذ، ص 273.
12- همان ماخذ، ص 268.
13- (( مطالب السؤ ول )) ص 85.
14- همان ماخذ، همان ص .
15- همان ماخذ، ص 85 و 86.
16- (( كشف الغمه ، )) ص 258.
17- (( كشف الغمه ، )) ص 258.
18- (( كشف الغمه ، )) ص 269.
19- همان ماخذ، همان ص .
20- همان ماخذ، همان ص .
21- (( كشف الغمه ، )) ص 270.
امام رضا(ع) و تربيت فرزند
على همتبنارى
تربيت عبارت است از شكوفا سازى استعدادها و جهت دهى آن به سوى كمال مطلوب. تربيت ضرورىترين نياز انسان در زندگى است. انسان بدون تربيت صحيح ره به جايى نمىبرد، نه از باغ زندگى خويش ميوه شيرينمىچيند و نه كام انسانهاى ديگر را از ثمرات درخت وجود خود شيرين مىكند;و بالاتر آنكه نه به درك معناى انسانيت نايل مىآيد و نه به فتح قلههاىرفيع انسانيت دست مىيازد. بدين جهت تربيت عاليترين هدف پيامبران و اساسىترينپيام كتب و اولين و ضرورىترين وظيفه والدين است. ضرورت و اهميت تربيت،والدين را بر آن مىدارد كه به اين مسووليتبزرگ ارجى دو چندان نهند; براىايفاى درست آن خود را به صلاح و آگاهى از روش و فنون تربيت مجهز بسازند و باالگو گرفتن از مربيان موفق در انجام دادن اين وظيفه مهم بكوشند. بىشك معصومان عليهم السلام موفقترين مربيان و سيره قولى و عملى آنهامطمئنترين الگو براى والدين در امر ظريف و پرپيچ و خم تربيت است. اينمقاله بر آن است تا نكاتى از سيره تربيتى امام رضا(ع) در تربيت فرزند رايادآورى كند و گامى، هر چند ناچيز، در ترويج معارف اهلبيتبردارد.
سيره تربيتى امام رضا(ع)، با توجه به سفر آن حضرت به خراسان و دورى از كانونخانواده و نيز تك فرزندى چنانكه برخى از بزرگان قايلند بسيار قابلتوجه است; چرا كه تربيت فرزند يگانه آن هم از راه دور شيوهاى خاص مىطلبد.
1- تدريجى بودن تربيت
تربيت جريانى مستمر و فعاليتى تدريجى است كه نه مرزمىشناسد و نه زمان و مكان; بلكه به درازاى عمر است و به پهناى ابعادوجودى عالم اكبر، يعنى انسان. درخت تربيت زود ثمر نمىدهد و نبايد انتظارداشتيك شبه يا چند ماهه در امر ظريف و پيچيده تربيت معجزه انجام گيرد; بلكهبايد از سالها قبل از تولد زمينه تربيت صحيح را فراهم كرد و بعد از تولد،بتدريجبا صبر و حوصله، به انجام آن پرداخت. در سيره ائمه اطهار عليهم السلامو ديدگاههاى آنان مسايلى چون انتخاب همسر شايسته، لزوم رعايت آداب ازدواج،توجه به مواقع و شرايط انعقاد نطفه، مراقبتهاى ايام باردارى و ... حكايت ازاين نكته مهم دارد.
الف) انتخاب همسر صالح و شايسته
صفوان بنيحيى از امامرضا(ع) نقل كرده است كه فرمود: هيچ سودى براى مرد بهتر از همسر صالح، كههنگام ديدن وى شوهر خوشحال شود و در غياب شوهر نگهدار خود و اموالش باشد،نيست.
همچنانكه زن بايد صالح و شايسته باشد، مرد نيز بايد شايسته باشد. بروالدين است كه به كمك دخترانشان، شوهران شايسته و صالحى براى آنانانتخاب كنند. حسين بنبشار واسطى مىگويد: خدمت امام رضا(ع) نامه نوشتم كه يكىاز بستگانم از دخترم خواستگارى كرده است، ولى مرد بد اخلاقى است. [آيا صلاحهست كه دخترم را به ازدواج او در آورم؟] حضرت فرمود: اگر بداخلاق است، دخترترا به ازدواج او در نياور.
ب) رعايت آداب ازدواج
بعد از انتخاب همسر شايسته، در طليعه ازدواج بايدمهمترين هدف ازدواج، كه همان تربيت فرزندان صالح است، مورد توجه باشد وياد خداوند متعال ميهمان قلبهاى پاك زن و مرد بوده و آنها بايد، ضمن رعايتساير آداب نكاح، از خداوند فرزند سالم و صالح طلب كنند. در كتاب شريف فقهالرضا، كه به حضرت رضا(ع) منسوب است، در مورد اولين برخورد زن و مرد، خطاببه شوهر، چنين آمده است: هنگامى كه زن به خانه تو وارد شد، پيشانىاش را بگير; او را به طرف قبلهبنشان و بگو: «خداوندا، او را به امانت گرفتهام و با ميثاق تو بر خود حلالكردهام; پروردگارا، از او فرزند با بركت و سالم روزىام كن و شيطان را درنطفهام شريك مساز و سهمى براى او قرار مده.»
ج) مراقبتهاى ايام باردارى
بعد از انعقاد نطفه، مراقبتهاى ايام باردارى بسيار مهم و ضرورى است. توجه بهوضعيت روانى همسر، گستراندن بستر آرامش در منزل و خارج آن و نيز تغذيه مناسبو سالم از ضرورتهاى اين دوره است. علاوه بر غذاى سالم و مقوى، استفاده ازبرخى ميوهها و خوراكيها مىتواند در آينده كودك و شخصيت و صفاتش مؤثر باشد،بدين جهت، معصومان عليهم السلام بهرهگيرى از برخى خوردنيها در ايام باردارىتوصيه كردهاند. محمد بن سنان از امام رضا(ع) نقل كرده است كه آن حضرت فرمود: «همسران باردارتان را كندر دهيد; اگر حمل آنها پسر باشد، پاكيزه قلب ودانشمند و شجاع خواهد شد و اگر دختر باشد، خوش اخلاق و زيبا مىشود و نزدشوهرش منزلت مىيابد.»
ناگفته پيداست كه اين نوع خوراكيها علت تامه پديدآمدن اين صفات نيست و عوامل ديگر هم مؤثر است.
2- اولين گام
بعد از تولد، كودك قدم به جهانى نو مىگذارد. در اولين گامبايد آواى توحيد را در گوش نوزاد زمزمه كرد، فضاى هستىاش را از نسيم خوشتوحيد و بندگى عطرآگين ساخت و با افشاندن بذر توحيد سرزمين وجودش را ازلالههاى زيباى ذكر الهى سرشار كرد. امام رضا(ع) فرمود هنگام تولد فرزند درگوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه بگوييد.
3- نامگذارى
هر واژهاى حكايت از معنايى مىكند. زيبايى و ركيك بودن واژهها بستگى مستقيم به معناى آنها دارد. گرچه معناامرى اعتبارى است و در نامگذارى چندان مورد توجه نيست; ولى هنگام به كاربردن آنها معانى ناخودآگاه تداعى مىشود. نام نيكو مايه سربلندى و افتخار ونام زشتباعثسرشكستگى و احيانا احساس حقارت است. زيرا نام تا پايان عمر باانسان همراه است و فرد همواره با آثار خوب و بدش مواجه است. ائمه طاهرينعليهم السلام هم خود نامهاى نيكو براى فرزندانشان بر مىگزيدند و هم ديگران رابدين امر سفارش مىكردند. امام هشتم شيعيان نام نيكوى محمد را بر فرزنددلبندش نهاد و از تاثير اين نام نيكو چنين پرده برداشت: «خانهاى كه در آننام محمد باشد، روز و شبشان را با خير و نيكى به پايان مىرسانند.»
4- مراقبت از كودك
نوزاد انسان گلى نو رسيده است كه بتدريجبه رشد و شكوفايىمىرسد. به ثمر نشستن گل به مراقبت دائمى باغبان نياز دارد. والدين، بويژهمادر، باغبانان دلسوز زندگىاند و گلهاى معطر زندگيشان به مراقبت همه جانبهآنان نياز دارد. مراقبت از سلامت جسمانى، تغذيه مناسب، تامين آرامش و سلامتروانى و تامين نيازهاى عاطفى نوزاد در رشد جسمانى، عاطفى و تكامل معنوىاشتاثير بسزا دارد. به ويژه در نخستين روزهاى زندگى كه نوزاد، به خاطربيگانگى با محيط جديد و ضعف و ناتوانى، به مراقبت و توجه افزونتر نيازمنداست.
حكيمه خواهر امام رضا(ع) گفته است: وقتى زمان وضع حمل خيزران، مادر حضرت جواد(ع)، رسيد، حضرت رضا(ع) مرا صدا زد و فرمود: هنگام وضع حمل، پيش او حاضر باش و همراه او و قابلهدرون اتاق برو. آنگاه حضرت چراغى در اتاق گذاشت و در آن را بست. هنگام وضعحمل خيزران چراغ خاموش شد و او ناراحت گرديد. در اين وضيعتبوديم كه حضرتجواد(ع) به دنيا آمد در حالى كه بر روى او چيز نازكى مانند پارچه بود، نورشتمام اتاق را روشن كرد و ما به آن نگاه مىكرديم. آنگاه او را در آغوش گرفتم و آن پرده را از او جدا كردم. در اين هنگام امامرضا(ع) آمد، در اتاق را باز كرد، جواد(ع) را گرفت، در گهواره گذاشت و بهمن فرمود: «يا حكيمه الزمى مهده»; حكيمه مراقب گهوارهاش باش ...
5- كودك و سلامتى
از ويژگيهاى دين اسلام تاكيد بر پرورش همه ابعاد زندگىانسان است. هر چند در تربيت اسلامى پرورش ابعاد معنوى هدف اصلى و نهايىاست; اما دستيابى به آن هدف بزرگ در پرتو داشتن جسمى سالم و روانى با نشاطامكانپذير است. در سيره تربيتى امام رضا(ع)، علاوه بر تاكيد بر ساير ابعاد،به رعايتبهداشت، تغذيه سالم و نيز عوامل غير مادى مؤثر در سلامتى مانند صدقهو عقيقه توجه خاص شده است. آن حضرت، در بخشى از مطالبى كه براى مامون نوشت،چنين نگاشت: عقيقه كردن براى پسر و دختر، نامگذارى، تراشيدن موهاى سر نوزاددر روز هفتم و معادل وزن موها طلا يا نقره صدقه دادن لازم است.
در سخن ديگرى به نقل از پيامبر اكرم(ص) فرمود: فرزندانتان را در روز هفتمختنه كنيد; زيرا ختنه باعث پاكى بيشتر و رشد سريعتر آنان مىشود.
علاوه بر اينها، تغذيه سالم و مقوى فرزند مورد توجه حضرت بود. يحيى صنعانىمىگويد: در منى بر حضرت رضا(ع) وارد شدم، در حالى كه جواد(ع) در دامانحضرت نشسته بود و حضرت به او موز مىداد.
6- صحبتبا كودك
قدرت درك كودك اندك است و توان فهم معانى كلمات را ندارد. در عين حال سخن گفتن با او نشانه توجه والدين به اوست. كودك اين توجه رانوعى اظهار محبت و ابراز عاطفه مىداند و با تمام ضعف و نقصان، گاه با لبخندو زمانى با حركات دست و پا به آن پاسخ مىدهد. علاوه بر اين، مشاهده چگونه سخنگفتن والدين، به ويژه حركات لب، زمينه مساعدى براى آموزش سخن گفتن كودك پديدمىآورد.
كليم بن عمران مىگويد: به امام رضا(ع) گفتم: از خدا بخواه به توفرزندى دهد. حضرت فرمود: من صاحب يك فرزند مىشوم و او وارثم خواهد شد.
هنگامى كه امام جواد(ع) به دنيا آمد، حضرت رضا(ع) به اصحابش فرمود: فرزندى به دنيا آمد كه شبيه موسى بن عمران شكافنده درياست و مانند عيسىبن مريم مادرش پاك و مطهر است. راوى در ادامه مىگويد: و كان طول ليلتهيناغيه فى مهده; حضرت در تمام طول شب با او صحبت مىكرد.
7- محبت
محبت داروى شفابخش دردها، تسكين دهنده قلبهاست و بهترين راه حلمشكلات و ناسازگاريهاى تربيتى است. حبتبجا، در هر مكان و زمان و در هر مقطع و سن، وسيلهاى كارآمد و مؤثر است. همگان، در هر سن و موقعيت، به عاطفه و محبت نيازمندند; اما كودكان،نوجوانان و جوانان بيش از ديگران تشنه جام زلال محبتند. رفتار نابجا وناقصشان را محبت اصلاح مىكند و ناسازگارى و پرخاشگرى نابجايشان را داروى محبتاز ميان مىبرد. آرى، با محبت مىتوان بسيارى از گرهها را گشود و راههاىناهموار را هموار كرد. امام رضا(ع) از اين شيوه مؤثر تربيتى به شكلهاىگوناگون بهره مىگرفت. گاهى اوج محبتخود را در قالب جمله زيباى «بابىانت و امى» (پدر و مادرم به فدايت) نشان مىداد و زمانى او را در آغوشمىگرفت، به سينه خود مىفشرد و مىبوسيد. اباصلت مىگويد: هنگامى كه جواد(ع) بربستر شهادت پدر وارد شد، حضرت رضا(ع) از بستر برخاست، به سوى او رفت، دستبرگردنش انداخت، او را به سينه فشرد، ميان دو چشمش را بوسيد و با او سخن گفت... محبت كليد حل بسيارى از مشكلات تربيتى است. گاهى والدين در مقابل اصرارزياد كودكان بر خواستهاى غير معقول يا غير ممكن، رفتارى تند و نامناسبابراز مىكنند; ولى حتى در چنين موقعيتى رفتار محبت آميز مناسبتر و مؤثرتراست. اميه بن على نقل مىكند: در سالى كه امام رضا(ع) حجبه جاى آورد و سپسبه خراسان رفت، من در مكه همراه امام(ع) بودم و امام جواد(ع) نيز همراهشبود. امام(ع) با خانه كعبه وداع كرد. وقتى طوافش تمام شد، به طرف مقام[ابراهيم] رفت و در آنجا نماز گزارد. جواد(ع) كه خردسال بود، بر دوش موفق(غلام حضرت) طواف داده مىشد. جواد(ع) به طرف حجر [اسماعيل] رفت، در آنجا نشستو اين امر مدتى طول كشيد. موفق به او گفت: جانم به فدايتباد، برخيز. او فرمود: برنمىخيزم تا وقتى كه خدابخواهد و در چهرهاش غم نمايان شد. موفق خدمت امام رضا(ع) آمد و گفت: جانم به فدايتباد، جواد(ع) در حجر نشسته، برنمىخيزد. امام رضا(ع) به طرفجواد(ع) آمد و فرمود: برخيز، اى حبيب من. جواد(ع) فرمود: چگونه برخيزم، درحالى كه شما با كعبه چنان وداع مىكنيد كه گويا هرگز به سويش بازنمىگرديد! [براى بار سوم] امام رضا(ع) فرمود: برخيز، اى حبيب من. جواد(ع)برخاست.
از اين حديثشريف در مىيابيم كه امام رضا(ع) در مقابل اصرار جواد(ع)هرگز به او تندى نكرد; بلكه با جملات محبتآميزى چون «قم يا حبيبى» و صبرو حوصله فرزند خردسالش را قانع كرد.
8- احترام
بىشك هر انسانى در هر مقطع سنى، با توجه به برداشتى كه از ارزش ومنزلتخويش دارد، براى خود احترام و شخصيت قايل است. هر انسانى خود رادوست دارد و دوست دارد كه مورد احترام ديگران واقع شود. كودك و نوجوان نيزهر چند به رشد اجتماعى و عقلانى كافى نرسيده است; اما براى خود احترام قايلاست. بدين جهت رفتار احترامآميز والدين و مربيان نقش مؤثرى در تربيت و رشداو دارد. امام رضا(ع) براى جواد(ع) احترام بسيار قايل بودند و از اين شيوهمؤثر در تربيت فرزند بسيار بهره مىبرد. محمد بن ابىعباد، كه به تصويب فضل بنسهل امور نگارش حضرت رضا(ع) را به عهده گرفته بود، مىگويد: حضرت رضا(ع)همواره از فرزند بزرگوارش محمد با كنيه [كه نزد عرب علامتبزرگداشت و احتراماست] نام مىبرد و مىفرمود: ابوجعفر به من چنين نوشت و من به ابوجعفر چنيننوشتم. با آنكه امام جواد(ع) در مدينه به سر مىبرد و كودكى بيش نبود، حضرترضا(ع) وى را بسيار احترام مىكرد و نامههايى كه از حضرت جواد به وى مىرسيد،با كمال بلاغت و نيكويى پاسخ مىداد ...
9- تشويق
تشويق در تربيت كودك و نوجوان بسيار مؤثر است. تشويق بجا و مناسبدر فرزندان ايجاد انگيزه و شوق مىكند و آنان را براى انجام كارهاى بزرگترآماده مىسازد. در واقع تشويق نردبان پيشرفت و موفقيت آنهاست. بدين جهت اينشيوه نيز مورد توجه حضرت رضا(ع) بود. زكريا بن آدم مىگويد: خدمت امام رضا(ع)بودم كه حضرت جواد(ع) را نزد ما آوردند. او، كه حدود چهار ساله بود، دستهارا بر زمين نهاد و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و به فكر فرو رفت. امامرضا(ع) به او فرمود: جانم به فدايتباد، در چه موضوعى چنين انديشه مىكنى؟ فرمود: در آنچه نسبتبهمادرم فاطمه(س) انجام دادهاند. به خدا قسم، آنها را از قبر بيرون مىآورم،مىسوزانم و خاكسترشان را به دريا مىريزم. امام رضا(ع) [در مقابل كار نيكويش]او را به خود نزديك ساخت، بين دو چشمش را بوسيد و فرمود: پدر و مادرم بهفدايتباد، تو براى مامتشايستگى دارى.»
10- نظارت والدين
زندگى صحنه درسو تجربه است. آنانكه بيشتر عمر خود در كسب تجارب صرف كردهاند، در رويارويى با دشواريها ازتوان فزونتر برخوردارند. كودكان و نوجوانان بهره كمترى از تجربه دارند وبدين سبب به نظارت و كمك والدين نيازمندترند. نظارت مستمر و حساب شده بروضعيت اخلاقى، تحصيلى و رفتارى فرزند يك ضرورت انكارناپذير در امر تربيت است;البته اين نظارت بايد منطقى و حتىالامكان غير مستقيم و بجا باشد. نكته مهماين است كه نظارت به مواقع حضور والدين، به ويژه پدر، در كانون خانوادهاختصاص ندارد; بلكه حتى وقتى پدر براى مدتى از كانون خانواده فاصله مىگيرد وحضور فيزيكى ندارد، بايد همچنان از وضعيت فرزندانش آگاه باشد و بر كار آنهانظارت كند. سفارشهاى پيش از مسافرت و مكاتبه با فرزند در طول سفر، امرىضرورى و كارساز است. حضرت رضا(ع) كه به سبب ستم فرمانروايان ناگزير مدتى دوراز وطن و خاواده به سر برد، به شكلهاى گوناگون همچون نامه و پيامهاىشفاهى از دور بر وضعيت فرزندش جواد(ع) نظارت مىكرد و راهنماييهاى لازم را بهوى ارائه مىدادند. چنانكه پيش از رفتن به خراسان درباره فرزندانش آنچهشايسته مىنمود، سفارش كرد. اشاره به دو نمونه از رفتار آن حضرت در اينزمينه بسيار سودمند مىنمايد:
الف) قبل از سفر
ابى محمد وشاء از امام رضا(ع)نقل كرد كه حضرت فرمود: هنگامى كه خواستم از مدينه به سوى خراسان حركتكنم، اهل و عيال خود را جمع كردم و از آنها خواستم كه با صداى بلند بر منبگريند. سپس دوازده هزار دينار بين آنها تقسيم كردم و گفتم: من هرگز به سوىشما بر نمىگردم. سپس دست جواد(ع) را گرفتم، وارد مسجد پيامبر(ص) شدم، دست اورا بر قبر گذاشتم و از رسول خدا(ص) نگهدارىاش را طلب كردم. جواد(ع) [رازكارم را] دريافت و گفت: پدر و مادرم به فدايت، به سوى دشمن مىروى؟ حضرت همهوكلاء و خدام خود را سفارشكرد كه به سخنان جواد(ع) گوش فرادهند، از اواطاعتكنند، با او مخالفت نورزند و بعد از وفات من به وى بگروند. و آنها راآگاه كردم كه او امام بعد از من و جانشين من است ...
ب) بعد از سفر
ابن ابىنصر مىگويد امام رضا(ع) در نامهاى به حضرت جواد(ع)چنين نوشته بود: اى اباجعفر، به من اطلاع دادند كه خدام، هنگام خروج شما ازخانه، شما را از در كوچك بيرون مىبرند و اين به خاطر بخل آنهاست تا از شمابه كسى خيرى نرسد; [فرزندم] به حقى كه بر گردن تو دارم، از تو مىخواهم كهورود و خروجت فقط از در بزرگ باشد. هنگامى كه خواستى از خانه خارج شوى،همراه خود طلا و نقره داشته باش و هر كه از تو چيزى خواسته، عطا كن. اگرعموهايت از تو طلب كمك كردند، كمتر از پنجاه دينار عطا نكن و بيشتر از آن بهاختيار توست. اگر از عمههايت كسى از تو كمك خواست، كمتر از بيست و پنج دينارمده و بيشتر از آن به اختيار توست. [فرزندم،] اين سفارش من به خاطر رشد ورفعت مقام توست، پس به ديگران انفاق كن و از خداى صاحب عرش، ترس فقر وتنگدستى نداشته باش.
11- خود اتكايى
توجه به استقلال و خوداتكايى از نكاتمهم تربيتى است. همگام با رشد جسمانى و افزايش سن، توقعات و انتظاراتمردم از كودك افزايش مىيابد و او بايد خود را براى ايفاى نقش در جامعه آمادهسازد. از طرفى وابستگى فرزند به والدين، به ويژه پدر، نه مطلوب است و نههمواره ممكن. زيرا امكان پيش آمدن موقعيت ويژه و محروم شدن فرزند از كمكوالدين انكارناپذير است. بنابراين، والدين بايد ضمن نظارت صحيح و حساب شدهبه تدريج زمينه استقلال و خوداتكايى را در فرزندانشان به وجود آورند و باواگذارى مسووليتبدانان قدرت اداره زندگى را در آنها تقويت كنند. از نكاتبسيار زيباى سيره تربيتى امام رضا(ع) توجه به اين امر مهم است. آن حضرت بهخوبى براى فرزندش جواد(ع) آيندهنگرى فرمود و چون مىدانست فرزندش در نوجوانىمسووليتبزرگ رهبرى جامعه اسلامى را به عهده مىگيرد با واگذاردن مسووليتها بهوى قدرت مديريت و رهبرى را در او تقويت كرد. امام هشتم(ع)، هنگامى كه درمدينه بود، اداره امور خويش را عملا به فرزندش وا نهاد و حضرت جواد(ع)، بااينكه كودك و نوجوان بود، به خوبى از عهده اين امر برآمد. حنان بن سديرمىگويد: ... پيوسته حضرت جواد(ع) با اينكه كودك و نوجوان بود، اداره امورحضرت رضا(ع) را در مدينه به عهده داشت و به خادمان حضرت امر و نهى مىكرد وهيچ يك از خدمتگزاران با وى مخالفت نمىكرد. اين سخن بدان معناست كه حضرتجواد(ع) به خوبى مديريت مىكرد و آنها با او مخالفت نمىكردند.
12- پرورش بعد عقلانى
تربيتبايد همه جانبه باشد. پرورش بعد عقلانى و شكوفاساختن استعداد منطق و استدلال در فرزند يكى از مهمترين ابعاد تربيت است.
منطقى بار آوردن فرزند سبب مىشود درستبينديشد، منطقى تصميم بگيرد، منطقىرفتار كند و در صورت لزوم، بىهيچ هراسى از ديدگاهها و رفتارهاى خود دفاعكند. سيره تربيتى حضرت رضا(ع) از اين منظر نيز الگويى كامل براى همه رهروانآن حضرت است. بنان بن نافع نقل مىكند كه روزى مامون از جايى كه حضرتجواد(ع) با كودكان بازى مىكرد، مىگذشت. كودكان از ترس ميدان بازى را ترككردند و تنها جواد(ع) آنجا ايستاد. مامون از او پرسيد: چرا همراه بچههافرار نكردى؟ فرمود: گناهى مرتكب نشدم تا از ترس بگريزم و جاده هم تنگ نيستتا آن را برايتباز كنم، از هر جا مىخواهى عبور كن. مامون [از اين پاسختعجب كرد و] پرسيد: تو كيستى؟ حضرت در جواب فرمود: من محمد بن على بن موسىبن جعفر بنمحمد بنعلى بنالحسين بنعلى بنابىطالب عليهم السلام هستم ...
اخلاق و کردار رضوی(ع )
اخلاق و كردار امام رضا عليه السلام
عطر اخلاق امام(ع)، در نسيم شعر شاعران
عبادتهاى سنگين و ختم قرآن و سجدههاى طولانى
اخلاق و كردار امام رضا عليه السلام
ابراهيم بن عباس مى گويد: من هرگز نديدم حضرت رضا(ع) به كسى ظلم كند يا سخن كسى را قطع نمايد يا حاجت كسى را در صورت قدرت رد كند يا در مجلسى پاهاى خود را دراز كند يا به نشانه بى احترامى نسبت به كسى، تكيه دهد يا بندههاى خود را ناسزا گويد يا آب دهان خود را بيرون بريزد يا صدايش را به قهقهه بلند كند؛ بلكه خنده آن حضرت تبسّم بود.
وقتى براى آن حضرت سفره مىانداختند، تمام بندگان و خدمتگزاران خود، حتى دربانان و چوپانها را در سر همان سفره مىنشاند. خواب آن حضرت بسيار كم و بيدارى اش زياد بود و بسيارى از شب ها تا به صبح نمى خوابيد.
روزه هاى مستحبى بسيار مىگرفت و هرگز سه روز روزه را در يك ماه ترك نمىكرد و مىفرمود كه آن روزه دهر است و آن روز پنجشنبه اول و پنجشنبه آخر و چهارشنبه اول از دهه دوم هر ماه است . صدقات سرى آن حضرت بسيار بود و اكثرا آنها را در شبهاى تار- بدون مهتاب- انجام مى داد. هر كس گمان كند كه مانند آن حضرت را ديده است او را تصديق نكنيد.
ابن ابى عباد، وزير مامون، شيوه زندگى امام(ع) را چنين يادآور شده است:
"حضرت على بن موسى(ع) در تابستان روى حصير مى نشست و فرش او در زمستان نوعى پلاس بود، دور از چشم مردم جامه خشن مىپوشيد و هنگام رويارويى با مردم، لباس معمولى مىپوشيد تا خودنمايى به زهد، تلقى نشود."
عطر اخلاق امام(ع)، در نسيم شعر شاعران
ابونواس، از اديبان و شعراى معروف عصر امام رضا(ع) است. وى كه در ادبيات و شعر، شهره و نامدار زمان خود بوده است، با تمام توان ادبى كه داشت، از ستودن امام(ع) اظهار ناتوانى كرد. ابن طولون مىنويسد،
برخى از اصحاب به ابونواس اعتراض داشته، چنين گفتند: تو در باره شراب، كوه و دشت، موسيقى و ... شعر سرودهاى، تو را چه شده است كه درباره موضوعى مهم، يعنى شخصيت والاى امام علىبن موسى الرضا(ص) تاكنون چيزى نگفته و شعرى نسرودهاى؟ با آن كه معاصر امام نيز هستى و او را به خوبى مىشناسى.
ابونواس در پاسخ چنين گفت: والله ماتركت ذلك الا اعظاما له و ليس يقدر مثلى ان يقول مثله
سوگند به خدا كه بزرگى او مانع اين كار شده است. چگونه كسى چون من، درباره شخصيتى چون او مدح تواند كرد.
آنگاه ابيات زير را سرود:
قيل لى انت اوحد الناسطرا فى فنون من الكلام النبيه
لك فى جوهر الكلام بديع يثمر الدر فى يدى مجتبيه
فعلام تركت مدح ابنموسى و الخصال التى تجمعن فيه
قلت لا اهتدى لمدح امام كان جبريل خاد ما لابيه
چكيده سخن او چنين است: از من نخواهيد او را بستايم، مرا توان آن نيست تا از كسى كه جبرئيل خدمتگزار آستان پدر اوست مدح گويم.
قصيدهاى به او منسوب است كه در مرو چون چشمش به حضرت رضا(ع) افتاد، آن را سرود و گفت:
مطهرون نقيات ثيابهم تجرى الصلاة عليهم اينما ذكروا
فانتم الملا الاعلى و عندكم علم الكتاب و ما جاءت بهالسور
امامان معصوم، پاكيزگان و پاكدامنان هستند كه هرگاه نامى از ايشان به ميان آيد، بر آنان درود و تحيت فرستاده خواهد شد.
كسى كه انتسابش به سلاله پاك على(ع) نرسد، در روزگاران داراى مجد و افتخار نيست.
به راستى كه شما در جايگاه بلندى قرار داريد و علم كتاب و مضامين سورههاى قرآن نزد شماست.
ابن صباع مالكى درباره حضرتش مىنويسد:
حضرت از مناقبى والا و صفاتى پسنديده برخوردار است. نفس شريفش پاك، هاشمىنسب و از نژاد پاك نبوى(ص) است. بعداز جريان ولايتعهدى، روزى عبداللهبن مطرف بن هامان بر مامون وارد شد. حضرت رضا(ع) نيز در مجلس حضور داشت. خليفه رو به عبدالله كرد و گفت: در باره ابوالحسن علىبن موسى الرضا(ع) چه مىگويى؟
عبدالله گفت:
«چه بگويم در باره كسى كه طينت او با آب رسالت سرشته شده و ريشه در گواراى وحى دوانيده است. آيا از چنين ذاتى جز مشك هدايت و عنبر تقوا مىتواند ظاهر شود؟»
اخلاق امام(ع) در بيان روايات
او بسيار به مستمندان رسيدگى مىكرد. به دادن صدقه به ويژه در شبهاى تار و به صورت پنهانى بسيار مبادرت مىكرد. با خدمتگزارانش كنار يك سفره مىنشست و غذا مىخورد.
هيچ فرقى ميان غلامان و اشراف و اقوام و بيگانگان نمىگذاشت، مگر براساس تقوا. همواره متبسم و خوشرو بود. بهترين بخش غذاى خود را قبل از تناول، براى گرسنگان جدا مىساخت. با فقرا مىنشست. در تشييع جنازه شركت مىجست. خدمتكارى را كه مشغول خوردن غذا بود، به خدمت فرا نمىخواند. با صداى بلند و با قهقهه هرگز نمىخنديد.
رفع نياز مؤمنان و گرهگشايى از ايشان را بر ديگر كارها مقدّم مىداشت. روى حصير مىنشست. قرآن زياد تلاوت مىكرد. با گفتارش دل كسى را نرنجانيد. سخن هيچ كس را ناتمام نمىگذاشت و نمىشكست. هيچ نيازمندى را تا حد امكان رد نكرد. پاى خود را هنگام نشستن در حضور ديگران دراز نمىكرد. در حضور ديگران همواره از ديوار فاصله داشت و هيچ گاه تكيه نزد.
همواره ياد خدا بر زبان جارى داشت. از اسراف و تبذير سخت پرهيز داشت. به مسافرى كه پول خود را تمام و يا گمكرده بود، بدون چشمداشت، هزينه سفر مىداد. در دادن افطارى به روزهداران كوشا بود. به عيادت بيماران مىرفت. در معابر عمومى، آب دهان خود را نمىانداخت. از ميهمان شخصا پذيرايى مىكرد. هنگامى كه بر جمعى كنار سفره وارد مىشد، اجازه نمىداد تا براى احترام وى از جاى برخيزند. به سخن ديگران كه وى را مورد خطاب قرار داده، از او پرسشى داشتند، با دقت كامل گوش مىداد.
خويش را به بوى خوش معطر مىكرد، به خصوص براى نماز. به نظافت جسم و لباس به ويژه موى سر توجّه داشت. قبل از غذا دستها را مىشست و با چيزى خشك نمىكرد، بعد از غذا نيز آنها را مىشست و با حولهاى خشك مىكرد.
اگر غذايى از حد نياز زياد مىآمد، آن را هرگز دور نمىريخت. در حضور ديگران به تنهايى چيزى نمىخورد. بسيار بردبار و شكيبا بود. كارگرى را كه به مبلغ معين اجير مىكرد، در پايان افزون بر مزدش به او عطا مىكرد. با همگان با رافت و خوشرويى روبرو مىشد. بسيار فروتن بود. به فقرا و بيچارگان بسيار مىبخشيد و آن را براى خود پس انداز مىدانست.
اين همه كه ياد شد، بىگمان خوشه اى از خرمن شخصيت اخلاقى آن امام بزرگ است و نه تمام.
مهمانى و آداب آن
شبى حضرت رضا(ع) مهمانى داشتند كه يك مرتبه چراغ تغييرى كرد- و احتياج به اصلاح داشت- مهمان، دست خود را دراز كرد تا چراغ را درست كند.
حضرت رضا(ع) دست او را كنار زدند و خودشان به اصلاح چراغ پرداختند و فرمودند: «ما قومى هستيم كه مهمانهايمان را به كارى وا نمىداريم» احترام مهمان، بيش از اين است كه به خدمت صاحبخانه بپردازد.
سليمان جعفرى مىگويد:... من با حضرت رضا(ع) وارد منزلشان شديم، حضرت ديدند غلامانشان مشغول گلكارى هستند و كارگر سياه چهرهاى هم با آنها مشغول كار است.
حضرت فرمود، اين كيست با شما؟ غلامان گفتند او را آوردهايم به ما كمك كند و چيزى هم به او بدهيم. حضرت فرمود، آيا مزد او را معين كردهايد؟ گفتند نه، ما هر چه به او بدهيم راضى است.
حضرت بسيار خشمگين شدند به طورى كه مىخواستند غلامان خود را با تازيانه ادب كنند، من پيش رفته گفتم، فدايتان شوم چرا ناراحت شديد؟!
حضرت فرمود: آخر من چندين بار آنها را از مانند اين كار منع كردهام كه به هيچ كس كارى ندهند مگر مزد و اجرت او را تعيين كنند.
- اى سليمان- بدان اگر كارگرى براى تو كارى كرد بدون تعيين اجرت غالبا چنين است- اگر سه برابر اجرتش را هم به او بدهى باز گمان مىكند. كم دادهاى و اگر مزد او را تعيين كردى، اگر همان مقدار هم بدهى ترا سپاسگزار است و اگر يك ذره اضافه كنى آنرا بحساب مىآورد و مىفهمد كه به او زيادى هم دادهاى.
يك بار حضرت امام رضا(ع) وارد حمام عمومى شدند. يكى از كسانى كه داخل حمام بود و حضرتش را نمىشناخت از حضرت خواست كه او را دلاكى كند. حضرت با تمام جلالتى كه داشتند شروع كردند به كيسه كشيدن آن شخص.
هنوز چيزى نگذشته بود كه افرادى كه در حمام رفت و آمد داشتند، حضرت را شناختند و به آن شخص معرفى كردند آن مرد شروع كرد به عذرخواهى، ولى حضرت بدون اينكه از كار خودشان دست بردارند، جملاتى براى رفع ناراحتى او فرمودند و همانگونه كه دلاكى مىكردند با كلام نرم و ملايم قلب او را آرامش بخشيدند.
تقوى ملاك برترى
يكى از اهالى بلخ مىگويد: من در سفر حضرت رضا(ص) به خراسان همراه بودم، يك روز وقتى سفرهاى براى حضرت انداختند آن حضرت تمام خدمتگزاران اعم از سياه و غير سياه را بر سر آن سفره جمع كرد.
من عرض كردم فدايت شوم خوب است براى آنها سفره ديگرى قرار دهيد! حضرت فرمود، آرام باش كه خداى همه ما يكى است، مادر همه ما و پدر همه ما يكى است و پاداش هم به عمل است. هر كس عملش بهتر است نزد خداوند مقربتر است هر چند بنده يا سودانى سياه باشد.
ياسر خادم مىگويد: روزى غلامان حضرت ميوهاى خوردند و آن را به پايان نرسانده به دور انداختند.
حضرت رضا(ع) به آنها فرمود: سبحان الله اگر شما از همين ميوه نيم خورده بىنياز هستيد- بدانيد- افرادى هستند كه به آن محتاجاند، آن را به افرادى كه احتياج دارند برسانيد.
يسع بن حمزه مىگويد: من در مجلسى با حضرت رضا(ص) مشغول صحبت بودم و عده زيادى هم براى پرسش از مسائل حلال و حرام جمع شده بودند. كه مردى بلند قامت و گندمگون داخل شد و سلام كرد و عرضه داشت. من دوستى از دوستداران شما و اجداد شما هستم و از حج مىآيم، زاد و توشهام گم شده اگر ممكن است كمكى بفرمائيد كه من به شهرم برسم كه اين نعمتى است بر من از جانب خداى تعالى، پس چون به شهرم رسيدم آنرا از جانب شما صدقه مىدهم چون من احتياجى به صدقه ندارم.
حضرت فرمود: بنشين، خدا ترا رحمت كند. حضرت رو كردند به مردم و با آنها سخن گفتند تا وقتى كه متفرق شدند و فقط آن مرد و من و سليمان جعفرى و خيثمه باقى مانديم. حضرت فرمود، اجازه مىدهيد من به داخل منزل بروم؟
بلند شدند و داخل رفتند و بعد از لحظاتى آمدند پشت در و دست مبارك خود را از بالاى در خارج كردند و فرمودند: كجاست آن مرد خراسانى؟ آن مرد گفت: بله اينجا هستم. حضرت فرمود: اين دويست دينار را بگير و كار خود را انجام بده و به آن متبرك شو و از طرف من هم لازم نيست صدقه دهى، بيرون برو كه من ترا نبينم و تو مرا نبينى. آن مرد خارج شد.
وقتى حضرت آمدند، سليمان گفت فدايت شوم شما كه عطاى وافر و زيادى به اين مرد فرموديد چرا روى نازنين خود را از او پوشانديد؟ حضرت فرمود، تا مبادا ذلت سؤال را در چهرهاش ببينم. آيا مگر نشيندهاى كه رسول خدا(ص) فرمود: هر كس حسنه و كار نيك خود را مستور بدارد، برابر است با هفتاد حج و هر كس سيئه و كار زشت خود را آشكار كند خوار مىشود و هر كس زشتى خود را بپوشاند و عمل خلافش را در پنهان انجام دهد بخشيده خواهد شد؟!
اطعام مساكين
معمربن خلاد مىگويد: وقتى حضرت رضا(ص) مىخواستند غذا بخورند يك كاسه بزرگى را كنار سفره مىگذاشتند و از بهترين غذاها، از هر كدام مقدارى، در آن كاسه مىريختند و مىفرمودند: آنرا به مساكين بدهند.
سپس اين آيه مباركه را قرائت مىفرمودند: فلا اقتحم العقبة - سوره بلد آيه 11 - «پس انسان. آن گردنههاى سخت را نتواند پيمود.» و بعد مىفرمود، چون خداوند مىدانست كه براى هر انسانى، آزاد كردن بنده، مقدور نيست راهى براى رسيدن به بهشت قرار داد با اطعام طعام.
عبادتهاى سنگين و ختم قرآن و سجدههاى طولانى
برادر دعبل مىگويد: حضرت رضا(ص) پيراهنى از خز سبز رنگ و انگشترى از عقيق به برادرم «دعبل» عنايت كردند و فرمودند، اى دعبل برو «قم» كه در آنجا فايده خواهى برد، و فرمود: اين پيراهن را محافظت كن.
زيرا كه من در اين پيراهن در هزار شب، هر شب هزار ركعت نماز خواندهام و در آن هزار بار قرآن را از ابتدا تا انتها ختم كردهام.
صولى مىگويد: از جدهام پرسيدند كه درباره رفتار حضرت رضا(ع) سخنى بگويد.
جده من كه زنى بسيار عاقل و سخاوتمند بود گفت: حضرت رضا(ع) كه هميشه نمازش را در اول وقت مىخواند وقتى نماز صبحش تمام مىشد به سجده ميرفت و سر مبارك خود را بر نمىداشت تابالا آمدن آفتاب. و آن حضرت در اين مدت به ذكر خداى تعالى مشغول بود.
علل پذيرش ولايت عهد
مؤلف: سيد جعفر شهيدى
پس از آنكه امام تراژدى پيشنهاد خلافت را با توجه به جدى نبودن آن از سوى مامون، پشتسر نهاد، خود را در برابر صحنهبازى ديگرى يافت. آن اينكه مامون به رغم امتناع امام هرگز از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويشتن را به وى پيشنهاد كرد. در اينجا نيز امام مىدانست كه منظور تامين هدفهاى شخصى مامون است، لذا دوباره امتناع ورزيد، ولى اصرار و تهديدهاى مامون چندان اوج گرفت كه امام بناچار با پيشنهادش موافقت كرد.
دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى
هنگامى امام رضا(ع) وليعهدى مامون را پذيرفت كه به اين حقيقت پى برده بود كه در صورت امتناع بهايى را كه بايد بپردازد تنها جان خودش نمىباشد، بلكه علويان و دوستدارانشان همه در معرض خطر واقع مىشوند. در حالى كه اگر بر امام جايز بود كه در آن شرايط، جان خويشتن را به خطر بيفكند، ولى در مورد دوستداران و شيعيان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمىداد كه جان آنان را نيز به مخاطره دراندازد.
افزون بر اين، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند. زيرا امت اسلامى بسيار به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز داشت. اينان بايد باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند.
آرى، مردم به وجود امام و دستپروردگان وى نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانهاى بر همه جا چيره شده بود و با خود ارمغان كفر و الحاد در قالب بحثهاى فلسفى و ترديد نسبتبه مبادى خداشناسى، مىآورد. بر امام لازم بود كه بر جاى بماند و مسؤوليتخويش را در نجات امتبه انجام برساند. و ديديم كه امام نيز - با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى - چگونه عملا وارد اين كارزار شد.
حال اگر او با رد قاطع و هميشگى وليعهدى، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مىسپرد اين فداكارى كوچكترين تاثيرى در راه تلاش براى اين هدف مهم در برنمىداشت.
علاوه بر اين، نيل به مقام وليعهدى يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مىرفت داير بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومتسهم شايستهاى داشتند.
ديگر از دلايل قبول وليعهدى از سوى امام آن بود كه اهلبيت را مردم در صحنه سياستحاضر بيابند و به دست فراموشيشان نسپارند، و نيز گمان نكنند كه آنان همانگونه كه شايع شده بود، فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نمىآيند. شايد امام نيز خود به اين نكته اشاره مىكرد هنگامى كه «ابن عرفه» از وى پرسيد:
- اى فرزند رسول خدا، به چه انگيزهاى وارد ماجراى وليعهد شدى؟
امام پاسخ داد:
به همان انگيزهاى كه جدم على(ع) را وادار به ورود در شورا نمود. (1)
گذشته از همه اينها، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى مامون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و هدفهاى وى در كارهايى كه انجام مىداد، هرگونه شبهه و ترديدى را از نظر مردم برداشت.
آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت؟
اينها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميل باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمىباشد. بلكه همانگونه كه حوادث بعدى اثبات كرد، او مىدانست كه هرگز از دسيسههاى مامون و دار و دستهاش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نيز تا مرگ مامون پايدار نخواهد ماند. امام بخوبى درك مىكرد كه مامون به هر وسيلهاى كه شده در مقام نابودى وى - جسمى يا معنوى - برخواهد آمد.
تازه اگر هم فرض مىشد كه مامون هيچ نيتشومى در دل نداشت. با توجه به سن امام اميد زيستنش تا پس از مرگ مامون بسيار ضعيف مىنمود. پس اينها هيچ كدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود.
از همه اينها كه بگذريم و فرض را بر اين بگذاريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگذشت مامون را نيز مىداشت، ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى كه خشنود از شيوه حكمرانى وى نبودند، حتمى بود. همچنين توطئههاى عباسيان و دار و دستهشان و بسيج همه نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه اجراى احكام خدا به شيوه جدش پيامبر(ص) و على(ع) بايد پياده مىشد، امام را با همان مشكلات زيانبارى روبرو مىساختند كه برايتان در فصل گذشته شرح داديم. در آنجا گفتيم كه حتى مردم نيز حكومتحق و عدل امام(ع) را در آن شرايط نمىتوانستند تحمل كنند.
فقط اتخاذ موضع منفى درستبودبا توجه به تمام آنچه كه گفته شد در مىيابيم كه براى امام(ع) طبيعى بود كه انديشه رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و خطر از سر بدر كند، چه نه تنها هيچ يك از هدفهاى وى را به تحقق نمىرساند، بلكه بر عكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدفها و آمالشان نيز مىگرديد.
بنابراين، اقدام مثبت در اين جهت يك عمل افتخارآميز و بى منطق قلمداد مىشد.
برنامه پيشگيرى اماماكنون كه امام رضا(ع) در پذيرفتن وليعهدى از خود اختيارى ندارد، و نه مىتواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدفهاى خويش قرار دهد، چه زيانهاى گرانبارى بر پيكر امت اسلامى وارد آمده دينشان هم به خطر مىافتد. . . و از سويى هم امام نمى تواند ساكتبنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولتمردان نشان بدهد. . . . پس بايد برنامهاى بريزد كه در جهتخنثى كردن توطئه هاى مامون پيش برود.
اكنون در اين باره سخن خواهيم راند.
پى نوشت:
(1) مراجعه شود به: مناقب آل ابىطالب / 4 / ص 364 - معادن الحكمة / ص 192 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 40 - بحار / 49 / ص 140 و 141.
انگيزه هاى مامون
نويسنده: سيد جعفر شهيدى
چشم داشت مامون از گرفتن بيعت براى ولايتعهدى امام رضا(ع) تامين هدفهايى بود كه به اجمال ذيلا بيان مى گردد:
نخستين هدف
احساس ايمنى از خطرى كه او را از سوى شخصيت امام رضا(ع) تهديد مىكرد. شخصيتى نادر كه نوشته هاى علميش در شرق و غرب نفوذ فراوان داشت و نزد خاص و عام - به اعتراف مامون - از همه محبوبتر بود. در صورت وليعهدى، او ديگر نمىتوانست مردم را به شورش يا هر گونه حركت ديگرى بر ضد حكومت، دعوت كند.
هدف دوم
شخصيت امام بايد تحت كنترل دقيق وى قرار گيرد، و از نزديك هم از داخل و هم از خارج اين كنترل بر او اعمال گردد، تا آنكه كم كم راه براى نابود ساختن وى به شيوه هاى مخصوصى هموار شود. مثلا همانگونه كه گفتيم يكى از انگيزههاى مامون در تزويج دخترش اين بود كه در زندگى داخلى امام مراقبى را بگمارد كه هم مورد اطمينان او باشد و هم جلب اعتماد بنمايد.
افزون بر اين، چشمهاى ديگرى نيز از سوى مامون براى مراقبت امام رضا گماشته شده بودند كه تمام حركات و اعمال وى را گزارش مىكردند. يكى از آنها «هشام بن ابراهيم راشدى» بود كه از نزديكان امام به شمار رفته، كارهايش همه به دست وى انجام مى گرفت.
ولى هنگامى كه امام را به مرو بردند، هشام با ذوالرئاستين و مامون تماس گرفت و موقعيت ويژه خود را به آنان عرضه كرد. مامون نيز او را بعنوان دربان امام قرار داد. از آن پس تنها كسى مىتوانست امام را ملاقات كند كه هشام مىخواست. در نتيجه، دوستان امام كمتر به او دسترسى پيدا مى كردند. . . » (1)
هدف سوم
مامون مىخواست امام چنان به او نزديكى پيدا كند كه براحتى بتواند او را از زندگى اجتماعى محروم ساخته، مردم را از او دور بگرداند. تا آنان تحت تاثير نيروى شخصيت امام، علم، حكمت و درايتش قرار نگيرند.
از اين مهمتر آنكه مامون مىخواست امام را از شيعيان و دوستانش نيز جدا سازد تا با قطع رابطهشان با او به پراكندگى افتند و ديگر نتوانند دستورهاى امام را دريافت نمايند.
هدف چهارم
همزمان با آنكه مامون مىخواستخود را در پناه وجود امام از خشم و انتقام مردم عليه بنىعباس مصون بدارد، همچنين مىخواست از احساسات مردم نسبتبه اهلبيت - كه پس از برافروختن شعله جنگ بين او و برادرش پيوسته رو به تزايد نهاده بود - نيز به نفع خويشتن و در راه مصالح حكومت عباسى، بهره بردارى كند.
به ديگر سخن، مامون از اين بازى مىخواست پايگاهى نيرومند و گسترده و ملى براى خود كسب كند. او چنين مىپنداشت كه به همان اندازه كه شخصيت امام از تاييد و نفوذ و نيرومندى برخوردار بود، حكومت وى نيز مىتوانستبا اتصال به او در ميان مردم جا باز كند.
دكتر شيبى مىنويسد: «امام رضا پس از وليعهد شدن ديگر تنها پيشواى شيعيان نبود، بلكه اهل سنت، زيديه و ديگر فرقههاى متخاصم شيعه، همه بر امامت و رهبرى وى اتفاق كردند» (2) .
هدف پنجم:
نظام حكومتى در آن ايام نياز به شخصيتى داشت كه عموم مردم را با خشنودى به سوى خود جلب كند.
در برابر آن افراد كم لياقت و چاپلوسى كه بر سر خوان حكومت عباسى فقط به منظور طلب شهرت و طمع مال گرد آمده بودند و حال و مالشان بر همگان روشن بود، وجود چنان شخصيتى عظيم يك نياز مبرم بود. بويژه آنكه به لحاظ منطق در برابر هجوم علماى ساير اديان با شكست مواجه مىشدند. هنگام بروز ضعف و پراكندگى در دستگاه دولتى، متفكران ساير اديان بر فعاليتخود بسى افزوده بودند.
بنابراين، حكومت در آن ايام به دانشمندان لايق و آزادانديش نياز داشت نه به يك مشت آدم چاپلوسى و خشك و تهى مغز.
لذا مىبينيم كه اصحاب حديث متحجر را از خود مىراند، و بر عكس، معتزليانى چون «بشر مريسى» و«ابوالهذيل علاف» را به خويشتن جذب مىكرد. با اينهمه، تنها شخصيت علمى كه درباره برترى علميش توام با تقوا و فضيلت، كسى ترديد نداشت امام رضا(ع) بود. اين را خود مامون نيز اعتراف كرده بود. بنابراين، حكومتبه وى بيش از هر شخصيت ديگرى احساس نياز مىكرد.
هدف ششم:
اوضاع پر آشوب آن زمان كه آشوب و بلوا و شورشها از هر سو مردم را فرا گرفته بود، ايجاب مىكرد كه ذهن آنان را به طرقى از حقيقت آنچه كه در متن جامعه مىگذرد، منصرف گردانند. تا بدين وسيله و با توجه به رويدادهاى مهم مشكلات حكومت و ملت كمتر احساس شود.
هدف هفتم:
بنابر آنچه كه گفته شد ديگر براى مامون طبيعى بود كه مدعى شود - چنانكه در سند ولايتعهدى مدعى شده - كه هدف از تمام كارها و اقداماتش چيزى غير از خير امت و مصالح مسلمانان نبوده. حتى در كشتن برادرش نمىخواسته فقط به رياست و حكومت دستيابد، بلكه بيشتر هدفش تامين مصالح عمومى مسلمانان بوده است.
دليل بر اين ادعا آن است كه چون خير ملت را در جدا ساختن خلافت از عباسيان و تسليم آن به بزرگترين دشمن اين خاندان يافت، هرگز درنگ نكرد و با طيب خاطر، به گفته خويش، اين عمل را انجام داد. بدين وسيله، مامون كفاره گناه زشتخود را كه قتل برادر بود و بر عباسيان هم بسيار گران تمام مى شد، پرداخت.
با اين عمل رابطه امت را با خلافت استوار كرده اعتمادشان را در اين راه جلب نمود، بگونهاى كه دل و ديده مردم متوجه آن گرديد. مردم بدين امر دل بسته بودند كه دستگاه خلافت از آن پس با آنان و در خدمتشان خواهد بود.
در نتيجه، مامون با اين شگرد توانسته بود براى هر اقدامى كه در آينده ممكن بود انجام دهد، حمايت مردم را جلب كند هر چند كه آن اقدام نامانوس و يا نا معقول جلوه نمايد.
بهر حال، از آنچه كه گفتيم دو نتيجه به بار مى آيد:
نخست: پس از اين اقدامات از سوى مامون، ديگر منطقى نمىنمود كه اعراب به دليل رفتار پدر يا برادر و يا ساير پيشينيانش باز هم از دست او عصبانى باشند. چه هر كس در گرو عملى است كه خود انجام مى دهد نه ديگرى.
چگونه بر اعراب روا بود كه مامون را مورد خشم خود قرار دهند و حال آنكه خلافت را به آنان يعنى به ريشهدارترين خانواده در ميانشان برگرداند، و عملا نشان داد كه جز صلاح و نيكى براى عرب و غير عرب نمى خواهد.
از اين رو، ديگر جاى شگفتى نبود اگر اعراب بيعتبا امام رضا را با روحى سرشار از خشنودى پذيرفتند.
دوم: اما ايرانيان، بويژه اهالى خراسان و كسانى كه شيعه علويان بودند، براى مامون ادامه ياريش را تضمين كردند چه او برايشان بزرگترين آرزوها را عملى ساخته و ثابت كرده بود نسبتبه شخصى كه محبوبترين انسانها نزد ايشان است، مهر مىورزد و اينكه در نظر او فرقى ميان عرب و عجم يا عباسى و غير عباسى وجود ندارد. او فقط به مصالح امت مى انديشد و بس.
هدف هشتم:
مامون مىخواستبا انتخاب امام رضا به وليعهدى خويش، شعله شورشهاى پى در پى علويان را كه تمام ايالات و شهرها را فرا گرفته بود، فرو نشاند. براستى همينگونه هم شد، چون پس از انجام بيعت تقريبا ديگر هيچ قيامى صورت نگرفت، مگر قيام عبدالرحمن ابن احمد در يمن، و تازه انگيزه آن ظلم واليان آن منطقه بود كه به مجرد دادن قول رسيدگى به خواستهايش، او نيز بر سرجاى خود نشست.
در اينجا چند نكته را هم بايد افزود:
الف: موفقيت مامون تنها در فرو نشاندن اين شورشها نبود، بلكه اعتماد بسيارى از رهبران و هواخواهانشان را نيز به سوى خود جلب كرد.
ب: به علاوه، بسيارى از اين رهبران و پيروانشان با مامون بيعت هم كردند. اساسا بيشتر مسلمانان كه تا آن زمان مخالف او بودند، از در اطاعت در آمدند. اين خود بدون ترديد يكى از بزرگترين آرزوهاى مامون بود.
ج: بيشتر قيامهايى كه بر ضد مامون صورت مىگرفت، از سوى اولاد حسن بود، بويژه آنانى كه آيين زيديه را پذيرفته بودند. لذا او مىخواست كه در برابر ايشان ايستادگى كرده، براى هميشه خود و آيينشان را به نابودى كشاند.
در آن زمان، مذهب زيديه بسيار رواج پيدا كرده بود و هر روز نيز دامنهاش گستردهتر مىشد. شورشگران زيدى نفوذ فراوانى در ميان مردم داشتند، بطوريكه حتى مهدى يك نفر زيدى را به نام يعقوب بن داود، به وزارت خود گماشته و تمام امور خلافتش را به دست وى داده بود. (3) .
مورخان اين مطلب را به صراحت نوشتهاند كه اصحاب حديث همگى همراه با ابراهيم بن عبدالله بن حسن قيام كرده و يا فتوا به همياريش در اين قيام داده بودند. (4) .
به هر حال، چيزى كه براى مامون مهم بود تار و مار كردن زيديه و درهم شكستن شوكت و ارجشان، از طريق اخذ بيعتبا امام رضا(ع) بود. او حتى با دادن لقب «رضا» به امام قصد خلع شعار از آنان را كرده بود كه پيوسته از آغاز دعوت و قيام خويش فرياد بر آورده، مىگفتند: «رضا و خشنودى خاندان محمد» (5) .
در برابر اين شعار، مامون به امام لقب رضا را داد تا به همه بفهماند كه اكنون رضاى خاندان محمد به دست وى تحقق يافته و ازين پس ديگر هر گونه دعوتى در اين زمينه خالى از محتواست. بدينوسيله بود كه مامون ضربه بزرگى به زيديه فرود آورد.
هدف نهم:
پذيرفتن وليعهدى از سوى امام رضا(ع) پيروزى ديگرى هم براى مامون به ارمغان آورد. آن اينكه بدينوسيله توانست از سوى علويان اعتراف بگيرد كه حكومت عباسيان از مشروعيتبرخوردار است. اين موضوع را مامون نيز خود به صراحت گفته بود: «ما او را وليعهد خود قرار داديم تا. . . ملك و خلافت را براى ما اعتراف كند. . . ».
جنبه منفى اين اعتراف از نظر مامون آن بود كه امام رضا(ع) با پذيرفتن اين مقام اقرار مى كرد كه خلافت هرگز به تنهايى براى او نيست و نه براى علويان بدون مشاركت ديگران. بنابراين، مامون ديگر خوب مىتوانستبا همان سلاحى كه علويان در دست داشتند، با خودشان مبارزه كند. از آن پس ديگر دشوار بود كه كسى دعوت به يك شورش را عليه حكومتى كه اينگونه به مشروعيتش اعتراف شده بود، اجابت كنند.
تازه مامون به نحوى برداشت كرده بود كه از اين اعتراف منحصر بودن حكومتبراى عباسيان را نتيجه بگيرد و براى علويان هرگز بهرهاى نبود. وليعهدى امام رضا(ع) فقط جنبه لطف و گشادهدستى داشت و به انگيزه ايجاد پيوند ميان خاندان عباسى و علوى صورت مىگرفت. هدف آن بود كه زنگار كدورتها از دل مردم بخاطر آنچه كه از سوى رشيد و اسلافش بر سر ايشان آمده بود، زدوده شود.
لازم به تذكر است كه گرفتن اينگونه اعتراف از امام رضا(ع) بمراتب زيانبارتر و خطرناكتر بود بر جان علويان تا شيوههاى كشتار و غارت و تبعيدى كه امويان عليه اين خاندان در پيش گرفته بودند.
هدف دهم:
مامون، به گمان خود، از امام رضا قانونى بودن اقدامات خود را در مدت ولايتعهدى، بطور ضمنى تاييد گرفت، و همان تصويرى را كه خود مىخواست از حكومت و حاكم در برابر ديدگان مردم قرار داد. وى در تمام محافل تاكيد مىكرد كه فقط حاكم اوست و اقداماتش نيز چنين و چنان است. ديگر كسى حق نداشت آرزوى حكمران ديگرى بكند حتى اگر به خاندان پيغمبر تعلق مى داشت.
بنابراين، سكوت امام در برابر اعمال هيات حاكمه در ايام ولايتعهدى، بعنوان رضايت و تاييد وى تلقى مىشد. در آن صورت، مردم براحتى مىتوانستند هيتحكومتخود امام يا هر علوى ديگرى كه ممكن بود روزى بر سر كار آيد، پيش خود مجسم كنند. حال اگر قرار است كه شكل و محتوا و اساس يكى باشد و فقط در نام و عنوان اختلافى رخ دهد، مردم چرا خود را به زحمت انداخته دنبال چيزى كه وجود خارجى ندارد، يعنى حكومتى برتر و حكمرانانى دادگسترتر، بگردند.
هدف يازدهم:
پس از دستيابى به تمام هدفهايى كه مامون از وليعهدى امام رضا(ع) منظور كرده بود، نوبتبه اجراى بخش دوم برنامه جهنميش فرا مىرسيد. آن اينكه آرام آرام و بى آنكه شبههاى برانگيزد به نابود ساختن علويان از طريق نابودى بزرگترين شخصيت ايشان، اقدام كند. او بايد اين كار را بكند تا براى هميشه از منشا خطر و تهديد عليه حكومتش، رهايى يابد.
مامون تصميم گرفت كه نظر مردم را از علويان برگرداند و حس اعتماد و مهرشان را از آنان بزدايد، ولى البته به گونهاى كه احساساتشان را هم جريحه دار نكرده باشد.
اجراى اين هدف از آنجا شروع شد كه مامون كوشيد تا امام رضا(ع) را از موقعيت اجتماعى كه داشت، ساقط گرداند. كم كم كارى كند كه به مردم بفهماند او شايستگى براى جانشينى وى را ندارد. اين موضوع را مامون نزد حميد بن مهران و گروهى از عباسيان به صراحتبازگو كرد.
مامون گمان مىكرد كه اگر امام رضا را وليعهد خويش گرداند، همين رويداد به تنهايى كافى خواهد بود تا موقعيت اجتماعى امام در هم بشكند و ارجش پيش مردم فرو بيفتد. زيرا مردم هر چند به زبان نگويند، ولى عملا اين بينش را پيدا مىكنند كه امام با پذيرفتن مقام وليعهدى ثابت كرده كه اهل دنياست.
مامون مىپنداشت كه اگر وليعهدى را به امام بقبولاند، به شهرت امام لطمه وارد آورده و حس اطمينان مردم را نسبتبه وى جريحهدار ساخته است، چه تفاوت سنى ميان آن دو نيز بسيار بود، يعنى امام بيست و دو سال از مامون بزرگتر بود و چون قبول ولايتعهدى را چنان سنى غير طبيعى مىنمود، لذا مردم آن را حمل بر حب مقام و دنيا پرستى امام رضا(ع) مى كردند.
امام رضا(ع) نيز خود اين نقشه مامون را دريافته بود كه در جايى مىگفت: «. . . مىخواهد مردم بگويند: على بن موسى از دنيا رو برگردان نيست. . . مگر نمىبينيد چگونه به طمع خلافت، ولايت عهد را پذيرفته است؟!. . . ».
پى نوشتها:
(1) بحار / 49 / ص 139 - مستند الامام الرضا / 1 / ص 77 و 78 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 153.
(2) الصلة بين التصوف و التشيع / ص 256.
(3) البداية و النهاية / 10 / ص 147 و ساير كتابهاى تاريخى. به فصل «منبع خطر براى عباسيان» همين كتاب نيز مراجعه كنيد.
(4) مقاتل الطالبين / ص 377 و صفحات ديگر آن و نيز ساير كتابها. برخى از محققان، بر آنند كه فقط اهل حديث كوفه در اين قيام شركت كردند، ولى ظاهر آنست كه مراد همه اهل حديثبطور اطلاق باشد. اين را مقاتل الطالبين هم تاييد مى كند.
نكته شايان تذكر آنكه گروهى از اهل حديث و گروهى از زيديه امامت را بدانگونه كه شيعه اماميه باور دارند، هنگام وليعهدى امام رضا پذيرفته بودند، ولى سپس از اين عقيده برگشتند.
نوبختى در فرق الشيعة ص 86 مى نويسد:
«. . . گروهى از آنان به نام «محدثه» به فرقه مرجئه و اصحاب حديث پيوند داشتند و قايل به امامتحضرت موسى بن جعفر و سپس على بن موسى شده بدينگونه شيعه گرديدند. ولى اين نوعى تظاهر و به انگيزه رسيدن به هدفهاى دنيوى بود. چه آنان پس از درگذشت امام رضا(ع) از عقيده خود برگشتند.
گروهى از زيديان نيز به امامتحضرت على بن موسى(ع) قايل گشتند و اين پس از اخذ بيعت وليعهدى از سوى مامون به نفع او بود. اينان نيز تظاهر مىكردند و براى دنيايشان به چنين عقيدهاى گرويده بودند. لذا چون امام رضا(ع) در گذشت آنان نيز دست از اعتقاد خود شستند. . . » به قول شيبى، گروهى از زيديان، مرجئه و اهل حديث گرداگرد امام رضا(ع) را گرفتند. آنگاه پس از درگذشت امام دوباره به مذاهب خويش بازگشتند.
(5) الآداب السلطانية، فخرى / ص 217 - ضحى الاسلام / 3 / ص 294 - البداية و النهاية / 10 / ص 247 - طبرى، ابن اثير، قلقشندى، ابوالفرج، مفيد و هر مورخى كه ماجراى وليعهدى را در كتاب خود آورده. البته در اين باره متون ديگرى هم يافت مىشود كه علت تسميه رضا را به اين دليل دانسته است كه دوست و دشمن به شخصيت وى احترام مى گذاشتند.
بيعت با امام رضا(ع)
نويسنده: سيد محسن امين
ترجمه: على حجتى كرمانى
شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا (ع) به سند خود در حديثى روايت كرده است: چون امام رضا (ع) به مرو آمد، مامون به آن حضرت پيشنهاد كرد كه امارت و خلافت را بپذيرد. اما آن حضرت امتناع كرد و در اين باره گفتوگوهاى بسيار درگرفت كه حدود دو ماه طول كشيد. و در تمام اين مدت امام رضا (ع) از پذيرش آن پيشنهاد سرباز مىزد.
شيخ مفيد در تتمه گفتار گذشته خود مىگويد: آنگاه مامون كس به نزد آن حضرت فرستاد كه من مىخواهم از خلافت كناره كنم و آن را به شما واگذارم. نظر شما در اين باره چيست؟امام رضا (ع) با اين پيشنهاد مخالفت كرد و گفت: پناه مىدهم تو را به خدا اى امير مؤمنان از اين سخن و از اين كه كسى آن را بشنود.
پس مامون بار ديگر يادداشتى به آن امام داد كه: حال كه از پذيرش آنچه بر شما پيشنهاد مىشود امتناع مىكنى پس بايد ولايت عهدى مرا بپذيرى. امام (ع) به سختى از اين كار امتناع كرد. مامون آن حضرت را خصوصى پيش خود خواند و در خلوت كه جز فضل بن سهل و آن دو كسى ديگر حضور نداشتبه آن حضرت گفت: من در نظر دارم كار فرمانروايى مسلمانان را به عهده شما واگذارم و از گردن خود آن را باز كنم. امام رضا (ع) پاسخ داد: از خداى بترس اى امير مؤمنان كه نيرو و توان چنين كارى ندارم. مامون گفت: پس تو را ولى عهد مىكنم. امام فرمود: اى امير مؤمنان!مرا از اين كار معاف كن.
مامون سخنى گفت كه از آن بوى تهديد مىآمد و ضمن آن به امام (ع) گفت: عمر بن خطاب خلافت را به طور مشورت در ميان شش تن قرار داد كه يكى از آنان جد تو امير مومنان على بن ابى طالب بود و درباره كسى كه با آن شش نفر راه خطا بپويد شرط كرد كه گردنش را بزنند. و شما ناگزير بايد آنچه من خواستهام بپذيرى و من گريزى از آن ندارم.
امام رضا (ع) به وى گفت: من خواسته تو را مبنى بر ولى عهد كردن خودم مىپذيرم بدان شرط كه نه امر كنم و نه نهى، نه فتوا دهم و نه داورى كنم. نه كسى را منصوب و نه كسى را معزول گردانم و هيچ چيزى را كه برپاست تغيير ندهم. مامون همه اين شرايط را پذيرفت.
سپس مفيد گويد: شريف ابو محمد حسن بن محمد از جدش از موسى بن سلمه نقل كرده است كه گفت: من و محمد بن جعفر در خراسان بوديم. در آنجا شنيدم روزى ذو الرياستين بيرون آمد و گفت: شگفتا!امر شگفتى ديدم. از من بپرسيد كه چه ديدهام؟
گفتند: خدايت نكو گرداند چه ديدى؟
گفت: مامون به على بن موسى الرضا مىگفت: من در نظر دارم كار مسلمانان و خلافت را بر عهده تو نهم و آنچه در گردن من استبرداشته به گردن شما اندازم، ولى ديدم كه على بن موسى مىگفت: اى امير مؤمنان من تاب و توان چنين كارى را ندارم. من هرگز هيچ خلافتى را بىارزشتر از اين خلافت نديدم كه مامون شانه از زير آن تهى مىكرد و به على بن موسى واگذارش مىكرد و او هم از پذيرفتن آن خوددارى مىكرد و به مامون بازش مىگرداند.
شيخ مفيد در ادامه گفتارش مىنويسد: گروهى از سيره نويسان و وقايع نگاران زمان خلفا روايت كردهاند: چون مامون تصميم گرفت ولىعهدى خود را به حضرت رضا (ع) واگذارد، فضل بن سهل را فراخواند و او را از تصميم خود آگاه كرد و به او دستور داد با برادرش حسن بن سهل به حضور او بيايند. فضل پيش برادرش حسن رفت و هر دو نزد مامون رفتند.
حسن بازتابهاى اين تصميم را در نظر مامون بزرگ جلوه داد و او را از پيامدهاى بيرون شدن خلافت از اهلش آگاه كرد. مامون گفت: من با خدا پيمان بستهام كه چنانچه بر برادرم امين پيروز شدم، خلافت را به برترين كس از خاندان ابو طالب واگذارم و هيچ كس را برتر از اين مرد بر روى زمين نديدهام. چون حسن و فضل عزم مامون را بر اجراى چنين تصميمى محكم و استوار يافتند از مخالفتبا او دست كشيدند.
آنگاه مامون آن دو نفر را به نزد حضرت رضا (ع) فرستاد تا ولى عهدى را به آن حضرت واگذارند آن دو به نزد امام رضا (ع) آمدند و ماجرا را عرض كردند اما آن حضرت از پذيرفتن اين پيشنهاد سرباز زد. حسن و فضل همچنان بر اين پيشنهاد پاى مىفشردند تا اين كه بالاخره امام پاسخ مثبت داد و آن دو به نزد مامون بازگشتند و موافقت امام رضا (ع) را با ولايت عهدى به اطلاع وى رساندند. مامون از اين بابتخوشحال شد.
ابو الفرج اصفهانى نيز در تتمه كلام سابق خود همين مطلب را عينا نقل كرده جز آن كه افزوده است: پس مامون فضل و حسن را به نزد على بن موسى روانه كرد. آن دو پيشنهاد مامون را بر آن امام عرضه داشتند اما آن حضرت از پذيرش آن خوددارى مىكرد. آن دو همچنان اصرار مىكردند و امام امتناع مىكرد تا آن كه يكى از آن دو گفت: اگر بپذيرى كه هيچ، و گرنه ما كار تو را مىسازيم و بناى تهديد گذاردند. سپس يكى از آنان گفت: به خدا سوگند مامون مرا امر كرد كه اگر با خواست ما مخالفت كنى گردنت را بزنم.
نگارنده: در صفحات آينده خواهيم گفت كه حسن بن سهل پيش از بيعتبا رضا و پس از آن در عراق در بغداد و در مدائن بود. و ظاهرا مامون هنگامى كه تصميم داشتبا امام رضا (ع) بيعت كند او را به خراسان فراخوانده بود و چون كار بيعت تمام شد وى دوباره از خراسان به عراق بازگشت.
شيخ مفيد مىنويسد: مامون در روز پنجشنبه مجلسى براى خواص از ياران و نزديكان خود تشكيل داد. فضل بن سهل از آن مجلس بيرون آمد و به همه اعلام كرد كه مامون تصميم گرفته ولىعهدى خود را به على بن موسى واگذار كند و او را رضا ناميده است و دستور داد لباس سبز بپوشند و همگى براى پنجشنبه آينده براى بيعتبا امام رضا (ع) به مجلس مامون حاضر شوند و به اندازه حقوق يك سال خود از مامون بگيرند.
چون روز پنجشنبه فرا رسيد طبقات مختلف مردم از اميران و حاجبان و قاضيان و ديگر مردمان لباس سبز بر تن كرده به جانب قصر مامون روان شدند. مامون نشست و براى حضرت رضا (ع) دو تشك و پشتى بزرگ گذاردند به طورى كه به پشتى و تشك مامون متصل مىشد. حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند بر سر آن حضرت عمامهاى بود و شمشيرى نيز داشت.
آنگاه مامون فرزندش عباس را فرمان داد كه به عنوان نخستين كس با امام رضا (ع) بيعت كند. حضرت دستخود را بالا گرفتبه گونهاى كه پشت دستبه طرف خود آن حضرت و كف آن به روى مردم بود. مامون گفت: دستخود را براى بيعتباز كن.
امام (ع) فرمود: رسول خدا (ص) اين گونه بيعت مىكرد. پس مردم با آن حضرت بيعت كردند و كيسههاى پول را در ميان نهادند و سخنوران و شاعران برخاسته اشعارى درباره فضل رضا (ع) و آنچه مامون در حق آن حضرت انجام داده بود، سخنها گفتند و شعرها سرودند. پس ابو عباد (يكى از وزراى مامون و نويسنده نامههاى محرمانه دربار او) عباس بن مامون را فرا خواند.
عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسيد. مامون به وى امر كرد كه بنشيند. سپس محمد بن جعفر را صدا كردند. فضل بن سهل گفت: برخيز. محمد بن جعفر برخاست تا به نزديك مامون رفت و همانجا ايستاد و دست مامون را نبوسيد به او گفته شد: برو جلو و جايزهات را بگير. مامون نيز وى را صدا كرد و گفت: اى ابو جعفر به جاى خويش برگرد. او نيز بازگشت.
سپس ابو عباد يكايك علويان و عباسيان را صدا مىزد و آنان پيش مىآمدند و جايزه خود را دريافت مىكردند. تا آن كه مالهاى بخششى تمام شد. سپس مامون به امام رضا (ع) عرض كرد. براى مردم خطبهاى بخوان و با ايشان سخنى بگوى.
امام رضا (ع) به خطبه ايستاد و خداى را حمد كرد و او را ستود سپس فرمود: همانا از براى ما بر شما حقى است به واسطه رسول خدا (ص) و از شما نيز به واسطه آن حضرت بر ما حقى است. چنانچه شما حق ما را داديد مراعات حق شما نيز بر ما واجب است. در آن مجلس به جز اين سخن از آن حضرت سخن ديگرى نقل نشده است.
شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا و امالى از حسين بن احمد بيهقى از محمد بن يحيى صولى از حسن بن جهم از پدرش روايت كرده است كه گفت: مامون بر فراز منبر آمد تا با على بن موسى الرضا (ع) بيعت كند پس گفت: اى مردم!بيعتبا على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب براى شما محقق شده استبه خدا سوگند اگر اين نامها بر كران و لالان خوانده شوند به اذن خداوند عز و جل شفا مىيابند.
طبرى مىنويسد: مامون، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب را ولى عهد مسلمانان و خليفه آنان پس از خويش قرار داد و وى را رضاى آل محمد (ص) ناميد و به لشكرش دستور داد جامه سياه را از تن بهدر كنند و به جاى آن جامه سبز بپوشند و اين خبر را به همه كشور اطلاع داد. اين ماجرا در روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال 201 به وقوع پيوست.
صدوق در عيون اخبار الرضا از بيهقى از ابو بكر صولى از ابوذر كوان از ابراهيم بن عباس صولى نقل كرده است كه گفت: بيعتبا امام رضا (ع) در پنجم ماه رمضان سال 201 انجام پذيرفت.
شيخ مفيد و ابو الفرج اصفهانى نوشتهاند: مامون فرمان داد سكهها را به نام آن حضرت ضرب كردند و بر آنها نام رضا (ع) بزنند و اسحاق بن موسى را امر كرد كه با دختر عمويش اسحاق بن جعفر ازدواج كند و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم به حجبرود و در هر شهرى به ولايت عهدى حضرت رضا (ع) خطبه خواندند.
ابو الفرج گويد: احمد بن محمد بن سعيد برايم چنين روايت كرد و شيخ مفيد گويد: احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى نقل كرده است كه گفت كه: از عبد الحميد بن سعيد شنيدم كه در اين سال بر منبر رسول خدا (ص) در مدينه خطبه مىخواند. پس در دعا براى آن حضرت گفت: خدايا!نكو گردان كار ولى عهد مسلمانان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام را.
ستة اباءهم ما هم افضل من يشرب صوب الغمام (1)
و از جمله شاعرانى كه بر آن حضرت درآمد دعبل بن على خزاعى، رحمة الله بود و چون بر آن حضرت وارد شد گفت: من قصيدهاى گفته و با خود پيمان بستهام كه پيش از آن كه آن را براى شما بخوانم براى كسى ديگر نخوانم. امام به او دستور داد بنشيند و چون مجلسش خلوت شد به وى فرمود: شعرت را بخوان. دعبل قصيده خود را به مطلع زير خواند:
مدارس آيات خلت من تلاوة
و منزل وحى مقفر العرصات (2)
و قصيده را به آخر رساند چون از خواندن قصيدهاش فراغ يافت امام برخاست و به اتاقش رفت، سپس خادمى را فرستاد و به وسيله او پارچهاى از خز براى دعبل فرستاد كه ششصد دينار در آن بود و به آن خادم فرمود: به دعبل بگو در سفر خود از اين پول خرج كن و عذر ما را بپذير. دعبل به آن خادم گفت: به خدا سوگند من نه پول مىخواهم و نه براى پول اينجا آمدهام ولى بگو يكى از جامههايش را به من بدهد.
امام رضا (ع) پولها را دوباره به دعبل بازگردانيد و به او گفت: اين پولها را بگير و جبهاى از جامههاى خود را بدو داد. دعبل از خانه آن حضرت برون آمد تا به قم رسيد، چون مردم قم آن جبه را نزد او بديدند خواستند آن را به هزار دينار از وى بخرند اما او نداد و گفت: به خدا يك تكه آن را به هزار دينار هم نخواهم فروخت. سپس از قم بيرون شد. گروهى وى را تعقيب كرده راه را بر وى بند آوردند و آن جبه را گرفتند. دعبل دوباره به قم برگشت و درباره بازپس گرفتن آن جبه با ايشان سخن گفت. اما آنان پاسخ دادند: ما اين جبه را به تو نخواهيم داد ولى اگر بخواهى اين هزار دينار را به تو مىدهيم. دعبل گفت: پارهاى از آن جبه را نيز بدهيد. پس آنان هزار دينار و تكهاى از آن جبه به وى دادند.
بنا به نقل ابن شهر آشوب در مناقب عبد الله بن معتز گفت:
و اعطاكم المامون حق خلافة
لنا حقها لكنه جاد بالدنيا (3)
فمات الرضا من بعد ما قد علمتم
و لاذت بنا من بعده مرة اخرى (4)
صورت عهدنامه اى كه مامون به خط خود ولايت عهدى امام رضا (ع) را در آن نوشت
مامون به خط و انشاى خويش عهدنامه ولايت عهدى امام رضا (ع) را نوشت و بر آن نيز شاهد گرفت امام رضا (ع) نيز به خط شريف خود بر اين عهدنامه نگاشت و اين عهدنامه را عموم مورخان ياد كردهاند. على بن عيسى اربلى در كشف الغمة مىنويسد: در سال 670 يكى از خويشانم از مشهد شريف آن حضرت بدينجا آمد و با وى عهدنامهاى بود كه مامون به خط خويش آن را نوشته بود. در پشت اين عهدنامه خط امام (ع) بود. پس جاى قلمهاى وى را بوسيدم و چشمم را در بوستان كلامش گردش دادم و ديدن اين عهدنامه را از الطاف و نعمتهاى الهى پنداشتم و اينك آن را حرف به حرف نقل مىكنم آنچه به خط مامون در اين عهدنامه نوشته شد، چنين است:
«بسم الله الرحمن الرحيم. اين نامهاى است كه عبد الله بن هارون رشيد، امير مؤمنان، آن را به ولى عهد خود على بن موسى بن جعفر نگاشته است. اما بعد همانا خداوند عز و جل دين اسلام را برگزيد و از ميان بندگان خود پيغمبرانى برگزيد كه به سوى او هدايتگر و رهنما باشند و هر پيغمبر پيشين به آمدن پيامبر پس از خود نويد داده و هر پيامبر بعدى پيامبر پيش از خود را تصديق كرده است. تا اين كه دوره نبوت پس از مدتى فترت و كهنه شدن علوم و قطع گرديدن وحى و نزديك شدن قيامتبه محمد (ص) خاتمه يافت.
پس خداوند به وجود او سلسله پيغمبران را پايان داد و او را بر آنان شاهد و گواه امين گرفت و كتاب عزيز خود را بر او نازل فرمود چنان كتابى كه از پيش رو و پشتسر باطل را بدان راه نيست و تنزيلى است از جانب خداوند حكيم و ستوده (5) كه در آنچه حلال و حرام كرده و بيم و اميد داده و بر حذر داشته و ترسانيده و امر و نهى كرده هرگز تصور باطلى نمىرود تا حجتى رسا بر مردم بوده باشد و هر كس كه راه گمراهى و هلاكتسپارد از روى بينه و دليل و آن كس كه به نور هدايت زندگى جاويدان يافته از روى بينه و دليل باشد، و يقينا خداوند شنواى داناست (6) . پس پيامبر (ص) ، پيغام خدا را به مردم رسانيد و آنان را به وسيله آموختن حكمت و دادن پند و اندرز و مجادله نيكو به سوى خدا فراخواند و سپس به جهاد و سخت گيرى با دشمنان دين مامور شد تا اين كه خدا او را نزد خود برد و آنچه در نزدش بود براى وى برگزيد.
چون دوران نبوت پايان يافت و خدا وحى و رسالت را به محمد (ص) خاتمه داد و قوام دين و نظام امر مسلمانان را به خلافت و اتمام و عزت آن قرار داد و قيام به حق خداى تعالى در طاعتى است كه به وسيله آن واجبات و حدود خدا و شرايع اسلام و سنتهاى آن برپا شود و جنگ و ستيز با دشمنان دين انجام گردد. بنابراين بر خلفاست كه درباره آنچه خداوند آنان را حافظ و نگهبان دين و بندگانش قرار داده استخدا را فرمان برند و بر مسلمانان است كه از خلفا پيروى كرده آنان را در مورد اقامه حق خدا و بسط عدل و امنيت راهها و حفظ خونها و اصلاح در ميان مردم و اتحادشان از راه دوستى كمك و يارى كنند. و اگر بر خلاف اين دستور عمل كنند، رشته اتحاد مسلمانان سست و لرزان و اختلاف خود و جامعهشان آشكار و شكست دين و تسلط دشمنانشان ظاهر و تفرقه كلمه و زيان دنيا و آخرت حاصل مىشود.
پس بر كسى كه خداوند او را در زمين خود خلافت داده و بر خلق خويش امين كرده ستسزاوار است كه خود را در راه كوشش براى خدا به زحمت اندازد و آنچه مورد رضايت و طاعت اوست مقدم شمارد و خود را آماده انجام كارهايى كند كه با احكام خدا و مسئوليتى كه در نزد او دارد سازگار باشد و در آنچه خدا به عهده او گذارده به حق و عدالتحكم كند همان گونه كه خداوند عز و جل به داوود مىفرمايد:
اى داوود ما تو را در روى زمين خليفه قرار داديم پس ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از طريق خدا گمراهتسازد و كسانى كه از راه خدا گمراه مىشوند براى آنان عذاب سختى است زيرا كه روز حساب را فراموش كردهاند (7) .
و نيز خداوند عز و جل فرمود: پس سوگند به پروردگارت هر آينه تمام مردم را از آنچه انجام مىدهند بازخواستخواهيم كرد (8) .
و نيز در خبر است كه عمر بن خطاب گفت: اگر در كرانه فرات برهاى تباه گردد مىترسم كه خداوند مرا از آن مؤاخذه كند و سوگند به خدا كه هر كس در مورد مسئوليت فردىيى كه بين خود و خداى خود دارد در معرض امر بزرگ و خطر عظيمى قرار گرفته پس چگونه استحال كسى كه مسئوليت اجتماعى را به عهده دارد؟در اين امر اعتماد بر خدا و پناهگاه و رغبتبه سوى اوست كه توفيق عصمت و نگهدارى كرامت فرمايد و به چيزى هدايت كند كه در آن ثبوت حجت است و به خشنودى و رحمتخدا رستگارى فراهم آيد.
و در ميان امت آن كه از همه بيناتر و براى خدا در دين و بندگان او خيرخواهتر از خلايقش در روى زمين استخليفهاى است كه به اطاعت از كتاب او و سنت رسولش عمل كند و با تمام كوشش، فكر و نظرش را درباره كسى كه ولى عهدى او را بر عهده مىگيرد به كار برد و كسى را به رهبرى مسلمانان برگزيند كه بعد از خود آنها را اداره كند و با الفت جمعشان كند و پراكندگيشان را به هم آورد و خونشان را محترم شمارد و با اذن خدا تفرقه و اختلاف آنها را امن و آرامش دهد و آنان را از فساد و تباهى و ضديت ميان يكديگر نگه دارد و وسوسه و نيرنگ شيطان را از آنان دفع كند.
زيرا خداوند پس از خلافت مقام ولى عهدى را متمم و مكمل امر اسلام و موجب عزت و صلاح مسلمانان قرار داده است و بر خلفاى خود در استوار داشت آن الهام فرموده كه كسى را براى اين كار انتخاب كنند كه سبب زيادى نعمت و مشمول عافيتشود. و خداوند مكر و حيله اهل شقاق و دشمنى و كوشش تفرقهاندازان و فتنه جويان را درهم شكند.
از موقعى كه خلافت به امير مؤمنان رسيده است تلخى طعم آن را چشيده و از سنگينى بار خلافت و تكاليف سخت آن آگاه شده و وظيفه مشكلى را كه خليفه در مورد اطاعتخدا و مراقبت دين بايد انجام دهد، دانسته است. از اين رو همواره در مورد آنچه كه موجب سرفرازى دين و ريشه كن كردن مشركان و صلاح امت و نشر عدالت و اقامه كتاب و سنت است، جسم خود را به زحمت انداخته و چشمش را بيدار نگهداشته و بسيار انديشه كرده است.
انديشه در اين مسئله او را از آرامش و راحت و از آسايش و خوشى بازداشته است زيرا بدانچه خداوند از آن سوال خواهد كرد آگاه است و دوست دارد كه به هنگام ديدار خدا، در امر دين و امور بندگانش خيرخواه بوده باشد و براى ولى عهدى كسى را برگزيند كه حال امت را مراعات كند و در فضل و دين و پارسايى و علم از ديگران برتر باشد و در قيام به امر خدا و اداى حق او بيشتر از ديگران به وى اميد بسته شود.
از اين رو براى رسيدن به اين مقصود شب و روز به پيشگاه خدا مناجات كرد و از او استخاره كرد كه در انتخاب ولى عهد كسى را به او الهام فرمايد كه خشنودى و طاعتخدا در آن باشد و در طلب اين مقصود، در افراد خاندان خود از فرزندان عبد الله بن عباس و على بن ابى طالب دقت نظر كرد و در احوال مشهورترين آنان از لحاظ علم و مذهب و شخصيت بسيار بررسى كرد، تا آن كه به رفتار و كردار همگى آگاه شد و آنچه درباره آنان شنيده بود به مرحله آزمايش درآورد و خصوصيات و احوال آنها را مكشوف داشت و پس از طلب خير از خدا و بجاى آوردن كوشش فراوان در انجام فرمايشهاى الهى و اداى حق او درباره بندگان و شهرهايش و تحقيق در افراد آن دو خاندان، كسى را كه براى احراز اين مقام انتخاب كرد على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است.
زيرا كه فضل والا و دانش سودمند و پاكدامنى ظاهر و زهد بىشائبه و بىاعتنايى او به دنيا و تسليم بودن مردم را درباره وى از همه بهتر و بالاتر ديد و براى او آشكار شد كه همگى زبانها در فضيلت او متفق و سخن مردم دربارهاش متحد است و چون هميشه به فضيلت از زمان كودكى و جوانى و پيرى آشنا و آگاه بود لذا پيمان ولى عهدى و خلافت پس از خود را با اعتماد به خدا، به نام او بست و خدا نيك مىداند كه اين كار را براى از خود گذشتگى در راه خدا و دين و از نظر اسلام و مسلمانان و طلب سلامت و ثبوت حق و نجات و رهايى در روزى كه مردم در آن روز در پيشگاه پروردگار عالميان بهپا خيزند، انجام داد.
اكنون امير مؤمنان فرزندان و خاندان و خواص خود و فرماندهان و خدمتكارانش را دعوت مىكند كه ضمن اظهار سرور و شادمانى در امر بيعت پيشدستى كنند و بدانند كه امير مؤمنان طاعتخدا را بر هواى نفس درباره فرزند و اقوام و نزديكان خويش مقدم شمرد و او را ملقب به رضا كرد. زيرا كه او مورد پسند و رضاى امير مؤمنان است.
پس اى خاندان امير مؤمنان و كسانى كه از فرماندهان و نظاميان و عموم مسلمانان در شهر هستيد به نام خدا و بركاتش و به حسن قضاى او درباره دين و بندگانش براى امير مؤمنان و براى على بن موسى الرضا پس از او بيعت كنيد. چنان بيعتى كه دستهاى شما باز و سينههايتان گشاده باشد و بدانيد كه امير مؤمنان اين كار را براى اطاعت امر خدا و براى خير خود شما انجام داد و خدا را سپاسگزار باشيد كه مرا بدين امر ملهم كرد و آن در اثر حرص و اصرارى بود كه مرا به رشد و صلاح شما بود و اميدوار باشيد كه اين كار در جمع الفت و حفظ خونها و رفع پراكندگى و محكم كردن مرزها و قوت دين و سركوبى دشمنان و استقامت امور شما موثر است و فايده آن به شما بازمىگردد و بشتابيد به سوى طاعتخدا و فرمان امير مومنان كه اگر بشتابيد موجب امنيت و آسايش است و خدا را در اين امر سپاس گزاريد كه اگر خدا خواهد بهره آن را خواهيد ديد».
اين نامه را عبد الله مامون در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال 201، به دستخود نگاشت.
آنچه پشت عهدنامه به خط امام رضا (ع) نگاشته شده است
«بسم الله الرحمن الرحيم. ستايش و سپاس خداى راست كه آنچه خواهد به انجام رساند. زيرا نه فرمانش را چيزى بازگرداند و نه قضايش را مانعى باشد. به خيانت ديدگان آگاه و اسرار نهفته در سينهها را مىداند، و درود خدا بر پيامبرش محمد پايان بخش رسولان و بر اولاد پاك و پاكيزه او باد.
من، على بن موسى بن جعفر، مىگويم: همانا امير مومنان كه خدا او را در استوارى كارها كمك كند و به راه رستگارى و هدايت توفيقش دهد آنچه را ديگران از حق ما نشناخته بودند بازشناخت. رشته رحم و خويشاوندى را كه از هم گسيخته شده بود به هم پيوست و دلهايى را كه بيمناك شده بودند ايمنى بخشيد. بل آنها را پس از آن كه تلف شده بودند جان بخشيد و از فقر و نياز مستغنى كرد و تمام اين كارها را به منظور خشنودى پروردگار جهانيان انجام داد و پاداشى از غير او نخواست كه خداوند شاكران را به زودى جزا دهد و پاداش نكوكاران را تباه نكند.
او ولايت عهد و امارت كبراى خود را به من واگذار كرد كه چنانچه بعد از او زنده بمانم عهدهدار آن گردم پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده بگشايد و رشتهاى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد از هم بگسلد حرمتحريم خدا را مباح شمرده و حلال او را حرام كرده است. زيرا با اين كار امام را حقير كرده و پرده اسلام را از هم دريده است.
رفتار گذشتگان نيز بدين گونه بوده است. آنان بر لغزشها صبر كردند و به صدمات و آسيبهاى ناشى از آن اعتراض نكردند زيرا از پراكندگى كار دين و از بهم خوردن رشته اتحاد مسلمانان مىترسيدند و اين ترس بدان جهتبود كه مردم به زمان جاهليت نزديك بودند و منافقان هم انتظار مىكشيدند تا راهى براى ايجاد فتنه باز كنند من خدا را بر خود شاهد گرفتم كه اگر مرا زمامدار امور مسلمانان كرد و امر خلافت را به گردن من نهاد در ميان مسلمانان مخصوصا فرزندان عباس چنان رفتار كنم كه به اطاعتخدا و پيامبرش مطابق باشد.
هيچ خون محترمى را نريزم و مال و ناموس كسى را مباح نكنم، مگر اين كه حدود الهى ريختن آن را جايز شمرده و واجبات دين آن را مباح كرده باشد. تا حد توانايى و امكان در انتخاب افراد كاردان و لايق بكوشم و بدين گفتار بر خويشتن عهد و پيمان محكم بستم كه در نزدش درباره انجام آن مسئول خواهم بود كه او فرمايد: به پيمان وفا كنيد كه سبتبه انجام آن مسئول هستيد.
و اگر از خود چيز تازهاى به احكام الهى افزودم و يا آنها را تغيير و تبديل كردم، مستوجب سرزنش و سزاوار مجازات و عقوبتخواهم بود. و پناه مىبرم به خداوند از خشم او و با ميل و رغبتبه سوى او رو مىكنم كه توفيق طاعتم دهد و ميان من و نافرمانيش حايل گردد و به من و مسلمانان عافيت عنايت فرمايد.
و من نمىدانم كه به من و شما چه خواهد شد. حكم و فرمانى نيست مگر براى خداوند او به حق داورى مىكند و بهترين جداكنندگان است. لكن من براى امتثال امر امير مؤمنان اين كار را بر عهده گرفتم و خشنودى او را برگزيدم. خداوند من و او را نگاهدارى كناد. خدا را در اين نوشته بر خود گواه گرفتم و خدا به عنوان شاهد و گواه بس است.
اين نامه را در حضور امير مؤمنان كه خدا عمر او را دراز گرداناد و فضل بن سهل و سهل بن فضل و يحيى بن اكثم و عبد الله بن طاهر و ثمامة بن اشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان، در ماه رمضان سال 201 به خط خود نوشتم. »
گواهان طرف راست
يحيى بن اكثم در پشت و روى اين مكتوب گواهى داده و از خدا خواسته است كه امير مؤمنان و همه مسلمانان خجستگى اين عهد و ميثاق را دريابند.
عبد الله بن طاهر بن حسين به خط خويش در تاريخى كه در اين عهدنامه مشخص است گواهى خود را بر آن نوشته است.
حماد بن نعمان نيز پشت و روى اين عهدنامه را گواهى كرده است و بشر بن معتمر نيز در همان تاريخ مانند همين گواهى را داده است.
پى نوشتها:
1 - اين شش تن پدران آن حضرت (امام رضا (ع) ) هستند و برترين كسانىاند كه از آب باران نوشيدهاند.
2 - مدرسههاى آيات قرآنى از تلاوت خالى مانده و خانه وحى، بيابانى تهى از سكنه شده است.
3 - مامون حق خلافت را به شما عطا كرد. حق خلافت از آن ما بود لكن مامون در دنيا سخاوت به خرج داد.
4 - پس رضا بعد از آنچه كه شما به خوبى مىدانيد مرد و خلافت پس از وى يك بار ديگر در پناه ما آمد.
5 - فصلت / 42: لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد.
6 - انفال / 42: ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه و ان الله لسميع عليم.
7 - ص / 26: يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب.
8 - حجر / 93 - 92: فو ربك لنسئلنهم اجمعين عما كانوا يعملون.
امام(ع) و مامون
مؤلف: سيد جعفر شهيدى
نگرشى بر تاريخ در كتابهاى تاريخى چنين مىخوانيم كه مامون نخست پيشنهاد خلافت به امام كرد (1) ، ولى امام شديدا از پذيرفتن آن خوددارى نمود. مدتها مامون مىكوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند، ولى موفق نمىشد. مى گويند اين كوششها به مدت دو ماه در «مرو» ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وى امتناع مى ورزيد. (2)
مامون به امام مىگفت: «. . . اى فرزند رسول خدا، من به فضيلت، علم، زهد، پارسايى و خدا پرستيت پى بردم و ديدم كه تو از من به خلافتسزاوارترى. . . ».
امام پاسخ داد: «با پارسايى در دنيا اميد نجات از شر آن را دارم، با خويشتندارى از گناهان، اميد دريافتبهرهها دارم، و با فروتنى در دنيا مقام عالى نزد خدا مىطلبم. . . »
مامون مىگفت: مى خواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم؟!
امام پاسخ داد: اگر اين خلافت از آن تست، پس تو حق ندارى اين جامه خدايى را از تن خود به در آورده بر قامتشخص ديگرى بپوشى، و اگر خلافت مال تو نيست، پس چگونه چيزى را كه مال تو نيست، به من مى بخشايى؟» (3)
با اين همه مامون گفت: تو ناگزير از پذيرفتن آنى!!
امام پاسخ داد: هرگز اين كار را با طيب خاطر نخواهم كرد. . .
روزها و روزها مامون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مىفرستاد و بالاخره هم مايوس شد از اينكه امام خلافت را از وى بپذيرد.
روزى ذوالرئاستين، وزير مامون، در برابر مردم ايستاد و گفت: شگفتا! چه امر شگفتآميزى مىبينم! مىبينم كه اميرالمؤمنين مامون خلافت را به رضا تفويض مى كند، ولى او نمىپذيرد. رضا مىگويد: در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويى براى آن ندارم. . . من هرگز خلافت را اينگونه ضايع شده نيافتم». (4) .
پذيرفتن وليعهدى با تهديد تلاش مامون براى متقاعد ساختن اماماز كتابهاى تاريخ و روايت چنين بر مىآيد كه مامون به راههاى گوناگونى تلاش براى اقناع امام مىكرد. از زمانى كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاشها شروع شد و پيوسته مامون با وى مكاتبه مىكرد كه آخر هم به نتيجهاى نرسيد.
سپس «رجاء بن ابى ضحاك» را كه از خويشان فضل بن سهل بود (5) ، مامور براى انتقال امام به مرو كرد. امام را برغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آنجا مامون دوباره كوششهاى خود را شروع كرد. مدت دو ماه كوشيد و حتى به تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد مىكرد، ولى امام هرگز زير بار نرفت. تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آنگاه با نهايت اكراه و در حالى كه از شدت درماندگى مىگريست، مقام وليعهدى را پذيرفت.
اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجرى انجام گرفت.
برخى از دلايل ناخشنودى امام(ع)
متونى كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر زياد است كه به حد تواتر رسيده. ابوالفرج مىنويسد: «. . . مامون، فضل و حسن، فرزندان سهل، را نزد على بن موسى(ع) روانه كرد. ايشان به وى مقام وليعهدى را پيشنهاد كردند، ولى او نپذيرفت - آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مىكرد، تا يكى از آن دو نفر زبان به تهديد گشود، ديگرى نيز گفت، بخدا سوگند كه مامون مرا دستور داده تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كنى». (6)
برخى ديگر چنين آوردهاند كه مامون به امام(ع) گفت: اى فرزند رسول خدا، اينكه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت مىكنى، آيا مىخواهى با اين بهانه جان خود را از تن دردادن به اين كار آسوده سازى و مىخواهى كه مردم ترا زاهد در دنيا بشناسند؟
امام رضا پاسخ داد: بخدا سوگند، از روزى كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ام، و نه بخاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كردهام، و در ضمن مىدانم كه منظور تو چيست و تو براستى چه از من مىخواهى.
- چه مىخواهم؟
- آيا اگر راستبگويم در امان هستم؟
- بلى در امان هستى
- تو مىخواهى كه مردم بگويند، على بن موسى از دنيا روىگردان نيست، اما اين دنياست كه بر او اقبال نكرده. آيا نمىبينيد كه چگونه به طمع خلافت، وليعهدى را پذيرفته.
در اينجا مامون برآشفت و به او گفت: تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى كنى، در حالى كه ترا از سطوت خود ايمنى بخشيدم. بخدا سوگند، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ، و گرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى. اگر باز همچنان امتناع بورزى، گردنت را خواهم زد (7) .
امام رضا(ع) در پاسخ ريان كه علت پذيرفتن وليعهدى را پرسيده بود، گفت:
«. . . خدا مىداند كه چقدر از اين كار بدم مىآمد. ولى چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدى يكى را برگزينم، من ترجيح دادم كه آن را بپذيريم. . . در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم. . » (8)
امام حتى در پشت نويس پيمان وليعهدى اين نارضايتى خود و به سامان نرسيدن وليعهدى خويش را بر ملا كرده بود. (9)
پيشنهاد خلافت تا چه حد جدى بود؟
اين پيشنهاد هرگز جدى نبود!
در پيش برايتان گفتيم كه مامون نخستبه امام رضا(ع) پيشنهاد كرد كه خلافت را بپذيرد، و اين پيشنهاد را بسيار با اصرار هم عرضه مىداشت، چه در مدينه و چه در مرو، و سرانجام حتى امام را به قتل هم تهديد كرد، ولى هرگز موفقيتى به دست نياورد.
پس ازين نوميدى، مامون مقام وليعهدى را پيشنهاد به او كرد، ولى ديد كه امام باز از پذيرفتنش امتناع مىورزد. آنگاه او را تهديد به قتل كرد و چون اين تهديد را امام جدى تلقى كرد، ديگر خود را مجبور يافت كه وليعهدى را بپذيرد.
اكنون دو سؤال مطرح مى شود:
سؤال نخست:آيا مامون مقام خلافت را بطور جدى به امام عرضه مى داشت؟
حقيقت آن است كه تمام قرائن و شواهد دلالتبر جدى نبودن پيشنهاد دارند. زيرا مامون را در پيش به خوبى برايتان معرفى كرديم. مردى كه چنان براى خلافتحرص مىزد كه بناچار دستبه خون برادر خويش بيالود و حتى وزرا و فرماندهان خود و ديگران را نيز به قتل مىرسانيد و باز براى نيل به مقام، آن همه شهرها را به ويرانى كشانده بود، ديگر قابل تصور نبود كه همين مامون به سادگى دست از خلافتبر دارد و بيايد با اصرار و خواهش آن را به كسى واگذارد كه نه در خويشاوندى مانند برادر به او نزديك بود، نه در جلب اطمينان به پاى وزرا و فرماندهانش مىرسيد.
آيا مىتوان از مامون پذيرفت كه تمام فعاليت هايش از جمله قتل برادر، همه به خاطر مصالح امت صورت مىگرفت و او مى خواست كه راه خلافت را براى امام رضا(ع) باز كند؟!
چگونه مىتوان بين تهديدهاى او به امام و جدى بودن پيشنهاد مزبور، رابطه معقولى بر قرار كرد؟
اگر او توانسته بود با تهديد مقام وليعهدى را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت، همين زور و اجبار را بكار نگرفت؟
پس از امتناع امام، دليل اصرار مامون چه بود، و چرا امام را به حال خود رها نكرد، و چرا باز هم آنهمه زورگويى و اعمال قدرت؟
اگر مامون براستى مىخواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند، پس چرا تاكيد مىكرد كه براى رفتن به بارگاهش، از راه كوفه و قم نرود؟ او بخوبى مىدانست كه در اين دو شهر مردم آمادگى داشتند كه شيفته امام گردند.
باز اگر مامون راست مىگفت پس چرا دوبار جلوى امام را در مسير رفتن به نماز عيد گرفت؟ آرى، او مىترسيد كه اگر امام به نماز بايستد، پايههاى خلافتش به تزلزل افتد.
همچنين، اگر او امام را حجتخدا بر خلق مىدانست و به قول خودش او را داناترين فرد روى زمين باور داشت، پس چرا مىخواست نظرى بر وى تحميل كند كه او آن را به صلاح نمىديد، و چرا بالاخره امام را آنهمه تهديد مىكرد؟
در پايان، آيا آن رفتار خشن و غير انسانى كه مامون پيش از بيعت و بعد از آن، و در طول زندگانى امام و هنگام وفاتش، با او و با علويان در پيش گرفته بود؟ چگونه قابل توجيه بود؟
مامون خود دليل مى آوردشايان تذكر آنكه مامون هرگز خود را آماده پاسخ به اين سؤالها نكرده چه مىبينيم در توجيه اقدام خويش منطق استوارى برنگزيده بود. او گاهى مىگفت كه مىخواهد پاداش على بن ابيطالب را در حق اولادش منظور بدارد. (10)
گاهى مىگفت انگيزهاش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودى اوست كه با توجه به علم و فضل و تقواى امام رضا مىخواهد مصالح امت اسلامى را تامين كند. (11)
و زمانى هم مىگفت كه او نذر كرده در صورت پيروزى بر برادر مخلوعش امين، وليعهدى را به شايستهترين فرد از خاندان ابيطالب به سپرد. (12)
اين توجيههاى خام همه دليل بر عدم توجه مامون بود به پيشبينىهاى لازم جهت پاسخ به سؤالهاى انتقادآميز، و از اين روست كه آنها را در تناقض و نا هماهنگى مىيابيم.
هر چند كتابهاى تاريخى به دو سؤالى كه ما عنوان كرديم نپرداختهاند، ولى ما شواهد بسيارى يافتهايم بر اين مطلب كه مردم نسبتبه آنچه كه در دل مامون مىگذشت، بسيار شك روا مىداشتند. از باب مثال، صولى و قفطى و ديگران داستان «عبد الله بن ابى سهل نوبختى» ستارهشناس را چنين نقل كردهاند كه وى براى آزمايش مامون اظهار داشت كه زمان انتخاب شده براى بستن بيعت وليعهدى، از نظر ستارهشناسى، مناسب نمىباشد. اما مامون كه اصرار داشتبيعتحتما بايد در همان زمان بسته شود براى هر گونه تاخير يا تغيير در وقت، وى را به قتل تهديد مىكرد. (13) .
امام هدفهاى مامون را مىشناختدر فصل «پيشنهاد خلافت و امتناع امام از پذيرفتن آن» موضع او را بيان كرديم. در آنجا در يافتيم كه امام به جاى موضع سازشگرانه يا موافق در برابر پيشنهاد خلافت، خيلى سر سختانه به مقاومت مىكرد.
چرا؟ زيرا كه او به خوبى در يافته بود كه در برابر يك بازى خطرناكى قرار گرفته كه در بطن خود مشكلات و خطرهاى بسيارى را هم براى خود او، هم براى علويان و هم براى سراسر امت اسلامى، مىپرورد.
امام بخوبى مىدانست كه قصد مامون ارزيابى نيت درونى اوستيعنى مىخواستبداند آيا امام براستى شوق خلافت در سر مىپروراند، كه اگر اينگونه است هر چه زودتر به زندگيش خاتمه دهد. آرى، اين سرنوشت افراد بسيارى پيش ازين بود، مانند محمد بن محمد بن يحيى بن زيد (همراه ابو السرايا)، محمد بن جعفر، طاهر بن حسين، و ديگران. . . و ديگران. .
از اين گذشته، مامون مىخواست پيشنهاد خلافت را زمينهساز براى اجبار بر پذيرفتن وليعهدى بنمايد. چه همانگونه كه در فصل «شرايط بيعت» گفتيم چيزى كه هدفها و آرزوهاى وى را بر مىآورد قبول وليعهدى از سوى امام بود نه خلافت.
پس به اين نتيجه مىرسيم كه مامون هرگز در پيشنهاد مقام خلافت جدى نبود ولى در پيشنهاد مقام وليعهدى چرا.
سؤال دوم: در صورت جدى نبودن اين پيشنهاد، اگر امام جواب مثبتبه او مى داد و خلافت را مى پذيرفت، مامون چه موضعى را مى خواست اتخاذ كند؟
سؤال اين بود:
اگر امام پيشنهاد مامون را جدى تلقى كرده خلافت را مىپذيرفت، در آن صورت مامون چه موضعى اتخاذ مىكرد؟
ممكن است پاسخ اينگونه دهيم كه مامون بخوبى خود را آماده مقابله با هر گونه رويداد از اين نوع كرده بود، و اساسا مىدانست كه براى امام غير ممكن است كه در آن شرايط پيشنهاد خلافت را بپذيرد، چه هرگز آمادگى براى اين كار را نداشت و اگر هم تن به آن در مىداد عملى افتخار آميز و غير قابل توجيه بود.
امام مىدانست كه اگر قرار باشد زمام خلافت را خود به دستبگيرد بايد به عنوان رهبر راستين ملت، حكومتحق و عدل را بر پا كند، يعنى احكام خدا را مانند جدش پيامبر(ص) و پدرش على(ع) مو به مو به مرحله اجرا درآورد. ولى چه بايد كرد كه مردم توان پذيرفتن چنان حكومتى را نمىداشتند. درست است كه به لحاظ احساسات همراه اهلبيتبودند، ولى هرگز تربيت صحيح اسلامى نيافته بودند تا بتوانند احكام الهى را به آسانى پذيرا شوند. ملتى كه به زندگى در حكومت عباسى و پيش از آن به شيوه حكومتبنى اميه خو گرفته بودند، اجراى احكام خداوند امرى نا مانوس برايش به شمار مىرفت و از اين رو به زودى سر به تمرد بر مىآورد.
مگر على(ع) نبود كه مىخواست احكام خدا را بر مردمى اجرا كند كه خودشان آنها را از زبان پيغمبر(ص) شنيده بودند، ولى به جاى حرف شنوى با آن همه تمرد و مشكل برخورد كرد؟ اكنون پس از گذشتن دهها سال و خو گرفتن مردم با كژى و انحراف و عجين شدن سنتهاى ناروا با روح و زندگى مردم، چگونه امام رضا(ع) مىتوانستبه پيروزى خود اميدوار باشد؟
همچنين، در جايى كه ابو مسلم جان شصت هزار نفر را در زندانها گرفته بود و اين قربانيان افزون بر صدها هزار قربانى ديگرش بود كه در ميدانهاى جنگ طعمه شمشيرهاى سپاهيانش گرديده بودند.
در جايى كه شورش «ابوالسرايا» مامون را به تحمل هزينه و ضايعات دويست هزار سرباز مجبور ساخته بود. .
و در جايى كه هر روز از هر گوشهاى عليه حكومتى كه درست در مسير شهوات مردم گام برمىداشت، ندايى به اعتراض برمىخاست. .
در چنين شرايطى آيا امام مىتوانستخود را مصون از تمرد هواپرستان - كه بيشتر مردم بودند - و نيز كيد دشمنان بداند. شكى نبود كه تعداد اين گروه افراد پيوسته رو به افزونى مىنهاد و در برابر امام به خاطر حكومت و روشى كه با آن بيگانگى داشتند، صف آرايى مىكردند.
درست است كه دلهاى مردم با امام رضا (ع) بود، ولى شمشيرهايشان بزودى عليه خود او از نيامها در مىآمد، درست همانگونه كه با پدران وى اينچنين كردند. يعنى هر بار كه حكومتى از نظر شهوات و خواهشهاى صرف مادى خوشايند مردم نبود چنين عكس العمل شومى در برابرش ابراز مىكردند.
حكومت امام رضا اگر مىخواست كارى اساسى انجام دهد بايد ريشه انحراف و فساد را بخشكاند. و براى اين منظور پيش از هر چيز بايد دست غاصبان را از اموال مردم كوتاه كرده، زورگويان را بر جاى خودشان بنشاند. همچنين بايد هر صاحب مقامى را كه به ناحق بر مسندى نشسته بود، از جايگاهش پايين بكشد.
علاوه بر اين، اگر مىخواست افراد را بر پستها و مقامهاى مملكتى بگمارد هر گونه عزل و نصبى را طبق مصالح امت اسلامى انجام مىداد و نه مصلحتشخص فرمانروايان يا قبيلهها. در آن صورت، طبيعى بود كه قبايل بسيارى را بر ضد خود مىشورانيد، چه رهبرانشان - چه عرب و چه فارس - نقش مهمى در پيروزى هر نهضتى بازى كرده تداوم و كاميابى هر حكومتى را نيز تضمين مىكردند.
بنابراين، اگر قرار بود امام در پاسدارى از دين خود ملاحظه كسى را نكند، و از سوى ديگر موقعيتخود را نيز در حكومت اينگونه ضعيف مىيافت و خلاصه نيرو و مدد كافى براى انجام مسؤوليتها براى خويشتن نمىديد، پس حكومتش چه زود با نخستين تندبادى كه بر مىخاست، از هم فرو مىريخت. مگر آنكه مىخواست نقش حاكم مطلق را بازى كند كه براى سلطه و قدرت خويش هيچ قيد و حدى را نشناسد.
اينها كه گفتيم رويدادهاى احتمالى در زمانى بود كه فرض مىكرديم امام رضا در آن شرايط خلافت را مىپذيرفت و مامون و ديگر عباسيان هم ساكت نشسته، نظارهگر اوضاع مىشدند. در حالى كه اين فرض حقيقت ندارد، چه آنان در برابر از دست دادن قدرت و حكومت، به شديدترين عكس العملها دست مىيازيدند.
اكنون پاسخ ديگرى براى سؤال عنوان شده بيابيم. مامون در آن زمان همه قدرت را قبضه كرده بود و عملا همه گونه وسايل و امكانات را در اختيار داشت. حال اگر شيوه حكمرانى امام را رضايتبخش نمىديد، براحتى مىتوانستحساب خود را تصفيه كند و وسايل سقوط امام را فراهم آورد. بنابراين، مىبينيم كه امام بيش از دو راه نداشت: يا بايد به مسؤوليت واقعى خود پايبند باشد و همه اقدامات لازم را در جهت اصلاحات ريشهاى در تمام سطوح انجام بدهد و مامون و دار و دستهاش را نيز همينگونه تصفيه كند. يا آنكه مسؤوليت فرمانروايى را تنها در حدود اجراى خواستهاى مامون بپذيرد، و در واقع اين مامون و دار و دسته فاسدش باشند كه حكمران حقيقى بشمار روند.
در صورت اول، امام خويشتن را در معرض نابودى قرار مىداد، چه نه مردم و نه مامون و افرادش هيچكدام تاب تحمل چنان نظامى را نداشتند و به همين بهانه كار امام را مىساختند.
در صورت دوم، جريان امر بيشتر به زيان امام و علويان و تمام امت اسلامى تمام مىشد، چه اهداف و آمال مامون از طريق تمام وسايل ممكن اجرا مىشد.
علاوه بر اينها، اينكه مامون خلافت را به امام رضا(ع) عرضه مىداشت معنايش آن نبود كه خود از هرگونه امتيازى چشم پوشيده بود، و ديگر هيچگونه سهمى در حكومت نمىطلبيد. بلكه بر عكس براى خود مقام وزارت يا وليعهدى امام را در نظر گرفته بود مامون مىخواست امام را بر مسند يك مقام ظاهرى و صورى بنشاند و خود در باطن تعزيه گردان صحنهها باشد. در اين صورت نه تنها ذرهاى از قدرتش كاسته نمىشد كه موقعيتى نيرومندتر هم مىيافت. مامون در زيركى نابغه بود و نقشه تفويض لافتبه امام به منظور رهانيدن مقام خود از هر گونه آسيبپذيرى، طرح شده بود. او مىخواست از علويان اعتراف بگيرد كه حكومتش قانونى است و بزرگترين شخصيت در ميان آنان را در اين بازى و صحنه سازى وارد كرده بود.
پى نوشتها:
(1) بر اين موضوع تصريح شده در البداية و النهاية / 10 / ص 250 - الآداب السلطانية، الفخرى / ص 127 - غاية الاختصار / ص 67 - ينابيع المودة، حنفى / ص 384 - مقاتل الطالبين، و بسيارى ديگر. سيوطى در تاريخ الخلفاء آورده كه «حتى گفتهاند او مىخواستخود را خلع كند و خلافت را به او بسپارد. . . » اما وى او را از اين كار بازداشت.
(2) عيون اخبار الرضا / 2 / ص 149 - بحار / 49 / ص 134 - ينابيع المودة و ساير كتابها.
(3) عبارت تاريخ الشيعة / ص 51 و 52 اين است:
«اگر خلافت حقى است كه براى تو از سوى خدا شناخته شده، پس نمىتوانى آن را از خود جدا سازى و به ديگرى واگذارى. و اگر چنين حقى برايت نيست، پس چگونه چيزى را كه ندارى به من مىبخشايى. . . ».
(4) مراجعه كنيد به: روضة الواعظين / 1 / ص 267 و 268 و 269 - اعلام الورى / ص 320 - علل الشرايع / 1 / ص 236 - ينابيع المودة / ص 384 - امالى صدوق / ص 42 و 43 - الارشاد / ص 310 - كشف الغمة / 3 / ص 65، 66 و 87 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 149 و 140 - المناقب / 4 / ص 363 - الكافى / 1 / ص 489 - بحار / 49 / ص 129، 134 و 136 - معادن الحكمة، و تاريخ الشيعة، و مثير الاحزان / ص 261 - شرح ميمية ابىفراس / ص 164 و 165 - غاية الاختصار / ص 68.
(5) مىگويند: او عمويش و يكى از فرماندهان بود كه مامون او را مدتى فرماندار خراسان كرد. ولى بر اثر سوء رفتار عزل شد.
(6) مقاتل الطالبين / ص 562 و 563 و نزديك به اين مطلب چيزى در ارشاد مفيد / ص 310 و ساير كتابها يافت مىشود.
(7) در اين باره مراجعه شود به: مناقب آل ابىطالب / 4 / ص 363 - امالى صدوق / ص 43 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 140 - علل الشرايع / 1 / ص 238 - ميراث الاحزان / ص 261 و 262 - روضة الواعظين / 1 / ص 268 - بحار / 49 / ص 129 و ساير كتابها.
(8) علل الشرايع / 1 / ص 239 - روضة الواعظين / 1 / ص 268 - امالى صدوق / ص 72 - بحار / 49 / ص 130 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 139.
(9) در موضوع اجبار امام(ع) به امضاى سند وليعهدى به اين منابع رجوع كنيد: ينابيع المودة / ص 384 - مثير الاحزان / ص 261، 262، و 263 - كشف الغمة / 3 / ص 65 - امالى صدوق / ص ص 68، 72 - بحار / 49 / ص 129، 131 و 149 - علل الشرايع / 1 / ص 237 و 238 - ارشاد مفيد / ص 191 - عيون اخبارالرضا / 1 / ص 19 و جلد 2 / ص 139 تا 141 و 149 - اعلام الورى / ص 320 - الخرائج و الجرائح و ديگر كتابها.
(10) - الآداب السلطانية، الفخري / ص 219 - بحار / 49 / ص 312 - تاريخ الخلفاء، سيوطى / ص 308 - التذكرة، ابن جوزى / ص 356. از شذرات الذهب ابن عماد نيز نقل شده است.
(11) اين موضوع را در سند وليعهدى تصريح نموده است.
(12) الفصول المهمة، ابن صباغ مالكى / ص 241 - مقاتل الطالبين / ص 536 - اعلام الورى / ص 320 - بحار / 49 / ص 143 و 145 - اعيان الشيعة / 4 / بخش 2 / ص 112 - عيون اخبار الرضا و ارشاد مفيد و ديگر كتابها.
(13) تاريخ الحكماء / ص 222 و 223 - فرج المهموم فى تاريخ علماء النجوم / ص 142 - اعيان الشيعة / 4 / بخش 2 / ص 114 - بحارالانوار / 49 / ص 132 و 133 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 147 و 148 و ديگر منابع.
مسير راه
نويسنده: سيد محسن امين
ترجمه: على حجتى كرمانى
طبرى مىنويسد: در اين سال، يعنى سال 200 هجرى، مامون فردى را به نام رجاء بن ابو ضحاك، عموى فضل بن سهل و فرناس خادم را براى آوردن على بن موسى بن جعفر بن محمد و محمد بن جعفر روانه كرد. محمد بن جعفر در مكه بر مامون شوريد و خود را امير مؤمنان خواند. آنگاه خود را به دست جلودى سپرد و جلودى با او به عراق آمد و وى را تسليم حسن بن سهل كرد. حسن نيز وى را به همراه رجاء بن ابو ضحاك به نزد مامون در مرو گسيل داشت. طبرى نيز اين مطلب را نوشته است. رجاء، امام رضا (ع) را از مدينه و محمد بن جعفر را از عراق آورد.
صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از رجاء بن ابو ضحاك نقل كرده است كه گفت: مامون مرا مامور آوردن على بن موسى الرضا از مدينه كرد. و به من دستور داد كه وى را از راه بصره و اهواز و فارس بياورم نه از راه قم. و نيز فرمان داد كه شبانه روز از وى محافظت كنم تا او را نزد مامون ببرم. بنابراين من از مدينه تا مرو، همراه على بن موسى بودم.
ابو الفرج و شيخ مفيد گفتهاند: مامورى كه آن حضرت و محمد بن جعفر را از مدينه آورد جلودى بود كه عيسى بن يزيد نام داشت. اما اين سخن به دور از واقعيت است زيرا جلودى از اميران رشيد و دشمن رضا (ع) بود. بنابراين مامون او را براى آوردن رضا (ع) گسيل نكرده بود. ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين، پس از آن گفته است: مامون، امام رضا (ع) را به حيله مسموم ساخت و آن حضرت در اثر سم جان داد گويد: «در اين باره گفته شده است»قسمتى از اين خبر را على بن حسين بن على بن حمزه از عمويش محمد بن على بن حمزه علوى و قسمتى ديگر را احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى برايم باز گفتهاند. و من اخبار ايشان را جمع كردهام.
نگارنده: شيخ مفيد در ارشاد پارهاى از اين خبر را به همان نحوى كه ابو الفرج آورده، نقل كرده است اما بدون ذكر سند. و بر آن خبر نيز مطالبى افزوده است. ظاهرا آنچه اين دو در آن اتفاق نظر دارند، مفيد از مقاتل نقل كرده است چون نسخهاى از اين كتاب به خط ابو الفرج در نزد مفيد موجود بوده و وى در جاى ديگرى از كتاب ارشاد بدين تصريح كرده است.
بنابراين ما قسمتى را كه اين دو در آن متفق هستند نقل مىكنيم و در جايى كه بيانات آنان با يكديگر متفاوت است، خاصة از وى نقل مىكنيم. اين دو نوشتهاند: مامون به نزد گروهى از خاندان ابو طالب فرستاد و ايشان را كه على بن موسى الرضا عليهما السلام نيز در بين آنان بود از مدينه به سوى خود حركت داد. و دستور داد آنها آنان را از راه بصره بياورند. كسى كه مامور آوردن ايشان بود به جلودى شهرت داشت. ابو الفرج گويد: او از مردم خراسان بود.
كلينى روايت كرده است كه مامون به امام رضا (ع) نوشت راه جبل (كرمانشاه) و قم را در پيش نگير بلكه از راه بصره و اهواز و فارس بيا و در روايت صدوق است كه مامون به امام رضا (ع) نوشت: از راه كوفه و قم حركت مكن پس امام از راه بصره و اهواز و فارس آمد.
مامون آن حضرت را از آمدن از راه كوفه و قم بدين خاطر منع كرده بود كه ىدانستشمار شيعيان در آنجاها بسيار است و بيم داشت كه مردم اين دو شهر به سوى آن حضرت آيند و به گردش جمع شوند. و از آن حضرت خواست كه از راه بصره و اهواز و فارس، يعنى شيراز، و حدود آن شهر عازم خراسان شود. زيرا كسى كه از عراق به خراسان مىرود دو راه در پيش رو دارد يكى راه بصره، اهواز و فارس و ديگرى راه بلاد جبل يعنى كرمانشاه، همدان و قم.
حاكم در تاريخ نيشابور مىنويسد: مامون، امام رضا را از مدينه به بصره سپس به اهواز سپس به فارس و از آنجا به نيشابور و بالاخره به مرو آورد و چنان شد كه شد.
شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از محول سجستانى نقل كرده است كه گفت: چون پيك براى حركت دادن امام رضا (ع) به خراسان، وارد مدينه شد من در آن شهر بودم. پس امام رضا (ع) به مسجد رسول الله آمد تا با آن حضرت خداحافظى كند. در هر بار آن حضرت به سوى قبر بازمىگشت و صدايش به گريه بلند مىشد.
به آن حضرت نزديك شدم و بر او سلام گفتم. او نيز سلامم را پاسخ گفت. به وى تبريك گفتم. وى فرمود: مرا رها كن. من از جوار جدم صلى الله عليه و آله و سلم بيرون مىشوم و در غربت مىميرم.
حميرى در دلايل از امية بن على نقل كرده است كه گفت: با ابو الحسن (ع) در سالى كه به حج رفته بود، در مكه بودم سپس آن حضرت به خراسان رفت در حالى كه ابو جعفر (ع) نيز آن حضرت را همراهى مىكرد. ابو الحسن (ع) با خانه خدا وداع گفت و چون طوافش را به پايان رساند به سوى مقام رفت و در آنجا نماز گزارد.
ابو جعفر بر گردن موفق سوار بود و طواف مىكرد. سپس ابو جعفر (ع) به سوى سنگ رفت و در آنجا مدت درازى نشست. موفق به او گفت: فدايت گردم برخيز. ابو جعفر (ع) فرمود: نمىخواهم هرگز از اينجا جدا شوم مگر آن كه خدا خواهد. در چهرهاش آثار غم و اندوه هويدا بود.
موفق به نزد ابو الحسن (ع) رفت و گفت: فدايت گردم ابو جعفر (ع) در حجر نشسته و قصد برخاستن ندارد. آنگاه ابو الحسن (ع) برخاست و پيش ابو جعفر رفت و به او فرمود: عزيزم برخيز. ابو جعفر پاسخ داد: نمىخواهم از اينجا جدا شوم. امام فرمود: آرى عزيزم. سپس گفت: چگونه برخيزم كه تو چنان با خانه خدا وداع گفتى كه ديگر به سوى آن بازنمىگردى. امام رضا (ع) فرمود: برخيز عزيزم. ابو جعفر نيز برخاست
علم امام رضا (ع)
قيام علمى، ارشاد مردم، تبيين احكام الله، بيان شريعت كه از وظايف خاص اولياء الله است، هيچ وقت از امام رضا صلوات الله عليه فوت نشد و يكى از كارهاى اساسى آن حضرت بود، چه در مدينه و چه در مرو. احكام بسيارى در كتب احاديث از يادگارهاى آن حضرت است، كافى است در اين باب فقط فهرست عيون اخبارالرضا را كه صدوق عليه الرحمة درباره آن حضرت نوشته است مطالعه كنيم .
شيخ طوسى عليه الرحمة در رجال خود سيصد و هفده نفر از روايان را تحت عنوان «اصحاب الرضا» نام برده كه همه از آن حضرت كسب فيض كرده و به افتخار حديث رسيدهاند. (1)
مردان بزرگى امثال احمد بن أبى نصر بزنطى، احمد بن محمد بن عيساى اشعرى، ادريس بن عيساى اشعرى، عبدالله بن جندب بجلى، حسن بن على وشا، محمد بن فضيل كوفى و ديگران.
سيد محسن امين فرموده: جماعتى از اهل تأليف از او نقل حديث كردهاند، از جمله: ابوبكر خطيب در تاريخ خود، ثعالبى در تفسيرش، سمعانى در رسالهاش، ابن معتز در كتابش، و ديگران. حافظ عبدالعزيزبن اخضر در كتاب معالم العترة الطاهرة گويد: عبدالسلام بن صالح هروى، داوود بن سليمان، عبدالله بن عباس قزوينى از وى نقل حديث كردهاند. (2)
على بن محمد بن جهم با آنكه ناصبى و از دشمنان اهل بيت است (3)
نقل مىكند: در مجلس مامون بودم كه على بن موسى الرضا نيز حضور داشتند، مأمون از اخبارى كه اشعار بر عدم عصمت انبياء دارند از او سؤال مىكرد، او به هر يك جواب مىداد، مأمون پس از شنيدن جواب مىگفت: «اشهد انك ابن رسول الله حقا».
و گاهى مىگفت: «لِلّه دّرك يابن رسول الله» و گاهى مىگفت: «بارك الله فيك يا اباالحسن» و نيز مىگفت: «جزاك الله عن انبيائه خيراً يا أبا الحسن» و چون به همه سؤالات جواب داد، مأمون گفت: يا ابن رسول الله! قلبم را شفا دادى و آنچه بر من مشتبه بود روشن فرمودى، خدا تو را از جانب انبياء خودش و از اسلام جزاى خير بدهد.
على بن محمد بن جهم اضافه كرد: چون صحبت تمام شد، مأمون براى نماز برخاست و دست محمد بن جعفر را كه حاضر بود گرفت و من در پى آن دو روان شدم. مأمون به محمد بن جعفر گفت: پسر برادرت را چگونه ديدى؟ گفت: داناست، نديدهايم كه از كسى علم آموخته باشد.
مأمون گفت: پسر برادرت از اهل بيت پيامبر است كه درباره آنها فرموده: «ألا انّ ابرارَ عترتى و أَطائب أَرومتى، احكمُ الناس صغاراً و اعلم الناس كباراً، لا تُعِلّمُوهم فانّهم اعلم منكم، لا يخرجونكم من بابِ هُدى، و لا يُدخِلُونكم فى باب ضلال» (4).
آنگاه حضرت رضا صلوات الله عليه به منزل خود بازگشت، فرداى آن روز به محضر آن حضرت رفتم و سخن مأمون و جواب عمويش محمد بن جعفر را به وى رساندم، امام خنديد وفرمود: پسر جهم! آنچه از مأمون شنيدى فريبت ندهد. به خدا قسم كه او بزودى با حيله مرا مىكشد و خدا از او انتقام مرا خواهد گرفت. صدوق رحمة الله فرمود: اين حديث از طريق ابن جهم عجيب است كه او از دشمنان و مغبضين اهل بيت بود.
پى نوشتها:
1- رجال طوسى: 366 - 396.
2- سير الائمه: ج 4 ص 141.
3- عيون اخبار الرضا: ج 1 ص 195 - 204 بطور تفصيل، بحار: ج 49 ص 180.
4- عيون اخبار الرضا: ج 1 ص 195 - 204 بطور تفصيل، بحار: ج 49 ص 180.
عصر رضوى
سيد عليرضا سيد كبارى
حضرت امام رضا - عليه السلام - پس از شهادت پدر بزرگوارش، در سال183 هجرى در 35 سالگى، عهده دار مقام مامتشد. دوره امامت ايشان بيستسال بود كه ده سال نخست آن با خلافت «هارونالرشيد»، پنجسال با خلافت «محمد امين» و پنجسال آخر با خلافت «عبدالله المامون» معاصر بود.
با شهادت امام موسى كاظم(ع)، سياست ضد علوى عباسيان با شكست مواجه شد. مردم بيش از پيش به اهل بيت عصمت(ع) گرايش پيدا كردند و اين گرايش حتى در ميان خانواده خلفا و درباريان نيز رسوخ كرد. چنانكه گويند: زبيده، همسر رشيد و نوه منصور و بزرگترين زن عباسى، شيعه شد و چون هارون الرشيد از آن آگاهى يافت، سوگند خورد كه طلاقش دهد. روايتشده است كه وقتى جسد مطهر امام كاظم(ع) را به جمع پاسبانان حكومت آوردند و با سخنان زشتخبر مرگ آن بزرگوار را اعلام كردند، سليمان، پسر منصور دوانيقى، فرزندان و غلامانش را فرمان داد جلوى اين كار را بگيرند. او، خود، با پاى برهنه در پى جنازه حركت كرد و قضيه را كتبا به اطلاع هارون الرشيد رساند. هارون در پاسخ گفت: اى عمو، صله رحم كردى، خداوند به تو پاداش نيك دهد؛ به خدا سوگند، سندى بنشاهك اين كار را به دستور ما انجام نداده است.
همه اين كارها به خاطر هراس از شورش علويان سامان يافت. چه اينكه سليمان بن ابىجعفر نيز از برگزيدگان دولت عباسى بود. مؤيد اين سخن اظهارات هارون در پاسخ به يحيى بنخالد برمكى است. يحيى نخست در باره امام كاظم(ع) سعايت كرد و مقدمات شهادت آن حضرت را فراهم آورد؛ آنگاه در باره امام رضا(ع) به هارون گفت: پس از موسى بنجعفر پسرش جاى او نشسته، ادعاى امامت مىكند.
هارون، از عواقب قتل موسى بنجعفر(ع) بيم داشت، به يحيى گفت: آنچه با پدرش كرديم كافى نيست؟ مىخواهى يكباره شمشير بردارم و همه علويان را بكشم؟
امام رضا(ع) با استفاده از فرصتبدست آمده، آشكارا اظهار امامت كرده؛ در حالى كه مىدانيم امام صادق(ع)، پنج نفر را وصى خود خواند تا وصى برگزيده از گزند دشمنان در امان ماند.
بدين ترتيب بايد گفت كه عباسيان طى 15 سال آغازين امامت امام رضا(ع) يا در هراس از علويان به سر مىبردند و يا به منازعات داخلى بين دو برادر، امين و مامون، مشغول بودند. سرانجام، پنج روز پيش از پايان محرم سال 198 ق، امين از خلافتخلع و به قتل رسيد. در اين دوره حكومتهاى مستقلى چون «ادارسه» و «اغالبه» پاى گرفتند و قيام ابوالسرايا روى داد. در اين قيام بيش از بيستهزار نفر شركت داشتند و شهرهاى زيادى به تصرف قيامكنندگان در آمد. در سال199 هجرى، ابوالسرايا به دست نظاميان مامون كشته شد.
نام برخى از واليان شهرهاى تصرف شده چنين بود:
والى كوفه؛ اسماعيل بن على بن اسماعيل بن امام جفعرصادق(ع)والى يمن؛ ابراهيم بنموسى بنجعفر(ع)والى اهواز؛ زيد بنموسى بنجعفر(ع) (زيدالنار)والى بصره؛ عباس بنمحمد بنعيسى بنمحمد بنعلى بنعبدالله بنجعفر بنابيطالبوالى مكه؛ حسن بنحسن افطسوالى واسط؛ جعفر بنمحمد بنزيد بنعلىواسط؛ حسين بن ابراهيم بنامام حسن(ع)
ولايتعهدى امام رضا(ع)
تزلزل شخصيت مامون و قيامها و حكومتهاى مستقلى كه در اندك مدتى جان گرفته بود، او را بر آن داشت تا به همان سياست پيشين عباسيان، كه با شعارهايى به نفع علويان حكومت عباسى را از آن خود ساختند، تمسك جويد و رژيم عباسى را با تدبيرى زيركانه از سقوط حتمى نجات بخشد.
بيشتر حكومتهاى به استقلال رسيده و عموم قيام كنندگان و رهبران آنها از خاندان پيامبر بودند. چنانكه در قيام ابوالسرايا دو تن از برادران امام رضا(ع) ولايتيمن و اهواز را به دست گرفته بودند. مامون، كه پس از شهادت امام كاظم(ع) از امامت على بنموسى الرضا(ع) آگاهى داشت، وى را وليعهد خود ساخت تا آتش انقلابها و شورشهاى شيعى را فرو نشاند.
احمد شبلى مىگويد: ... چه بسا انگيزه بيعت گرفتن مامون براى ولايتعهدى امام رضا(ع) آن بود كه مىخواستبه آمال اهل خراسان پاسخ بدهد؛ زيرا آنان به اولاد على(ع) تمايل بيشترى داشتند.
علامه جعفر مرتضى حسينى مىگويد:
در ارزيابى شورشهاى ضد عباسى به اين نكته پى مىبريم كه از سوى علويان خطرى جدى آنان را تهديد مىكرد؛ زيرا اين شورشها در مناطق بسيار حساسى برمىخاست و رهبريشان نيز در دست افرادى بود كه از استدلال قوى و شايستگى غير قابل انكارى برخوردار بودند و بدان لحاظ هرگز با عباسيان قابل مقايسه نبودند.
اينكه مردم رهبران اين شورشها را تاييد مىكردند و دعوتشان را به سرعت پاسخ مىگفتند، خود دليلى بود بر ميزان درك طبقات مختلف ملت از خلافت عباسيان و نيز شدت خشمشان كه بر اثر استبداد، ظلم و رفتارشان با مردم و بويژه با علويان برانگيخته شده بود.
در اين ميان، مامون بيش از هر كس ديگرى مىدانست كه اگر امام رضا(ع) بخواهد از آن فرصت استفاده كند و به تحكيم موقعيت و نفوذ خويش بر ضد حكومت جارى بپردازد، چه فاجعهاى در انتظارش است.
با توجه به موقعيت پيش آمده، مامون بايد دستبه كارى مىزد تا از ورطه هلاكت رهايى يابد. فرو نشاندن شورشهاى علويان، مشروعيتبخشيدنبه حكومت عباسى، از ميان بردن محبوبيت علويان، جلب اعتماد و مهر اعراب، خشنود ساختن عباسيان، مستمر ساختن تاييد ايرانيان، تقويتحسن اطمينان مردم به خليفهاى كه برادر خود را كشته است و از ميان بردن خطر قيام رضوى بخشى از حقايقى بود كه مامون را در انديشه نيرنگ فرو برد.
او چنان انديشيد كه براى خلافت امام رضا(ع) از مردم بيعتبگيرد، تا امام را خليفه مسلمانان و امير بنىهاشم، اعم از عباسيان و طالبيان، قرار دهد. حضرت امام رضا(ع) با پيشنهاد مامون مخالفت كرد. اصرار مامون و خوددارى امام دو ماه به طول انجاميد. سرانجام خليفه به حضرت رضا(ع) چنين پيام داد:
«... تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مىكنى، در حالى كه تو را از سطوت خود ايمنى بخشيدم. به خدا سوگند، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ، و گر نه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى، اگر باز همچنان امتناع بورزى، گردنت را خواهم زد».
ناگفته پيداست كه پيشنهاد خلافت هرگز جدى نبود، چگونه ممكن بود مامون، كه براى به دست آوردن خلافتبرادرش را از ميان برد و عباسيان را از خود رنجاند، آن را به امام(ع) واگذار كند؟
اين برنامه، مقدمه مساله ولايتعهدى امام رضا(ع) بود؛ مسالهاى كه حضرت(ع) دلايل پذيرش آن را چنين بيان كرده است:
1. روزى «ابنعرفه» از امام پرسيد: به چه انگيزهاى وارد ماجراى ولعيهدى شدى؟ امام جواب داد: به همان انگيزهاى كه جدم على(ع) را به ورود در شورا وادار كرد.
2. امام در پاسخ ريان، يكى از يارانش، فرمود: ... خدا مىداند چقدر از اين كار بدم مىآمد. ولى چون مرا مجبور كردند كه ميان كشته شدن يا ولايتعهدى يكى را برگزينم ... در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار بودم.
در اين روايت امام پذيرش ولايتعهدى را به پذيرش خزانهدارى از سوى حضرت يوسف مانند مىكند.
مامون در برابر اعتراض عباسيان به مساله ولايتعهدى امام رضا(ع) چنين گفت: «اين مرد كارهاى خود را از ما پنهان كرده، مردم را به امامتخود مىخواند. ما او را بدين جهت وليعهد قرار داديم كه مردم را به خدمت ما بخواند و به ملك و خلافت ما اعتراف كند. در ضمن شيفتگانش بدانند كه او چنانكه ادعا مىكند نيست و اين امر (خلافت) شايسته ماست نه او. همچنين ترسيديم اگر او را به حال خود بگذاريم، در كار ما شكافى به وجود آورد كه نتوانيم آن را پر كنيم و اقدامى عليه ما بكند كه تاب مقاومتش را نداشته باشيم.
اكنون كه اين شيوه را پيش گرفته، در كارش مرتكب خطا شديم، و با بزرگ كردن او خود را در لبه پرتگاه قرار داديم، نبايد در كارش سهلانگارى كنيم. بدين جهتبايد كمكم از شخصيت و عظمت او بكاهيم؛ بايد او را پيش مردم به صورتى درآوريم كه از نظر آنها شايستگى خلافت نداشته باشد. سپس در باره او چنان چارهانديشى كنيم كه از خطرات احتمالىاش جلوگيرى كرده باشيم».
هجرت امام رضا(ع) به ايران
وقتى كار امين پايان يافت و حكومت مامون استقرار پذيرفت. مامون ضمن نامههاى متعدد از امام رضا(ع) خواست تا همراه بزرگان علوى به خراسان بيايد و چون با مخالفت امام رو به رو شد، پيكى براى انتقال امام رضا(ع) روانه مدينه كرد.
صدوق از محول سجستانى نقل مىكند: زمانى كه پيكى براى بردن امام رضا(ع) به خراسان وارد مدينه شد، من آنجا بودم. امام براى خداحافظى از رسول خدا(ص) به حرم آمد. او را ديدم كه چندين بار از حرم بيرون آمده، دوباره به سوى آرامگاه رسول خدا(ص) بازگشت و با صداى بلند گريست. من به امام نزديك شده، سلام كردم و علت اين امر را جويا شدم. امام در جواب فرمود: «من از جوار جدم بيرون مىروم و در غربت از دنيا خواهم رفت...»
حسن بنعلى وشاء نقل مىكند كه، امام به من فرمود:
وقتى خواستند مرا از مدينه بيرون ببرند، اعضاى خانوادهام را جمع كردم و دستور دادم برايم چنان گريه كنند كه صدايشان را بشنوم. سپس ميان آنها دوازده هزار دينار تقسيم كردم و گفتم: من ديگر به سوى شما باز نخواهم گشت.
مامون دستور داد امام رضا(ع) را از مسير بصره، اهواز و فارس به مرو ببرند. چون بيم آن داشت اگر امام از راه كوفه، جبل و قم حركت كند، مهرورزى شيعيان شهرهاى فوق، حكومت مامون را به خطر اندازد. «تاريخ قم»، كه از كهنترين كتب موجود جهان تشيع است، هجرت امام رضا(ع) را چنين نقل مىكند:
«... مامون رضا را از مرو به مدينه در صحبت رجاء بنالضحاك به راه بصره و فارس و اهواز [به طوس آورد]و از براى او در آخر سنه ماتين بيعتبه ولايت عهد بستند و امام على بنموسى الرضا عليهما السلام را به طوس زهر داد و روز دوشنبه، شش روز از ماه صفر مانده، سنه ثلاث و ماتين مدفون آمد و عمر او چهل و نه سال و چند ماه بوده است، و مدت ولايت عهد دو سال و چهار ماه و قبر و تربت او به ديهيست از ديههاى طوس كه آنرا سناباد مىخوانند، به نزديك نوقان در سراى حميد بنعبدالحميد الطائى الطوسى در پهلوى رشيد...».
هجرت امام رضا(ع) يك مهاجرت سياسى اجبارى بود كه در سال 200 هجرى به دستور خليفه وقت انجام شد. مسير هجرت امام از مدينه به مرو چنين است:
1. مدينه
2. مكه (برخى اين شهر را مسير هجرت نمىدانند).
3. نباج
4. بصره
5. اهواز
6. اربق (اربك)
7. ارجان (بهبهان)
8. ابركوه (ابرقوه)
9. ده شير (فراشاه)
10. يزد
11. قدمگاه خرانق (مشهدك)
12. رباط پشتبادام
13. نيشابور
14. قدمگاه نيشابور
15. ده سرخ
16. طوس
17. سرخس
18. مرو
در جريان هجرت حضرت رضا(ع) سه مساله عمده روى داد كه به ترتيب عبارت است از:
بيمارى آن بزرگوار در اهواز، استقبال مردم در نيشابور و بيان حديث سلسلة الذهب و زندانى شدن در سرخس.
با توجه به استقبال بىنظير مردم نيشابور از امام رضا(ع) و بيان حديثسلسلة الذهب از سوى آن حضرت، رژيم عباسى چنان شايع كرد كه امام رضا(ع) ادعاى الوهيت كرده، او را بدين اتهام در سرخس زندانى ساخت.
اينكه امام(ع) چه مدت در زندان بود، معلوم نيست. ولى اين واقعه نشان مىدهد كه پذيرش ولايتعهدى امرى تحميلى بود. با ورود امام به مرو، مامون براى انجام يافتن نقشهاش استقبال باشكوهى از وى به عمل آورد و پس از پذيرش ولايتعهدى از سوى امام، به نام آن جناب سكه زد.
فضايل (1)
نويسنده: سيد محسن امين
ترجمه: على حجتى كرمانى
طبرسى در اعلام الورى گويد: درباره گوشهاى از خصايص و مناقب و اخلاق بزرگوارانه آن حضرت، ابراهيم بن عباس (يعنى صولى) گويد: رضا (ع) را نديدم كه از چيزى سؤال شود و آن را نداند. و هيچ كس را نسبتبدانچه در عهد و روزگارش مىگذشت داناتر از او نيافتم.
مامون بارها او را با پرسش درباره هر چيزى مىآزمود و امام به او پاسخ مىداد و پاسخ وى كامل بود و به آياتى از قرآن مجيد تمثل مىجست. آن حضرت هر سه روز يك بار قرآن را ختم مىكرد و خود مىفرمود: اگر بخواهم مىتوانم در كمتر از اين مدت هم قرآن را ختم كنم اما من هرگز به آيهاى برنخوردهام جز آن كه در آن انديشيدهام كه چيست و در چه زمينهاى نازل شده است.
همچنين از ابراهيم بن عباس صولى نقل شده است كه گفت: هيچ كس را فاضلتر از ابو الحسن رضا نهديده و نهشنيدهام. از او چيزهايى ديدهام كه از هيچ كس نديدم. هرگز نديدم با سخن گفتن به كسى جفا كند. نديدم كلام كسى را قطع كند تا خود آن شخص از گفتن فارغ شود. هيچ گاه حاجتى را كه مىتوانستبرآورده سازد، رد نمىكرد.
هرگز پاهايش را پيش روى كسى كه نشسته بود دراز نمىكرد. نديدم به يكى از دوستان يا خادمانش دشنام دهد. هرگز نديدم آب دهان به بيرون افكند و يا در خندهاش قهقهه بزند بلكه خنده او تبسم بود. چنان بود كه اگر تنها بود و غذا برايش مىآوردند غلامان و خدمتگزاران و حتى دربان و نگهبان را بر سفره خويش مىنشانيد و با آنها غذا مىخورد.
شبها كم مىخوابيد و بسيار روزه مىگرفت. سه روز، روزه در هر ماه را از دست نمىداد و مىفرمود: اين سه روز برابر با روزه يك عمر است. بسيار صدقه پنهانى مىداد بيشتر در شبهاى تاريك به اين كار دست مىزد. اگر كسى ادعا كرد كه فردى مانند رضا (ع) را در فضل ديده است، او را تصديق مكنيد.
طبرسى از محمد بن ابو عباد نقل كرده است كه گفت: «امام رضا (ع) در تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس بود. جامه خشن مىپوشيد و چون در ميان مردم مىآمد آن را زينت مىداد.
صدوق در عيون اخبار الرضا (ع) گويد: آن حضرت كم خوراك بود و غذاى سبك مىخورد. در كتاب خلاصة تذهيب الكمال به نقل از سنن ابن ماجه گفته شده است: امام رضا (ع) سيد بنى هاشم بود و مامون او را بزرگ مىداشت و تجليلش مىكرد و او را وليعهد خود در خلافت قرار داد. حاكم در تاريخ نيشابور گويد: وى با آن كه بيست و اندى از سالش مىگذشت در مسجد رسول خدا (ص) فتوا صادر مىكرد. و در تهذيب التهذيب آمده است: رضا با وجود شرافت نسب از عالمان و فاضلان بود.
صدوق در عيون اخبار الرضا (ع) به سند خود از رجاء بن ابو ضحاك، كه مامون وى را براى آوردن امام رضا (ع) ماموريت داده بود، نقل كرده است: به خدا سوگند مردى پرهيزكارتر و يادكنندهتر مر خداى را و خدا ترستر از رضا (ع) نديدم.
وى در ادامه گفتار خود مىافزايد: وى به هر شهرى كه قدم مىگذاشت مردم آن شهر به سويش مىآمدند و در خصوص مسايل دينى خود از وى پرسش مىكردند و او نيز پاسخشان مىداد و براى آنان احاديثبسيارى از پدر و پدرانش، از على (ع) و رسول خدا (ص) نقل مىكرد.
چون با امام رضا (ع) به نزد مامون بازگشتم وى درباره حالت آن حضرت در سفر از من پرسش كرد. من نيز آنچه ديده بودم از روز و شب و كوچ و اقامتش براى وى بازگفتم. مامون گفت: آرى اى ابن ابو ضحاك وى از بهترين مردم زمين و داناترين و پارساترين ايشان است.
فضايل و مناقب آن حضرت بسيار است و در كتابهاى حديث و تاريخ ذكر شده. يافعى در مرآة الجنان گويد: در سال 203 امام بزرگوار و عظيم الشان، سلاله سروران بزرگ، ابو الحسن على بن موسى الكاظم يكى از ائمه دوازدهگانه صاحبان مناقب كه اماميه خود را بديشان منسوب مىسازند و بناى مذهب خود را بر آنان اقتصار مىكنند، درگذشت.
با توجه به آنچه كه در زندگى امام صادق (ع) گفتيم مبنى بر آن كه امامان همگى كاملترين مردم زمان خويش بودهاند تنها به ذكر گوشهاى از مناقب و فضايل آن حضرت اكتفا مىكنيم چرا كه بازگفتن تمام مناقب آن بزرگوار بس مشكل و دشوار است:
علم
قبلا از ابراهيم بن عباس صولى نقل كردم كه گفت: نديدم از رضا (ع) پرسشى شود كه او پاسخ آن را نداند. هيچ كس را نسبتبدانچه در عهد و روزگارش مىگذشت داناتر از او نديدم. مامون او را بارها با پرسش درباره چيزهايى مىآموزد اما امام به وى پاسخ كامل مىداد و در پاسخش به آياتى از قرآن مجيد تمثل مىجست.
در اعلام الورى از ابو صلت عبد السلام بن صالح هروى نقل شده است كه گفت: هيچ كس را داناتر از على بن موسى الرضا نديدم و هيچ دانشمندى را نديدم كه درباره آن حضرت جز شهادتى كه من مىدهم، بدهد. مامون در يكى از مجالس خود تعدادى از علماى اديان و فقهاى اسلام و متكلمان را جمع كرده بود. پس امام در بحث و مناظره بر همه آنان چيره شد به گونهاى كه هيچ كس نبود جز آن كه بر فضل امام رضا (ع) و كوتاهى خود اعتراف كردند.
از خود آن حضرت شنيدم كه مىفرمود: در روضه مىنشستم و علما در مدينه بسيار بودند. چون يكى از ايشان در حل مسالهاى عاجز مىماند همگى براى حل آن مرا پيشنهاد مىكردند و مسايل خود را به نزد من مىفرستادند و من نيز آنها را پاسخ مىدادم.
ابو صلت گويد: محمد بن اسحاق بن موسى بن جعفر از پدرش از موسى بن جعفر برايم حديث كرد كه آن حضرت همواره به فرزندانش مىفرمود: اين برادر شما على بن موسى داناى خاندان محمد (ص) است. پس درباره اديان خويش از او بپرسيد و آنچه مىگويد به خاطر سپاريد.
ابن شهر آشوب در مناقب به نقل از كتاب الجلاء و الشفاء نقل مىكند كه محمد بن عيسى يقطينى گفت: چون مردم در كار ابو الحسن رضا (ع) اختلاف كردند من مسائلى كه از آن حضرت پرسش شده بود، گرد آوردم كه شمار آنها هجده هزار مساله بود. شيخ طوسى در كتاب الغيبه از حميرى از يقطينى مانند اين روايت را نقل كرده است جز آن كه در روايتشيخ رقم پانزده هزار مساله آمده است.
در مناقب آمده است: ابو جعفر قمى در عيون اخبار الرضا ذكر كرده است كه: مامون دانشمندان ديگر اديان را همچون جاثليق و راس الجالوت و سران صابئين را مانند عمران صابى و هريذ اكبر و پيروان زردشت و نطاس رومى و متكلمانى مانند سليمان مروزى را جمع مىكرد و آنگاه رضا (ع) را نيز احضار مىكرد.
آنان از امام پرسش مىكردند و آن حضرت يكى پس از ديگرى آنان را شكست مىداد. مامون داناترين خليفه بنى عباس بود اما با اين وصف گاه از روى اضطرار تسليم حضرت مىشد تا آن كه وى را ولىعهد و همسر دختر خويش كند.
كتاب: سيره معصومان، ج 5، ص 144
فضايل (2)
نويسنده: سيد جعفر شهيدى
اين از چيزهايى است كه تمام مورخان درباره آن اتفاق نظر دارند.
كوچكترين مراجعه به كتابهاى تاريخى اين نكته را بخوبى روشن مىگرداند. حتى مامون بارها خود در فرصتهاى گوناگون آن را اعتراف كرده مىگفت: رضا(ع) دانشمندترين و عابدترين مردم روى زمين است. وى همچنين به رجاء بن ابىضحاك گفته بود:
«. . . بلى اى پسر ابىضحاك، او بهترين فرد روى زمين، دانشمندترين و عبادت پيشهترين انسانهاست. . . » (1)
مامون به سال 200 كه بيش از سى و سه هزار تن از عباسيان را جمع كرده بود، در حضورشان گفت:
«. . . من در ميان فرزندان عباس و فرزندان على رضى الله عنهم بسى جستجو كردم ولى هيچيك از آنان را با فضيلتتر، پارساتر، متدينتر، شايستهتر و سزاوارتر به اين امر از على بن موسى الرضا نديدم (2) ».
موقعيت و شخصيت امام (ع)
اين موضوع از مسائل بسيار بديهى براى همگان است. تيرهگى روابط بين امين و مامون به امام اين فرصت را داد تا به وظايف رسالتخود عمل كند و به كوشش و فعاليتخويش بيفزايد. شيعيانش نيز اين فرصت را يافتند كه مرتب با او در تماس بوده از راهنماييهايش بهره ببرند.
پس در نتيجه، امام رضا از مزاياى منحصر به فردى سود مىجست و توانست راهى را بپيمايد كه به تحكيم موقعيت و گسترش نفوذش در قسمتهاى مختلف حكومت اسلامى بيانجامد حتى روزى امام به مامون كه سخن از ولايتعهدى مىراند، گفت: «. . . اين امر هرگز نعمتى برايم نيفزوده است. من در مدينه كه بودم دستخطم در شرق و غرب اجرا مىشد. در آن موقع، استر خود را سوار مىشدم و آرام كوچههاى مدينه را مىپيمودم و اين از همه چيز برايم مطلوبتر مىنمود. . . » (3) .
در نامهاى كه مامون از امام تقاضا مىكند كه اصول و فروع دين را برايش توضيح دهد، او را چنين خطاب مىكند: «اى حجتخدا بر خلق، معدن علم و كسى كه پيروى از او واجب مىباشد. . . » (4) . مامون او را «برادرم» و «اى آقاى من» خطاب مىكرد.
در توصيف امام، مامون براى عباسيان چنين نگاشته بود:
«. . . اما اينكه براى على بن موسى بيعت مىخواهم، پس از احراز شايستگى او براى اين امر و گزينش وى از سوى خودم است. . . اما اينكه پرسيدهايد آيا مامون در زمينه اين بيعتبينش كافى داشته، بدانيد كه من هرگز با او بيعت نكرده مگر با داشتن بينايى كامل و علم به اينكه كسى در زمين باقى نمانده كه به لحاظ فضيلت و پاكدامنى از او وضع روشنترى داشته و يا به لحاظ پارسايى، زهد در دنيا و آزادگى بر او فزونى گرفته باشد. كسى از او بهتر جلب خشنودى خاص و عام را نمىكند و نه در برابر خدا از وى استوارتر كسى ديگر يافت مىشود. . . » (5) .
از يادآورى اين مطالب به وضوح به خصوصيات امام، موقعيت و منش وى پى مىبريم، مگر نگفتهاند كه: «فضيلت آن است كه دشمنان بر آن گواهى دهند»؟
باز از چيزهايى كه دلالتبر بزرگى و شوكت امام دارد، روايتى است كه گزارش كننده چنين نقل مىكند:
«من در معيت امام بر مامون وارد شدم. مجلس مملو از جمعيت بود، محمد بن جعفر را گروهى از طالبيان و هاشميان احاطه كرده بودند و فرماندهان نيز حضور داشتند. به مجرد ورود ما، مامون از جا برخاست، محمد بن جعفر و تمام افراد بنى هاشم نيز بر پا شدند. آنگاه امام و مامون در كنار هم نشستند، ولى ديگران همچنان ايستاده بودند تا امام همه را اذن جلوس داد. آنگاه ساعتى بگذشت و مامون همچنان غرق توجه به امام بود. . . » (6) .
پىنوشتها:
(1) بحار / 49 / ص 95 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 183 و ساير كتابها.
(2) مروج الذهب / 3 / ص 441 - الكامل، ابن اثير / 5 / ص 183 - الاداب السلطانية / ص 217 - طبرى / 11 / ص 1013 (چاپ لندن) - مختصر تاريخ الدول / ص 134 - تجارب الامم / 6 / ص 436.
(3) بحار / 49 / ص 155، 144 - الكافى / 8 / ص 151 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 167.
(4) نظرية الامامة / ص 388.
(5) متن عربى اين نامه در پايان اصل كتاب آمده است.
(6) مسند الامام الرضا / 2 / ص 76 - بحار / 49 / ص 175 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 156.
اخلاق
نويسنده: سيد محسن امين
ترجمه: على حجتى كرمانى
1. حلم:
در شناخت حلم آن حضرت، شفاعت وى در نزد و مامون در حق جلودى كافى است. جلودى كسى بود كه به امر هارون رشيد به مدينه رهسپار شد تا لباس زنان آل ابو طالب را بگيرد و بر تن هيچ يك از آنان جز يك جامه نگذارد. وى همچنين بر بيعت مردم با امام رضا (ع) انتقاد كرد.
پس مامون او را به حبس افكند و بعد از آن كه پيش از وى دو تن را كشته بود او را خواست. امام رضا (ع) به مامون گفت: اى امير مؤمنان! اين پيرمرد را به من ببخش!جلودى گمان برد كه آن حضرت مىخواهد از وى انتقام گيرد.
پس مامون را سوگند داد كه سخن امام رضا (ع) را نپذيرد مامون هم گفت: به خدا شفاعت او را درباره تو نمىپذيرم و دستور داد گردنش را بزنند.
2. تواضع:
در بخش صفات و اخلاق آن حضرت از قول ابراهيم بن عباس نقل كرديم كه گفت: چون امام رضا (ع) تنها بود و براى او غذا مىآوردند آن حضرت غلامان و خادمان و حتى دربان و نگهبان را بر سر سفرهاش مىنشاند و با آنها غذا مىخورد.
همچنين از ياسر خادم نقل شده است كه گفت: چون آن حضرت تنها مىشد همه خادمان و چاكران خود را جمع مىكرد، از بزرگ و كوچك، و با آنان سخن مىگفت. او به آنان انس مىگرفت و آنان با او. كلينى در كافى به سند خود از مردى بلخى روايت مىكند كه گفت: با امام رضا (ع) در سفر به خراسان همراه بودم. پس روزى خواستار غذا شد و خادمان سيه چرده خود را نيز بر سفره خود نشاند.
يكى از يارانش به او عرض كرد: اى كاش غذاى اينان را جدا مىكردى. فرمود: پروردگار تبارك و تعالى يكى است و مادر و پدر هم يكى. و پاداشها بسته به اعمال و كردارهاست.
3. اخلاق نيكو:
از ابراهيم بن عباس نقل شده كه گفت: امام رضا (ع) با سخن هرگز به هيچ كس جفا نكرد و كلام كسى را نبريد تا مگر شخص از گفتن باز ايستد. و حاجتى را كه مىتوانست برآورده سازد رد نمىكرد. پاهايش را دراز نمىكرد و هرگز روبهروى كسى كه نشسته بود، تكيه نمىداد و هيچ كس از غلامان و خادمان خود را دشنام نمىداد. هرگز آب دهان بر زمين نمىافكند و در خندهاش قهقهه نمىزد، بلكه تبسم مىنمود.
كلينى در كافى به سند خود نقل كرده است كه مهمانى براى امام رضا (ع) رسيد. امام شب در كنار مهمان نشسته بود و با وى سخن مىگفت كه ناگهان وضع چراغ تغيير كرد. مرد مهمان دستش را دراز كرد تا چراغ را درست كند ولى امام او را از اين كار بازداشت و خود به درست كردن چراغ پرداخت و كار آن را راست كرد.
سپس فرمود: ما قومى هستيم كه ميهمانان خود را به كار نمىگيريم.
همچنين در كافى به سند خود از ياسر و نادر خادمان امام رضا (ع) نقل شده است گفتند: ابو الحسن، صلوات الله عليه، به ما فرمود: اگر من بالاى سرتان بودم و شما خواستيد از جا برخيزيد، در حالى كه غذا مىخوريد برنخيزيد تا از خوردن دست بكشيد و بسيار اتفاق مىافتاد كه امام بعضى از ما را صدا مىزد و چون به ايشان گفته مىشد آنان در حال خوردن هستند، مىفرمود: بگذاريدشان تا از خوردن دست بكشند.
4. كرم و سخاوت:
يكى از شاعران به نام ابراهيم بن عباس صولى به خدمت آن حضرت آمد و امام به او ده هزار درهم داد كه نام خودش بر آن ضرب شده بود. همچنين آن حضرت به ابو نواس سيصد دينار جايزه داد و چون جز آن، مال ديگرى نداشت استر خويش را هم به وى بخشيد. و نيز به دعبل خزاعى ششصد دينار جايزه داد و با اين وجود از وى معذرت هم خواست.
در مناقب از يعقوب بن اسحاق نوبختى نقل شده است كه گفت: مردى به ابو الحسن رضا (ع) برخورد كرد و گفت: به قدر مردانگىات بر من ببخش. امام گفت: به اين مقدار ندارم. مرد گفت: به قدر مردانگى خودم ببخش. امام فرمود: اين قدر دارم. سپس فرمود: اى غلام دويست دينار به او بده.
همچنين در مناقب از يعقوب بن اسحاق نوبختى نقل شده است كه امام رضا (ع) تمام ثروت خود را در روز عرفه تقسيم نمود. پس فضل بن سهل به وى گفت: اين ضرر است. امام فرمود: بل سود و بهره است. چيزى را كه پاداش و كرامتبدان تعلق مىگيرد ضرر محسوب مكن.
كلينى در كافى به سند خود از اليسع بن حمزه نقل كرده است كه گفت: در مجلس ابو الحسن رضا (ع) بودم. مردم بسيارى به گرد آن حضرت حلقه زده بودند و از وى درباره حلال و حرام پرسش مىكردند كه ناگهان مردى بلند قامت و گندمگون داخل شد و گفت: السلام عليك يا بن رسول الله.
من يكى از دوستداران تو و پدران و نياكان تو هستم، من از حج باز مىگردم و خرجى خود را گم كردهام و با آنچه همراه من است نمىتوانم به يك منزل هم برسم، پس اگر صلاح بدانى كه مرا به ديارم روانه كنى كه براى خدا بر من نعمتى دادهاى و اگر به شهرم رسيدم آنچه از تو گرفتهام به صدقه مىدهم. امام (ع) به او فرمود: بنشين خدا تو را رحمت كند.
آنگاه دوباره با مردم به گفت و گو پرداخت تا آنان پراكنده شدند و تنها سليمان جعفرى و خيثمه و من مانده بوديم پس امام فرمود: اجازه مىدهيد داخل شوم سليمان گفت: خداوند فرمان تو را مقدم داشت. پس امام برخاست و به اتاقش رفت و لختى درنگ كرد و سپس بازگشت و در را باز كرد و دستش را از بالاى در بيرون آورد و پرسيد: آن خراسانى كجاست؟
پاسخ داد: من اينجايم. فرمود: اين دويست دينار را برگير و در مخارجت از آن استفاده كن و بدان تبرك جو و آن را از جانب من به صدقه بده. اكنون برو كه نه من تو را ببينم و نه تو مرا. مرد بيرون رفت. سليمان به آن حضرت عرض كرد: دايتشوم بخشش بزرگى كردى و رحمت آوردى، پس چرا چهره از او پوشاندى؟
فرمود: از ترس آن كه مبادا خوارى خواهش را در چهره او ببينم. مگر اين سخن رسول خدا را نشنيدى كه مىگويد: آن كه به نهان نكويى آورد با هفتاد حج برابرى مىكند و آن كه پليدى و زشتى را اشاعه مىدهد، مخذول و خوار است و... آيا سخن اول را نشنيدهاى كه مىگويد:
متى آته لا طلب حاجة
رجعت الى اهلى و وجهى بمائه (1)
5. فراوانى صدقات:
پيش از اين از ابراهيم بن عباس صولى نقل كرديم كه گفت: امام رضا (ع) بسيار نكويى مىكرد و در نهان صدقه مىداد و بيشتر اين عمل را در شبهاى تاريك به انجام مىرساند.
پىنوشت:
1 - هرگاه بيايم نزد او تا حاجتى طلب كنم به سوى خانوادهام بازمىگردم در حالى كه صد دينار دارم.
امام در نيشابور
نويسنده: سيد جعفر شهيدى
اين ماجرا را تقريبا تمام كتابهايى كه به احوال امام رضا(ع) و جريانهاى خط سيرش به «مرو» پرداختهاند، نقل كردهاند.
هنگام ورود به نيشابور دو حافظ قرآن به نامهاى «ابوزرعه رازى» و «محمد بن اسلم طوسى» همراه با تعداد بيشمارى از دانشجويان سر راهش را گرفتند تا چشمشان به جمال رويش روشنى گيرد. مردم بسيارى به استقبال آمده بودند، برخى فرياد مىزدند، برخى ديگر از خوشحالى جامه خود را بر تن مىدريدند، عدهاى روى زمين در مىغلتيدند، عدهاى هم سم استر امام را در آغوش مىكشيدند و بالاخره جمعى نيز گردنها را به سوى سايبان محملش كشيده، هر كس به نحوى احساسات خود را ابراز مىكرد.
روز به نيمه رسيد و از چشمان مردم همچنان سيل اشك سرازير بود. بالاخره چند تن از راهنمايان فرياد برآوردند كه: «اى مردم، همه سكوت اختيار كرده گوش فرا دهيد. پيغمبر اسلام(ص) را با ازدحام بر گرد فرزندش آزار مدهيد. . . »
در آن هنگام امام(ع) حديثى را با ذكر سلسله سند طلائيش كه مشهور است، براى مردم چنين بازگو كرد:
خداوند مى فرمايد: «كلمه توحيد يعنى لا اله الا الله دژ من است، هر كس وارد اين دژ شود، از عذاب ايمن است».
امام اين را بگفت و مركبش از جا حركت كرد، آنگاه دوباره سر از سايبان مركب بيرون آورده افزود: «اما با رعايتشروط آن كه من خود از جمله شروط آن هستم».
در آن روز تعدادى بالغ بر بيست هزار نفر قلم و دوات به دست داشتند كه حديث امام را مىنوشتند. آرى، و بدينگونه مورخان رويداد معروف نيشابور را يادداشت كردهاند. (1)
سند ولايتعهدى كه مامون آن را به خط خويش نوشته، ضمن تعبيرهايى بازگو كننده موقعيت و سجايا در شخصيت امام است.
مثلا مامون چنين مىنويسد: «. . . چون او بديد فضيلت درخشانش، واكنش چشمگيرش، پارسايى برجستهاش، زهد سرهاش، كنارهگيريش از دنيا، و خلاصه خويشتنداريش از مردم را و بر وى (مامون) ثابت گرديد اخبارى كه پيوسته درباره او با هماهنگى مضمون شنيده مىشد، زبانهايى كه بر او اتفاق سخن داشتند، و چون در او فضيلت را به حد عالى، زنده و كامل يافت. . . »
و به نوشته النجوم الزاهره، امام رضا «سرور بنى هاشم و گرانقدرترين آنها در زمان خود بود. مامون او را بسيار گرامى مىداشت، در برابرش بسى كرنش مىكرد. . . » (2)
پى نوشتها:
(1) اين موضوع در مجله مدينة العلم (سال اول، ص 415) از صاحب تاريخ نيشابور و از المناوى فى شرح الجامع الصغير نقل كرده. اين داستان در كتابهاى زير نقل شده است: الصواعق المحرقة / ص 122 - حلية الاولياء / 3 / ص 192 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 135 - امالى صدوق / ص 208 - ينابيع المودة / ص 364 و 385 - بحار / 49 / ص 123، 126، 127 - الفصول المهمة، ابن الصباغ / ص 240 - نور الابصار / ص 141. كتاب مسند الامام نيز آن را از اين كتابها نقل كرده است: التوحيد، معانى الاخبار، كشف الغمة / 3 / ص 98. اين داستان در بسيارى از كتابهاى ديگر نيز ذكر شده منتها برخى جمله «به شروط آن و من از اين شروط هستم» را حذف كردهاند كه دليلش براى ما روشن است.
(2) النجوم الزاهرة / 2 / ص 74.
كتاب: زندگى سياسى امام هشتم، ص 94
امام(ع) در نيشابور (به نقلی دیگر)
نويسنده: سيد محسن امين
ترجمه: على حجتى كرمانى
شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا روايت كرده است: چون رضا (ع) به نيشابور وارد شد در محلهاى به نام قزوينى (غزينى) فرود آمد.
در اين محله، حمامى بود كه امروز به حمام رضا معروف است. در آنجا چشمه كم آبى وجود داشت. امام بر آن كسى را گماشت تا آب چشمه را بيرون آورد تا آنجا كه آب بسيار فزونى گرفت و از بيرون كوچه حوضى ايجاد كرد كه چند پل مىخورد تا آن حوض، آب از آن فرود مىآمد سپس امام رضا (ع) به اين چشمه وارد شد و در آن غسل كرد و سپس از آن بيرون آمد و در كنار محل آن نماز گزارد.
مردم نيز متناوبا در اين حوض وارد مىشدند و در آن غسل مىكردند و براى تبرك از آب آن مىنوشيدند و در كنار محل آن چشمه نماز مىگزاردند و حاجات خود را از خداوند عز و جل طلب مىكردند. اين چشمه معروف به«چشمه كهلان»است كه امروز نيز مقصود نظر مردمان مىباشد.
حديث سلسلة الذهب
در كتاب فصول المهمة نوشته ابن صباغ مالكى آمده است كه مولى السعيد امام الدنيا عماد الدين محمد بن ابو سعيد بن عبد الكريم وازن گفته است در محرم سال 596 مؤلف تاريخ نيشابور در كتابش نوشته است: چون على بن موسى الرضا (ع) در همان سفرى كه به فضيلت شهادت نايل آمد، به نيشابور قدم نهاد در هودجى پوشيده و بر استرى سياه و سفيد نشسته بود.
شور و غوغا در نيشابور برپا شد. پس دو پيشواى حافظ احاديث نبوى و رنجبرندگان بر حفظ سنت محمدى، ابو زرعه رازى و محمد بن اسلم طوسى، كه عده بىشمارى از طالبان علم و محدثان و راويان و حديثشناسان، آن دو را همراهى مىكردند، نزد امام رضا (ع) آمده عرض كردند: اى سرور بزرگ، فرزند امامان بزرگ، به حق پدران پاك و اسلاف گرامىات نمى خواهى روى نيكو و مبارك خود را به ما نشان دهى و براى ما حديثى از پدرانت از جدت محمد (ص) روايت كنى؟ما تو را به او سوگند مىدهيم. پس امام خواستار توقف استر شد و به غلامانش دستور داد پردهها را از هودج كنار زنند.
چشمان خلايق به ديدار چهره مبارك آن حضرت منور گرديد. آن حضرت دو گيسوى بافته شده داشت كه بر شانهاش افكنده بود. مردم، از هر طبقهاى ايستاده بودند و به وى مىنگريستند. گروهى فرياد مىكردند و دستهاى مى گريستند و عدهاى روى در خاك مىماليدند و گروهى نعل استرش را مىبوسيدند. صداى ضجه و فرياد بالا گرفته بود.
پس امامان و علما و فقها فرياد زدند: اى مردم بشنويد و به خاطر سپاريد و براى شنيدن چيزى كه شما را نفع مىبخشد سكوت كنيد و ما را با صداى ناله و فرياد و گريه خود ميازاريد. ابو زرعه و محمد بن اسلم طوسى در صدد املاى حديثبودند.
پس على بن موسى الرضا (ع) فرمود: حديث كرد مرا پدرم موسى كاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمد باقر از پدرش على زين العابدين از پدرش حسين شهيد كربلا از پدرش على بن ابى طالب كه گفت: عزيزم و نور چشمانم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: جبرئيل حديث كرد مرا و گفتشنيدم پروردگار سبحانه و تعالى مىفرمايد: كلمه«لا اله الا الله»دژ من است. هر كه آن را بگويد به دژ من وارد گشته است و آن كه به دژ من وارد شده از عذاب من ايمن و آسوده است.
سپس پرده هودج را افكند و رفت. پس نويسندگانى كه اين حديث را نوشتند شماره كردند افزون بر بيست هزار نفر بودند. و در روايتى است كه بيست و چهار هزار مركبدان، به جز دوات، در آن روز شمارش شد.
رسيدن امام رضا (ع) به مرو
ابو الفرج و شيخ مفيد در تتمه گفتار سابق خويش آوردهاند كه جلودى آن حضرت را با همراهان خود از خاندان ابو طالب بر مامون وارد كرد. مامون همراهان امام را در يك خانه و على بن موسى الرضا (ع) را در خانهاى ديگر جاى داد. مفيد گويد: مامون امام را مورد اكرام و بزرگداشت قرار داد.
منابع: كتاب: زندگى سياسى امام هشتم، ص 94
كتاب: سيره معصومان، ج 5، ص 161
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: