خسته ام، خسته تر از اون بچه آهو آقا جون

 هان، ای رضا علیه السلام ! بگیر و بنوش. این جام شوکران، مُزدِ ولیعهدی توست. انگورهای فاجعه، این بار شرابی دیگرگونه آفریده اند.


مام آسمان، فرزند جگر سوخته خویش را به نام، می خواند؛ پاسخی باید داد. کهکشان آغوش گشوده است.

کدام مظلومیّت از این وسیع تر؟ گناه بزرگ بخشیده نخواهد شد؛ این که خلیفه خداوند را، ولیعهد ابلیس دانستند. غربت را ای مردم! چگونه معنا می کنید؟ چه کسی خواهد فهمید که ستاره ای دور افتاده از کهکشان خویش، در تاریکیِ مطلقِ شبی جان کاه، چگونه جامِ تلخ را نوشیده است!

جاده بازگشت به کهکشان، از عمقِ زهرآگین ترین خوشه های انگور می گذرد. آه! که این کهکشان، چه جاده جگر سوزی دارد؟!

دیشب چگونه شبی بود؟ اینک که سپیده کاذب برآمده است؛ پسی آیا زین پس، هرگز سپیده ای سر خواهد زد، وقتی که آفتاب را به خاک سپرده ایم؟

اندیشه های سرگردان، سرم را به یغما می برند. اینک، من تنها مانده ام در هجومِ سوارانی که از من می گذرند و نیمه شبان، به سمت خانه ای می تازند که چراغش همواره روشن بوده است. مردِ منتظر را حس می کنم و کوله باری که بر دوش گرفته است. جاده ای مفروش از ستارگان، پیش پایش گسترده می شود. بنوش مولا! وقتِ رفتن است، که هجرتی این گونه، تقدیر دیرین پدران و فرزندان توست.

این واپسین نفس ها را پنجره ای بگشا، مولای من! که اینک، تمام بادهای مدینه، با شتاب به سویت می وزند، تا برای آخرین بار، عطرِ همیشه را از چهره مولای خویش برگیرند.

می وزند، تا خنکایی باشند بر جگری که می سوزد و شرحه شرحه می شود.

می وزند، تا پیکری غریب را بر دوشِ خویش تشییع کنند.

خوب گوش کنید! بادهای وفادار، امشب ناله می کنند.

این واپسین لحظه ها را پنجره ای بگشا، مولای من!

بادهای مدینه، خاطرات کهن را در سرت می آشوبند.

اینک، طعم زهرِ «جعده» را بر جگر پاره پاره حسن مجتبی علیه السلام ، خوب می فهمی.

خیانت، چه هُرمِ سوزانی دارد!

شبِ کوفه، این بار از خراسان بر آمده است و بار دیگر، مردی دیگر در محاصره کوفیانِ همیشه.

این جام، آبِ انگور نیست؛ اینک این تیغِ مذابِ ابن ملجم است که در این جام ریخته اند.

آب انگور نیست؛ دشنه پسرِ «ذی الجوشن» است که در دستان مأمون زاده شده است.

آب انگور نیست؛ خرمای زهرآلودِ زندانِ هارون الرشید است.

این سنّتِ دیرینی است؛ تا مدینه باشد، کوفه ای نیز خواهد بود.

اینک اگر نیک بنگری، خواهی دید چشمانِ خیسِ زمین را و پنجره ای که هم چنان گشود مانده است.

مردی لبخند می زند، گاهِ هجرتِ موعود است؛ چشم ها را می بندد و نوری که آرام و کشیده، از پنجره به سمت کهکشان جاری می شود.

منبع:زمزمه های رضوی

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 2 بهمن 1393برچسب:اهو,خسته, | 22:17 | نویسنده : لیلاریاحی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پارس لینک